آفتاب سوزان ششمين روز از تابستان سال ۶۱ هجري در سينه آسمان، عطش را بر صحراي تفتيده كربلا گسيل ميكرد. چند روز است كه دسته دسته مردم كوفه، برخي با زور و تهديد برخي به خاطر تجاهل و عصبيت، به سپاه عمربن سعد ميپيوستند.
به
جهت اثبات حقانيت امام حسين عليهالسلام و اهل بيتش، بسياري از كساني كه
در سپاه عمربن سعد بودند براي جنگيدن با ايشان شروع به تشكيك و اما و اگر
آوردن كردند. گزارش ترديد و سستشدن گامهاي ابنسعد به گوش عبيدالله بن
زياد ميرسد. عبيدالله به همين دليل و ترس از اينكه مبادا ترس و دو دلي در
بين تمامي لشكر بيفتد، نامهاي براي پسر سعد نوشت تا با تهديد كردنش جلوي
تشكيك او و ديگران را گرفته باشد. عبيدالله بن زياد در آن نامه نوشته بود:
«من از نظر كثرت لشكر اعم از سواره و پياده و تجهيزات، چيزى را از تو
فروگذار نكردم، توجه داشته باش كه هر روز و هر شب گزارش كار تو را براى من
مىفرستند!»
در اين روز پيرترين يار پسر رسول خدا(ص) حبيب بن مظاهر به
ايشان عرضه ميدارد: اي پسر رسول خدا در اين اطراف طايفهاي از بني اسد
زندگي و سكونت دارند كه اگر فرمان بدهي و موافق باشي، من به ميان آنها
ميروم و براي ياري شما دعوتشان خواهم كرد؛ شايد به واسطه حضور مردان رزمي
آنها شر كوفيان و دشمنان از شما در دشت نينوا دفع گردد.
امام به ايشان
اجازت ميدهند و شير پير لشكر خون خدا شبانه و از راهي مخفي به سوي آنها
ميرود و به ايشان ميگويد: براي شما هديه و ارمغاني آوردهام و آن دعوت
شما به نصرت و ياري رساندن به فرزند پيامبر خداست. يكي از ميان مردان بني
اسد به پا ميخيزد و مردانه غريو لبيك سر ميدهد. در پي اين بلند آوازگي
مردانه او، مردان ديگري كه تعدادشان به ۹۰ نفر ميرسيد براي ياري خون خدا
به پا خاستند. كسي اتفاق را به گوش عمرسعد ميرساند و ۴۰۰ سوار به مصاف
آنان ميفرستد. بني اسد وقتي كه ديدند تاب مقاومت ندارند، در سياهي شب
پراكنده شدند. حبيب خدمت امام رسيد و عرض ماوقع كرد و ايشان فرمود: لا حول و
لا قوه الا بالله.
در اين روز روضه حضرت قاسم بن حسن عليهالسلام بر بالاي منابر و در ميان مجالس عزاي حسيني خوانده ميشود.