کد خبر: ۷۶۰۲۱
تاریخ انتشار:

رزمنده کر و لالی که همه را متحیر کرد

رزمندگان دیگر گردان‌ها و گروهان‌های لشکر هم که از ماجرای تاب مطلع شدند برای مسابقه و تاب خوردن می‌آمدند و به تاب بازی مشغول می‌شدند.
به گزارش فارس، روزها در نخلستان به گشت و گذار سرگرم بودیم. بچه‌ها از طنابی بزرگ که به بالای دو نخل وصل کرده بودند، تابی بسیار بلند ساخته بودند. واقعاً شهامت می‌خواست کسی سوار آن تاب شود. چون تاب خوردن بیشتر به پرواز کردن در آسمان شباهت داشت.

رزمندگان دیگر گردان‌ها و گروهان‌های لشکر هم که از ماجرای تاب مطلع شدند برای مسابقه و تاب خوردن می‌آمدند و به تاب بازی مشغول می‌شدند. رزمنده‌ای کر و لالی برای تاب‌بازی آمده بود که در هنگام تاب خوردن همه را متحیر و مبهوت ساخت!

حدود یک هفته در ابوشانک ماندیم و برای فرا رسیدن زمان عملیات لحظه‌شماری می‌کردیم. یک روز به آغاز عملیات مانده بود فرمانده دو نفر از بسیجیان قبضه ما را فرا خواند. یکی حاج آقا کرمانی، مرد جا افتاده ۵۰ ساله تهرانی که شخصی وارسته و اهل تقوی بود، دیگری آقای عباسی از بسیجیان که کارمند بانک ملی بود. آن دو به نقطه نامعلومی روانه شدند.

ساعت ۴ بعدازظهر روز عملیات، فرمانده دستور داد که وسایل را جمع کنیم. فقط ۳ نفر از نیروها در ابوشانک بمانند و بقیه به همراه قبضه به منظور عملیات اعزام شوند.

گردان‌های پیاده شب گذشته، مراسم جشن حنابندان راه انداخته بودند. دستور دادند که همه نیروها موی سر و محاسن را کوتاه کنند زیرا احتمال حمله شیمیایی دشمن زیاد بود. برای آن که ماسک‌ها خوب در جایش قرار بگیرد و گاز به داخل نفوذ نکند، باید ریش‌ها کاملا کوتاه می‌شد. امامن از آن جا که صورت و سرم هشت در چهار بود و اگر موها و ریشم را کوتاه می‌کردم هشت در یک می‌شد از این کار به طریقی شانه خالی کردم.

در گرگ و میش غروب هواپیمای عراقی بر فراز روستای ابوشانک ظاهر شد. ما در موضع توپ ۱۳۰ بودیم و آن را برای شب عملیات آماده می کردیم.

احتمال لو رفتن عملیات همه را نگران کرد. همان لحظه بلندگوهای مقر به همه هشدار داد که کاملا استتار شود. از آن جا که ما در وسط نخلستان قرار گرفته بودیم، زیاد به چشم نمی‌آمدیم. به سرعت فانوس‌ها را خاموش کردیم، تا دشمن به حضور ما پی نبرد.

آن شب شام، چلو مرغ بود. پس از خوردن شام، نماز به جای آوردیم و به راه افتادیم. به ساعتم نگاه کردم، هشت شب بود. تردد و حرکت زیاد خودروها ترافیک سنگینی را به وجود آورده بود. نم نم باران هم شروع شده بود.

در آن چهار پنج باری که در عملیات حضور داشتم به یاد می‌آورم که در اغلب اوقات هوا بارانی می‌شد و این برایم شگفت‌انگیز می‌نمود حتما حکمتی در کار بود.

در شب اول عملیات دشمن اولین بمب‌های شیمیایی را ریخت. در حالی که سوار خودروها بودیم، با سرعت ماسک‌هایمان را زدیم. تنگی ماسک اذیت می‌کرد و تحملش مشکل بود. زود خسته شدیم و آن را از صورت در آوردیم.

از ساعت هشت تا دوازده، حدود چهار ساعت به علت ترافیک سنگین در جاده بودیم. تا آن که سرانجام به موضع استقرار رسیدیم و قبضه‌ها را آماده شلیک کردیم. تازه متوجه شدم که چرا حاج آقا کرمانی چند روز زودتر از ما آقای عباسی را روانه ماموریت کرده بودند. ماموریت آن‌ها آماده کردن سنگرهای اسکان بود.

۵/۴ صبح بود، بر اساس دستور، اولین گلوله را شلیک کردیم و تا ساعت ۶ صبح ده گلوله شلیک شد. بعد از آن که نماز صبح را خواندیم از سوی دیده‌بان‌ها آگاه شدیم که گلوله‌های شلیک شده به مناطق موردنظر نمی‌رسد و باید به جلو برویم. ساعت هشت صبح یکی از گلوله‌های عراق به سنگر کمیل اصابت کرد و یکی از رزمندگان که دانشجوی تربیت معلم شیراز بود به شهادت رسید.

ساعت ۹:۳۰ صبح بود، مجددا توپ‌ها را آماده حرکت کردیم، به جلو روانه شدیم و در نزدیکی‌های اروند استقرار یافتیم. از دور پالایشگاه شهرک فاو عراق که در آتش می‌سوخت دیده می‌شد.

اطلاع یافتیم که فاو به تصرف رزمندگان اسلام در‌آمده است. از شادی سر از پا نمی‌شناختیم و همه خستگی‌ها و بی‌خوابی‌های گذشته از ما دور شد. محل قبضه ما نزدیک قرارگاه کربلا بود و از آن جا بر سر نیروهای عراقی آتش می‌ریختیم.

هر وقت می‌خواستیم طناب را بکشیم، تلفن‌چی فریاد می‌زد «الله اکبر» و ما طناب توپ را می‌کشیدیم و در پاسخ هم زمان با کشیدن طناب می‌گفتیم «خمینی رهبر» گلوله‌ای شلیک می‌شد.

روز اول حدود ۱۵۰ گلوله شلیک کردیم. مهمات قبضه ۱۳۰ شامل یک پوکه و یک گلوله بود که حدوداً هفتاد کیلو وزن داشت. هرگاه فرصت دست می‌داد، دل و روده کولاس را در می‌آوردیم و می‌شستیم.

کولاس حدود نود کیلو وزن داشت و باید مدام آن را در آورده، تمیز و آماده‌اش می‌کردیم.

در شرایط عادی بیرون آوردن کولاس دست کم به دو نیرو نیاز داشت، اما یک نفره این کار را انجام می‌دادیم. هواپیماهای عراقی هر از چند گاهی منطقه را بمباران می‌کردند و پدافندهای ما نیز مدام به صورت تک تیر یا رگبار آن‌ها را هدف آتش قرار می‌دادند.

چند فروند هواپیما نیز در آن روز منهدم شد. یکی از خلبان‌های عراقی، هنگام سقوط اجکت کرد و بیرون پرید. رزمندگان با پای پیاده عده‌ای با موتورسیکلت برای دستگیری خلبان به اطراف روانه شدند.

کنار ما قرارگاه کربلا قرار داشت. در قرارگاه برای نگهداری موقت اسرا چادر بزرگی نصب کرده بودند و دسته دسته اسرای عراقی را برای نگهداری موقت به آن جا می‌بردد.

به داخل یکی از چادرها رفتم. دیدم از اسرای ریز و درشت عراقی پر است. یکی از برادران گفت که اگر پوتین می‌خواهی بردار. پوتین عراقی‌ها بود. هنگامی که به پوتین نزدیک شدم از بوی گندش کم مانده بود که به تهوع دچار شوم. گفتم: «مال بد، بیخ ریش صاحبش!!»

نوبت آتش باران قبضه دیگر رسیده، چشم‌هایم داغ داغ بود و کم مانده بود که بسته شود. پس از سه شبانه روز نخوابیدن، سرم را روی زمین گذاشتم. بعد که برخاستم دیدم حدود سه ساعت در خواب بودم. بچه‌ها دلشان نیامده بود بیدارم کنند و به جای من پاس داده بودند. همه خسته بودیم، اما دیده‌بان مدام آتش می‌خواست و ما ناچار بودیم اجابت کنیم و باید بی‌خوابی را تحمل می‌کردیم.

در شب چهارم عملیات، معاون فرماندهی، برادر محسن، به درجه رفیع شهادت نائل شد. روحش شاد.

ساعت ۷:۳۰ صبح پنجمین روز عملیات در حال خوردن صبحانه بودیم. ناگهان هواپیماهای عراقی رسیدند و منطقه را شدیداً بمباران کردند. در میان بمب‌ها از نوع شیمیایی هم بود. با صدای شیمیایی شیمیایی!

همه بچه‌ها دست از کار کشیده و به دنبال ماسک‌هایشان دویدند.

ماسک را بر صورت زده، به بیرون آمدیم. از داخل ماسک بوی سیر می‌آمد. تعدادی از جعبه‌های مهمات را آتش زده، صورت، چشم و بینی را به شعله‌های آتش نزدیک کردیم تا قدری سوزش چشم‌ها آرام شود...

ده دقیقه بعد صدای تلفن صحرایی ما را به سوی خود فرا خواند. دیده‌بان بود و گلوله طلب می‌کرد. عجب وقتی را انتخاب کرده بود. چاره‌ای نبود. گلوله‌ای در داخل توپ گذاشتیم و شلیک کردیم.

یک قبضه توپ در فاو به غنیمت گرفته شده بود و چند نفر از نیروها برای به راه انداختنش به فاو رفته بودند، فقط عده معدودی در آن جا بودیم. من مسئول قبضه شده بودم و بستن سمت و زاویه به عهده من بود. سمت و زاویه درخواستی را که خواستم ببندم، دیدم فیلتر ماسک مانع است.

چاره‌ای نداشتم، نمی‌توانستم با این فیلتر، زاویه‌یابی دقیق کنم. ماسک را از روی صورتم برداشتم. با اولین نفسی که فرو دادم حس کردم بوی سیر به تمامی وجودم رسیده است. متاسفانه به تبعیت از من دو نفر از همراهان ماسک‌هایشان را برداشتند.

بمب‌های تاول‌زا اثر کرده بود. دیدم وضع خیلی بحرانی است، ماسک را زدیم، اما دیر شده بود و فایده‌ای نداشت. اتومبیل ش.م.ر جهاد سازندگی در جاده فاو در حال حرکت بود. آن را متوقف کردیم.

بمب‌های شیمیایی بیست متر آن طرف‌تر از ما درست جایی که مهمات را نگهداری می‌کردیم بر زمین نشسته بود. یکی از مامورین ش.م.ر مقداری از خاک‌های گودال ایجاد شده از اصابت بمب‌های شیمیایی را با کیت همراهش آزمایش کرد، او هم تایید کرد که از نوع تاول‌زا است. او هم ماسک زده بود، نگاهی به من انداخت و گفت: چشم‌هایت قرمز شده، حتما باید به حمام شیمیایی اعزام شوی.

پس از آن که نارنجک دودزایی را در محل انفجار انداخت، من به اتفاق همراهانم با یک آمبولانس به طرف کانکس سیاری که حمامی که داخل آن بود رفتیم، لباس‌ها را عوض کردیم و یک دوش آب سرد گرفتیم.

به موقعیت خود بازگشتیم. هنوز بوی سیر می‌آمد. منطقه کاملا آلوده شده بود. ظهر غذا را در ظروف یک بار مصرف سربسته آورده بودند، به ما دستور داده بودند که از آشامیدن آب شربی که در اختیار داشتیم، خودداری کنیم و آب مصرفی‌مان را در باطری‌های پلاستیکی به ما تحویل دادند.

کم کم حس می‌کردم که شیمیایی در حال اثر کردن است. احساس سوزش، خفگی و تهوع می‌کردم. بوی تند سیر بسیار آزارم می‌داد.

ساعت ۹ شب درگیری در کارخانه نمک آغاز شد دو قبضه سلمان و ابوذر گلوله می‌فرستادند و قبضه مقداد و کمیل، عملا فلج شده و از کارآیی افتاده بودند. شب را در سنگر فرماندهی گذراندیم.

ساعت دوی نیمه شب بود که فرمانده، برادر مهدی، مرا صدا زد و گفت که بچه‌های قبضه مقداد را بردارم و جای خود را با قبضه سلمان عوض کنم. به قبضه سلمان رفتیم، آن‌ها را برای استراحت به سنگرهای خود فرستادیم و ما مشغول کار شدیم.

ساعت سه نیمه شب مهمات تمام شد، مجبور بودیم برای آوردن مهمات به وسط نخلستان که حدود ۱۰۰ متر با ما فاصله داشت برویم، یعنی درست همان جایی که بمب شیمیایی به زمین افتاده بود.

مهمات را آوردیم. به خاطر آلودگی محیط ریه‌های ما حساس شده بود. علاوه بر آن گرد و خاکی که بعد از کشیدن طناب توپ برمی‌خاست سینه‌ها را آزار می‌داد، به سختی نفس می‌کشیدیم.

تا اذان صبح دیده‌بان گرا می‌داد و گلوله‌ می‌خواست. ما آتش می‌ریختیم، درحالی چشم‌ها از بی‌خوابی و حساسیت می‌سوخت.

راوی: بهرام ابرقویی نژاد

شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.

bultannews@gmail.com

نظر شما

آخرین اخبار

پربازدید ها

پربحث ترین عناوین