کد خبر: ۷۳۱۶۰
تاریخ انتشار:
گفت وگو با انور ساسانی که هوای فرنگ در سر داشت (1)

انسان‌ها مانند ابزار و پیچ و مهره در دام اشرف

می‌گفت که در آن جا تنها محدودیت این است که خانواده نداریم و می‌پرسید آیا برای چنین زندگی‌ای آمادگی داری؟ من هم می‌گفتم: بله، چون فکر می‌کردم که وقتی در ایران هم هستم، مجردم، چه فرقی می‌کند که برای چند ماه کارکردن، زن داشته باشم یا نه؛ معنای واقعی حرف‌اش را نمی‌فهمیدم ....

بولتن نیوز: او در خیال جوانی‌اش می‌خواست به فرنگستان برسد. سال79، یک‌سال بعد از اغتشاشات کوی دانشگاه دو برگه فکس زندگی او را عوض کرد. صورتش رنج کشیده است، دست‌ها‌یش بوی کار و چشم‌ها از بی‌خوابی خبر می‌دهد. اما حالا مصمم حرف می‌زند: انور ساسانی.

یک روز در ساختمان محل کارم با او قرار گذاشتم. پس از بازگشت از اشرف، جامه کار پوشیده، ‌در یک کارگاه تولید دستمال کاغذی تحصیل‌دار است. شب قبل هم شب‌کار بود اما هر چه بیشتر حرف ‌زدیم بیشتر به شوق می‌آمد.

 

تهران – بازار آهن سیروس

انور، می‌گوید من آدم سیاسی‌ای نبودم؛ فعالیت سیاسی‌ای نداشتم یک تحصیل‌دار عادی بودم در یک حجره در بازار آهن سیروس. البته خبرهای عامیانه و شفاهی و تبلیغات سیاسی رادیوها را پی‌گیری می‌کردم - «میشه گفت فقط یک کنجکاو سیاسی بودم؛ شیطنت سیاسی داشتم،... اطلاعات سیاسی‌ام آنقدر لنگ می‌زد که فکر می‌کردم منافقین نام گروهی است و مجاهدین نام گروه دیگری...»

در سال‌های آغازین دهه 70، همه جوان‌ها به نوعی‌از طریق روزنامه‌ها و دانشگاه‌ها، علایق و فعالیت‌های اجتماعی داشتند، انور هم می‌گوید: «من هم مثل همه، با روزنامه‌ها و نشریات، به سیاست کشیده شدم البته برداشت‌ سطحی و شعاری از بحث‌ها و اخبار کشور داشتم... هرگز به عمق مباحث توجهی نداشتم».

«یک روز در تابستان 79 که در حجره بودم، یکی از دوستا‌ن‌ام که در همان بازار کار می‌کرد، آمد توی حجره و گفت دستگاه فکس دارید؟ امروز قرارست از خارج برای من فکس بیاید، گفتم آره، ولی توی انبار است. رفتیم انبار. من که کار با دستگاه را خوب نمی‌دانستم.

یک ساعتی بعد، تلفن زنگ خورد و فکسی آمد، صفحه اول فکس که رسید، پر از اخبار و شعارهای تند سیاسی علیه نظام بود – من کنجکاو شدم که ببینم چیست، چون دوست‌ام گفته بود که فکسی‌ای که قرارست بیاید دعوت‌نامه‌ای است از اروپا برای کارکردن. من هم عاشق و شیفته اروپا رفتن بودم. تنها راه خوشبختی را «خارج» می‌دانستم.

دوستم تا متوجه نگاه متعجب من به برگه اول فکس شد، آن را تا کرد و گفت خداحافظ.گفت دیرش شده و زد بیرون. ولی تا او رفت، برگه دوم فکس آمد، نام و شماره تلفن و بخشی دیگر از مطالب سیاسی کذایی درج شده بود. دو سه روز با خودم کلنجار رفتم و عاقبت با شماره تلفن مندرج در فکس، تماس گرفتم. پیش خودم فکر می‌کردم،‌شاید راه رایگانی باشد به اروپا.

اما آن سوی خط، فردی به نام علوی بود در مالموی سوئد – بعدها فهمیدم که او از «سرپل» ‌های مجاهدین است. «کم‌کم تماسم با او ادامه یافت، آرزویم را با او در میان گذاشتم که می‌خواهم به اروپا برسم... علوی آرام‌آرام این جو را برای من جا انداخت که از عهده او برمی‌آید که مرا به اروپا برساند؛ در آن سال‌ها چنان بی‌فکر بودم که مثلا کلی مباحث و مطالب تند و افراطی سیاسی را پشت تلفن و با علوی در میان می‌گذاشتم».

سرانجام علوی، انور را راضی می‌کند تا برای یافتن خوشبختی به خارج از کشور برود: «او می‌گفت، جایی برای‌ کارت پیدا کرده‌ام... و اصرار داشت که بعد از چند ماه کارکردن و حقوق گرفتن، کار پناهندگی‌ام هم حل می‌شود و می‌روم اروپا؛ او اصرار داشت که کار خوبی است و با چند ماه کار کردن، می‌توانی پول خوبی به دست بیاوری. من همواره دلیل می‌آوردم که پول حسابی ندارم؛ خانواده مرفهی ندارم که مرا پشتیبانی کنند اما علوی اصرار داشت که با همین کار چند ماهه بارت را می‌بندی و به اروپا می‌رسی و آزاد می‌شوی» انور راضی می‌شود که ایران را ترک کند.

در آن زمان با مادر، پدر، برادر و خواهرش زندگی می‌کرد. پس از مدتی راضی‌شان می‌کند که می‌خواهد برای زیارت به مشهد برود. اما به جای اتوبوس مشهد، در اتوبوس استانبول می‌نشیند و راهی ترکیه می‌شود.

 

همه کارها با تلفن

«همه کارها و سفارش‌های بین من و علوی از طریق تماس‌های تلفنی یا قرارهایی تنظیم می‌شد که در آنها کسی را نمی‌دیدم، مثلا فقط بسته‌هایی یا مدارکی را از کسی تحویل می‌گرفتم که هیچ ربطی به مجاهدین نداشت» در آن سال‌ها مثل انور، معدود کسان دیگری بودند که به بهای از دست دادن موقعیت‌های یک زندگی آرام و عادی در وطن، در هوای هیجان رویایی در خارج، به سراب اشرف پناه می‌بردند.

انور : «در اتوبوس، با مردی آشنا شدم به نام عباس که با زن، دختربچه‌اش – مینا – به استانبول می‌رفتند. بعدها او را در خروجی اشرف دوباره دیدم، فرزندش را به ایران فرستادند و زن‌اش را هم از وی جدا کرده بودند و به ارتش زنان منتقل کرده بودند».

علوی، سرپل مجاهدین، بارها در گوش انور خوانده بود که با چند ماه کار کردن در اشرف، شهر آزاد مجاهدین، او نه تنها به پول می‌رسد بلکه به یک case سیاسی بدل می‌شود که به آسانی می‌تواند سدهای پناهندگی در غرب را بشکند. از او می‌پرسم، در همه این مدت، تا پیش از رسیدن به ترکیه، از علوی نمی‌پرسیدی که شرایط واقعی زندگی در اشرف چیست و تو باید دقیقا چه کاری انجام دهی؟

می‌گوید: «او در مطالب کلی می‌گفت که در آن جا تنها محدودیت این است که خانواده نداریم و می‌پرسید آیا برای چنین زندگی‌ای آمادگی داری؟ من هم می‌گفتم: بله، چون فکر می‌کردم که وقتی در ایران هم هستم، مجردم، چه فرقی می‌کند که برای چند ماه کارکردن، زن داشته باشم یا نه؛ معنای واقعی حرف‌اش را نمی‌فهمیدم».

مجاهدین پذیرش همین حرف‌های و شروط کلی را در قالب مدارک و اسنادی به تایید متقاضیان کار می‌رسانند؛ به قول انور «چند بار مدارک و اسنادی به دست من رسید که آنها را باید امضا می‌کردم؛ شروط زندگی و کار در اشرف بود. اما چنان سر من سودایی شده بود که اصلا خیال نمی‌کردم پشت این حرف‌های کلی چه خواب‌هایی دیده‌‌اند».

این اسناد کاملا شکل و قیافه یک قرارداد را داشت، گویی سازمان مجاهدین با مشتی جوان جویای کار روبه‌رو بود که برای کار با آنها قرارداد می‌بندد.«خبری از آرمان و ایده و جهان‌بینی چندان در میان نیست. بلکه در یک بوروکراسی پیچیده و امنیتی ما انسان‌ها به عنوان ابزار و پیچ و مهره به دام اشرف وارد می‌شدیم».

 

راه‌های افتادن به دام

سازمان برای رساندن متقاضیان به اشرف دو راه داشت. چون با سدهای روادید، اقامت و ورود قانونی به ترکیه یا کشورهای دیگر روبه‌رو بود؛ به مساله پیچش امنیتی می‌داد. ‌ راه جدیدی که انور از نخستین کسانی بوده که با آن به اشرف رسیده به این شرح بود: از تهران با اتوبوس تا استانبول، از  استانبول تا دوبی، با هواپیما و از دوبی تا ام‌القصر عراق با کشتی.

«در استانبول محمد نامی بود که علوی او را با من مرتبط کرد. رابطه من و محمد هم تلفنی بود. کارهای مرتبط با اسناد و مدارک شخصی و هزینه سفر را محمد و یک زن‌ عرب‌زبان – فاطمه – انجام می‌دادند. اما هیچ یک از آنها را هیچ وقت ندیدم».

 

«علی آنکارا»

«علی آنکارا، پیرمردی است که رابط سازمان است، یک کاسب محلی است. برخی کالاها و اسناد معرفی مجاهدین را من از او گرفتم. پیرمردی است که بسیاری می‌دانند از وابستگان مجاهدین است. مثلا من فیلم معرفی سازمان مجاهدین و ارتش‌شان را از او تحویل گرفتم» - علی آنکارا، تنها چهره مجاهدین است که تا پیش از ورود به سازمان، انور دیده بود «سرانجام به دوبی رسیدیم و خیلی سریع با کشتی‌ عازم عراق شدم و به«ام‌القصر» رسیدم. به من چند قطعه عکس هم دادند تا به دوبی بیاورم و به کسی تحویل دهم، در این رفت و آمدها، فهمیدم دو ایرانی دیگر، جعفر منصور هم که مجاهدند باید با همین کشتی به عراق بروند اما وقتی برخلاف توصیه‌های امنیتی علوی، در کشتی از آنها پرسیدم شما هم می‌روید اشرف؟ منکر شدند. من هم با احتیاطی مدعی شدم که کارمند وزارت امور خارجه ایرانم و برای انجام یک سری امور به عراق سرکشی می‌کنم – بعدها که آن دو را دیدم، گفتند که چون شک کرده بودند که مامور وزارت اطلاعات هستم، قصد داشتند شبانه و در خواب در کشتی مرا بکشند اما یادم نیست چرا از این ماجرا گذشتند».

 

«سفارت»؟!

برایم سوال پیش آمد که «در ام‌القصر، چه کسی دنبال‌اش آمد؟» انور می‌گوید: «در گمرکات ام‌القصر، کسی از پشت سر صدایم زد: آقای ساسانی! آشنا شدیم. مرا به رئیس گمرکات ام‌القصر هم معرفی کرد». انور می‌گوید رئیس گمرکات ام‌القصر و بسیاری از مسوولان عراقی(دوره صدام) که در این سفر آنها را دیده بود، با اعضا و نمایندگان مجاهدین روابط حسنه‌ای داشتند.

«بدون هیچ کنترلی، از گمرک گذشتم و با یک ون به بغداد رفتیم، راننده ون عرب بود، به هر ایست بازرسی که می‌رسیدیم می‌گفت: «جماعت الرجوی و بی‌هیچ سین جیمی رد می‌شدیم».

انور را به ساختمانی چهار طبقه در بغداد می‌برند که در ادبیات خیالی مجاهدین «سفارت» خوانده می‌شود. ساختمانی سراسر امنیتی در محله فردوس – در ساختمان کذایی به انور نام استعاری «صادق» اعطا می‌شود. چند نفر دیگر هم مثل انور در ساختمان بودند.

جلسات آشنایی با سازمان و آشنایی سازمان با تازه واردها (به صورت انفرادی) مدام برگزار می‌شود. تو گویی «سفارت»، قرنطینه سازمان در بغداد است که به روایت انور، به شدت از سوی ماموران نظامی و امنیتی عراقی و نیز گماردگان مجاهدین محافظت می‌شود.

انور تعریف می‌کند: «روز دوم حوصله‌ام از جو شدیدا سیاسی و بسته ساختمان سر رفته بود پیش خودم حساب کردم که امروز باید بازی لیگ فوتبال ایران باشد. از یک مسوول پرسیدم این جا تلویزیون نیست که از شبکه 3 فوتبال ببینم.» با اخم جواب داد: نه ما با فضاهای داخلی مرز داریم.

سعی کرد عصبانیت‌اش را پشت لبخندی مصنوعی مخفی کند. مسوولان به صورت مخفی و نه آشکار و واضح، تلاش‌ می‌کردند که مبادا کسی در اتاقی از اتاق‌های ساختمان با یکی دیگر از داوطلبان همنشین شود و از مسائل خودشان با هم حرف بزنند. تمام ساختمان به دوربین مجهز بود و هر گونه حرکتی زیر نظر بود».

 

«غروب غم‌انگیز اشرف»

«غروب‌های اشرف خیلی غم‌انگیز است» انور این را می‌گوید و به یاد لحظه‌ای می‌افتد که پس از شش روز از «سفارت»(؟) به اشرف منتقل می‌شود. «ماشین برای مدتی جلوی در اشرف متوقف بود تا کارهای ورودی انجام شود. غروب و خستگی راه تازه من سودایی را به یاد خانواده و غم دوری انداخت. تمام غم‌های عالم یک‌هو ریخت به دلم.

از پشت در میله‌ای و مشبک اشرف به انتهای خیابان اصلی و خلوت اشرف خیره شدم، از آن جا تا میدان منشور دیده می‌شد. پیش خودم فکر کردم که چرا این جا هستم؟‌تازه داشتم درک می‌کردم که چه راه پردردسر و نامعلومی جلوی رویم است.

پس از ساعتی وارد اشرف شدیم، در اتاقی، همه لباس‌ها را کندیم – همه وسایل  و همه دلبستگی‌های مادی را گرفتند و لباس جدیدی دادند که یونیفورم نظامی سازمان بود .ما را به خوابگاهی بردند که به «ورودی» تعلق داشت». «ورودی» اشرف مطابق شنیده‌ها، به خودی خود یک قرنطینه تازه است. تبلیغات سیاسی و عقیدتی در آن جا ادامه می‌یابد «فهیمه اروانی، مسوول اول وقت سازمان در اشرف» برای ما سخنرانی کرد.

فهیمه اروانی، همسر برادر ابریشمچی بود. مسوول بخش ورودی، هم مثل همه جاهای دیگر،‌ یک زن بود؛ زهرا نوری. آیدین، مرد ترک تباری بود که در انگلستان بزرگ شده بود و به همراه مجید شکوهی که زبان فرانسوی می‌دانست از دستیاران نوری بودند. این دو تن به شدت برای آماده کردن ذهن و روح ساکنان ورودی انرژی صرف می‌کردند تا آنها را به پرنسیب‌های سازمانی مطلع کنند – اما همین آیدین، با آن همه کبکه و دبدبه ایدئولوژیک و پنهان شدن پشت این ژست که همسرش در عملیات فروغ جاویدان (مرصاد) کشته شده،  در سال 83، از یکی از مقرهای اروپایی سازمان، پول هنگفتی دزدید و فرار کرد».

در جلسه‌ای که به ظاهر، آیین ورود به اشرف به شمار می‌رود، «فهیمه اروانی، در اتاقی روبه‌روی من نشسته بود. پرسید آقا صادق! آماده‌ای که به صف آزادی بپیوندی؟ با بغض و دلتنگی، صادقانه گفتم «نه» بیشتر دوست دارم برگردم.

اروانی به شدت عصبی شد، فریاد زد – آخرش به سرعت پا شد و روی تخته وایت‌برد پشت سرش نوشت: «یا تو برای پیوستن به ما آمدی که به اشرف وارد می‌شوی یا می‌خواهی بروی که معلوم می‌شه مامور وزارت اطلاعات هستی؛ حتما هم می‌دانی با اطلاعاتی‌ها چه معامله‌ای می‌کنیم، دست‌اش را شبیه به چاقو دوسه‌بار زیر گردنش کشید که یعنی کشته می‌شوی.

با کلی خواهش و پادرمیانی‌های ساختگی، آیدین مرا پس از چند روز راضی کرد باز با اروانی دیدار کنم، این بار مصمم‌تر گفتم می‌خواهم بروم ایران. اروانی از کیف روی میزش، برگه‌ای در آورد که «قرارداد خروج» از اشرف بود.

در نامه خروج از اشرف، فرد باید می‌پذیرفت که دو سال در خروجی اشرف اجبارا ساکن باشد. اعتراض کردم که چرا دو سال؟ مگه چه کار کردم؟ اروانی گفت: باید اطلاعاتت پاک شود، گفتم که من هنوز به جایی وارد نشده‌ام که اطلاعات داشته باشم، اروانی غرید که همین مقدار هم که تا حالا فهمیدی و در جریان هستی، زیاده».

انور شش ماهی در خروجی اقامت می‌کند - «پیش خودم فکر می‌کردم دو سال هم دو ساله، در چشم به هم‌زدنی تمام می‌شود، بهتر از این است که عمرم در اشرف تمام شود و بمیرم»- انور شروع می‌کند به زبان یاد گرفتن ورزش کردن  و.... .«برنامه را طوری چیده بودم که تا شب هیچ وقتی برای افسردگی و پژمردگی نماند»، مجید شکوهی که مسوول خروجی شده بود، در همه این مدت روی ذهن من کار می‌کرد که به نفع‌ام است که به اشرف وارد شوم.

برای این‌که زیر فشار طاقت‌فرسایی قرار بگیرم، پس از مدتی به کارهای اجباری هم مرا واداشتند: از صبح تا شب باید روی تجهیزات و خودروهای جنگی متعلق به جنگ جهانی دوم کار می‌کردم، تعمیر و نظافت‌شان می‌کردم.

فشار کارها، تبلیغات و حرف‌های شکوهی و گاهی زهرا نوری (که مدام از بخش  ورودی، «به خاطر اقناع من» به بخش خروجی سر می‌زد)روی ذهن و بدن من چنان بود که فقط برای راحت شدن از این شکنجه روحی و جسمی، پس از شش ماه حاضر شدم که فرم پذیرش اشرف را پر کنم.  انور، معتقد است یکی از بدترین دوره‌های زندگی‌اش، زندگی در برزخ خروجی اشرف بوده است: «همه همدوره‌های‌ام شش ماه قبل به فرآیند پذیرش تن داده و رفته بودند، مدت‌ها من آن‌جا در یک اتاق تک و تنها بودم، در واقع یک انفرادی بزرگ بود با اعمال شاقه.

گاهی حتی فرصت و اجازه قدم زدن آزاد و هوا خوری هم نداشتم». انور، علاقه‌ زیادی به دیدن فوتبال از شبکه 3 ایران داشته، می‌گوید: «خیلی مخفیانه از ماه دوم یا سوم بود که با تکه‌ای سیم و سیخ و آلومینیوم، توانستم با تلویزیون مداربسته و متصل به ویدئوی اتاق‌ام، برنامه‌های شبکه 3 و 1 را گرچه با برفک ببینم... پس از چند هفته فهمیدند و تلویزیون را بردند؛ از تلویزیون فقط فیلم‌های تبلیغی سیاسی و رژه‌های نظامی ارتش مجاهدین را برایم پخش می‌کردند».


ادامه دارد ....


منبع: همشهری ماه


شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.

bultannews@gmail.com

نظر شما

آخرین اخبار

پربازدید ها

پربحث ترین عناوین