کد خبر: ۴۶۳۴۶۵
تاریخ انتشار:

«بابت 25 دلار متشكرم»

يك باور را وارد شغل اولم كردم كه مطمئنا مرا به دردسر مي انداخت: همه بايد مرا دوست داشته باشند. البته اين باور دو اشتباه داشت؛ يك «همه» و ديگري «هميشه». وقتي شروع به فروشندگي كردم، فورا بازخوردي قوي نسبت به باورم دريافت كردم. در آن زمان ، تعجب مي كردم كه چقدر مردم سعي مي كنند از يك فروشنده بيمه دور بمانند. وقتي مرا مي ديدند كه دارم مي آيم، بر مي گشتند از راه ديگري مي رفتند. اين ناراحتم مي كرد. غرور من واقعا" جريحه دار مي شد.
محض نمونه، يك روز فروشندگي من اين طور بود: سعي مي كردم بيمه نامه اي به جان(JOHN) بفروشم. او چيزي نمي خريد. او تبديل به باري روي ذهنم مي شد، او چيزي نمي خريد و همين طور تا آخر. بعد به بيل (BILL) مي رسيدم و تا اين زمان تمام اين افراد غرورم را جريحه دار كرده بودند. واضح است كه ديدار با بيل هم موفقيت آميز نبود. به نظر مي رسيد كه طلسم شده ام. تا اينكه بالاخره تصميمي گرفتم. تصميم گرفتم كارم را رها كنم. براي شركت بيمه فرقي نمي كرد ولي پذيرش شكست برايم خيلي سخت بود. خوشبختانه دوست من درست زماني كه به آن نياز داشتم كتاب «انسان در جستجوي معنا» نوشته دكتر ويكتور فرانكل را به من داد. اين كتاب چشم مرا به روي قدرت باورها باز كرد. كمك كرد كه من باورهاي خود را راجع به خودم و كارم بررسي كنم. تجربه اي موفقيت بار و آموزنده بود. يكي دو تا از باورهاي ساده و در عين حال قدرتمندم را تغيير دادم. تصميمي آگاهانه گرفتم كه هيچ فروشي نتواند معين كند كه من كه هستم و كه خواهم شد؟
بعد قدمي ديگر برداشتم. در آن زمان بايست بيست مشتري احتمالي را مي ديدم تا يك بيمه نامه بفروشم. ميانگين درصد دريافتي من از اين فروش500 دلار بود. پانصد دلار تقسيم بر بيست تماس با مشتريان احتمالي، مي كرد به حسابي هر تماس 25 دلار . اين طور بود كه بازي باورها را عوض كردم. به مري (MARRY) زنگ مي زدم و او هيچ نمي خريد. به جاي اينكه او را تبديل به باري روي ذهنم كنم، به خود مي گفتم: «براي بيست و پنج دلار متشكرم.» با 18 مشتري احتمالي ديگر هم همين كار را مي كردم. هر بار مي گفتند: «نه»، من در ذهنم جواب مي دادم: «خوب، براي 25 دلار خيلي متشكرم.» وقتي به مشتري بيستم مي رسيدم و او خريد مي كرد، مجددا" مي گفتم «براي 25 دلار متشكرم.» اينطور شد كه خيلي زود بيست مشتري احتمالي تبديل به 10 تا شد و كميسيون500 دلاري تبديل به 1000 دلار شد. در اين زمان بسختي مي توانستم جلوي خود را بگيرم و نگويم «براي 25 دلار متشكرم».
من در حقيقت روش فروشم را تغيير ندادم. من فقط تصميم گرفتم باورهايم را تغيير دهم. ديگر باور نداشتم كه اگر مشتري نه بگويد اين نشانه شكست است و بعد به آن قسمت خودم كه منطقي تر و قوي تر بود و به من يادآوري مي كرد كه تعيين ارزش خود هيچ وقت د ر موقع فروش مطرح نيست، گوش دادم. اين يك تمرين روزانه شد. به خود مي گفتم: «من نمي توانم شكست بخورم، تعيين ارزش من مطرح نيست.» كاري كه مي كردم اين بود كه حرف هايي را كه به خود مي زدم بررسي كرده و با صداي درونم مبارزه و باورهاي صحيح را انتخاب كنم. اين تفاوت زيادي در من ايجاد كرد.
منبع: راهکار مدیریت

شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.

bultannews@gmail.com

نظر شما

آخرین اخبار

پربازدید ها

پربحث ترین عناوین