کد خبر: ۴۴۹۱۵۴
تاریخ انتشار:

انوره دو بالزاکِ جلاد

به گزارش بولتن نیوز، مادرم کنج اتاق کاهگلی گیرم انداخته بود و با ترکه تهدید می‌کرد و می‌گفت: «دیگه با این پسره نمی‌گردی، فهمیدی!» گفتم: «چشم!» با ترکه ملایم توی سرم زد و گفت: «دیگه پابرهنه توی کوچه نمی‌دوی؟» مکث کردم و این‌بار که محکم‌تر زد و گفت: «نشنیدم بگی چشم!» گفتم: «چشم!». کتک که می‌خوردم یا تهدید به کتک که می‌شدم با ایمانی راسخ‌ می‌گفتم چشم و تصمیم می‌گرفتم دیگه با اکبرو نگردم و پابرهنه توی کوچه‌های روستا نگردم. اما شدنی نبود. تا اکبرو می‌آمد توی دالان مدرسه و جیغ می‌کشید و صدایش زیر دالان طنین می‌انداخت،‌ می‌فهمیدم آمده دنبالم و در پشت دیوار باغ‌اناری منتظرم است. این وقت‌ها بود که معلم نگاهم می‌کرد و من سرم را می‌انداختم پایین. می‌دانستم الان بابای پیر مدرسه که پاهایش قدرت راه‌رفتن ندارند، می‌رود تا اکبرو را بگیرد و بیاورد دفتر آقای مدیر. مدیری که ناظم بود. ناظمی که معلم بود. یک‌بار کلاس که تمام شد گفت: «نرو کارت دارم»، نرفتم. دستم را گرفت و گفت: «چرا مادرت رو اذیت می‌کنی؟ چرا با این بچه‌دهاتی‌ها می‌گردی؟ درست رو بخون تا پدرت برگردد». گفتم: «چشم.» تا رفتم بیرون اکبرو كه پشت دیوار باغ‌اناری ایستاده بود، آرام گفت: «پسر آقای رئیس!» منظورش من بودم که پدرم رئیس پاسگاه بود. کفش‌هایم را از پا درآوردم و مثل او پاپتی شدم. زمین هنوز گرم بود و پاهایم مور‌مور می‌شد. گفتم: «گشنه‌مه بریم خونه ناهار بخوریم، بعد برویم توتستان؟» اکبرو تیروکمان را از گردنش درآورد و گفت: «گنجشک می‌زنیم. کباب می‌خوریم.» مردد ماندم. تا حالا نشده بود از مدرسه به خانه برنگردم. اما زدن گنجشک و کباب آن وسوسه‌ام کرد. پای برهنه دنبال اکبرو راه افتادم.
مادرم گفت: «انوره دو بالزاک». گفتم: «چی؟» دوباره بریده‌بریده گفت: «انوره... دو... بالزاک.» گفتم، چرا اسمش این‌قدر سخته!» گفت: «نویسنده فرانسوی‌يه. اسمش هم فرانسوی‌یه دیگه، می‌خواستی اکبرو باشه!» کتاب را گرفتم. کتابی نازک بود با کاغذهای کاهی و پوسیده. بوی خوبی می‌داد. كتاب را بو كشيدم. مادرم گفت: «باید بخونی نه بخوری!» خندیدم. او هم خندید. کتاب را باز کردم و شروع کردم به خواندن. اسم‌های خارجی گیجم می‌کرد. گفتم: «سخته،‌ خیلی‌ام زیاده، من نمی‌خونم!» آن را از دستم گرفت و گفت: «تازه این خلاصه داستانه...» بعد شروع کرد به خواندن.
اکبرو گفت: «از این طرف برویم اگر مش‌باقر ببینه اومدیم توی باغ، پدرمون رو در میاره!» از سوراخی که زیر دیوار برای آبیاری کنده بودند، خزیدم توی باغ. برگ درخت‌ها زرد و خشک بود. پاییز از راه رسیده بود. پاییز با رنگ‌های زرد و طلایی. برخي از درخت‌ها هم تن‌شان لخت بود. اکبرو گفت: «الان راحت‌تر می‌شه گنجشک زد!» بعد تیروکمانش را درآورد. زانو زد زمین و گنجشکی را روی شاخه برهنه‌ای که هیچ برگی پنهانش نمی‌کرد، نشانه گرفت و زد.
مادرم می‌خواند و می‌خواند. انگار تازه گرم شده بود. گفتم: «مامان گیوتین چیه؟» دیگر نخواند. گفت: «دستگاهی‌يه که سر آدما رو قطع می‌کنه». بعد برایم انقلاب فرانسه را توضیح داد و دوران وحشت را که جلادان سر مخالفان را با گیوتین می‌زدند. خیلی هیجان‌انگیز بود و من فهمیدم گیوتین دستگاهی است که با آن جلادان مثل آب‌خوردن سر آدم‌ها را از تن‌شان جدا می‌کنند. به مادرم گفتم: «من می‌خوام جلاد بشم!» مادرم گفت: «جلاد!» گفتم: «آره! بعد انوره دو بالزاک درباره‌ام بنویسد.» مادرم گفت: «خوب چرا نویسنده نمی‌شی؟» گفتم: «یعنی چی؟» گفت: «اگه انوره دو بالزاک باشی می‌توانی هر کسی باشی، بدون آنکه واقعا کسی باشی.» با اینکه دلم می‌خواست جلاد باشم و با گیوتین سر آدم‌ها را از تن‌شان جدا کنم، اما تصمیم گرفتم نویسنده شوم.
اکبرو کش تیروکمان را کشید و زد. گنجشکی بال‌بال زد و گیج افتاد روی زمین. گنجشک نمی‌دانست چه اتفاقی افتاده و چرا سرش یکدفعه گیج رفته و از شاخه افتاده است. خواست بلند شود و دوباره پرواز کند. بال‌هایش را روی خاک‌ می‌کشید تا آنها را باز کند. اکبرو با خوشحالی دوید آن را برداشت و داد به من. گنجشک توی دست‌هایم نفس‌نفس می‌زد. اکبرو گفت: «کله‌ش را بکن!» گفتم: «چی!» گفت: «کله‌اش را بکن، الان می‌میره و گوشتش حروم میشه.» گفتم: «نه، ولش کن بره!» گفت: «داره می‌میره، دیگه نمی‌تونه پرواز کنه.» گنجشک پلک‌های نازکش را روی مردمك چشم‌هایش می‌کشید. پَرش دادم. بال‌بال زد و جلوی پایم افتاد. اکبرو دوید و آن را برداشت و در چشم‌به‌هم‌زدنی کله‌اش را کند. چند قطره خون روی خاک افتاد. آن موقع بود که فهمیدم گنجشک‌ها خون زیادی ندارند. اکبرو گفت: «این مال تو، یکی دیگه باید بزنیم!» بهت‌زده نگاهش کردم و به عقب برگشتم و فرار کردم. پشت‌سرم فریاد زد: «ترسو...!»
زمستان تب کردم. افتادم توی خانه و مدرسه نرفتم. مادر اکبرو برایم آش آورد. لب به آش نزدم. مادرش می‌گفت، آش کله‌گنجشکی است. گوشت‌های گِرد توی آش بود. گفتم: «من کله گنجشک نمی‌خورم!» مادرم گفت: «اسمش اینه، واقعا که کله گنجشک توش نیست.» گفتم: «من گوشت نمی‌خورم» و خوابیدم. خواب دیدم توی بیابانی هستم. هزار تا گنجشک توی بیابان افتاده‌اند. گنجشک‌ها خودشان را با زور روی زمین می‌کشند و نمی‌توانند پرواز کنند. اکبرو هم بود، گنجشک‌ها را می‌داد به من تا کله‌شان را بکنم. مردی روی درخت نشسته بود و دستور می‌داد: «چرا وایستادی، کله‌ش رو بکن!» گفتم: «من جلاد نیستم!» گفت: «پس تو کی هستی؟» نمی‌دانستم کی هستم. می‌خواستم بگویم من نویسنده‌ام، اما گفتم: «من انوره دو بالزاک هستم!» خندید. خنده‌اش مثل رعدوبرق بود. گفت: «انوره چی؟» خواستم اسم را تکرار کنم. دنباله اسم یادم رفته بود. اکبرو تند و تند داشت کله‌ها را می‌کند. گفت: «بیا کارمون رو تموم کنیم برویم.» فریاد زدم: «من جلاد نیستم!» از خواب پریدم. تمام بدنم خیس عرق بود. مادرم با لیوانی شیر داغ بالای سرم بود. گفت: «برات کتاب بخونم؟» گفتم: «بالزاک...» خندید و گفت: «بالاخره اسمش رو یاد گرفتی!» اکبرو دم در ایستاده بود. کاسه خاک‌شیر دستش بود. گفت: «خانم من بروم؟» مادرم گفت: «برو، دستت درد نکنه اکبر جان.» به پاهایش نگاه کردم. کفش‌های مرا پوشیده بود. مثل باد دوید، انگار می‌خواست پرواز کند.

شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.

bultannews@gmail.com

نظر شما

آخرین اخبار

پربازدید ها

پربحث ترین عناوین