کد خبر: ۳۵۶۱۸
تاریخ انتشار:

روایت سختی‌‌های سفر به کربلا در سال 1315

 چند سالی است که سفر به عتبات عالیات بار دیگر امکان پذیر شده و حتی خط هوایی نیز بین ایران و این کشورهمسایه برقرار شده است. با این حال هنوز بزرگ ترهای هر خانواده از سختی های سفر به کربلا و نجف در دوران گذشته یاد می کنند. سفری که شاید یک سال به طول می انجامیده است.


به گزارش سایت گروه مجلات همشهری آنچه که از مرارت‌ و سختی‌های سفر به عتبات در سال‌های دور شنیده‌ایم بیشتر از روایت شفاهی پدربزرگ‌ها و نسل‌های گذشته برای نسل‌های بعد است. تعداد سفرنامه‌های مکتوبی که در آن شرح سفر به عراق و عتبات در قدیم موجود باشد، بسیار اندک است ولی ارزش سفرنامه آیت‌الله سید فضل‌الله حجازی (متوفی به سال 1347 شمسی) که شما در اینجا برش‌هایی از آن را می‌خوانید فقط در همین نیست بلکه این سفرنامه به خاطر نثر خاص و ساده، فرم دیالوگی و زنده روایت، سرراستی و کوتاهی توصیف‌ها و شرح صحنه‌ها، بسیار قابل تامل است و پهلو به فرم‌های امروزی داستانی می‌زند. آیت‌الله حجازی، دوست دوران طلبگی امام خمینی(ره) و آیت‌الله گلپایگانی و مدیر حوزه علمیه شهرضای اصفهان بوده و این سفر در عهد رضا خان انجام شده است.


متن کامل منتشر شده در «همشهري داستان» در ادامه می آید.


سال‌های سال است که آرزومند زیارت عتبات عالیات هستم، اما نظر به اینکه جواز مرور از سرحد ایران نمی‌دادند در عهده تعویق افتاده. در این سال که 1356 [هجری قمری] است، عزم خود را جزم کرده‌ام برای زیارت. بعضی از رفقا مثل آسیدحسین قمشه‌ای که 55 سال در نجف اشرف مشغول تحصیل بوده و هکذا حاج میرزا حسن کسایی، اظهار می‌دارند که با کمال سهولت می‌شود حرکت کنی. ... بنا، بر این شد که بنده در اصفهان توقف کنم تا ایشان ملحق شوند و حرکت کنیم.


*
امروز که  چهارم  شوال 56 هجری قمری است از گاراژ نادری بلیت ماشین گرفته تا اصفهان. آنگاه در خانه حدود یکصد و ده قران اسکناس موجود داشته با مختصر لباس و اثاث برداشته، اهل خانه را وداع کرده، آنها را امر به صله و وداد نموده، به عجله در گاراژ حاضر شده. مشهدی عباسعلی حریری و نعمت‌الله بقال و کربلایی اسماعیل بقال نیز همراهند.


*
امروز که یکشنبه است کسایی عصر آمده و می‌گوید: یاالله، یاالله! چه خبر است؟ بلیت گرفتیم برای خرم‌آباد و همین امشب حرکت می‌کنیم. اولا بنا بود فردا حرکت کنیم، ثانیا خرم‌آباد چرا؟ بلی! چون دو نفر زن که ساکن قمشه‌اند، می‌خواستند بروند خرم‌آباد، مرد هم همراه نداشتند متوسل به من شدند که همراه من باشند، لذا من هم برای خودم و هم برای شما بلیت گرفتم. زود، زود، که ماشین حرکت می‌کند. بالجمله دو ساعت از شب گذشته از اصفهان به طرف قم حرکت کردیم. ماشین: اتوبوس. مسافرین: بنده، آقای کسایی، میرزا مهدی تهرانی با دختر خود، سه زن شیرازی، دو زن آباده‌ای، دو مرد نجف‌آبادی، عباس شوفر از اهل قم، ابوالقاسم شاگرد شوفر. هوا: خنک، شب: مهتاب، شوفر: گاهی چاوشی می‌کند، گاهی بشکن می‌زند، گاهی امر به صلوات می‌کند، گاهی مرشد عباس شده و نقالی می‌کند. حرکت ماشین سریع است. عجالتا بدمان نیست. ماشین نزدیک رباط ترک، از حرکت ایستاده. پس از تحقیق معلوم می‌شود عیب کرده است. چاره‌ای جز ماندن و سرماخوردن نیست. زن‌های شیرازی خیلی غرغر می‌کنند، ولی غرغر آنها اثری نمی‌بخشد. تا صبحدم خیلی مانده. باز خوب است من پوستین همراه دارم. کم‌کم آثار صبح ظاهر شده، اینجا هیزم فراوان است. آتش افروختیم و نماز را با تیمم خواندیم. روز شد، اکنون باید شوفر برود قم جزء معیوب را تصحیح کرده و برگردد. ساعت پنج بعدازظهر عباس برگشته و ماشین حرکت کرد. نیم ساعت قبل از طلوع فجر وارد قم شدیم. دو روزی در قم ماندیم... از قم به طرف اراک و از آنجا به ملایر رفتیم. از آنجا هم عبور کرده، شب را در بروجرد ماندیم.

 

 *
صبح از خرم‌آباد به سمت صالح‌آباد حرکت کردیم. این قسمت راه نیز مشتمل بر گردنه‌ها و فراز و نشیب‌هاست. و راه کج و معوج و جنگل و درخت‌های بلوط و غیره است و بیشتر جاده دنبال رودِ بین دو سلسله کوه واقع است. ماشین به سرعت حرکت می‌کند. عباس آقا مشغول چکه‌گیری است، حرکت ما هم رو به گرمسیر است.

 

*

یک ساعت به غروب مانده سوار ریل شدیم و دو ساعت از شب گذشته، وارد اهواز شدیم. از ریل پیاده شدیم و قدری اثاثیه را خودمان با رفقا حمل کردیم و بعضی را به حمال دادیم. اکنون دو سه روز است در اهواز مانده‌ایم و خسته شده‌ایم. مزاج بنده هم خراب شده و اشتها سد گردیده. می‌خواهیم برویم آبادان. کرایه هر نفر 35 قران، گران است.

 

*
توسط بلم از شط عبور کرده؛ قریب ده کیلومتر مسافت است تا آبادان. ماشینی کرایه کردیم و سوار شدیم. موقع سوار شدن یک نفر آجان می‌گوید: کجا بوده‌اید و کجا می‌روید؟ می‌رویم اهواز. تبسم می‌کند و می‌گوید: التماس دعا! کنایه از این‌که زیارت می‌روید. نزدیک آبادان ابنیه و عمارات کمپانی و مناره‌های تصفیه نفت و تانک‌های آب به نظر می‌آید. قدری نزدیک می‌شویم؛ دو تپه کوچکی است که شب و روز شعله آتش و دود از آن بالا می‌رود.


میرزا حبیب‌الله می‌گوید: «عربی است از اهالی بصره اگر می‌خواهید همراه او بروید.» می‌گوییم: «بیایید با او مذاکره کنید، چه عیب دارد؟» میرزا رفت. طولی نکشید که با شخصی وارد شد در لباس ایرانی و زبان عربی.


عرب: «پنجاه تومان» کسایی: «چه خبر است؟ من خودم پارسال رفته‌ام، این خبرها نیست.» عرب: «خرج دارد.» کسایی: «پنجاه تومان زیاد است.» عرب: «چهل تومان می‌گیرم و با اتومبیل شما را به کربلا می‌رسانم و در صورتی که دو سه نفر باشید.» می‌گوییم: «ما فقط یک نفر مسافر داریم.» می‌گوید: «بنابراین باید با قطار برود.» می‌گوییم: «چند می‌گیری که یک نفر را به قطار برسانی و بلیت برای او از پول خودش صادر کنی مشروط بر اینکه تمام کرایه از اینجا تا قطار و صادرات دیگر به عهده تو باشد.» عرب: «پانزده تومان.» کسایی: «هفت تومان.» عرب: «هرگز نمی‌کنم.» میرزا احمد اسماعیل: «هشت تومان.» بالاخره به پانزده تومان خاتمه پیدا کرد. خوب است استخاره‌ای بکنیم. قرآن باز کرده، این آیه است: سوره زمر، آیه 22 (الله نزل احسن الحدیث کتابا متشابها مثانی تقشعر منه جلود الذین یخشون ربهم...) به عرب می‌گویم: «قرارداد بنویس.» می‌گوید: «خط ندارم.» میرزا حبیب‌الله نوشت بدین عنوان: «متعهد شد سیدمحمد مجدی پسر سیدجاسم که میرزا فضل‌الله حجازی را به قطار آهن مارگین برساند و از ایشان رسید بیاورد و مبلغ چهل ریال باقیمانده یازده تومان که هفت تومان او را عجالتا دریافت نموده، بگیرد و کلیه مخارج بین راه از کرایه بلم و دیگر خرج‌ها به عهده محمد است.3/10/16 محل امضا: سیدمحمدجاسمی.» نوشته به من داده دو تومان علی‌الحساب گرفته، برخاست. کی حرکت می‌کنیم؟ فردا صبح.

 

*


صبح شد. سیدمحمد نیامد. بعد از ظهر آمد. چه شد؟ مختلف حرف می‌زند. اگر حاضر نیستی دو تومان را بده. رفت نزدیک غروب آمد. یا الله، یا الله! چه همراه بردارم؟ هیچ. پوستین؟ خیر. پالتو شلوار؟ خیر. باری بقچه‌ای که یک پیراهن و زیرجامه و کتاب مفاتیح در اوست برداشته، حرکت کردیم. سوار ماشین شدیم.

 


*


ساعت پنج از شب حرکت کردیم. بین نخلستان‌ها آمدیم تا لب شط دیگری، بلمی حاضر بود، سوار شده به طرف ابوالخصیف رفتیم. کم کم هوا سرد شده، ما هم پوششی همراه نداریم. سیدمحمد لحافی دارد به خود پیچیده، وسط بلم خوابیده. ما هم سرما میل می‌کنیم و مطالعه سطح شط می‌نماییم.


فجر طالع، وضو گرفته در همان بلم نماز می‌خوانیم. سیدمحمد از خواب برخاسته با بلمچی می‌روند. کمی بعد بلمچی می‌دود. سید! یا الله، یا الله، پیاده شو! پیاده شو! از بلم پیاده می‌شویم، وارد کوچه‌ای می‌شویم و از آن کوچه به کوچه دیگر. بالاخره سر سه‌راه ماشینی ایستاده، سیدمحمد هم در ماشین است. یاالله! سوار شو، سوارشو، سوارمی‌شویم. ماشین حرکت می‌کند. روی جاده قیر ریخته ماشین به سرعت حرکت می‌کند. اما صحبت نمی‌شود کرد.

 

*


وارد مسافرخانه سیدعلی کاظمینی شدیم. حاج حسن در این مسافرخانه مباشر است. سیدمحمد او را صدا زده می‌گوید: «چای بیاور.» پس از صرف چای، سیدمحمد می‌گوید: «پنج تومان پول بده تا یک عبا و عمامه و کفش برایت بخرم.» می‌گویم: «دوازده تومان دیشب دادم.» می‌گوید: «آن برای کرایه قطار و ماشین و خرج‌های دیگر است.» بالجمله چهار تومان گرفته و می‌گوید: «استراحت کن تا عصر بیایم، برویم قطار آهن و ابدا از مسافرخانه بیرون نرو که گرفتار می‌شوی.» عصر شد، نیامد. مغرب شد، نیامد. دو ساعت از شب آمد. مگر بنا نبود عصر بیایی، برویم؟

 

 *


فردا دوباره دست خالی آمد. سیدمحمد! عبا چه شد؟ کفش کجا رفت؟ عمامه کجاست؟ عبا را داده‌ام بدوزند، کفش و عمامه هم الان می‌آورم. سیدمحمد! بله. قدری پول عراقی می‌خواهم برای خرج کردن. پول بده تا بروم فلس بگیرم برایت. سه تومان و سه قران و کسری که قیمت ربع دینار باشد، گرفت. دو تومان هم انعام گرفت و رفت. کی می‌آیی؟ الان. بعدازظهر آمده پارچه سیاه نازکی که حدود هشت قران ارزش دارد برای عمامه آورد، 150 فلس پول 100فلس دیگرش کو؟ می‌آورم. عبا چه شد؟ پیش خیاط است. کفش چه شد؟ الان. کی حرکت می‌کنیم؟ امشب. بسیار خوب. خیلی ممنونیم آقای سیدمحمد.

 

*


عصر شد، نیامد. مغرب نیامد، دو ساعت از شب رفت نیامد که نیامد. یعنی چه؟ سبحان الله. لا اله الا الله. هر چه صدای پا می‌آید، می‌گویم: سیدمحمد است. حوصله‌ام تنگ شده، نزدیک است روح از بدنم بیرون برود. دو روز است مثل آدم محبوس سر به گریبان و تنها، نه همصحبتی، نه رفیقی. ولایت غربت، ابواب هم غم گشوده، دنیا برایم تنگ شده. خدیاا! چه کنم، کجا بروم، به که بگویم؟ حال من به حال کسی می‌ماند که کشتی او چهار موجِه شده و راه به جایی نمی‌برد. ناگاه حاج حسن وارد شد می‌دانی چه شده؟ چه شده؟ سیدمحمد فرار کرده و پیغام داده که سید را بگویید هر کار می‌خواهد بکند، من رفتم. آه و واویلا پس پول‌های مرا چه کرده؟ نمی‌دانم. مگر چقدر پول از تو گرفته؟ 28 تومان خودم دادم، چهار تومان هم در آبادان گذاشتم که برود بگیرد. عجب. الان حال من به حال کسی ماند که کشتی او غرق شده باشد. یک مرتبه عقل از سرم پرواز کرد، حالم دگرگون شد.


متوسل شدیم به حضرت ابی عبدالله الحسین علیه‌السلام شخصی وارد شد. سلام علیکم! علیکم سلام. آقا جان چقدر پول از شما گرفته؟ حدود 30تومان. بر ذاتش لعنت این آدم متقلب است ولی هیچ نمی‌توان گفت و هیچ‌جا نمی‌توان شکایت کرد زیرا موجب گرفتاری می‌شود و در واقع 20تومان بیشتر از شما نبرده زیرا ده تومان خرج شما کرده. عجالتا چقدر دیگر پول دارید؟ کیف را آورده ده تومان دیگر در او بود. بسیار خوب همین امشب شما را روانه کربلا خواهم کرد. ابدا دغدغه نکنید. ده تومان را برده سه ربع دینار آورد. یاالله! برخیزید. عبا ندارید؟ خیر. سیدمحمد پول گرفت که برایم عبا بیاورد. رفته عبای مستعملی آورده. بسم الله. دوش گرفته و همراه من بیایید و هیچ سخن مکنید و اگر کسی پرسید چه کاره‌ای، بگویید: از نجف آمده‌ام حالا مراجعت می‌کنم. بسیار خوب. از مسافرخانه بیرون آمده. او از جلو و من از عقب نه به نحو ترافق، کانه من برای خودم راه می‌روم و کسی با من نیست و از بس در این دو سه روز مرا ترسانده‌اند گویا در و دیوار، همه شرطه و آجانند و من مقصر سیاسی هفت دولت می‌باشم. با خود می‌گویم: خدایا! مگر من چه کرده‌ام، چه گناهی کرده‌ام که باید بترسم؟ من که آدم نکشته‌ام، دزدی هم نکرده‌ام، برخلاف قوانین هیچ دولتی اقدام نکرده‌ام، جز می‌خواهم به زیارت عتبات بروم، دیگر تقصیری ندارم.

 

*


امروز را هم در مسافرخانه دیگری به سر بردیم. نماز مغرب و عشا را خوانده، نان و پنیری گرفته، میل کرده، خدا خدا می‌کنیم کی شود از فشار عشار خلاص شویم که آقا محمدحسین رسید. آقا پاشو! به دنبالش شیخ عزیز آمد. یاالله. برخاسته عمامه بر سر، عبا بر دوش، شیخ عزیز می‌گوید: آقا سرت را بلند بگیر و در راه رفتن عجله مکن. با تانی حرکت کن، هیچ خوف نداشته باش. این حرف‌ها ضدحرف‌های این دو سه روزه است. دلم آرام گرفت. نگاه می‌کنم، خیابان می‌بینم، چراغ‌های برق می‌بینم با شیخ صحبت می‌دارم، ضمنا به او می‌گویم: من یک تومان دیگر پول دارم، بگیر برای کرایه ماشین تا برسیم به قطار و اجر زحمات خود را از خدا بخواه، می‌گوید: ابدا این حرف‌ها را مزن که من اجر خود را ضایع نمی‌کنم و کرایه ماشین را هم خودم می‌دهم. به ایستگاه ماشین رسیدیم. فورا سوار شده و مارگین که محطه قطار آهن بصره است، پیاده شده، درب اطاقی باز کرده، می‌گوید: برو بالا روی صندلی بنشین تا بلیت صادر کنم و اگر مطالبه پاس کرد، بگو نزد شیخ عزیز است. طولی نکشید شیخ آمده و بلیت را آورد. خیلی خوشحال شدم با یکدیگر مصافحه و معانقه کردیم، دست مرا بوسید و التماس دعا خواست. دعا در حق او کردم و اظهار امتنان کردم. شیخ رفت. چند دقیقه طول کشید قطار حرکت کرد، خیلی خوشحال شدم اگرچه به واسط برودت هوا و نداشتن بالاپوش و کمی جمعیت در این اطاق به زحمت هستم.


بالاخره شب طی شد و آفتاب طالع شد و آثار آبادی ظاهر شد. معلوم شد اینجا حله است. معلوم می‌شود جای خوبی است. از آنجا گذشته از این قطار پیاده شدیم، چه این قطار بغداد می‌رود، پیاده شده از روی جسر عبور کرده، اگرچه خط آهن روی سده کشیده ولی نظر به مصلحتی قطار از روی آن عبور نمی‌کند...


باری از سده عبور کرده، به قطار سوار شده، نخلستان‌ها را طی کردیم و شهر کربلا نمایان شد، در محطه کربلا پیاده شدیم.


*


کربلا از شهرهای مهم عراق عرب است. روسای دوائر آن از بغداد که پایتخت عراق است، تعیین می‌شوند. شهر پرجمعیت و پرنعمتی است. اهالی آن مرکب از عرب و ایرانی و بربری و... است. مذهب رسمی جعفری است. زبان عربی و فارسی، باغات و نخلستان‌ها و زرع فراوان دارد، قبر مطهر حضرت سیدالشهداء علیه‌السلام در آنجا واقع است و از این جهت مطاف همه عامه مسلمین است. پول آنها و همه عراق دینار است که به هزار فلس تقسیم می‌شود و هر دینار مطابق است با 13تومان و پنج قران ایران.


القصه در میدان معیری که اکنون میدان بلدیاش گویند آمدیم دکان سیدسلیمان که اصلا شهرضایی و در حدود 20سال است که مجاور است و کسب خرده فروش دارد... و سه شب منزل ایشان بودیم.

 

*


چهار شب در کربلا ماندیم. حقیقتا اوقات زیارتی کربلا دیدنی است. الله اکبر! از این جمعیت. مخصوصا عرب‌ها؛ وضیع و شریف، زن و مرد، راستی هنگامه غریبی می‌شود مخصوصا در شب و روز عرفه. نشد دست ما به ضریح مطهر برسد و عبور در صحن و رواق کار مشکلی بود، حتی بازار و خیابان بین‌الحرمین و صحن جناب اباالفضل(ع) مملو از جمعیت بود. بالجمله امروز که شنبه یازدهم ذیحجه است از کربلا توسط ماشین آمده‌ایم طویرج و از آنجا توسط فلکه (موطورابی) حرکت نموده چهار ساعته وارد کوفه شدیم. در جامع کوفه نماز خوانده سوار عربانه (واگون) شده، غروب وارد نجف شدیم. از جمله زیارات مخصوصه حضرت امیرالمومنین(ع) زیارت غدیریه است که در کتب ادعیه و مزار، تفصیل و اعمال آن ذکر شده. برای درک زیارت در این روز از اطراف جمعیت زیاد می‌آید در نجف اشرف، به خصوص اعراب عشایر رجالا و نساء، کبیرا و صغیرا. به اندازه‌ای ازدحام می‌کنند که راه عبور از صحن مطهر دشوار می‌شود تا چه رسد به رواق و حرم، پهلوی دست یکدیگر مثل پنجه دست نشسته ولی بی‌اندازه کثیف و بی‌مبالات هستند. کیفیت زیارت کردنشان به خصوص عوامشان وحشیانه است. دسته دسته وارد می‌شوند و فریاد بلند می‌کنند و مردم را صدمه می‌زنند و فشار می‌دهند و بدون اذن دخول و آداب ورود وارد می‌شوند و اطراف ضریح مطهر هروله می‌روند و دست‌هایشان را بلند کرده و به طرف ضریح مطهر فرود می‌آورند. حقیر در آن حال متذکر شدم واقعه عاشورا و موقع شهادت سیدالشهداء(ع) و هروله رفتن عرب‌ها، اطراف قتلگاه را باری اگرچه باطن را کسی نمی‌داند شاید زیارتِ همان عرب بدوی چون از روی خلوص است قبول شود و صدها زیارت اهل فضل و دانش چون مغشوش است رد شود، کما اینکه شواهدی هم در کتب سیر دیده شده است.

 

*


امروز که پنجشنبه هفتم ماه محرم است، عازمیم برای کربلا به جهت زیارت عاشورا. جمعیت زوار اگرچه به اندازه زیارت عرفه نیست اما خلوت هم نیست. از حیث عزاداری و مجالس زیاد در صحن و... و حرکت دسته‌جات قابل توجه است مخصوصا روز عاشورا هنگام ورود دسته‌ها در حرمین شریفین هروله‌کنان، بر‌سرزنان، واحسیناگویان، مرد و زن و کودکان با اشکال مختلف، بعضی سروپای برهنه بعضی فقط زیرجامه پوشیده، بعضی سر و صورت خود را گل گرفته، اطراف ضریح مطهر چنان ضجه می‌کنند که کمتر دلی است که از جا حرکت نکند.
هر ساله رسم بود روز سیزدهم دسته بنی‌اسد از طویرج حرکت نموده با جمعیت مردانه و زنانه زیاد، وارد کربلا شده در صحن عزاداری کرده و مکان مخصوصی از طرف اهالی کربلا آنها را ضیافت می‌نموده‌اند. امسال هم علی‌الرسم، لوازم پذیرایی فراهم نمودند، حتی اینکه شب سیزدهم خودم در حسینه‌ای که محل پذیرایی بود، دیدم حدود 60 دیگ بزرگ بار گذاشته بودند و خادم حسینیه می‌گفت: محل دیگری هم هست برای پذیرایی دسته، بالجمله چون روز سیزدهم باران سختی آمد لذا دسته مختصری آمدند.


*


موقعی که کربلا بودیم روز عاشورا مسموع افتاد که شب گذشته درب حرم مطهر حضرت امیر(ع) باز شده، کم‌کم شهرت پیدا نمود تا اینکه بعضی از اشخاص که در آن موقع در صحن نجف بوده‌اند، آمدند و نقل کردند و اصل واقعه این است که نظر به اینکه حکومت در مقام جلوگیری از دسته تیغ‌زن‌ها بود، شب عاشورا، ساعت چهار از شب مردم را از حرم و صحن اخراج و درب حرم و رواق و بعضی از درب‌های صحن را مسدود نمود و چند نفر شُرطه (آجان) مقابل درب صحن گماشته که در صحن اجتماع نشود و سال‌های قبل رسم بود که دسته‌ای از محل مشراق شب عاشورا می‌آمدند و در حرم یا رواق سینه می‌زده‌اند، امسال هم می‌آیند ولی چون درب رواق را بسته می‌بینند در ایوان مشغول سینه‌زدن و فریاد کشیدن می‌شوند. یک نفر صاحب‌منصب از شرطه آمده از آنها جلوگیری نموده، اعتنایی به او نمی‌کنند. از جلوی ایوان بالا رفته با چکمه که مردم را متفرق کند اطرافش را گرفته، محکم او را می‌زنند، سایر شُر‌طی‌ها بعضی مضروب و بعضی فرار می‌کنند چون فریادها بلند می‌شود از اطراف جمعیت وارد صحن شده، درب رواق ضجه می‌کنند و صدای«یا علی(ع) دخیل»، «یا علی(ع) افتح الباب» بلند می‌شود که ناگهان میخ‌هایی که به چفت درب کوبیده، درآمده و درب باز می‌شود. مردم وارد حرم شده، حرم و رواق و صحن مملو از جمعیت و ضجه و شیون می‌شود. هذا ماسمعناه و العلم عندالله.

شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.

bultannews@gmail.com

نظر شما

آخرین اخبار

پربازدید ها

پربحث ترین عناوین