کد خبر: ۲۳۴۲۸۲
تعداد نظرات: ۱ نظر
تاریخ انتشار:
به یاد پرویز کلانتری

با رنگ ها عشق بازی می کنم

پرویز کلانتری در آغاز دوران آغاز مدرنیته و زیربنای توسعه در ایران، چشم به جهان گشوده. شنبه روز نخست فروردین ۱۳۱۰ ؛ روستایی در اطراف طالقان. و همان صفای باطن و پاکی و خلوص را در قلبش حفظ کرد.
گروه ادبیات، نشر و رسانه - عرفان قانعی فرد، پرویز کلانتری در آغاز دوران آغاز مدرنیته و زیربنای توسعه در ایران، چشم به جهان گشوده. شنبه روز نخست فروردین ۱۳۱۰ ؛ روستایی در اطراف طالقان. و همان صفای باطن و پاکی و خلوص را در قلبش حفظ کرد. از همان کودکی شیفته رنگ‌ها بود و به گفتهٔ خودش از کودکی با خط خطی کردن دیوار همسایه‌ها کشیدن نقاشی انتزاعی را تمرین می‌کرد. تا به  دانشکدهٔ هنرهای زیبای تهران رفت و در همان سالهای آخر دهه 30  ( ۱۳۳۸) و دانش آموختگی  هنرهای تجسمی. بعد از دانشکده هنر بودن و  با همایون صنعتی‌زاده آشنا شدن و مراوده داشتن تا به موسسهٔ انتشاراتی فرانکلین ( ناشر کتاب‌های درسی) نیز قدم نهادن و تصویرگر کتاب‌های درسی شدن و مدتی هم مدیر کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان در تهران بودن. هنرمندانی مانند مجید درخشانی و .. را به روستاهای شهرهای دور ایران می فرستاد تا استعدادهای جوان را کشف کند...شاید برای خودش نوعی سپاه دانش بود. به ترویج هنر و اندیشه باور داشت.

با رنگ ها عشق بازی می کنم

به گزارش بولتن نیوز، آشنایی ام با وی از دو اتفاق ساده شروع و به دوستی و مراودت قلبی انجامید. آثارش را نخستین بار و آخرین بار در دو نمایشگاه دیدم (۱۳۷۹ گالری آزتک، مادرید و ۱۳۸۹ گالری ساربان، تهران) اما همان سال 1389 به همراهی دو دوست صاحبدل و هنرمندم (مهندس مرتضی کاظمی و دکتر علیرضا سمیع آذر) پا به خانه اش گذاشتم.... و بعدها به همراهی دوست مشترک مان ( شاهرخ تویسرکانی و همسر مهربانش ) . هرچند نقاش بود و همه خانه اش نقاشی‌ها و تابلوهایی کاهگلی با جلوه‌ هایی ملموس از زندگی مردمان کویر و ساحل و به قول شاهرخ: از جنس خاک ! و خود کلانتری - شیفته جکسون پولاک - هم می گفت : «هميشه سبك مرا انتخاب كرده، من سبك را انتخاب نكرده ام. من نقاش مناظر خاک آلود مملکتم هستم.» و ...
از دیدار اول ، وقتی متوجه شد که اهل دیار کردستانم و کارم نوشتن و پرداختن به روایت تاریخ سرزمین ، دیگر درباره نقاشي و هنر و ... هرگز حرف نزد. با عشق و شور از تاریخ ایران می گفت، از نسل جوان، از خواسته ها و امید های نسل نو... و حسی بی نظیر و منحصر از پرداختن به نوشتن.  برای او نویسنده بودن و قلم در دست گرفتن نوعی غرور بود و فخر و شرف. توسط شاهرخ جان، قدرت نوشتن طنز او تقویت شده بود. از نوشته پشت يك وانت تاثير می گرفت و می نوشت : زگهواره تا گور بي خيال! و مشخص شد که نويسنده ای صاحب ذوق و طناز و رند است و چندین داستان هم نوشت.

با رنگ ها عشق بازی می کنمیک بار گفت می دانی دوران دبیرستان من سنندج بوده ام ؟ . بعد پرسید اهل تماشای باغ در صبح زود هستی ؟ گفتم خیلی لذت بخش است. بعد دو شعر خواند [ گفتم ز اسرار باغ هیچ شنیدی بگوی..... گفت دل بلبل است در کف گل مبتلی / بی عشق ز خاقانی چیزی نگشاید ....بی وصل گل از بلبل آواز نخواهند (خاقانی) / تو که در خواب بوده ای همه شب ... چه نصیبت ز بلبل سحر است / دانی چه گفت مرا آن بلبل سحری.... توخود چه آدمیی کز عشق بی خبری(سعدی) / چرا ننالد بلبل که بی وفایی دهر... امان نداد که گل خنده را تمام کند(کلیم)] خواستم به حافظه ای درود بفرستم که گفت گاهی تماشای عشق بازی بلبل ها و پرنده ها برای من زیباست عین همان حسی است که من با رنگ ها دارم....عشق بازی با رنگ !، چرا اینطوری نگاهم می کنی؟ دیوانه ام ؟ ... و بعد شلیک خنده هر دو، سکوت اتاق را برهم می ریزد.

در کنار قلب پاک و مهربان و باصفا و زیبایی شناسی و نکته دانی و طنازی اش؛ چند خصلت جالب داشت. (مثبت اندیشیدن ، امیدوار بودن؛ حساس بودن و دقت زیاد و...).  در چهارمین روز از مهرماه 1392 در دفتر مجله ای برای استادی هنر تولد گرفبته بودند و گویا همکاری از همکاران کلانتری به سخنانش خندیده بود. پیرمرد تا خانه اش غصه ها می خورد و غروب هنگام مطلبی نوشته بود با این مضمون که در برابر نامرادی و نامردی ها و جفاها؛  می خواهد خودکشی کند و با گذاشتن یک دوربین ، خودش صحنه دار زدن خود را فیلم برداری کند. که بهرحال منتشر نشد اما تا روزهای مدید روی قلبش سنگینی می کرد و خاطرش آزرده بود.
ماجرا گذاشت  تا پنج شنبه 8 خرداد 1393 - تالار وحدت و مراسم تشیع جنازه علی هاشمی. با آوای محمدرضا شجریان و نوای نی محمد موسوی بدرقه شد. سپس با هم تا بهشت زهرا رفتیم و برگشتیم. وقتی که تدفین علی هاشمی تمام شد، در گوشم گفت : از مرگ می ترسی ؟ .. ساده است. یک چراغ است که ناگهان خاموش می شود. فقط باید از فرصتی که برای زیستن ، آدم پیدا کرده از کائنات تشکر کرد. و تا برگشت به دروس تهران، سراسر مدت از عشق حرف زد که باید در زندگی، عاشق بود، عشق بازی کرد، عشق را ستود، معشوق را پرستید و معنی زندگی همانا نفس کشیدن درعشق است. موقع ترک قبرستان و  قطعه هنرمندان، سر قبر کریم امامی ایستاد و می خواست حرفی بزند که شاهرخ تویسرکانی دستش را کشید و گفت : زیر سنگ قبر همه ما همین است تاریک و تنها و سرد. دیر شد. راه بیفتید!...
 
دو روز بعد، عصر روز شنبه - 10 خرداد -در شهرک غرب ، مجلس ختم علی هاشمی کنار هم نشسته بودیم. همه اهل هنر و فرهنگ و ادب آمده بودند از مهدی فلاح و شجریان و ناظریی و دکتر سریر و فخرالدینی تا نجف دریابندری و دکتر پارسی نژاد و دکتر شفیعی کدکنی و دکتر احسان اشراقی ، صفدر تقی زاده و.... آقایی سخن می گفت و گاه مبالغه آمیز و گاه آمیخته به خرافات و موهومات و گاه بی ربط به زندگی علی هاشمی... ناگهان با همان روحیه طنزش ، نجواکنان گفت : می دانی الان چه کسی تحت تاثیر قرار می گیرد ؟ گفتم نه.. گفت احتمالا نجف دریابندری !... بعد خنده ای تمام صورتش را پوشانید. هنگام ترک جلسه هم با صدای بلند دم در به دریابندری گفت : عکسی بگیریم ببینیم چه کسی زودتر می میرد و میرود نزد علی هاشمی... نجف هم خندید و عکسی به یادگار گرفته شد. که افسوس عکاس شفیعی کدکنی و شجریان را ندید. و در آن عکس تنها کسی است که شیطنت می کند و آبمیوه اش را رها نمی کند. بعدش با همان خنده گفت : اگر من مردم نگذار از این خزعبلات پشت سرم بگویند. بگوئید : عاشق بود، عشق را دوست داشت، عشق بازی کرد. همین!. همسرش  ( فرح یوسفی ) هم غرولند می کرد و با خنده می گفت : به این جوانان، چیزهای خوب یاد بده و ...خنده دسته جمعی.

با رنگ ها عشق بازی می کنم
به پرویز خان مدیونم چون در مراسم رونمایی فرهنگ واژگان هنر - نوشته من - که در خانه هنرمندان ایران ( روز 24 دی 1392) برگزار شد سخنران اول بود و علی رغم تلفن فتنه انگیز 2-3 خوشمزه شیرین عقل همزبان من ( که سر 2-3 کتاب تاریخی کینه ها دارند )، سینه سپر کرد و آمد و وقتی او سخن راند - من اشک هایم به پهنای صورت ریخت. رفیق باشرف که آّبرویش را گرو نهاد تا مرا تشویق به ادامه راه کند. لطف و جوانمردی که تا آخر عمر نباید فراموش کرد. و این خبر سکته مغزی هم شاید لطف دست تقدیر در حق او نبود زیرا به گمانم در مغز و قلبش جز مهر و عطوفت و انسانیت و آدمیت، چیزی نیست.

این ها خاطره های من از وی بود و به وعده وفا کردم و راز آن صورتگر نقاش را نوشتم تا درین گنبد دوار به یادگار بماند: عاشق بود، عشق را دوست داشت، عشق بازی کرد. همین!. شاید همان فلسفه ای که جامی شاعر هم گفته بود :

دید مجنون را یکی صحرا نورد
در میان بادیه بنشسته فرد
کرده صفحه ریگ و انگشتان قلم
میزند با اشک خونین این رقم
گفت اي مجنون شيدا ، چيست اين؟
می نویسی نامه  ، بهر کيست اين؟
گفت مشق نام ليلي ميکنم
خاطر خود را تسلي ميکنم
چون ميسر نيست من را کام او
عشق بازي ميكنم با نام او .


شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.

bultannews@gmail.com

انتشار یافته: ۱
در انتظار بررسی: ۰
غیر قابل انتشار: ۰
نیکو
|
ROMANIA
|
۱۲:۴۸ - ۱۳۹۳/۰۹/۲۸
0
1
درود به عاشقان هنر ایرانی که قدر هنرمندان را میدانند .قدر زر را زرگر داند.
نظر شما

آخرین اخبار

پربازدید ها

پربحث ترین عناوین