کد خبر: ۱۸۶۳۴۹
تاریخ انتشار:

تأثیر حس و عقل در اخلاق از دیدگاه مولوی

جهت و غایت حس و عقل، نیل به وصال حق‌تعالی از طریق انجام امور اخلاقی در سراسر زندگی می‌باشد. ساحت دیدار حق، چنان باشکوه و دلبرانه است که دو دیده حس و عقل برای تماشای آن زیبایی مطلق انـدک و نـاچـیز می‌نماید.

تبدیل نفس و عقل به یکدیگر

ساختمان وجودی نفس و عقل به عنوان دو مرتبه از حـقـیقت وجودی آدمی از قابلیت تبدیل شدن به یکدیگر برخوردارند. گاهی نفس دربند عقل و زمانی عقل در بند نفس گرفتار می‌آید.

1. عقل در بند نفس و نفسانی شدن عقل

وقتی عقل در چنگال نفس گرفتار می‌شود و نـفـس بـر آن چیره و مسلط می‌گردد، تا مرتبه نفس پایین می‌آید و به نفس تبدیل می‌شود. اینجاست که ویژگی ذاتی خویش، یعنی عاقبت‌اندیشی را از کف می‌دهد و همچون نفس، حـال‌اندیـش می‌گردد و خودِ خوش‌طینتش به وجود بد طینت تغییر ماهیت می‌دهد.

عاقبت بین است عقل از خاصیت

  نفس بـاشـد کاو نـبـیـنـد عـاقـبت

عقل کاو مغلوب نفس او نفس شد

  مـشتری مات زحل شد، نحس شد  (همان: دفتر دوم / ب 1548 و 1549)

هنگامی که عقل جزئی‌نگر آدمی یا همان عـقـل مـعاش‌اندیش، در تاریکی‌های حاصل از مرتبه نفس قرار گیرد، ابزار توهم و حدس و گمان را به استخدام خویش در می‌آورد تا به کمک آنها خواهش‌های نفسانی و امیال جـسمانی را برآورده سازد. اگر آدمی ساکن سرزمین عقل باشد، از میان راه بـاریک هم می‌تواند خویش را به سرانجام نیکو برساند؛ اما اگر ساکن سرزمین نفس شد از میان بزرگ‌راه نیز به سر منزل مـقـصود نخواهد رسید؛ زیرا وهم و گمان دو مانع بزرگ بر سر راه نیل آدمی به حـقـیقت هستند. لازم است آدمی ترس ناشی از وهم و گمان را ـ به عنوان دو مانع اصلی در مسیر انسـانیت ـ جدی بگیرد تا به قیمت محرومیت انسان از امور اخلاقی در صحنه زندگی آدمی تمام نگردد.

عقل جزئی آفتش وهم است و ظـن

  زان کـه در ظـلمات شد او را وطن

بـر زمـیـن گـر نـیـم گز راهی بود

  آدمـی بـی وهـم ایـمـن می‌رود

بـر سـر دیـوار عـالـی گـــر روی

  گر دو گـز عرضش بود کج می‌شوی

بلکه می‌افتی ز لرزه دل به وهـم

  ترس وهـمـی را نکو بنگر بفهم  (همان: دفتر سوم / ب 1561 ـ 1558)

عقل به ذات خویش از سنخ نور و جویای امور اخلاقی است؛ ولی اگر نفس بر او چیره و حاکم باشد، بی‌اثر است. هرگاه عقل بی‌خانمان و نفس در خانه وجود آدمی ساکن باشد، عقل ناکارآمد و نفس همه‌کاره تلقی می‌شود. امـا اگر بی‌خانمانی شیر عقل سرآید و در جایگاه شایسته خویش قرار گیرد، سگ نفس فرمان‌بردار و پیرو او می‌گردد.

عـقـل نورانی و نیکو طالب است

  نفس ظلمانی بر او چون غالب است

زان که او در خـانه، عقل تو غریب

  بـر در خـود سـگ بود شیر مهیب

باش تـا شـیران سوی بیشه روند

  وین سگان کور آن جـا بـگروند  (همان: ب 2559 ـ 2557)

چون آدمی در چاه نفس محبوس شود، سـمـوم گناهان و زهرهای مهلک بدی‌ها ظرف نفس را آلوده می‌سازد. از آنجا که مظروف به شکل و رنگ ظرف درمی‌آید، انسان واقع در گودال نفس هر عمل نیکی انجام دهد یا هر رابطه دوستانه‌ای بر قرار سازد، در نهایت به بدی و دشمنی پایان می‌پذیرد. هـر امـر گـران‌بهایی بی‌ارزش می‌گردد و هر امر بکر و تازه، تکراری و کهنه می‌نماید. از سویی اگر بیماری نفس درمان گردد و بهبودی یابد، هـر امر خوشایندی نزد آدمی بدیع و تازه جلوه می‌کند. امـور اخـلاقـی در وجـود آدمـی ریشه می‌دواند و به بار می‌نشیند. به‌گونه‌ای که بوی خوش و معطر آنها فضای زندگی را تر و تازه می‌گرداند.

از سـمـوم نـفـس چـون با علتی

  هرچه گـیـری تـو مرض را آلتی

گر بگیری گـوهـری سـنگی شود

  ور بگیری مهـر دل جنگـی شود

ور بـگـیـری نکته بکری لطیف

  بعد درکت گشت بی ذوق و کثیف

که من این را بس شنیدم کهنه شد

  چیز دیگر گو به جز آن ای عـضـد

چـیـز دیـگـر تـازه و نو گفته گیر

  باز فردا زان شوی سـیـر و نفیر

دفـع عـلـت کن چو علت‌خوشود

  هر حدیثی کهنه پیشت نو شود

تـا کـه آن کـهـنـه برآرد برگ نو

  بـشـکـفـانـد کهنه صد خوشه ز گو  (همان: ب 2699 ـ 2693)

2. نفس در بند عقل و عقلانی شدن نفس

نفس بریده از عقل و برون از حیطه حاکمیت آن در جایگاه جنگ و ستیز با عقل قرار می‌گیرد و با آن بـه مخالفت بر می‌خیزد؛ ولی چون زیر چـتر فرمان‌برداری عقل درآید، نگرش جزئی آن همچون عقل کلی و فراگیر می‌گردد و از سطح ظواهر امور به عمق بواطن آنها نفوذ می‌نماید. جنگ و ستیز بـا دشمن برجسته عقل و دین یعنی نفس و امیال نفسانی آدمی امری جاودان و ضروری است؛ زیرا نگرش حـسـی و نفسانی فاقد بصیرت عقلانی و غیر خداجو و کودکانه سزاوار مرتبه برترین موجود عـالـم آفرینش نیست. عدم مبارزه با ویژگی اکنون بین و صورت نگر نفس موجب می‌شود، آدمـی ارزش و بـهـای گـنج عقل را ناچیز انگارد و به‌راحتی هرچه تمام‌تر آن را کنار بگذارد. این عقل است که با دید فراگیر و ژرف‌نگر خویش ارزش حقیقی گوهر وجودی آدمی را نمایان می‌کند.

جـسـم هدهد دید و جان عنقاش دید

  حس چو کفی دید و دل دریـاش دید

عقل بـا حـس زیـن طلسمات دو رنگ

  چون محمد با ابـوجـهلان به جـنـگ

کـافـران دیـدنـد احـمـد را بـشــر

  چـون نـدیـدنـد از وی انـشق القمر

خـاک زن در دیده حس بین خویش

  دیده حس دشمن عقل است و کیش

دیـده حـس را خـدا اعمـاش خواند

  بت پرستش گفت و ضـد مـاش خواند

زان کـه او کـف دیـد و دریـا را نـدید

  زان که حـالـی دیـد و فـردا را ندید

خـواجــه فردا و حـالـی پـیـش او

  او نمی‌بیند ز گـنـجی یک تـسـو  (همان: دفتر دوم / ب 1610 ـ 1604)

مولوی می‌گوید: حس و نفس خویش را در پرتو انوار عقل به کار بر و حس منهای عقل را کنار بگذار. مسیر نفس نه تنـها شـایـسـتگی پیمایش ندارد بلکه اصلاً راهی سنگلاخ است. پس اگر جانب حسی رفتنی نیست، اسب خویش سوی نور عقل ران.

این رهـا کـن صـورت افسانه گیر

  هـل تـو دردانـه تو گندم دانه گیر

گربه در ره نیست هین بر می‌ستان

  گر بدان ره نیستت این سو بران  (همان: دفتر سوم / 524 و 525)

اگر آدمی از چاه حـس بیرون نرود، از تصویر زنده ساز عیسای عقل بی‌خبر می‌ماند. زندگی ویژه انسانی با پیدایش عقل در قلمرو رفتار و کـردار وی تحقق می‌یابد. در غـیـر این صورت تفاوت چندانی با سایر حیوانات نخواهد داشت.

چـون ز حـس بـیـرون نیامد آدمی

  بـاشد از تصویر غیبی اعجمی  (همان: ب 1028)

از نگاه مولانا سـرمست هواهای نفسانی و شهوات جسمانی محض، آدمی را بی‌خرد می‌گرداند، ولی وقتی عـقـل در او شـکـوفـا می‌شود نه تنها از این وضعیت نامطلوب پشیمان می‌گردد، بلکه سرمست از صفای همیشگی الـهـی تنها حـالـتـی است که هر انسان پخته عقلی بـدان حسرت می‌خورد و هر آن آرزویـش می‌نماید. مستی عشق خداوندی و کمالات اخلاقی، انسان را خوشایند و راغب خداوند می‌گرداند.

آن چـنـان مـسـتـی مباش ای بی خرد

  کـه بـه عـقـل آید پشیمانی خورد

بلک از آن مستان که چون می‌می‌خورند

  عقل‌های پخته حسرت می‌برند  (همان: ب 710 و 711)

بر حسب حقیقت، مرتبه وجودی نفس محاط و مرتبه وجودی عقل محیط بر آن است. عـقل نیز نسبت به مرتبه بالاتر از خود یعنی روح الهی، محاط و محصور است. خروج از مرتبه حـس و ورود در مرتبه عقل سبب افزایش گستره وجودی انسان می‌گردد. روح یا جان ـ که دم یا نفخة الهی نـام دارد ـ دسـت و پـای عقل را از قید و بندها و محدودیت‌های حس باز می‌کند.حـواس و عـقل در بند آنها همچون خس و خاشاک سـطـح آب زلال ساختمان فطرت آدمی را می‌پوشانند. دست عقل معاد‌اندیش خدابین آن خس و خاشاک را از روی آب معین انسانیت به کنار می‌برد و حـقیقت شفاف و پاک آدمیت در محضر عقل پیدا می‌شود.

آلـودگی‌ها و ناپاکی‌های اخلاقی جویبار انسانیت را فرا گرفته است؛ اما هنگامی‌که عقل الهی آن امـور نـاخـوشایند را از سطح جویبار انسانیت پاک‌سازی نماید، حقیقت زلال انسانیت آشکارا نمایان می‌شود. اگر خدای ـ تعالی ـ عقل را مدد نرساند و در برابر نفس پشتیبانی ننماید، ناپاکی‌ها و رذایل اخلاقی در وجود آدمی افـزایش می‌یابد. عقل با هوشیاری و آگاهی حس و نفس را در خدمت خود در می‌آورد تـا دوری و هـجران از حقیقت مطلق و حقایق اخلاقی از صفحه وجود آدمی رخت بربندد. ظهور عقل الهی در آدمی راه‌های تازه‌ای جهت نیل به خوبی و پاکی فراروی آدمی قرار می‌دهد.

حـس اسیر عـقـل بـاشـد ای فـلان

  عـقـل اسـیـر روح بـاشد هم بدان

دسـت بـسـته عقل را جان باز کرد

  کـارهـای بـسـتـه را هـم ساز کرد

حـس‌ها و انـدیـشـه بـر آب صـفا

  هـمـچـو خـس بگرفته روی آب را

دست عقل آن خس به یک سو می‌برد

  آب پـیـدا می‌شـود پـیـش خرد

خس بس انبه بـود بر جو چـون حباب

  خس چو یک سو رفت پیدا گشت آب

چون که دست عقل نـگـشـایـد خدا

  خـس فـزایـد از هــوا بـر آب مـا

آب را هـر دم کـنـد پـوشـیــده او

  آن هوا خندان و گریان عـقـل تـو

چون که تقوی بـسـت دو دسـت هوا

  حـق گـشـاید هر دو دست عقل را

پس حواس چیره مـحـکـوم تـو شد

  چون خرد سـالار و مـخـدوم تو شد

حس را بی خواب، خـواب انـدر کند

  تا که غیبت‌ها ز جـان سـر بـر زند

هم به بیداری بـبـیـنـد خـواب‌ها

  هـم ز گـردون بـر گشاید باب‌ها  (همان: ب 1834 ـ 1824)

اما به راستی راه مطیع کردن نفس و چیره گردانیدن عقل بر او چیست؟ مولوی که خود شیفته کمال و آدمیان کمال یافته است، می‌گوید: با نفس بر اساس اصل تضاد رفتار کن. اگر به سمت پلیدی‌ها کشش یافتی، کوشش کن که به سمت پاکی‌ها و نور حرکت کنی و هرچه نفست بدان امر می‌کند، خلاف آن را انجام بده.

آن چه گوید نفس تو کاینجا بد است

  مشنوش، چون کار او ضد آمده ست

تـو خـلافـش کـن کـه از پیغمبران  این چنین آمد وصـیـت در جهان  (همان: ب 2266 و 2267)

وقتی حسی از حواس آدمی به مرتبه عقل راه می‌یابد، سیـر حس‌ها نیز به پیروی از وی تغییر روش و ماهیت می‌دهند و به ساحت عقل ره می‌جویند و چون یکی از حواس به ماورای محسوسات پای می‌نهد و به مشاهده می‌پردازد، امـور غـیـبـی بر تمام حواس پدیدار می‌گردند. این نکته در مثل بدان می‌ماند که چون گوسفندی یک سوی جوی پرد، سایر گوسفندان از پی وی چنین می‌کنند.

لازم است گوسفند حواس را از چراگاه دنیا به گلزار حقایق منتقل سازیم تا در آنجا از امور عالی و نورانی اخلاقی و علمی بهره‌ها گیرند. هر حسی پیشوا و رهبر سایر حواس برای انتقال به فردوس برین است. هـر حسی راز و رمز‌های الهی را نه به زبان قال که به زبان حال بر دیگر حس‌ها می‌نمایاند. بدین معنا که حقیقت تمام امور هستی به اصل پایانی آن، یعنی هستی و حقیقت مطلق باز می‌گردد. مـوقـعـی کـه تمام حواس تحت فرمان عقل الهی درآیند هیچ امر بدی در هیچ گوشه و کناری روی نخواهد داد.

چـون یـکـی در روش بـگـشایند بند

  مـابـقی حس‌ها همه مبدل شوند

چون یکی حس غیر محسوسـات دید

  گشت غـیبی بر همه حس‌ها پدید

چون ز جو جست از گله یک گوسفند

  پس پـیاپی جمله زان سو برجهند

گـوسـفـنـدان حــواسـت را بـران

  در چـرا از اخـرج الـمرعی چران

تـا در آن جـا سنبـل و نسرین چرند

  تـا بـه گـلـزار حـقـایق ره برند

هـر حـسـت پـیـغمبر حس‌ها شود

  تا یـکـایـک سوی آن جنت رود

حـس‌ها بـا حـس تـو گـویـند راز

  بی زبان و بی حـقیقت، بی مجاز

کاین حـقـیـقـت قـابل تاویل‌هاست

  وین توهم مایه تـخییل‌هاست

آن حـقیقت را که بـاشـد از عـیـان

  هیچ تاویلی نـگـنـجـد در میان

چون که هر حس بنده حس تو شد

  مر فلک‌ها را نباشد از تـو بد  (همان: ب 3249 ـ 3240)

وقـتـی حس و نفس پای در قلمرو عقل می‌گذارد و در خدمت آن در می‌آید با دو نوع عـقـل روبـه‌رو می‌شود: یکی عقل بدون ارتباط و پیوند با خداوند که همان عقل جزئی معاش‌اندیش اسـت. این نـوع عـقـل چون از پشتیبانی الهی بی‌بهره است به جای آنکه نفس تازه وارد در قلمرو خویش را به خـدمـت گیرد، خود در خدمت خواهش‌های آن در می‌آید و هـمـچـون مـوش برای نیل به خواسته‌های نفسانی به کندوکاو می‌پردازد. زیستگاه چنین عقلی همان عالم خاکی است. راه‌هایی را که عقل معاش‌اندیش می‌پیماید، همگی در تاریکیِ نفسی است که فاقد معرفت است و در واقع آن راه نیست و جز بیراهه نام دیگری بر آن نتوان نهاد. کارکرد این نوع از عقل جـز خوراک، پوشاک، مسکن و شهوت رانی نمی‌باشد.

موش گفتم زان که در خاکست جاش

  خـاک بـاشـد مـوش را جای معاش

راه‌ها دانــد ولـی در زیـر خـاک

  هرطرف او خاک را کرده ست چاک

نـفـس مـوشـی نیست الا لقمه رند

  قدر حاجت موش را عقلی دهند  (همان: ب 3273 ـ 3271)

نـوعی دیگر از عقل، عقل معاد‌اندیـش دارای ارتباط و پیوند با خداوند است. این نوع از عقل چون مورد پشتیبانی الهی است، نفس را مغلـوب و مـحکوم خویش نموده و نفس نمی‌تواند او را از بهشت حقایق به خاکدان طبیعت فرو کشاند.

عـقـل موسی چون شود در غیب بند

  عقل موشی خود کی است ای ارجمند؟  (همان: ب 3264)

عقل آدمی وقتی به عقل الهی تـبـدیـل شد، از سطح زیردست عقل که به تدبیر امور جاری زندگی می‌پردازد، به مغز و اصل عقل کـه هر امری را چه مادی و چه معنوی در مدار رضا و خشنودی خداوند معنا می‌کند، منتقل می‌شود. عـقل معاش آلود بشر برای توجیه کارهای خویش براهین فراوانی عرضه می‌کند که فاقد اسـتـواری و اسـتحکام است. حال آنکه براهین عقل الهی ـ که زمام عقل بشری یا معاش‌اندیش را بر عهده می‌گیرد ـ حکیمانه، استوار و مستحکم است.

عقل معیشتی مسیر زندگی آدمی را تـیره و تار می‌سازد؛ ولی عقل معاد‌اندیش الهی با انوار چشمگیر خویش راه زنـدگـی انـسان را بس روشن و نمایان می‌گرداند. و نفس و حس آدمی را در اختیار خود جهت کمال انسانی می‌گیرد. به این ترتیب وقتی نفس تحت کنترل عقل معاش و عقل معاش‌اندیش تحت تدبیر وحکومت عقل معاد‌اندیش الهی قرار گیرد، امور اخلاقی از فـرصت و مـجـال مناسبی جهت ظـهور و پیدایش در صحنه رفتار و کردار آدمـی برخوردار می‌شوند.

عقل عقلت مغز و عقل تست پوست

  معده حیوان همیشه پوست جوست

مـغـز جوی از پوست دارد صد ملال

  مـغـز نـغـزان را حـلال آمـد حلال

چـون که قشر عقل صد برهان دهد

  عـقـل کـل کـی گام بی ایقان نهد؟

عـقـل دفـتـرهـا کند یکسر سیاه

  عـقـل عـقـل آفـاق دارد پـر ز ماه

از سیاهی وز سـفـیدی فـارغ است

  نور ماهش بر دل و جان بازغ است  (همان: دفتر سوم / ب 2532 ـ 2528)

غایت و جهت‌گیری حس و عقل

عقل و حس آدمی خدایاب است و هرکس وجهة خدایابی و خداجویی آن را مورد غفلت قرار دهد، از حقیقت هستی فاصله خواهد گرفت. حس و عقل کمال‌نایافته و به ساحت حقیقت نرسیده از روی گمراهی، آدمی را در مسیر و جـهـت الـهی وانمود می‌کنند و سیه‌بختی او را رستگاری نشان می‌دهند؛ درحالی‌که انسان واقعاً زیر سیطره و حکومت آنها عمر می‌گذراند. از سوی دیگر هر که خود را در وادی حس و عقل خدا بین قرار دهد، اهل بینش درست و عقل سـلـیم خواهد بود. چنین کسی با عمق وجود خویش هستی الهی را می‌یابد. این نکته‌ای است که انسان منقطع از جهت الهی هرگز بدان دست نمی‌یابد. روش و سنت هستی چیزی جز جهت‌گیری الهی تمام حواس ظاهری و باطنی انسان نخواهد بود.

چـشـم حـس را هست مذهب اعتزال

  دیده عقل است سـنی در وصـال

سـخـره حـس‌اند اهـل اعـتـزال

  خویش را سـنـی نـمـایـد از ضلال

هـرکـه در حـس ماند او معتزلی ست

  گـرچـه گـوید سنیم از جاهلی ست

هرکه بیرون شد ز حس سنی وی است

  اهل بینش چشم عقل خوش پی است

گـر بـدیـدی حـس حـیـوان شـاه را

  پـس بـدیـدی گـاو و خر الله را  (همان: دفتر دوم / ب 65 ـ 61)

جهت و غایت حس و عقل، نیل به وصال حق‌تعالی از طریق انجام امور اخلاقی در سراسر زندگی می‌باشد. ساحت دیدار حق، چنان باشکوه و دلبرانه است که دو دیده حس و عقل برای تماشای آن زیبایی مطلق انـدک و نـاچـیز می‌نماید. کور باد آن دو چشم حس و عقلی که از دیدار خدای ـ تعالی ـ بی‌بهره است. عیسای روح یـعنی عقل الـهی دست حس و عقل بشری را گرفته و تا رسانیدن به وصال الهی هـمـراهـی گـام‌به‌گام می‌نماید، بدان شـرط کـه امیال و هواهای نفسانی آن را تضعیف نکنند.

گشت زاهد از دو بیرون نیست حال

  چـشـم بـیـنـد یـا نـبیند آن جمال  (همان: ب 446)

گر ببیند نور حق خود چه غم است

  در وصال حق دو دیده چـه کـم است؟

ور نـخـواهـد دیـد حـق را گو برو

  این چنین چـشـم شـقـی گو کور شو

غم مخور از دیدگان عیسی تُراست

  چپ مرو تـا بـخشدت دو چشم راست

عیسی روح تو با تو حـاضـر اسـت

  نصرت از وی خواه کاو خوش ناصر است

لـیـک بـیگار تن پر اسـتـخـوان

  بر دل عـیـسـی مـنه تو هر زمان  (همان: ب 451 ـ 447)

به این ترتیب تلطیف الهی حس و عقل امکان وجود گزاره‌های اخـلاقـی در عـرصـه زندگی بشری را فراهم می‌کند.

نتیجه

هـنـگـامی کـه آدمی حس و نفس افزون‌خواه را در مسیر بی‌پایان منفی به عقل الهی و معاد‌اندیـش پـیوند زند و عقل جزئی معاش‌اندیش را از سرگرمی و دل‌مشغولی به تدبیر امور بدنی بـازدارد و بـا عـقـل معادگرا آشنا و هم‌نوا سازد، انوار حقایق اخلاقی و نورانیت الهی، سراسر هـستی او را فرا می‌گیرد و انسان را از بندگی تن و اسارت نفس می‌رهاند.

در این موقعیت، یعنی حکومت و ریاست دانش‌مدار عـقـل الـهی بر سرزمین وجود آدمی، تمام مراتب وجودی وی در عین انجام عمل و کـارکـرد ویژه خویش از مسیر و مقصد خدایی به سمت و سوی دیگری منحرف نمی‌شود، بلکه همگی با هـمـراهـی یکدیگر در خدمت پیمایش مسیر کمال با اتکال به مدد خدای متعال بذل هستی می‌نمایند. بـه این تـرتیب تـلـطـیف الهی حس و عقل امکان تحقق عملی گزاره‌های اخلاقی را در عرصه زندگی بشری فراهم می‌کند.

منبع

1. مولوی، جلال‌الدین محمد، 1378، مثنوی معنوی، دفتر اول، دوم و سوم، تصحیح حسین مـحی‌الدین الهی قمشه‌ای، تهران، نشر محمّد، چ اول.

علیداد کیماسی/ عضو هیئت علمی گروه معارف اسلامی دانشگاه آزاد اسلامی واحد شهرضا

منبع: فصلنامه پژوهشی در اخلاق شماره 7 و 8

شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.

bultannews@gmail.com

نظر شما

آخرین اخبار

پربازدید ها

پربحث ترین عناوین