کد خبر: ۱۵۲۴۹۲
تاریخ انتشار:
ققنوس شعر انقلاب

مرحوم محسن پزشکیان شایسته‌ای فراموش شده

سیدعلی میرافضلی در مقدمه کتاب «شش دفتر»، نوشته است: «کمتر پیش آمده است که تاریخ در قضاوت خود درباره افراد، به‎ویژه شاعران و هنرمندان به خطا رود و ناراست و نابحقی را بر کرسی عزت بنشاند و حق شایستگان را به فراموشی بسپارد...» اما همان‎طور که ایشان در ادامه اشاره کرده است، این قانون استثنا‎هایی نیز دارد و محسن پزشکیان یکی از آن استثناهاست.
به گزارش بولتن نیوز ، مرحوم محسن پزشکیان از شاعران و هنرمندان انقلابی است که در سال‎‎های پیش از پیروزی انقلاب، با تحول روحی عمیقی که در او رخ داد، با سیل خروشان مردم مسلمان و انقلابی همراه شد و قلم و هنر خود را در خدمت باور‎ها و آرمان‎‎های ملت خویش قرار داد. او در روز‎های داغ مبارزات مردمی، اشعار بسیاری را در همنوایی با صدای خروشان ملت سرود و حتی گاهی به‎صورت پنهانی وظیفه ساختن شعار‎های مردم در راهپیمایی‎‎ها را نیز بر عهده گرفت. اما شگفت آن‎جاست که با این بی‎قراری و با وجود آثار ارزشمند به‎جای مانده از وی، هیچ‎گاه جایگاه ادبی او آن‎چنان که شایسته شاعری متعهد و توانمند است در اندازه‎های واقعی‎اش، شناخته نشد و بسیاری از علاقه‎مندان و دوست‎داران شعر انقلاب، تا دهه‎‎های بعد، هیچ‎گاه حتی نامی از وی نشنیدند. اما از آن‎جا که پنهان ماندن چنین گوهر تابانی در لابه‎لای گرد و غبار زمان، کار آسانی نیست، در سال‎‎های اخیر با اقدام فرهنگستان زبان و ادب فارسی در انتشار کتاب«شش دفتر»، قدم‎‎های مهمی برای معرفی این چهره روشن ادبیات انقلاب برداشته شد.
 

از جمله کسانی که نقش مؤثری در معرفی و بازشناساندن مرحوم محسن پزشکیان به‎جامعه ادبی کشور داشت، دکتر محمدرضا ترکی بود. همچنین دوست قدیمی مرحوم پزشکیان، محمد تمدن نیز در این راه از هیچ‎ تلاشی فروگذار نکرده... ما نیز در تهیه این چند صفحه ناقابل، سپاسگزار محبت این دو استاد گرانقدر هستیم   
سال‎شمار زندگی محسن پزشکیان، شاعر، هنرمند و پژوهشگر مردم‎شناسی
1326| 6 بهمن ماه، تولد، کازرون
 1333| دبستان ابن‎سینا، کازرون
1339| طراحی و خوشنویسی در مرکز تربیت معلم ارتش تهران و ادامه تحصیل به‎صورت متفرقه
1343| دوره دبیرستان رشته ریاضی، دبیرستان شاپور کازرون و دبیرستان سعادت بوشهر
1345| سال سوم و چهارم رشته ادبی، دبیرستان داریوش کبیر بوشهر
1349| پذیرش در رشته ادبیات فارسی دانشگاه تهران، پایان سرودن دفتر اول اشعار
 1350| ازدواج با خانم ملیحه کشاورز
 1350-1354| همکاری با گروه ایران زمین رادیو و تلویزیون ملی ایران، گردآوری قصه‎‎های مردم کازرون، قصه‎‎های کمارج و ممسنی و سنت‎ها و ضرب‎المثل‎های کازرونی
1351| فعالیت‎‎هــای سیاســی، نویسندگی و بازی در نمایش‎نامه‎‎های سیاسی و اجرا در آمفی‎تئاتر دانشگاه تهران، پایان سرودن دفتر دوم اشعار
1352| پایان سرودن دفتر سوم اشعار
 1353| تابستان، بازداشت به دست ساواک و انتقال به زندان اوین و قزلحصار
1353| سوم آذر ماه، تولد اولین فرزندش «نازنین»
1353| آذر ماه، آزادی از زندان
1354| اخذ مدرک لیسانس
1355| خدمت سربازی در سپاه دین، مأمور اداره اوقاف کازرون، پایان سرودن دفتر چهارم اشعار
1356| تیر ماه، استخدام در وزارت آموزش و پرورش
 1357| اسفند ماه، پیشنهاد اولین ســرود جمهوری اسلامی(شعر، موسیقی و اجرا)
1358| 22 خرداد ماه، دریافت حکم مأموریت برای همراهی مردم کازرون به منظور سفر به قم و دیدار با رهبر فقید انقلاب
1358| 24 خرداد ماه، تصادف و عروج خونین همراه با پدر و دختر خردسالش «نازنین» در جاده قم
1358| شهریور ماه، تولد دومین فرزندش «منصوره»
 

شاعر پيشگام اما ناشناخته
مروري اجمالي بر زندگي کوتاه محسن پزشکيان
مرحوم محسن پزشکیان (1326 ـ 1358) مردم‎شناس، هنرمند، مبارز و زندانی سیاسی در سال‎‎های پیش از انقلاب اسلامی و از شاعران ارزشمند ادبیات انقلاب اسلامی است که تاکنون جز به‎ ندرت و پراکنده، نامی از او به میان نیامده و آثار او به ‎رغمِ پختگی و زیبایی‎‎های فنی و مضمونی، متأسفانه در سی و چند سال اخیر شناسانده نشده است.
از مرحوم پزشکیان، شش دفتر شعرِ چاپ ‎نشده در حجم نزدیک به 400 صفحه بر جای مانده است. این سروده‎‎ها در قالب‎‎های کهن، نو و سپید هستند. بخشی از اشعار ایشان نیز به لهجه محلی مردم کازرون (زادگاه شاعر) سروده شده است.
کارنامه شاعری پزشکیان، یک دهه پُرتلاطم از سال 1348 تا 1358 را در بر می‎گیرد. مجموعه‎ای از تغزل‎‎های لطیف و اشعاری با محتوای سیاسی و اجتماعی، صبغه اصلی سروده‎‎های این شاعر جنوبی را شکل می‎دهد. رفته‎رفته با نزدیک‎ شدن به پیروزی انقلاب اسلامی، پرداختن به مفاهیم اسلامی در شعر او اوج می‎گیرد، به‎ گونه‎ای که در سال‎‎های 1357 و 1358 با توجه به ضرورت‎‎ها و شرایط اجتماعی بیشتر به سرودن تصانیف و اشعار انقلابی می‎پردازد.
زندگانی کوتاه و پُربار این شاعر متعهد در سال 1358 هنگامی که به‎همراه جمعی از فرهنگیان و مردم زادگاهش به دیدار رهبر فقید انقلاب اسلامی، حضرت امام خمینی (رحمت‎الله‎علیه)، می‎رفت، براثرِ سانحه رانندگی در جاده قم به پایان رسید.
اشعار بر جای‎ مانده از مرحوم پزشکیان به ‎خوبی جایگاه او را به ‎عنوانِ شاعری جدی، توانا و دارای حساسیت‎‎های انقلابی تثبیت می‎کند. شعر پزشکیان بسیار گیرا، پخته و پیشگام‎تر از شعر بسیاری از شاعران دیگر ارزیابی می‎شود. تسلط پزشکیان بر زبان و ادبیات فارسی، به ‎واسطه تحصیل وی در این رشته کاملا آشکار و توانایی‎‎های او در سرودن قالب‎‎های کهن از جمله غزل، قصیده و رباعی در کنار قالب‎‎های نو کاملا بارز است.
تا‎کنون بخشی از تحقیقات و اشعار ایشان به همت خانواده و دوستانش به چاپ رسیده است:
 قصه‎‎های مردم کازرون (مشتمل بر ۵۳ قصه محلی مردم ممسنی و کمارج)؛ با گردآوری محسن پزشکیان و به اهتمام عبدالنبی سلامی؛ ناشر: کازرونیه، اردیبهشت، 1384
 سنت‎‎های کازرون؛ به ‎قلم محسن پزشکیان و به‎کوشش سیده فرزانه پناهی؛ ناشر: مرکز نشر زرینه، خرداد 1392
  شش دفتر (مجموعه اشعار محسن پزشکیان، ۱۳۲۶-۱۳۵۸)، به کوشش عمادالدین شیخ‎الحکمایی و علی میرافضلی؛ ناشر: فرهنگستان زبان و ادب فارسی/ انتشارات کازرونیه، ۱۳۹۰
 انتشار مجموعه اشعار مرحوم محسن پزشکیان به کوشش گروه ادبیات انقلاب اسلامی در فرهنگستان زبان و ادب فارسی، یکی از نمونه‎‎های قابلِ تأمل شعر پیشگام ادبیات انقلاب اسلامی را فراروی دوستداران شعر قرار می‎دهد.
امید است، انتشار شش‎ دفتر محسن پزشکیان، غبار غربت از چهره دیوان او بزداید و اسباب توجه منتقدان و سخن‎شناسان به این مجموعه نفیس را فراهم آورد.

نمونه‎‎هایی از اشعارپزشكيان :
در روز‎های خلوت دلگیر برفی
نام مرا
بر شیشه سرد زمستان
با آه‎ه‎ه
بنویس!


تاب نسیم و رقص ناب نسترن، من
عطر‎تر باران و آواز چمن، من
رفت آن شبان هم‎خانه هیهات بودن
اشراق صبحْ‎آغاز و نور شب‎شکن، من
دیری چو مرغ کورِ شب بودم دریغا
گفتی که مُهر مرگ دارم بر دهن، من
گردیده‎ام، گردیده‎ام، بسیار بسیار
بر آتش حسرت، چو مرغ بابزن، من
در من کسی می‎کند گور خود به ناخن
وینم عجب هم مُرده من، هم گورکن من
گندیدن است آری سزای ماندگاری
کی داده‎ام بر ماندن مرداب، تن، من
من ماهی آبِ توام ‎ای عشق، دریاب
تا وارَهم زین رنج مرداب عَفَن، من
رودم، بلندای سرودم، گرم و نارام
پیچنده در غوغای سودای «شدن» من
تا بولهب‎وارم نگندد تن به خواری
بوجهل خود را کشته‎ام در خویشتن، من
گم‎گشته در ظلمات خود بودم زمانی
در وحشتستان درون، فریادزن من
از سر مپرس، از پا مگو، نشناسم اینک
پا را ز سر، در شادی خود یافتن من
مهتاب شب، شب‎خوانی مرغان شنیدی؟
شور تمام عاشقانم در سخن، من
تا صبح رحمان سر زد از آفاق جانم
صد کهکشان خورشید، گرمِ تافتن، من
وینک سرآغاز گُلم، خون بهارم
سرسبز من، پیروز من، گلگون‎کفن من
تاب نسیم و رقص ناب نسترن، من
عطر‎تر باران و آواز چمن، من


خدعه می‎بارد از این ابر که بارانش نیست
بوی خون می‎وزد، این عطر بهارانش نیست
قفل بر حنجره شهر تو گویی زده‎اند
که دگر ولوله نعره مردانش نیست
دردمندان جهان در پی درمان رفتند
درد ما چیست که امید به درمانش نیست؟
واژگونی سزد آن کاخ که از بیخ بنا
خشتی از راستی اندر همه ارکانش نیست
به عیان پنجه به خون کرده فرو این جلاد
شرمی از رنگ و ریاکاری پنهانش نیست
روی این دیو پریچهر مبین کز همه ننگ
لکه‎ای نیست که بر گوشه دامانش نیست
به قصاص همه گل‎‎ها که برآشفت به باغ
دست هر شاخه دراز است و گریبانش نیست
ای‎بسا جان دلاور که به خون غلتیده‎ست
خون اینان تو مپندار که تاوانش نیست
باش تا شهر مصیبت‎زده بیدار شود
که دمی بیشتر این شعبده مهمانش نیست
آن‎که را خانه و شهر و در و کو زندان است
بیم بی‎مونسی گوشه زندانش نیست
گر بگیرند و ببندند و به دار آویزند
نقش اندوه به چشمان پریشانش نیست


تشویش
چه غمناک و سردَرگریبان و خسته‎ست!
چه سرخ است چشمانش
-از گریه گویی-
نسیمی که از مرز آگاهی خاک
می‎آید امشب

خدا را کدامین پرنده
بر اندیشه باد پَرپَر زد امشب
و بر غنچه سُربی سُرخ‎فام گلوله غزل خوانْد
که این‎سان دلم شور دیوانگی دارد امشب؟


تصویر
پا تا به سرش جامه فولاد
با آینه استاده برابر
از هیبت تصویر
شمشیر بر آیینه کشیده‎ست

بگذار بجنگد
بگذار که با خویشتن خویش بجنگد
آنگاه که آیینه فروریخت
بیگانه‎تر از او
در خاک کسی نیست
 تنهاتر از او در همه افلاک کسی نیست


درخت و باغ و بهارم! چه بر تبار تو رفت؟
به باد وحشت توفنده برگ و بار تو رفت
تو ذات جنگلی اما بلند و بالنده
دوباره، چندی اگر رونق دیار تو رفت
ز خون سرخ شقایق ـ شهید دشت ـ ببین
سموم ظلم سیاهی که بر بهار تو رفت
بسا نثار تو خون‎‎های بی‎دریغ شده‎ست
نمی‎شود به دریغایی از کنار تو رفت
تو را سلامت و مردان مرد بی‎تسلیم
اگر به خندق تزویر تک‎سوار تو رفت
اجابـت همه استغـاثه‎‎های سیـاه!
بیا که عمر اسیران در انتظار تو رفت
به کار توست همه دست و دیده و دل و جان
مباد آن‎که بگویم ز دست، کار تو رفت
مراست ظلمت اگر، پیرهن ببخش‎ای نور
 نمی‎شود به سیاهی در استتار تو رفت


تنهایم و در جهان کس انبازم نیست
صد شعله به دل دارم و آوازم نیست
ای بال بلند، زین سکون شِکوه مکن
با شبْ‎پرگان رغبت پروازم نیست

مناظره خزه و جگن
دل گیردم از ماندن، شوق سفری دارد
دُزدانه پی رفتن، پایی و پری دارد
آن را که سکون مرگ است چون آب نمی‎ماند
از ماندن و گندیدن،‎گر خود خبری دارد
ای پای توام رفتار،‎ ای بال توام پرواز
دریابم اگر لطفت با ما نظری دارد
جان‎مایه سپر کردند مردان خدا، چون گل
کز برگ تن خونین، بر سر سپری دارد
باکت نه اگر چون تاک، از درد به خود پیچی
کین شاخ خَم اندر خَم، شیرین ثمری دارد
آن کاخ ستم خوش سوخت در آتش خشم خلق
آن سوز نهان، باری، این‎سان شرری دارد
بر معبر طوفان‎ها، رشک آیدم از لاله
کو خنده به لب، اما خونین‎جگری دارد
دیشب خزه جوبار، با طعنه جگن را گفت
کای سربه‎هوا! هستی زیر و زبری دارد
افراشته‎ای قامت در باد و نمی‎بینی
پای ستم و دست تاراجگری دارد
زیباست به رعنایی سر‎بَرزدنت از آب
تا خلق بگویندت بالنده‎سری دارد
اما نه ز روی رشک، من گویمت این معنی
بی‎نام‎و‎نشان مُردن، لطف دگری دارد
خندید جگن کای خام! اینم نه عجب از تو
این منطق ویران، هر بی‎پاوسری دارد
آرامش عمق آب، یکسر به تو ارزانی
ما سرکش و آزادیم، ور شور و شری دارد
بنگر همه تن شمشیر در پیکر بادم من
کاین‎سان ز چه از بیداد بر ما گذری دارد
گاهش بدرم سینه، گاهش بخراشم تن
ور بشکندم قامت، بر خود ضرری دارد
کز ریشه من، فردا، صد شاخ دگر روید
وآن یاوه ز هر سویی، جان در خطری دارد
گفتند بس این تمثیل، تازه‎ست هنوز اما
هر تیره شب مُظلم، خونینْ‎سحری دارد
گفتی که چو نِی پوکی، تلخ آمدت این، لیکن
نِی با همه بی‎مغزی، گاهی شکری دارد

شعری از مرحوم پزشکیان با لهجه کازرونی خطاب به عکس شاه که در کلاس نصب شده بود
دِ بَسَن  اُی عامو وَردار بُرو اَروا مُردَت
اَرزونیت باشه هَمَش رُفته و خورده و بُردَت
موشو  سَر سُمباقِ  نَحسِت بِبَره عَسکِ  دیوار
ایزو سِیلُم نکُ  وُ  چیش  قَلاغ دَروُردَت
خلقِ ایرون دُز ُ راهزن شده یار سفرت
حیف راه بیم و درازَن وُ اینا سربُردَت
روز روشن می بَرَن دارُ ندارِت پیشِ روت
خَر تو خور تو درزو دوز  و جمله و خُردَت
بشری؟ سنگی؟  چِنی ؟ مِی نَم بینی شُو روز؟
می زَنَن شلاق بیداد ا زنده وُ مُردت
انگا عُمرِش رَسیده کرده آخر که ایزو
می کنه همسون  خاک آفت ظلمش کردت
پُش  حواست خو  کو مَحضیک  تا بِپِلکی  مِیلن
هر چی گالت  بیگیره بار ستم رو گُردت
-----------------------------
1. بسن: بس است
2 . اروا مردت: تو را به ارواح مرده ات قسم
3 . موشو: مرده شور (موشوت ببره: مرده شورت را ببرند)
4 . سرسمباق: ترکیب بد، چهرة زشت
5 . عسک: عکس
6 . نک: نکن
7 . چیش: چشم
 8. قلاغ دروردت: کلاغ آن را بیرون آورده است (وصف چشمی که از حدقه برآمده باشد؛ قلاغ: کلاغ)
9 . دز: دزد
  درزودوز: همه‌چیز (درز: ناز و نعمت دنیا و لذت آن)
10 . چني: چگونه‌اي
 11. همسون: همسان، یکسان
12 . پش: پاشو
13 . خو: كه
14 . محضیک: برای اینکه (محض: برای)
15 . بپلکی: تکان بخوری (پلکیدن «از پلك زدن»: تکان خوردن بدن)
16 . میلن: می گذارند (از هلیدن)
17 . گالت: خورجینت (گاله: جوال)
18 . گردت: شانه ات، دوشت (گرده: شانه) 

نظر يوسفعلي ميرشکاک درمورد پزشکیان
يوسفعلي ميرشکاک کسي است که به گفته خود با اشعار محسن پزشکيان دو سال پس از درگذشت او آشنا شده است. او حساسيت بالاي خانواده پزشکيان و شرايط خاص آن‎‎ها را که در اثر شوک حاصل از مرگ ناگهاني وي ايجاد شده بود، عامل مهمي در ناشناخته ماندن جايگاه ادبي اين شاعر گرانقدر انقلاب دانسته است. ميرشکاک هميشه در عرصه نقد شعر، بياني صريح و منحصر به فرد داشته است.

مرحوم محسن پزشکيان، ‎که مجموعه آثارش بعد از سي و چند سال منتشر شد و به دست اهل شعر و ادب رسيد، يکي از استوانه‎‎هاي شعر جنوب است. در کنار مرحوم استاد منوچهر آتشي و محمدرضا نعمتي‎زاده و ديگر شعراي جنوب، مرحوم پزشکيان امروزه مي‎تواند جايگاه خودش را در تاريخ شعر معاصر پيدا کند. جا دارد زحمات فرهنگستان زبان و ادب فارسي و تمام عزيزاني که زحمت کشيدند و آثار ايشان را گردآوري و منتشر کردند، را ستود.
شعر‎هاي مرحوم پزشکيان چند وجه مختلف دارد. دوره اول دوره‎اي است که شاعر هنوز منش مشخصي پيدا نکرده است. هم در شعر کلاسيک و هم در شعر نيمايي، هنوز هويت ويژه‎اي از آنِ خودش ندارد. اما اندک‎اندک با نگاهِ به شعر مرحوم آتشي و کلا ادب جنوب، بومي‎گرايي در شعر ايشان آغاز مي‎شود و آثار ايشان شکل هويت‎مندانه به خودش مي‎گيرد. در اين دوره غزل‎‎هاي ايشان قابل اشاره است و آثار نيمايي‎شان. در دوره سوم ايشان به شعر آزاد به‎ويژه شعر کلاسيک توجه بيشتري مي‎کند و رويکردش رويکرد شعاري مي‎شود. با عشق و علاقه‎اي که به امام و انقلاب داشت، آن وجه ستيزنده و مبارزه‎جويانه جناب پزشکيان در آثارش به‎قدري منعکس مي‎شود که زبان شعرش را تحت‎تأثير قرار مي‎دهد. براي برخي از آثار ايشان، به‎ويژه آثار مربوط به سال‎‎هاي 56، 57 و 58، نمي‎شود، از حيث ادبي تراز بالايي قائل شد. ورود پزشکيان به عرصه سياست و در افتادنش با نظام پهلوي، باعث شد در دوره‎اي از زمان شعر او بوي شعار بگيرد و تأثير بيشتري بر روي مخاطب زمان خودش بگذارد؛ اما همان‎طور که مي‎دانيد شعر شعارگونه داراي تأثير موقتي است و به دهه‎‎هاي بعد منتقل نخواهد شد. در واقع آن حالت انقلابي‎گري باعث شده که شعر ايشان صورت تقويمي پيدا کند.

شعر‎‎هاي فارسي پزشکيان با آن‎که حاصل بيش از يک دهه شاعري است در سال‎‎هاي اوليه چهره آشکاري ندارد. تأثيرپذيري از شاعراني مانند سپهري، اخوان، شاملو و نيما در آثار او مشهود است. اما آشنايي پزشکيان با مرحوم نعمتي‎ و آتشي باعث شد که اندک اندک، حال‎وهواي بومي و استفاده از واژه‎‎هاي محلي برشعر‎هايش چيره شود و بتوان به او براي چهره شاخص ادبي شدن اميد بست.

پزشکيان به يقين در برانگيختن احساس شاعران جنوب به سرايش اشعاري به لهجه کازروني، بوشهري، برازجاني و ديگر لهجه‎‎ها که فاصله چنداني با يکديگر ندارند، تأثير به‎سزايي داشت و موجي به‎راه انداخت که تا خوزستان هم کشيده شد. از اين نظر ما هنوز شاعري نداريم که با مرحوم پزشکيان قابل مقايسه باشد.

لذا مهم‎ترين آثار پزشکيان را بايدغزل‎‎هايي دانست که به زبان کازروني گفته است. يعني  اگر روزي همه آثار ايشان هم فراموش شود، غزل‎‎هاي ايشان و بومي‎سروده‎‎هاي ايشان محال است که فراموش بشود. يکي به اين خاطر که در حوزه خرده‎فرهنگ است و حوزه خرده‎‎فرهنگ، دست‎کم در آن دايره، هنوز شاعر اولش محسن پزشکيان است. چون مرحوم مرداني هم که از هم‎دوره‎اي‎‎هاي ايشان و دوست ايشان بود، يا مثلا حسين عسگري عزيز و ديگران، هيچ‎کدام از حيث غزل بومي به اقتدار مرحوم پزشکيان نيستند. درخشش او در اين زمينه به شدت محسوس است. لحن سخن او در اين اشعار حيرت‎انگيز است و البته کساني که با اين لهجه آشنا باشند از اين اشعار لذتي دو چندان مي‎برند. در رتبه دوم، غزل‎‎ها و آثار نيمايي پزشکيان قرار مي‎گيرد.
اگر مخاطب پيشاپيش الفتي با فضاي شعر جنوب که خواسته و ناخواسته با جهان پيرامون شاعر عجين شده است، نداشته باشد، ممکن است لحن پزشکيان اندکي او را برنجاند. اما بايد دانست که هر شعر متناسب با همان فضا سروده شده و براي درک بهتر بايد در همان محيط خوانده شود. محسن پزشکيان در حالي از دنيا رفت که همکلام با انقلاب، زبان مردم و امام خميني بود و به يقين پزشکيان اگر مي‎ماند، يکي از درخشان‎ترين شاعران فارسي لقب مي‎گرفت.
گذشته از آثار، زندگي ايشان نيز زندگي بسيار شگرف و شگفتي بود که بهتر است راجع به آن سخني نگفت. همسر ايشان که يکي از مظاهر حيرت‎انگيز عشق و وفاداري است، بهتر مي‎تواند راجع به منش، بينش و شخصيت مرحوم پزشکيان سخن بگويد. او عشق و علاقه‎اي بسيار به شخصيت امام راحل داشت و جزو اولين کساني هم شد که در اين راه جان‎باخت. او در راه نيل به ديدار اسطوره‎اي که مورد ستايش قرار مي‎داد جان به جان آفرين تسليم کرد

پزشکيان به يقين در  برانگيختن احساس شاعران جنوب به سرايش اشعاري به لهجه کازروني، بوشهري، برازجاني تأثير به‎سزايي داشت و موجي به‎راه انداخت که تا خوزستان هم کشيده شد. از اين نظر ما هنوز شاعري نداريم که با مرحوم پزشکيان قابل مقايسه باشد


گفت‎وگو با مليحه کشاورز همسر محسن پزشکيان

شايد هيچکس بهتر از مليحه کشاورز مرحوم محسن پزشکيان را نشناسد؛ کسي که سالهاست تنهايياش را در ميان انبوهي از شعرها و نقاشيها و نوارهاي پزشکيان، با خاطرههاي همسرش سهيم شدهاست و نگاهبان ميراث فرهنگي اوست. با اين همه بيشک مرور اين خاطرات فراموش ناشدني براي کسي چون او کار سادهاي نيست؛ و اين يعني بايد براي اين گفتوگو قدردان او باشيم.

بگذاريد گفت‎وگو  را  از ماجراي دستگيري و زنداني شدن آقاي پزشکيان شروع کنيم. چه شد که ساواک ايشان را دستگير کرد؟
پس از ازدواج ما در سال 53 مرحوم پزشکيان براي ادامه تحصيلش به تهران آمد. آن زمان سال سوم دانشگاه بود و بعد از تعطيلات فروردين، برگشت به تهران. پس از آن من در خود احساس تغييراتي کردم. به دکتر مراجعه کردم و متوجه شدم که باردارم. آن‎موقع مثل حالا وسايل ارتباطي نبود؛ تنها امکان موجود نامه بود. اين نامه هم تا مي‎رفت و برمي‎گشت 15ـ20 روز و حتي بيشتر طول مي‎‎کشيد. نامه‎ام بي‎جواب ماند. نامه دوم را نوشتم. مي‎دانستم که او فرد بي‎توجهي نيست. منزل برادرشان يک تلفن داشتند که من حتي دو بار به آن‎‎ها زنگ زدم. برادرش گفت که محسن به‎اندازه‎اي درگير کار و درس است که حتي فرصت ندارد زنگ بزند، ما به او اطلاع مي‎دهيم. برايم اصلا قابل قبول نبود. چند ماه گذشت و نگراني‎ام بيشتر شد. همه به اين فکر افتادند که دليل چي است؟ ناراحتي‎ام به‎حدي رسيد که يکي از برادرانم گفت نگران نباش، من مي‎روم و اين مسأله را روشن مي‎کنم. وقتي برگشت متوجه شديم به‎خاطر يک تئاتر، گروه‎شان را دستگير کرده‎اند.
آن زمان معلم بودم. با توجه به شرايط سختي که داشتم، از نظر کاري اُفت کردم. نگراني در خانواده به‎حدي رسيد که قابل توصيف نيست. بعد از حدود 4 ماه يکي از برادرهايش تماس گرفت و گفت که سرانجام فهميده‎اند کجا زنداني شده و به من اجازه ملاقات دادند.
برادرش به او اعتراض کرده بود که تو فکر نمي‎کني که زن داري؟ مي‎داني که الآن يک بچه در راه داري؟ در جواب برادرش گفته بود مي‎دانم که يک بچه در راه دارم، بچه‎ام هم دختر است و نام دخترم را هم نازنين مي‎گذارم. اين حرف او واقعا چيز بسيار عجيبي براي خانواده ما بود. حتي به برادرش گفته بود که من اين‎جا يک شعر لالايي براي دخترم گفته‎ام. اين شعر الآن ملکه ذهن من شده، زماني که مي‎خواهم نوه‎هايم را بخوابانم، همين شعر لالايي را زمزمه مي‎کنم.
همين که ازش خبري داشتم و مي‎دانستم کجاست، خوب بود 20ـ25 روز مانده بود به زمان تولد بچه که باز هم برادرش به من پيغام داد که محسن را دارند آزاد مي‎کنند. خيلي خوشحال شديم. ايشان آزاد شد و به کازرون آمد. روحيه خوبي نداشت، اما خانواده خوشحال بودند. حال و هوايمان آن روز‎ها معجوني از اين احساس‎‎ها بود.
بچه‎ متولد شد. همان‎طور که حدس زده بود دختر بود. اسمش را هم نازنين گذاشتيم. بعد از آن برگشت تهران و درسش را هم تمام کرد. در آن مدت خانواده او و خودم براي تحمل آن شرايط بسيار به من کمک کردند.

بعد از آن ديگر به کازرون برنگشتند؟
نازنين يک سال و نيمش بود که ايشان درسش تمام شد و به کازرون برگشت. بلافاصله به‎عنوان سرباز در اداره اوقاف کازرون مشغول به‎کار شد. سربازي‎اش که تمام شد، بلافاصله استخدام آموزش و پرورش شد. از زندگي‎ام رضايت داشتم. دبير سه مدرسه کازرون شده بود؛ در دو هنرستان و يک دبيرستان تدريس مي‎کرد. در سال‎‎هاي 56 حدس‎‎هايي مي‎زد که انقلابي در کشور ما به وقوع خواهد پيوست. ما هم مثل همه همشهريان خود و همه ملت ايران، آماده چنين انقلابي شديم. سر و صدا‎ها بيشتر شده بود و پزشکيان هم فارغ از اين ماجرا‎ها نبود. حتي شعار‎هاي راهپيمايي‎‎هاي کازرون را شبانه مي‎ساخت و وقتي فردا مي‎رفتيم در سطح شهر، مي‎ديديم که ورد زبان مردم شده است؛ بي‎آن‎که کسي از اطرافيان بداند اين شعارها سروده اوست.
از ماجراي ديدار حضرت امام بگوييد و حادثه‎اي که براي شما در جاده رخ داد. برخي‎‎ها به استناد آخرين شعري که از ايشان باقي مانده، معتقدند او به نوعي از اين اتفاق خبر داشته است.
بعد از پيروزي انقلاب، مردم کاروان‎‎ها را هماهنگ مي‎کردند براي ديدار امام. يکي از آن‎‎ها هم کاروان ما فرهنگيان بود. هم من فرهنگي بودم، هم او. استقبال بي‎نظيري شد. همه نام‎نويسي کردند. همکارانم پيشنهاد دادند که حالا که همه ما اسم نوشته‎ايم، با اتوبوس برويم که با هم باشيم. پزشکيان که به خانه آمد گفت ترجيح مي‎دهد با ماشين خودش بيايد. پدر من هم گفت که دوست دارد بيايد پدر ايشان و يکي از برادر‎هاي من هم به ما اضافه شدند. قرار بود صبح جلوي آموزش و پرورش کازرون باشيم. آن زمان آموزش و پرورش کازرون در خيابان شريعتي بود. رفتيم آنجا، آن خيابان مالامال از مردمي بود که مشتاق اين ديدار بودند. اتوبوس‎‎ها و سواري‎‎هاي زياد ديده مي‎شد. مرد و زن و بچه، همه بودند. مي‎ديدم که همه مي‎گويند و مي‎خندند و از اين سفر مي‎گويند. تنها کسي که سکوت کرده بود پزشکيان بود. اصلا ميان مردم نمي‎رفت که ببيند مردم چه مي‎گويند. ساعت مقرر رسيد و حرکت کرديم.
به شيراز که رسيديم، يک استراحت نيم‎ساعته کردند. بعد از آن کاروان حرکت کرد و نزديک غروب به شهرضا رسيديم. قرار بود شب را آنجا استراحت کنيم. ماشين‎‎ها به ترتيب پارک کردند. سلام و صلوات و جنب و جوشي ميان مردم بود. واقعا جو خيلي قشنگي بود.
دوست داشتم که بروم پيش همکاران و دوستان خودم. هرجايي که مي‎رفتم تعقيبم مي‎کرد. ‎مثلا وقتي از يک پله مي‎رفتم بالا، مي‎ديدم تا پايين پله آمده. مي‎رفتم براي نماز، مي‎ديدم که در همان اطراف مي‎پلکد. هيچ حدسي نمي‎زدم. گفتم شايد چون جمعيت زياد است، مي‎خواهد گم و گور نشوم. صبح که براي وضو آمديم، انگشترش را درآورد. اولين‎باري بود که حلقه‎اش را بيرون مي‎آورد. گفت پيش تو باشد که گم نشود. گفتم که تو هميشه وضو مي‎گيري، چطور است که اين‎دفعه مي‎خواهي انگشترت را به من بدهي؟ بعد از نماز و صبحانه، ‎ کاروان باز با سلام و صلوات و سر و صدا حرکت کرد. نيم ساعت نگذشته بود که آن حادثه رخ داد. من اصلا ديگر چيزي در خاطر ندارم؛ تا زماني‎که به‎هوش آمدم و توانستم اطراف را ببينم کاروان به‎هم ‎خورده بود. البته خيلي‎‎ها رفته بودند، اما با نارحتي و گريه و زاري. اقوام نزديک و دوستانم مسافرت را تمام نکرده، برگشته بودند. نمي‎دانستم چه اتفاقي افتاده. اصلا نمي‎دانستم کجا هستم. متوجه نبودم که چرا اين‎جا هستم. هيچ حدسي نمي‎زدم...

ممکن است آن لالايي را که به آن اشاره کرديد، برايمان   بخوانيد؟
لالا کن نازنينِ نازنيم
لالا کن شب درازه
لبات گلبرگ نازه
دو چشمت جنگل خاموش رازه
لالا کن شب درازه
تنت خسته‎ است لالا کن
دلت گنجشک پربسته است لالا کن
تنت خسته است لالا کن
لالا کن بسترت سرده مي‎دونم
دلت درياچه درده مي‎دونم
بخواب سنگ صبور کوچيک من
که دنيا
همين‎جوري نمي‎گرده مي‎دونم
چشِ گرگ بيابون، پسِ در انتظاره
ديگه طاقت ندارم لالا کن
مي‎رم گرگو   بگيرم
چشاشو دربيارم
لالا کن
مي‎آم پيشت دوباره
اگه چنگال تيزش
نکرد امشب تنم رو پاره‎پاره
لالا کن
چشِ گرگ بيابون
پسِ در انتظاره
لالا کن شب درازه
لبات گلبرگ نازه
دو چشمت جنگل خاموشِ رازه
لالا کن شب درازه
لالا کن شب درازه
هنوز هم اين لالايي را براي نوه‎هايم زمزمه مي‎کنم. آن‎‎ها هم به آن عادت کرده‎اند. نوه بزرگم که الآن ده ساله است، کنارم مي‎خوابد و مي‎گويد همان لالايي را که براي نازنين مي‎خواندي، برايم بخوان...

هنگام ازدواج مي‎دانستيد که مرحوم پزشکيان شعر هم مي‎گويند؟
بله. به‎هرحال کسي که ذوقي داشته باشد، فکر مي‎کنم هميشه در وجودش هست. البته محسن يک حالتي داشت ـ نمي‎دانم چطوري بگويم ـ به هنرهايش اهميت نمي‎داد. بيشتر وقت‎‎ها که به اتاق کارش مي‎رفتم مي‎ديدم يک نقاشي با آن آبرنگ‎‎هاي مخصوص يا مقوا‎هاي مخصوص کشيده است، خيلي هم وقت رويش گذاشته بود، از وقت زندگي‎اش و ديد و بازديدهايش زده بود، ولي خيلي بهش اهميت نمي‎داد. يک‎بار ديدم که بعضي از نقاشي‎‎هايي را که کشيده، گذاشته گوشه اتاق. گفتم تو براي اين‎ها زحمت کشيدي، بيا با هم برويم لااقل اين‎ها را قاب بگيريم. يا مثلا شعر‎هاي کازروني‎اش. يک روز رفتم و ديدم که يک شعر جديد روي ميزش گذاشته، همان‎شب دوستانمان آمدند مهماني. گفتم محسن يک شعر جديد کازروني گفته و برايشان خواندم. بعد که رفتند گفت ديگر شعر‎هاي مرا در جمع نخوان؛ اصلا زيبنده نيست، تظاهر مي‎شود. گفتم اگر ناراحتي بنشين، زماني که من هم نباشم، اين دوازده غزل کازروني را بخوان و ضبط کن. بعد از آن‎ها هم ديگر غزلي نگفت، اين‎‎هايي هم که الان با صداي خودش باقي مانده با پافشاري من ضبط شد وگرنه اين‎ها هم باقي نمي‎ماند. اين غزل‎ها الآن ريخته مي‎شود روي سي‎دي و در شهر ما، بين دوستان دست‎به‎دست مي‎شود.
زندگي ما خيلي کوتاه بود؛ 5 يا 6 سال. در اين مدت کم خاطرات زيادي نمي‎تواند باشد، ولي کم هم نبود. مسائل نگران‎کننده بيشتر بود تا خوشي. زندان بود، بعدش مشکلات اول زندگي بود، کمبود‎ها بود. بعد هم که يک‎مقدار مي‎خواست اوضاع روبه‎راه بشود، آن اتفاق افتاد ما هم راضي هستيم به رضاي خداوند.

خود ايشان هيچ‎گاه براي چاپ شعرهاي‎شان اقدامي نکردند؟
دوست داشت، اما همين که مي‎رفت و به بن‎بست مي‎خورد ديگر تلاش نمي‎کرد. مي‎گفت زماني که در تهران دانشجو بودم، شعر‎هايي را که تا آن موقع داشتم برده بودم...

کي دانشجو شدند؟ قبل از ازدواج با شما؟
بله. سال دوم دانشکده بود که ما عقد کرديم و اواخر سال سوم بود که ازدواج کرديم. وقتي در شهرضا آن اتفاق افتاد، من را به بيمارستان منتقل کردند. بعد‎ از آنکه از بيمارستان بيرون آمدم و به کازرون رفتم، روزي که دکتر مي‎خواست از شکستگي‎‎هاي بدنم عکس‎‎هايي بگيرد، متوجه ‎شد که يک بچه در راه دارم؛ بچه‎اي که من هيچ اطلاعي از آن نداشتم. لازم به گفتن نيست که در چه شرايطي آن بچه متولد شد. همه گفتند که مي‎خواهيم اسم اين بچه را نگين بگذاريم که مثل يک نگين انگشتري بين خانواده ما باشد و از آن نگهداري کنيم...
از اين‎که در اين سال‎‎ها در کنار يک شاعر زندگي کرديد چه احساسي داشتيد؟
اتفاقا روحيه خود من هم يک‎مقدار به همين حالت متمايل بود. من هم به ادبيات و هنر خيلي علاقه داشتم، ولي هنرش را نداشتم. در خانه به او سخت نمي‎گرفتم. درست است که وقت براي اين چيز‎ها زياد مي‎گذاشت؛ اما حقيقتا براي خانواده کم نمي‎گذاشت.
همان شبي که صبحش قرار مسافرت داشتيم، من 2 نيمه‎شب بيدار شدم. ديدم چراغ اتاقش روشن است و در اتاق هم بسته بود. همين که در را باز کردم، مثل آدمي که کار خلافي انجام مي‎دهد، وسايل روي ميزش را جمع و جور کرد. چراغ را خاموش کرد و از اتاق آمد بيرون که من وارد اتاق نشوم. من هم کنجکاو نشدم. گفتم مگر نمي‎خواهيم صبح ساعت 5 جلوي اداره باشيم؟ بعد از آن اتفاق وقتي که برادرهايش وارد خانه شدند تا شناسنامه‎ يا مدارک ديگر را بردارند، با اين شعر شهادت که روي ميزش بود روبه‎رو ‎شدند؛ شعري که در آن مي‎گويد که من کجا مي‎روم و چه اتفاقي مي‎افتد و ضربه به کجاي من وارد مي‎شود و در نجف آباد و اصفهان تشييع مي‎شوم و به چه شکلي من را به کازرون مي‎برند. انگار آدمي اين شعر را نوشته که در حالت نيمه‎خوابي و نيمه‎هشياري قراردارد؛ با خط خودش زمين تا آسمان فرق داشت. وقتي سال‎‎ها بعد اين خط را ديدم، گفتم فکر نمي‎کنم اين خط خودش باشد. نمي‎دانم در چه حالي اين را نوشته که به اين شکل است؟

مي‎شود بخش‎‎هايي از آن را بخوانيد؟
البته شعر خيلي طولاني‎اي است. يک بخشش را مي‎خوانم:
طوفان خشم فرومرده در درونم را ديدم
که از گلوي اباذر مي‎وزيد و دست‎‎هاي علي را ديدم
عاشقانه در شن‎‎هاي ام‎القري فرو رفته
مي‎نوشت کتاب باروري را
و مي‎کاشت بذر نمونه محمد را
بلال را ديدم، عريان
زير تازيانه دژخيمان
غلطان بر شن‎‎هاي سرخ
و حمزه را ديدم
بي‎زره به ميدان رفته
حسين را ديدم، آن قله سرافراز
سر برکشيده از اقيانوس خون
و کشتي ر‎هايي را بر شط پرخروش شهادت
هر ذره از دلم، دهاني شد به فرياد
اشهد ان لا اله الا الله
اشهد ان محمداً رسول الله
اشهد ان علياً ولي الله
در گير و دار خويش و خدا بودم
که ناگهان قرچ قرچ خشک دنده‎هايم را
در حال خردشدن در زير پاي اژد‎هاي آهن
در آسفالت قم شنيدم
و زير باران گرم و سرخ سرب در اصفهان تطهير يافتم
مشتي شدم درشت، در ميان ميليون‎‎ها مشت
در اصفهان، در شيراز، در کازرون
و قطره‎اي شدم از اقيانوس مردم، در مردم گُم
نهنگ آب شهادت شدم و با هزاران فرياد آميختم
در نجف‎آباد، در اصفهان، در کازرون
ما ايستاده‎ايم، بزن دژخيم
ما ايستاده‎ايم، بزن جلاد

درباره روحيات و خصوصيات محسن، دوستانش چيز‎هايي را بايد بگويند، گفته‎اند و اگر من بگويم، شايد تکراري باشد.
محسن يک حالت خاصي داشت. خيلي متين و آرام بود. مي‎دانست که کجا چه حرفي زده بشود و کجا چه حرفي زده نشود. از هر دري حرف نمي‎زد. جايي که مي‎دانست مطلبي لازم است، بيان مي‎کرد. جايي که مي‎دانست ضرورتي ندارد ساکت بود و فقط مستمع بود.
اگر بخواهم درباره کتاب «قصه‎‎هاي مردم کازرون» صحبت کنم که الآن 5ـ6 سال است به همت آقاي شيخ‎الحکمايي به چاپ رسيده است، به اندازه آن زماني که تا حالا صحبت کردم، طول خواهد کشيد. آن زمان وسيله‎اي در اختيارش نبود. يکي از دوستانش موتورسيکلت يا دوچرخه داشت. ايشان همراه با آن‎ دوستش و با يک ضبط کوچک، مي‎رفت و با چادرنشين‎‎هاي بيرون از شهر صحبت مي‎کرد. يا به خانه مادر يا پدر فلاني مي‎رفت. خيلي باحوصله پاي قصه‎‎هاي اين‎ها مي‎نشست و قصه‎هاي‎شان را گوش مي‎داد، ضبط مي‎کرد، مي‎آمد خانه و اين قصه‎‎ها را روي کاغذ پياده مي‎کرد. آن‎موقع برادرم مسئول کتابخانه کازرون بود. از برادرم خواست که برود آن‎جا آن‎ها را تايپ کند و چون استفاده از اموال دولتي محسوب مي‎شد، هزينه‎اش را هم مي‎پرداخت. يک کتاب ديگر هم از او راجع به آداب و رسوم و سنت‎‎هاي کازرون به تازگي چاپ شده است به نام «سنت‎‎هاي کازرون»‎ که فکر مي‎کنم مخصوصا در شهر خود ما استقبال خوبي از آن بشود. کتابي است درباره گويش‎ها، غذاها و بازي‎‎هاي بچه‎‎هاي کازرون

محسن يک حالت خاصي داشت. خيلي متين و آرام بود. مي‎دانست که کجا چه حرفي زده بشود و کجا چه حرفي زده نشود. از هر دري حرف نمي‎زد. جايي که مي‎دانست مطلبي لازم است، بيان مي‎کرد. جايي که مي‎دانست ضرورتي ندارد ساکت ميشد و فقط مستمع بود
ذره‌بین

    محسن خيلي متين و آرام بود
   ايشان همراه با آن‎ دوستش و با يک ضبط کوچک، مي‎رفت و با چادرنشين‎‎هاي بيرون از شهر صحبت مي‎کرد
   شعارهاي راهپيماييهاي کازرون را شبانه ميساخت

محسن پزشکيان به روايت يکي از دوستان و هم‎کلاسي‎‎ها
    محمد علي شاکري يکتا
سال49 سهراه ژاله
سال 61؛ روز‎هاي آخر تابستان بود و تازه پاييز مي‎خواست جل‎وپلاسش را روي خيابان‎‎هاي تهران پهن کند. در يک جلسه ادبي يکي از همکلاسي‎‎هاي دانشکده را ديدم. سراغ دوستان را گرفتم. او بود که خبر مرگ محسن را به من داد. باورم نمي‎شد. فقط يادم مي‎آيد به خانه که رسيدم بغضم شکست. شعري به ياد او گفتم و در کتاب شعرم که در سال 68 چاپ شد، گذاشتم.
محسن پزشکيان شاعر توانايي بود. نقاش بدي نبود. خطاط چيره دستي بود و گاهي هم در نمايشنامه‎‎هاي دوست عزيزم فرامرز طالبي بازي مي‎کرد. خودخواه نبود. خُلق و خويش به ما آرامش مي‎داد. کارهايش را اغلب به من و ديگر دوستان نزديکش نشان مي‎داد. او شاعر و هنرمند بود و جهان و جامعه و کلا زندگي را آن‎گونه که درک مي‎کرد در شعرش بازتاب مي‎داد. هيچ‎وقت درد‎هاي عمومي مردم را در شعر و طرح‎هايش ناديده نمي‎گذاشت. نظريه‎پرداز سياسي هم نبود. در آن زمان افکار سياسي امثال ما بسيار محدود بود. به‎دليل اختناق و فقدان منابع اصلي، برداشت‎ها و گرايش‎ها بيشتر احساسي بود. اما همين احساسي بودن با نوعي هوشمندي همراه مي‎شد و بازتابش را مثلا در شعر‎ها و يا طرح‎‎هاي امثال پزشکيان مي‎شد ديد.
 دوستي ما از سال 49 در سه راه ژاله، ساختمان قديم دانشکده ادبيات دانشگاه تهران (واقع در سمت شمالي سازمان برنامه) شکل گرفت. در جمع همکلاسي‎ها، چند نفر ديگر هم بودند. پايه‎‎هاي دوستي‎مان آن‎قدر محکم شد که ساليان دراز به طول انجاميد. يکي، همين دوست نازنينم دکتر محمد تمدن است، هوشنگ خزاعي بود که حالا باستان‎شناس و سکه‎شناس است و در يکي از دانشگاه‎‎هاي اروپا کار مي‎کند. عباس عارف، شاعر و خطاط، فرامرز طالبي که پژوهشگر تاريخ و نمايشنامه‎نويس است، زنده‎ياد رضا شريفي که فيلم‎بردار و عکاس بود روانش شاد! و بسياري ديگر. حالا پس از گذشت ساليان دراز مي‎کوشم پازل خاطره‎‎هاي آن زمان را کنار هم بگذارم و قطعات گمشده را پيدا کنم.

انتشار دفتر‎هاي شعر محسن براي من و ديگر دوستانش فقط خوشحال‎کننده نيست. پس پشت اين خوشحالي چيز‎هاي ديگري هم پنهان است گرد و غبارش را که پس بزني نقش و نگاري از زندگي نسلي را مي‎بيني که در کمال سادگي و بي‎پيرايگي تصور مي‎کرد، مفاهيم ناشناخته زندگي را به زلالي آينه‎ها مي‎شود شناخت. در صورتي که بعد‎ها زندگي به ما آموخت اين مفاهيم چندان هم قابل درک نبودند. با اين حال هرچه بودند و هستند، امروزه روز و در غيبت بي‎پيرايگي‎ها و يکرنگي‎هاي زمانه، صيقلزده و شفاف‎تر از آينه‎ها، تنها در مهرورزي و شفقت‎‎هاي انساني معنا پذيرند. امروز هرچه بيشتر شعر‎هاي محسن را مي‎خوانم به اين معنا بيشتر باورمند مي‎شوم. گرچه در جايگاه نقد و تحليل پاره‎اي از کارهايش ترجيح مي‎دهم لب فرو‎بندم. آرزويي محال در ذهن من شکل مي‎بندد که‎ اي کاش خودش بود و من حرف‎هايم را رو در رو با او مي‎گفتم.

حالا مي‎خواهم با چند خاطره نقبي به آن سال‎ها بزنم، شايد در شناخت شخصيت او؛ آن‎گونه که بود و نه آن‎گونه که ما پس از از دست دادن عزيزي باورش مي‎کنيم، مفيد باشد.
 

دو  زخم روشن
زمستان 52 براي همه کساني که اختناق رژيم شاه را برنمي‎تابيدند، فضايي ابرآلود و تيره بود. اعدام گلسرخي و دانشيان در بهمن آن سال، سنگين و ناباورانه بود. در محفل‎‎هاي خصوصي نام‎شان زمزمه مي‎شد و استعاره گل سرخ کم کم در شعر آن روزگار به نمادي سياسي تبديل مي‎شد. ما هم به فراخور توان‎مان در شعر‎هاي‎مان از اين استعاره استفاده مي‎کرديم. يادم هست اواخر اسفند ماه يکروز صبح من و محسن از بوفه دانشکده بيرون مي‎آمديم و طبق معمول از تازه‎ترين سروده‎‎هاي يکديگر پرس و جو مي‎کرديم. از او پرسيدم چه خبر؟ گفت: اينو گوش کن. کاغذي از جيبش درآورد و خواند:
دو زخم روشن بر گُرده سپيده دم افتاد
دو تک ستاره در کرانه شبگير سوخت
يکي تبسمش انگيزه بهار بهار گل سرخ...
شعرش که تمام شد، چشم در چشم هم دوختيم و تا به خود آمديم ديديم در حياط دانشکده با يکي دو نفر ديگر از دوستان زير درختان سرمازده نشسته‎ايم و به صداي محسن گوش مي‎دهيم:
... بغض بزرگ ابر
 ترکيد
و آفتاب نيامد
هنوز دست‎نوشته او را، همان کاغذ چهارتا شده را دارم. آن را لاي کتاب «عزاداران بيل» غلامحسين ساعدي گذاشته‎ام. اين کاغذ و اين کتاب تنها يادگارهايي هستند که به من داد.

قصه‎‎هاي عاميانه
بي‎پولي که گريبان‎مان را مي‎گرفت، مي‎زديم به اين در و آن در، دنبال کار. اين قضيه کاريابي و کار دانشجويي معضلي شده بود. محسن ازدواج کرده بود و من‎هم کم کم داشتم وارد معرکه مي‎شدم. يک روز رفتم سراغ دکتر جليلي، رئيس دانشکده. او هم مرا معرفي کرد به دکتر بهرام فره‎وشي که استاد ما بود و زبان پهلوي درس مي‎داد. دکتر فره‎وشي مرا به گروه ايران‎زمين راديو تلويزيون ملي ايران معرفي کرد. برنامه از اين قرار بود که ما بايد ضبط صوت و نوار کاست برمي‎داشتيم، به اطراف و اکناف مملکت مي‎رفتيم و قصه‎‎هاي عاميانه را ضبط مي‎کرديم. نوار‎ها را روي کاغذ و بي‎کم و کاست پياده مي‎کرديم و سپس مي‎داديم به تايپيست‎‎هاي حرفه‎اي براي‎مان صفحه‎اي پانزده ريال تا دو تومان تايپ مي‎کردند. بعد صحافي مي‎کرديم و تحويل گروه ايران زمين مي‎داديم. در ازاي هر صفحه دستمزد مي‎گرفتيم. تمام هزينه‎‎ها را هم گروه، در ازاي فاکتور‎هاي خريد به ما پرداخت مي‎کرد. من خرم‎آباد و کوهدشت و قم را انتخاب کردم. لرستان را به اين ‎خاطر انتخاب کردم که مي‎توانستم از امکانات يکي از دوستانم در آن‎جا استفاده کنم، قم هم که شهر خود من بود و آن‎جا بزرگ شده بودم. کارتي هم براي ما صادر کردند که رويش نوشته بود «پژوهشگر راديو تلويزيون ملي ايران». همين کارت چندين بار مرا از کنجکاوي ژاندارم‎‎ها، در روستا‎هاي لرستان در امان نگاه داشت. قبل از اين‎که به اولين سفرم بروم، قضيه را با محسن در ميان گذاشتم و او را هم به دکتر فره‎وشي معرفي کردم. قرار شد محسن هم قصه‎‎هاي کازرون و ممسني و بويراحمد را جمع کند. چند نفر ديگر از دوستان هم بدين طريق جا‎هاي ديگر را گرفتند. اين يک پروژه گسترده بود و براي ما تجربه‎اي ارزشمند  به حساب مي‎آمد که مشکل مالي ما را هم حل مي‎کرد و البته با فرهنگ و آداب و رسوم مردم مناطق مختلف نيز آشنا مي‎شديم. ناگفته نماند که بعضي مواقع هم باعث مي‎شد به درس‎هاي‎مان نرسيم. و من به همين دليل، دو ترم مشروط شدم. ولي امروز که به آن روزها مي‎انديشم مي‎بينم درس‎‎هايي که از سفرهايم گرفتم آموزنده‎تر از واحد‎‎هاي دانشکده بودند.
 
 نمايشگاه طرح‎‎هاي سياسي و زندان
در سالشمار زندگي محسن، تاريخ بازداشت او ارديبهشت 53 و آزادي‎اش آذر 53 نوشته شده است. با اين حساب او مدتي نزديک به هشت ماه در دست ساواک اسير بوده است. اما درست به‎خاطر دارم در تير ماه همان سال، حدود يکي دو روز مانده به دستگيري‎اش، از طريق تلفن عمومي به او زنگ زدم و قرار گذاشتيم پس از بازگشتم از قم همديگر را ملاقات کنيم. سفر طول کشيد. پس از بازگشت متوجه شدم او را دستگير کرده‎اند. تا جايي که به‎خاطر دارم او حدود شش‎ماه ميهمان آقايان بود. آن‎چه مهم است علت دستگيري اوست. يعني برگزاري نمايشگاهي از طرح‎هايش در سالن دانشکده ادبيات. طرح‎‎هايي ساده با خطوطي قوي، محکم و درونمايه‎اي کاملا سياسي، مخازن نفت، دکل‎‎هاي حفاري و آدمي که به آن‎ها تکيه داده و دستش را مثل گدا‎هاي کنار خيابان به اميد سکه‎اي دراز کرده است؛ به‎طوري که دست، از دور دست بزرگ‎نمايي و نقطه ديد موضوع شده است. يا عده‎اي که تابوتي را حمل مي‎کنند که در آن خورشيد مرده همچنان نور مي‎افشاند يا درختي که به‎جاي ميوه از آن بلندگو‎هاي تبليغاتي حکومت روييده‎اند.
يادم هست در يک شب سرد زمستاني محسن از من خواست به خانه‎اش در تهران پارس بروم، هوا تاريک بود و زمين يخ بسته عوعوي چند سگ ما را ترساند. آن شب اولين‎بار بود که طرح‎هايش را نشانم داد. مي‎دانست که من هم کمي با نقاشي رنگ و روغن و طراحي آشنا هستم. نظرم را درباره فرم آن‎ها جويا شد. همين طرح درخت و بلندگو‎ها بيشتر توجهم را جلب کرد. گفتم: اين طرح مرا به ياد داستان کوتاه «ما نمي‎شنويم» غلامحسين ساعدي مي‎اندازد. ولي يک اشکال کوچک دارد. اين خطوطي که نمايشگر صوت هستند و از بلندگو‎ها خارج مي‎شوند، نبايد اين‎طور به‎صورت شعاع نور کشيده شوند. بايد از خطوط منحني و موازي هم استفاده کني. کمي فکر کرد و طرح را کنار گذاشت تا دوباره بکشد. انتقادپذير بود و اگر سخني را درست و منطقي مي‎يافت، حتي درباره خودش، به دل نمي‎گرفت.
 
منبع: هفته نامه پنجره

شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.

bultannews@gmail.com

نظر شما

آخرین اخبار

پربازدید ها

پربحث ترین عناوین