کد خبر: ۵۹۱۵۳
تعداد نظرات: ۱۱ نظر
تاریخ انتشار:
آخوندی با دغدغه اسلام و انقلاب

حرف های ناشنیده شیخ حسین از نهضت آزادی، شریعتی، انجمن حجتیه، سازمان مجاهدین و...

با آن که امام منع کرده بود برای نیمۀ شعبان آن سال جشن و سروری بر پا شود ، انجمن حجتیۀ همدان در باغ بزرگی ، جشن مفصلی به راه انداخته بود و این مسئله به خوبی از جدایی آنها از خط مشی امام حکایت می کرد . من خودم کاملا از ارتباط آنها با ساواک خبر داشتم . قضیه مربوط به یکی دو سال قبل از آن بود ، که من ده روز در همدان منبر داشتم . هم زمان انجمن حجتیه همدان . . .

بولتن نیوز: شیخ حسین، نیازی به معرفی ندارد. او را همه می شناسند. از مرد و زن و کوچک و بزرگ. حتی آنهایی که اهل هیأت هم نیستند کم و بیش منابر او را گوش داده و شنیده اند.

بعد از سخنرانی چند وقت پیش او، رسانه های وابسته به ضد انقلاب و اپوزیسیون سعی کردند با تحریف و یا بُرش قسمتی از سخنان وی، اینطور وانمود کنند که شیخ حسین از گذشته خود برگشته است. غافل از اینکه شیخ حسین اصالت دارد و مانند بسیاری از این نان به نرخ روز خورهای سیاسی، آدمی نیست که اهل حزب باد باشد. شیخ حسین دغدغه دین دارد و انقلاب. این را گذشته و عملکرد انقلابی ش ثابت کند. اما برای آنان که شاید شیخ حسین را نمی شناسند و به خیال خودشان می خواهند از این آب گل آلود ماهی بگیرند شاید خواندن و شنیدن خاطرات وی بد نباشد. تا بفهمند که با چه کسی روبرو هستند. که شیخ حسین نه دین فروش است و نه یقینا انقلاب فروش.

در ذیل به چند خاطره شنیدنی که از کتاب خاطرات سیاسی ایشان (چاپ مرکز اسناد انقلاب اسلامی) انتخاب شده اشاره می شود:

 

آشنایی با فعالیت های سیاسی

اواخر سال 1340 بود که در قم و در جوار حرم حضرت معصومه (س) ساکن شدم . پس از مدت کوتاهی ، جبهه گیری شدید مراجع عظام و علمای قم با حکومت پهلوی آغاز شد . در آن زمان مسئلۀ انجمنهای ایالتی و ولایتی مطرح بود . اولین باری که از سوی دولت علم این مسئله عنوان شد ، برای همه روشن بود که هدف اصلی ، کم سو کردن چراغ اسلام و از بین بردن فرهنگ شیعه در این مرز و بوم است . چنان چه تردیدی در این نبود که دولت به اختیار خود نیست ، بلکه همانند غلامی حلقه به گوش از اربابان خود فرمانبرداری می کند .

آن زمان من جوانی 17 ساله و در ابتدای طلبگی بودم ، لباس روحانیت هم نپوشیده بودم . همراه دیگر طلاب از بیرون شاهد اتفاقات بودیم و می شنیدیم که مراجع بزرگ با هم جلسه دارند و می خواهند بر ضد دولت اقدامی بکنند . پس از چندی ، اعلامیه ها در محکومیت دولت و نیات مغرضانۀ آن صادر شد . از طرف امام خمینی (ره) نیز اعلامیۀ شدید اللحنی صادر گردید که برای همه ، به ویژه جوانان ، بسیار شور انگیز و حرارت آفرین بود . امام در آن اعلامیه که عنوانش « جناب آقای علم » بود و دیگر هیچ الفاظ و القاب متداول  آن روز نیامده بود پس از ارشاد و اخطار فراوان فرموده بودند: « آقای علم ،اگر مسایلی که ما تذکر می دهیم حالی نمی شوی و نمی فهمی ، بلند شو بیا قم تا به تو حالی کنیم و به تو بفهمانیم .»

بعد از سرکوبی انقلاب آیت الله کاشانی و شهادت فداییان اسلام ، جور و اختناق، نظیر آن چه در زمان رضاخان بود ، سایۀ شومی بر سر مردم افکنده بود . از وحشت دژخیمان پهلوی نه در ملاء عام ، بلکه در خانۀ شخصی و پستوی آن نیز کسی جرأت نداشت از سیاست حرفی بزند . در چنین فضایی ، اعلامیۀ حضرت امام مثل توپ صدا کرد . مردم برآشفتند که چه خبر است و در مملکت اسلامی چه شده که عالمی دینی چنین بی پروا فریاد وااسلاما سر می دهد و به نخست وزیر چنین عتاب می کند و او را نفهم و بی شعور می خواند . جوانان به وجد آمده بودند . طلاب نیز که این اعلامیه ها را بر در و دیوار فیضیه می خواندند، احساس قدرت و غرور می کردند . این صحنه ها برای من بسیار جالب توجه بود .

من هر وقت درس نداشتم ، خود را به منزل امام می رساندم و در مراسم سخنرانی ایشان شرکت می کردم . آن قدر نزدیک امام می نشستم که هر از گاهی به بهانه پرسیدن مسئله ای شرعی ، با وی هم کلام می شدم . در همان روزها تقلیدم را که بقای بر میت بود تغییر داده ، به حضرت امام رجوع کردم و جزو مقلدین ایشان شدم . هر جا می رسیدم  از ایشان سخن می گفتم . نزد دوستان ، طلاب و نیز هر وقت تهران می آمدم نزد خانواده ، دوستان و آشنایان ، همه جا از او حرف می زدم . در زمانی که در قم بودم ، گاهی به بیت امام می رفتم و روبروی معظم له می نشستم . در واقع ، اضافه بر تقلید ، در اعمال عبادی ، شیفته و شیدای ایشان شده بودم .

روز به روز  درگیرها گسترده تر و اعلامیه ها فراوان تر شد . من نیز به سهم خود رد قم و تهران اعلامیه پخش می کردم ، به دست مردم می دادم ، در کوچه و خیابان می انداختم ، در جا مهری مساجد می گذاشتم یا به داخل خانه ها و اتومبیل ها پرت می کردم . در مسجد لرزاده با آقای فرقانی آشنا شدم که معلم بود . وی دسته دسته اعلامیه از من می گرفت و پخش می کرد . او دوچرخه ای داشت . روزی به من پیشنهاد کرد اگر حاضر باشی و نترسی ،می توانیم دو نفری به وسیلۀ این دوچرخه ، در سطح وسیع تری اعلامیه ها را پخش کنیم .

چندی بعد امام خمینی (ره) ، اعلامیۀ خیلی تندی برای چهلم شهدای فیضیه دادند . امام در این اعلامیه برای اولین بار نوک پیکان حمله را بر فرق شاه نشانه گرفتند : « شاه دوستی یعنی غارتگری ، شاه دوستی یعنی از بین بردن قرآن ، شاه دوستی یعنی کتک زدن شاگردان امام صادق (ع) و ...» ما این اعلامیه ها را دسته دسته بر می داشتیم و با آن دوچرخه در خیابان ها ، به خصوص خیابان انقلاب (شاهرضا ) ، میدان انقلاب (24اسفند ) و جلوی دانشگاه که خارجی ها بیشتر در آن سکونت داشتند ،پخش میکردیم . بدین ترتیب اعلامیۀ زیادی پخش کردیم . ما با جرأت تمام این کار را ادامه دادیم و بحمد الله گرفتار نشدیم .

این گونه بود که من در سنین جوانی به صحنۀ سیاسی وارد شدم . بعضی ها که بعدها حضرت امام آنها را مقدسین خشک و متحجر تعبیر نمودند . ما را نصیحت می کردند که ای آقا ، مشت با درفش نمی خواند ، مشت با سنگ خارا نمی خواند ، راهی که ایشان می رود به نتیجه نمی رسد و فرجام خوشایندی در کار نیست . شما جوان و پرجوش و پر حرارت هستید و این شور و احساسات ، عاقبت کار دستتان می دهد . ولی به لطف خداوند ، آن وسوسه ها،با آن که بسیار دلسوزانه به نظر می آمد ، در من کارگر نمی افتاد و راهم را همچنان ادامه می دادم.

 

جشن های 2500 ساله

در آن برهه از زمان ، وضع اقتصادی کشور خیلی وخیم بود . فقر و بدبختی سایۀ شومی بر سر مردم افکنده بود . عموم مردم هیچ دلخوشی از حکومت و حاکمان نداشتند چه برسد به این که بخواهند برای آنها جشن بگیرند . به عبارتی جشن و سرورهای ویژۀ شاه و درباریان بود و بس.

روحانیون مبارز که در منابر خود بر ضد شاه و دولت او سخن می گفتند ، به مسئلۀ جشن های 2500 ساله پرداختند و آن را نشانۀ  اشرافی گری و فرعون سنتی قلمداد نموده ، به شدت شاه و دربار را تخطئه می کردند .

در یکی از منابر مهمی که خطیب آن به شدت به این مسئله انتقاد کرد و من در آن حضور داشتم ، منبر مرحوم آقای فلسفی  بود ؛ یکی از برادر زاده های حضرت امام مرحوم شده بود . انقلابیون تهران تصمیم داشتند هم اعلامیه ای در روزنامه چاپ کنند و به امام تسلیت بگویند و هم مجلس ختم مهمی برگزار کنند . آقای فلسفی برای منبر دعوت شد ، این در حالی بود که یکی دو هفته به شروع جشنهای 2500 ساله مانده بود . از خطیب خواسته شد که به موضوع اشاره کرده ، علیه آن و دیگر برنامه های غلط دولت دست به افشاگری و بیدارباش عمومی بزند .

روز موعود مسجد ارک تهران خیلی زود از جمعیت پر شد ( چه بسا افراد زیادی فقط برای استماع مطالب سیاسی آقای فلسفی و آگاهی از اوضاع و احوال اجتماعی آمده بودند ). آیت الله طالقانی هم آمده بود . او به جایگاه خاص علما نرفت و در میان جمعیت نشست . من در نزدیکی او قرار داشتم . چهره اش نشان می داد که چقدر مشتاق است ببیند آقای فلسفی چگونه سخنرانی می کند و تا چه اندازه به دولت و برنامه هایش حمله می کند .

آقای فلسفی طبق معمول ، ابتدا خیلی هنرمندانه از فرهنگ و معارف اسلامی مطالب نغزی گفت و مستمعین را به وجد آورد . حکومت زورگوریان دوره های مختلف و نیز سلسلۀ هخامنشیان را مرور و از آنها انتقاد کرد .آن گاه خطاب به حاکمان  وقت چنین گفت : « حالا پروریی و بیحیایی شما به جایی رسیده است که یک زردشتی را در مقابل رسول اکرم (ص) علم می کنید ؟ معلوم است که ریگ به کفش شماست . اگر ریگ به کفش شما نبود ، این قدر کوروش کوروش نمی کردید . این قدر سلسله های پاشادهان را به رخ این ملت حقیر نمی کشیدید...»

این منبر بسیار عالی از کار درآمد ، همۀ حضار به هیجان آمده بودند ، آقای طالقانی در تائید و تشویق آقای فلسفی با صدای بلند آفرین و بارک الله می گفت ... دل انقلابیون در آن روز خیلی شاد شد . همه فکر می کردیم از آن پس منبر فلسفی را تعطیل کنند ، ولی چنین نشد .


 

دستگیری و بازداشت انقلابیون

در ادامۀ مبارزه بر ضد جشن های 2500 ساله ، حضرت امام در نجف اشرف سخنرانی تندی ایراد کردند . هم زمان نیز اعلامیه ای انتشار دادند . تعدادی از اعلامیه ها به دست من رسید . هر مسجدی که می رفتم ، هنگام بر داشتن مهر ، تعدادی از اعلامیه ها را  از زیر لباس درآورده ، در جا مهری می گذاشتم . روزی هم یکی از اعلامیه ها را به دانشجویی به نام آقای افجه ای دادم . از قضا او را در یک درگیری دستگیر کرده ، اعلامیه را از جیبش در می آورند و سرانجام با ضرب و شتم فراوان او می گوید اعلامیه را از فلانی گرفته ام .

روزی هنگام ظهر تازه به خانه رسیده بودم و مهمان زیادی هم داشتیم . سفره که پهن شد ، ناگهان مأموران خانه را محاصره کردند و چند نفر وارد شدند . تعداد زیادی از آن اعلامیه ها و کتاب ولایت فقیه امام روی طاقچۀ اتاق بود . هم چنین اسنادی از انقلاب ، کتاب های متنوع سیاسی ، دو عکس از نواب صفوی و از همه مهمتر 25 قطعه عکس از حضرت امام در خانه وجود داشت.

مادر خانمم فورا کتاب ولایت فقیه و اعلامیه ها را از روی طاقچه برداشت و زیر چادر گرفت و به طریقی خود را به آشپز خانه رساند . و آنها را له کرد و در منبع نفت انداخت . ما بی حرکت ایستادیم و آنها خانه را گشتند . در ابتدا به کتاب خانه رفتند و تمام کتابهای سیاسی را جمع کردند . سپس گوشه و کنار خانه ، داخل لباس ها ، رختخواب ها ، زیر فرش ها و همه جا را زیر و رو کردند . عکس ها داخل کمد بود ، اگر آنها را می یافتند کار ما تمام بود ، در آن زمان ، هیچ کجا نام و عکسی از امام به چشم نمی خورد . در بعضی رساله ها که فتاوای مختلف علما را در پاورقی داشتند ، در نقل فتوای امام ، فقط دو پرانتز خالی گذاشته بودند . حتی اجازه نبود به نشانۀ نام خمینی ، مثلا حرف « خ » نوشته شود .

خیلی نگران عکس ها بودم . واقعا قرآن معجزه می کند . آیۀ « وَجَعَلْنَا مِن بَيْنِ أَيْدِيهِمْ سَدًّا وَمِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَيْنَاهُمْ فَهُمْ لاَ يُبْصِرُونَ » را خواندم ، مأموران به طرف کمد رفتند و داخل آن را نیز گشتند ، ولی اصلا در قسمت مربوط به عکس ها را باز نکردند .

ما را چشم بسته به کمیتۀ مشترک بردند . لباسهایم را گرفته ، لباس زندان دادند و با لگدی محکم ، مرا به سلول انفرادی انداختند . از سر شب تا صبح ، ناله و فریاد دلخراش بچه ها به گوش می رسید و تاب و توان از من ربوده بود . خیلی برای خودم ناراحت نبودم . من در راه انقلاب به قول معروف ، پیه همه چیز را به خود مالیده بودم . برای آن بیچاره ها که زیر شکنجه ضجه می زدند ،گریه می کردم و اشک می ریختم و تا صبح لحظه ای نخوابیدم .

 


شریعتی عضو نهضت آزادی بود

در ابتدا توجه مردم و تحصیل کرده ها به حسینیه ، به دلیل وجود آقای مطهری بود . او جزو هیئت مدیرۀ حسینیه و مورد قبول همگان بود . البته اوج آوازۀ حسینیه مربوط به زمانی است که آقای شریعتی در آنجا سخنرانی می کرد .

دو نوع برخورد و مقابله با شریعتی و اشتباهاتش بر روی منابر جریان داشت ؛ یکی غیر منطقی و عبارت از نسبت وهابیت و کفر و زندقه و انکار ولایت امیرالمومنین  بود ، که بیشتر مورد توجه عوام الناس قرار می گرفت و بدون چون و چرا می پذیرفتند و موج مخالفتی بر ضد شخص شریعتی ، و نه حسینیۀ ارشاد ، به راه می انداختند. این گونه منابر و برخوردهای غیر منطقی ، در قشر تحصیل کرده و مذهبیون اهل منطق ، طرفدار نداشت . برخورد دیگر ، که عدۀ کمتری در پیش گرفته بودند ، برخورد منطقی و اصولی بود . آنها اشتباهات آقای شریعتی را خیلی مودبانه مطرح می کردند .

به هر حال این امر معضلی بود که علاج آن بسیار مشکل می نمود . اختلافات روز به روز بیشتر می شد و کشمکش بین تیپ مذهبی و شریعتی بالا می گرفت . به تدریج آقای مطهری هم که انتقادهای اصولی اش به شریعتی بی جواب مانده بود ، تهدید کرد که اگر شریعتی باشد ، من دیگر نمی آیم و عاقبت از حسینیه کنار کشید.

این حرکت آقای مطهری خیلی موج انداخت و باعث شد مذهبیون موافق با حسینیه هم مقداری موضوع مخالف بگیرند . درگیری و دعوا رو به وخامت گذاشت و به بغض و کینه مبدل گشت . شریعتی سلسله وار به روحانیت بد و ناسزا می گفت . دیگران هم به او بد می گفتند و تکذیب و تکفیرش می کردند . آقای مطهری برای دین و اندیشۀ اسلامی احساس خطر شدیدی می کرد . وی پیوسته با امام مکاتبه و بیان می کرد که خطر شریعتی به خطر شریعتیسم تبدیل شده است .

من با مشاهدۀ این اوضاع نابسامان ، تصمیم گرفتم پا درمیانی کنم ، بلکه فرجی حاصل شود . افراد حسینیه برای من احترام قایل بودند و گاهی مرا برای شرکت در جلسات دعوت می کردند . چنانکه بعدها معلوم شد ، کارگردانان حسینیه افرادی از نهضت آزادی بودند . خود آقای شریعتی هم نهضتی بود .

 دستگیری و زندانی شدن

روز بیست و یکم ماه رمضان ، من منبر فوق العاده ای رفتم و با استناد به قرآن کریم ، ده مورد از شعائر اسلامی را برشمردم  و گفتم :« هر کس به یکی از این ها حمله کند ، کافر و و اجب القتل است .ای مردم بدانید هیچ کس بیشتر از شخص شاه و دولتش به این امور حمله نکرده است ، بنابراین اینها واجب القتل اند و هرکس بتواند یکی از این ها را بکشد ، واجب است که این کار را انجام دهد . » بدین ترتیب آشکارا فتوای قتل شاه را بر روی منبر در روز بیست و یکم ماه رمضان بیان کردم .

صبح روز بعد پس از خوردن سحری تازه خوابم برده بود که متوجه شدم در می زنند . معلوم بود که در صبح به آن زودی ، برای دستگیری من آمده اند . رفتم و در را باز کردم ، دیگر نگذاشتند برگردم . گفتم که فقط اجازه بدهید لباسهایم را بردارم . خانواده ام نیز بیدار بودند و مشاهده کردند که من را می برند . چشم هایم را بستند و مرا داخل ماشین انداختند و به کمیتۀ مشترک بردند .

دو – سه روز بعد ، آقای مهندس بازرگان را نیز آوردند . در حیاط دیدم  که او را برای بازجویی می برند . حدس زدم ، به دلیل سخنرانی های مسجد قبا ، تازه او را گرفته اند .

مرا در سلول انفرادی انداختند . دیگر از اوضاع بیرون خبر نداشتم . سربازی نگهبان آن دو – سه اتاق بود ، هرچه با او حرف می زدم جرأت نمی کرد جوابی بدهد . سلول خیلی بدی بود ؛ هیچ پنجره ای برای نور یا تهویۀ هوا نداشت . اصلا مشخص نبود چه موقع از  شب یا روز است . تنها دلخوشی ام صدای اذانی بود که مسجد به گوش می رسید و نیز مهر نمازی که با زیرکی همراه آورده بودم .

خوشبختانه صبح و شب اذان مسجد پخش می شد و صدایش به طور واضح به گوش می رسید . نغمۀ « الله اکبر » و « لااله الا الله » ، در آن کنج تاریکی و تنهایی برایم مایۀ امید و دلگرمی بود . با شنیدن صدای اذان به نماز و عبادت می پرداختم و روح و جان خود را صفا می بخشیدم .

در ده روزی که در سلول انفرادی بودم ، دو برنامه در پیش گرفتم : قرائت سورۀ حمد و خواندن نماز قضا برای تمامی اقوام و آشنایان ، که تک تک آنها را به خاطر می آوردم و نیز تلاوت سوره های مختلف قرآن و نثار ثواب آن به ارواح طبیۀ انبیا و اولیای خدا .

چند روز بعد بازجویی تندی از من کردند و گفتند : « کار تو به جایی رسیده که بر روی منبر حکم قتل اعلی حضرت را صادر می کنی ؟ » من انکار کردم . فورا نوارم را گذاشتند . سکوت کردم . گفتند : « برای همین نوار ، 15 سال به زندان محکوم می شوی . اضافه بر آن چیزهای دیگری هم هست که بعدا روشن خواهد شد » و برایم خط و نشان زیادی کشیدند ، این در حالی بود که من به چیزی جز نصرت الهی و پیروزی انقلابی نمی اندیشیدم .

 


مجاهدین خلق کافر بودند

سالهای قبل از انقلاب گروهی به نام مجاهدین خلق فعالیت سیاسی و فرهنگی گسترده و داغی داشتند. در کتابهایشان که دقت می کردی ، تعالیم و معارف ناب اسلامی مشاهده نمیشد ، بلکه با افکاری دیگر در آمیخته و رنگ و بوی التقاط می داد.

جوانی از کاسبهای بازار ، با منبر من در ارتباط بود . وی به دلیل انتقادات شدیدم از دستگاه به من نزدیکتر شده بود .گویا وی با مجاهدین ارتباط قوی داشت . گاهی کتابهای آنها را برای من می آورد . او هنگامی نزد من می آمد که هوا تاریک شده بود تا اگر مأمورانی مجالس ما را زیر نظر دارند ، از چشم آنها دور بماند . کتابها از انشای خوبی برخوردار بود و آیات قرآنی فراوانی را برای تأیید مطالب در برداشت ، ولی دلچسب من نبود و احساس می کردم عقاید کمونیستی بر آیات تحمیل شده است .

مجاهدین افراد داغی بودند و فعالیت زیر زمینی و مبارزۀ مسلحانه داشتند . تعدادی هم در پوشش عبادات اسلامی و اهل نماز و روزه بودند ، با این اوصاف جوانان به راحتی جذب این گروه می شدند . همچنین مورد تأیید بعضی از بزرگان واقع می شدند . این بزرگان طی نامه هایی از حضرت امام هم خواسته بودند که مجاهدین را تأیید کنند ، اما امام سکوت کرده بودند . یکی از سران گروه نیز به نجف رفته بود و مدت یک ماه برای حضرت امام قرآن و نهج البلاغه خوانده و تفسیر کرده بود . امام همه را گوش داده و در نهایت آنان را کافر دانسته بود .

انجمن حجتیۀ با ساواک در ارتباط بود

با آن که امام منع کرده بود برای نیمۀ شعبان آن سال جشن و سروری بر پا شود ، انجمن حجتیۀ همدان در باغ بزرگی ، جشن مفصلی به راه انداخته بود و این مسئله به خوبی از جدایی آنها از خط مشی امام حکایت می کرد . من خودم کاملا از ارتباط آنها با ساواک خبر داشتم . قضیه مربوط به یکی دو سال قبل از آن بود ، که من ده روز در همدان منبر داشتم . هم زمان انجمن حجتیه همدان ، در یکی از کاروانسراهای مهم شهر مجلس داشت . از من دعوت کردند تا یک سخنرانی در آنجا ایراد کنم . من که پیرو امام و همراه انقلابیون خط امام بودم و در محاصرۀ مأموران کلانتری منبر می رفتم ، آن دعوت را نپذیرفتم . من نمی خواستم این کار من تأییدی برای آنها محسوب گردد ، چون حضور امثال ما در جلسات آنها ، پشتوانه و تأیید خوبی برای آنها بود . از طرفی شرکت نکردن من در جلسه شان ، باعث کسر شأن آنها می شد .

آیت الله مدنی ، که در آن زمان در همدان زندگی می کرد ، سئوال کرد : « چرا دعوت آنها را قبول نمی کنی ؟» عرض کردم : « من در چند شهر ، از جمله بندرعباس و تربت حیدریه ، که اینها آمده بودند جلسه برقرار کنند ، با گوش خود شنیدم که افرادشان به یکدیگر می گفتند ، اگر مسئله ای پیش آمد سریع با ساواک در میان بگذاریم و از آنها کمک بخواهیم تا مشکل ما را حل کنند .

حرف من به زودی ثابت شد . با کمال تعجب مطلع شدیم آنها به شهربانی رفته و از ما شکایت کرده اند . آنها گفته بودند که آقای انصاریان آمده تا در اینجا افکار آیت الله خمینی و باند او را اشاعه دهد .واقعا جای تعجب بود که چگونه این مدعیان دینداری و وابستگی به امام زمان (عج) ، پیش شهربانی رژیم طاغوت از ما شکایت کرده اند .

 


مسلمان شدن دو مسیحی

یکی از پا منبری های من ، که مکانیک بود، روزی به من گفت : « یکی از همسایگان محل کارم مسیحی است و برای جذب او به اسلام خیلی صحبت کرده ام . اگر اشکالی ندارد چند جلسه او را پای منبر شما بیاورم . » گفتم : « نه تنها اشکالی ندارد ، بلکه واجب است که او را بیاوری . پیامبر اکرم (ص) نیز یهودیان و مسیحیان را به مسجد دعوت و با آنها صحبت میکرد . دین ما دین منطق و دلیل است . دین فکر و اندیشه است.»

فرد مسیحی پس از چند نوبت شرکت در منابر من ، روزی گفت که می خواهم مسلمان شوم . مسایل را برایش گفتم و در جلسه ای ، که گویا در هیئت محبین الائمه و شبی از ماه رمضان بود ، به طور رسمی به دین اسلام تشرف پیدا کرد . وی در آن جلسه ، چند دقیقه ای هم برای مردم صحبت کرد .

زمانی ظهرهای ماه مبارک رمضان در مسجد امیر آباد ، سخنرانی می کردم . خانمی مسیحی چند بار همراه یکی از دوستانش به پای منبر آمده و به اسلام گرایش پیدا کرده بود . روزی پیش من آمد و گفت که به خاطر مطالب مستدلی که از قرآن و روایات شنیده ام ، می خواهم مسلمان بشوم . وی نیز به اسلام تشرف پیدا کرد .

جلسات معنوی برای اختلاف زدایی سیاسی

در اوج اختلافات اصفهان و در زمان سید مهدی هاشمی که گروه ها به مجالس و منابر حمله می کردند ، برای منبر به آن شهر دعوت شدم . هیچ یک از دوستان نظر مساعدی دربارۀ این سفر نداشتند ، ولی به هر حال من رفتم .

در بدو ورود ، از چند تن افراد بی طرف خواستم تا اوضاع را کاملا برایم توصیف و تعریف کنند . وقتی به اوضاع و احوال شهر واقف گشتم ، به این نتیجه رسیدم که بهترین راه برای جذب آن جوانان پر شور و حرارت و درگیر کشمکش های سیاسی ، طرح مسایل معنوی در سطح بالاست ؛ زیرا این موضوع همگانی است و کسی نمی تواند با آن ، جبهۀ مخالف بگیرد . فکر بکری بود و خیلی زود ثمر بخشید .

هر روزه جلسات در فضایی آرام و حال و هوایی ملکوتی برگزار شد و به مرور بر تعداد مستمعین افزوده گشت . سال بعد مجالس در مسجد سید اصفهان ، که بزرگترین مسجد شهر است ، برگزار شد . مسجد مملو از جمعیت می شد . پس از مدتها ، با تیمسار سیف اللهی ، که قبلا از مقامات اطلاعات سپاه بود و بعد به فرماندهی نیروی انتظامی ایران رسیده بود ، هم سفر شدیم . او ابراز داشت که آن جلسات در کاهش اغتشاشات سیاسی اصفهان بسیار موثر بوده و عدۀ بی شماری را از گردونۀ دسته بندی های سیاسی خارج ساخته است .

البته اگر گروها و دسته ها الهی و خطشان خط قرآن و مرامشان مرام اهل بیت (ع) باشد ، هیچ گاه با هم اختلافی پیدا نمی کنند مگر اینکه  اختلاف سلیقه به وجود آید که آن هم با محوریت قرآن و اهل بیت (ع) لطمه ای به اتحاد مردمی و همبستگی عمومی وارد نمی سازد .

 


حکایتی جالب

آقای مستطاب زاده ، جوانی بسیار مودب ، متدین و تحصیل کردۀ آمریکاست . وی اصفهانی است ؛ ولی اکنون در تهران زندگی می کند و سالهاست پای منبر من می آید . این جوان در آمریکا شاهد ماجرایی بوده که بسیار جالب است .

او می گوید : « ایامی که در آمریکا تحصیل می کردم با دو – سه دانشجوی مسیحی آمریکایی رفیق شده بودم . شب جمعه ای که اتفاقا با یک تعطیلی رسمی آمریکا مصادف شده بود ، با دوستان ایرانی قصد داشتیم به گردش برویم . یکی از دوستان آمریکایی گفت که من هم می آیم . ما معمولا به نوارهای شما و بخصوص دعای کمیل و منبرهای ماه مبارک رمضان گوش می دادیم . آن روز نیز نوارهای دعای کمیل را که تازه از ایران رسیده بود ، با خود برداشتیم .

در آنجا نوار را گذاشتم و حال معنوی بسیار خوبی به ما دست داد و اشک از دیدگانمان روان گشت . دانشجوی مسیحی هاج و واج ما را نگاه می کرد . بعد از تمام شدن نوار از ما خواست تا بخشهایی از آن را برایش ترجمه کنیم . مطالب پر معنی و پر جذبۀ دعای کمیل ، او را به هیجان آورد و پس از چندی شیعه شد  و جالب تر آن که دروس اسلامی را شروع کرد و چند سالی هم به قم آمد و پس از طی دوره ای به آمریکا برگشت . هم اکنون در آمریکا در لباس روحانیت به امر تبلیغ اشتغال دارد . » 

دعای کمیل در جمع منافقین

مرحوم شهید لاجوردی اصرار داشت که بر روی مناقین کارفرهنگی صورت بگیرد و در این باره از من کمک خواست . ابتدا کتابهای زیادی را برایشان فرستادم . روزی هم دعوتم کرد تا بروم برای آنها سخنرانی کنم . در آن زمان این گروهک در اوج فعالیت بودند و زندان پر از اعضای تندروی آنها بود . من معتقد بودم که علاوه بر سخنرانی ، برگزاری دعای کمیل نیز بسیار مناسب است و چه بسا اثر زیادی دارد ؛ زیرا تمام مضامین دعا کمیل ، از عمق وجود نشأت می گیرد و انسان در آن مناجات ، بسیار عاطفی با خدا حرف می زند ، از این روی می توان در لابه لای فرازهای دعا ، به طور مستقیم با وجدان افراد سخن گفت و آنها را از خواب غفلت بیدار کرد .

جلسات چندی در زندان اوین و قزل حصار کرج برگزار شد . پس از آن از آقای لاجوردی خواستم تا در مراسم تاسوعا و عاشورا و احیای ماه مبارک رمضان نیز آن افراد را به پای منبر بیاورد . آنها می آمدند و در جایگاه خاصی می نشستند . این فعالیت های فرهنگی در روح و جان آن افراد گول خورده ، اثر عمیقی برجای گذاشت . بسیاری نیز موفق به توبه و بازگشت به صراط مستقیم شدند و از زندان خلاصی یافتند .

بعدها نامه های محبت آمیز بیشماری از آن جوانان به دستم رسید . بعضی از دختران نیز که در آن گروه بودند ، موفق به توبه شدند . آنها بعدها مرا برای مراسم ازدواج خود دعوت می کردند و من صیغه عقدشان را جای می کردم و بحمدالله هر یک دنبال زندگی سالم و پر افتخاری رفتند .

حضرت علی (ع) که این دعا را برای یکی از یارانش ، کمیل ، ایراد کرد و او آن را نوشت فرمودند : « این دعا روزی را زیاد می کند ، گناه را می بخشد ، یاری خداوند را جلب می کند و انسان را از دیگران با رحمت خودش کفایت می کند و خلاصه زندگی انسان را یکسره به پروردگار متصل می کند . »


 

حضور در جبهه های نبرد

من در مشهد بودم که خبر حملۀ همه جانیۀ عراق را به میهن اسلامی شنیدم . داخل صحن حرم ، مردم دور هم جمع شده ، به رادیو گوش می دادند که اعلام شد : « عراق از دریا و هوا و زمین به کشور حمله کرده است . » سریع به منزل آمدم و به خانواده گفتم که اثاثیه را جمع کنید ، باید به تهران برگردیم .

اهل بیت را به تهران رساندم ، کارهایم را سرو سامان دادم و همراه حاج آقا ارسین و با ماشین او راهی جبهه شدم . مستقیما به منطقۀ آبادان و خرمشهر وارد شدیم . هدف اصلی عراق تصرف این دو شهر و جدا کردن مناطق نفت خیز از ایران بود . چند روزی از شروع جنگ نگذشته بود و آبادان 24 ساعته زیر آتش سنگین توپ خانۀ عراق بود .

ما غافلگیر شده بودیم . ارتش ، نظام و برنامه مشخصی نداشت . سپاه هم منسجم نبود و نیروهای مردمی برای جهاد ، حفظ دین و مملکت ؛ ولی ناهماهنگ و بی برنامه به جبهه آمده بودند . با این اوصاف کار ما خیلی دشوار و در هم پیچیده بود ، ولی عراق با آمادگی قبلی جنگ کلاسیکی را شروع کرده بود . وقتی وارد آبادان شدیم ، درگیری خیلی شدید بود . قسمتی از جبهه دست ارتش و قسمتی دست سپاه بود . نیروهای نامنظم مردمی نیز با عنوان فداییان اسلام و به سر پرستی مرحوم شهید سید مجتبی هاشمی ، در آبادان و خرمشهر مستقر بودند  .ما هم به این طرف و آن طرف می رفتیم و با رزمندگان صحبت کرده ، آنها را تشویق و تشجیع می کردیم . بعد از چند روزی که در آبادان به سر بردیم ، به خرمشهر آمدیم . آنجا جنگ شدیدتر بود . عراقی ها شهر را غارت کرده و نخل ها را سوزانده بودند . من و آقای ارسین زیر گلوله باران عراق  با ماشین به هر سو می رفتیم و به بچه ها دلگرمی می دادیم و آنها را به پایداری و مقاومت سفارش می کردیم . چندی بعد زمزمۀ سقوط خرمشهر به گوش می رسید  . شهر از دو طرف در محاصره بود ، مگر جادۀ خسرو آباد به آبادان . همان زمان بود که محمد حسین فهمیده خود را به زیر تانک عراقیها انداخت تا جلوی آمدن آنها را به شهر بگیرد . مردمی که در شهر بودند همه در حال فرار بودند . ما هم دیدیم دیگر جای ماندن نیست . با آقای ارسین سوار ماشین شدیم و با سرعت از جادۀ خسروآباد به طرف آبادان حرکت کردیم. جاده زیر آتش بود و دشمن در فاصلۀ 200 متری ما بود . زمانی گلوله باران چنان شدید شد که به ناچار از حرکت ایستادیم و زیر ماشین پناه گرفتیم . مرگ را جلوی چشمان خود می دیدیم . ساعت چهار بعداز ظهر مقداری وضعیت آرامتر شد و ما از بیابان و بیراهه ، وارد جادۀ اهواز شدیم و خود را به شهر رساندیم .

من با بچه های سپاه و کمیته آشنا بودم . آنها جوانانی بودند که از سال 1355 به بعد پای منبرهای من می آمدند که از شلوغ ترین منبرهای تهران بود . در ادامۀ جنگ نیز من در کنار آنها و در جبهه های جنگ بودم . یعنی به طور مستمر و هر چند وقت یک بار ، به جبهه ها سرکشی کرده ، در پایگاههای مختلف برای رزمندگان اسلام سخنرانی می کردم . در ارتباط با جهاد و مرزداری ، آیات و روایات بسیاری را دسته بندی نموده بودم و گاهی در یک شبانه روز ده بار برای گردانهای مختلف سخنرانی می کردم . من همیشه مایل بودم که به خط مقدم بروم ؛ اما اغلب ممانعت می کردند و می گفتند امام فرموده اند به چهرهایی که وجودشان خیلی لازم است ، اجازه ندهید به جلو بروند . ولی ما توجیه می کردیم که پس قاعده شامل حال ما نمی شود ؛ چرا که ما چهرۀ با ارزشی نیستیم . بدین ترتیب خود را به خط مقدم می رساندیم . به سنگرهای بچه ها سرکشی و آنها را زیارت می کردیم و به آنها دلگرمی می بخشیدیم . در شبهای تاریک با « بلد » ، به سنگرهای تک تیراندازان ، بچه های شناسایی و بیسیم چی ها سر می زدیم و مقداری با آنها می نشستیم .

 


حاج همت

در دوران هشت سال دفاع مقدس ، من یک پایم تهران و یک پایم جبهه بود ، بخصوص در زمان فرماندهی حاج همت ، من همیشه جبهه بودم . آشنایی ما نیز برای اولین بار در جبهه و در عملیات والفجر اتفاق افتاد. او که دبیر آموزش و پرورش شهرضا بود ، در یک اعزام شرکت کرده و به کردستان آمده و در آنجا رشادت و دلاوری زیادی از خود نشان داده بود . سران سپاه او را جذب کرده و تکلیف کرده بودند در جبهه بماند و از دین و میهن پاسداری نماید ؛ از این روی پس از اتمام دورۀ مأموریتش باز هم در جبهه می ماند و برای کلاس بزرگتری معلمی می کند ؛ دشتهای پهناور و کوهها ی سر به فلک کشیده ، کلاس درس او ، و ایمان ، اخلاق ، تقوی ، شجاعت و دلاوری موضوعات تدریس او بودند .

حاج همت سراسر زندگی خود را وقف اسلام و میهن کرد و تا جان در بدن داشت از این مرز و بوم دفاع کرد . او با نیروهای بسیجی طوری برخورد کرده بود که همه به او عشق می ورزیدند . حاج همت زندگی ساده و به دور از تجملات داشت . زمانی که خانواده اش را به اهواز آورده بود ، گاهی با هم به خانه شان می رفتیم ، ناهاری می خوردیم و دوباره به جبهه بر می گشتیم  . او خیلی فعال ، زرنگ و اهل توسل و مناجات بود . ایامی که فرماندهی لشکر « محمد رسول الله » را برعهده داشت ، به نحو احسن از پس کارها برمی آمد  هرجا که نبرد سخت می شد ، حاج همت ، از پشت بی سیم حرکت می کرد و خود به وسط میدان می رفت . وی که با نیروی اندکی جزیرۀ مجنون را نگاه می داشت ، در همان مکان با گلولۀ توپی سرش را از بدن جدا شد . جنازه اش را به تهران منتقل کردند ، من با جنازۀ او به شهرضا رفتم و در  نماز و خاک سپاری اش شرکت کردم .

 


خواندن دعای کمیل در حال ایستاده

یک بار دیگر نیز برای عملیات گسترده ای دست به اعزام عمومی زده بودند . حضرت امام به این اعزام عنایت خاصی داشتند . مجلسی در مدرسۀ شهید مطهری برپا شد و نیروهای رزمنده و بسیجیان گرد هم آمدند . مسجد مملو از جمعیت بود ، خیابانهای اطراف هم بسیار شلوغ بود . همه جا بلندگو نصب کرده بودند . ما مراسم دعای کمیل را شروع کردیم . به نصف دعا که رسیدم ، ناگهان از جای خود برخاستم و رو به رزمندگان اسلام  و در حالت ایستاده ، دعا را ادامه دادم و خطاب به آنان گفتم : « شما جوانان پاک باخته ، جان خود را کف دست نهاده ، می خواهید آن را با خدا معامله کنید . شما بسیار دوست و عزیز خداوندید و مسلما این مجلس ملکوتی مورد توجه پروردگار است و فرشتگان در رفت و آمد هستند . لحظه ای برایم گران آمد پشت به شما و در حال نشسته باشم...».

دعا را ایستاده و در کمال شور و حال به پایان رساندم . مجلس بسیار عجیبی شده بود ، عده ای بی حال بر زمین می افتادند . فردا خبردار شدم که تعداد افراد آماده اعزام به جبهه ، خیلی زیادتر از حد لزوم است و می خواستند بقیه را ثبت نام نکنند .

گردانهای شهادت

در سراسر جبهه ، عراقی ها در مقابل خطوط دفاعی خود مین گذاری می کردند و به علاوه دور تا دور مقرهای خود سیم خاردار می کشیدند و بشکه های انفجاری قرار می دادند . در شروع عملیات ، گاهی لازم می شد که بی معطلی ، عده ای جلو بروند و راه را باز کنند . در بدو امر نیز اعلام می شد که برای چنین کاری چند نفر لازم داریم و تأکید می شد که احتمال زنده ماندن هم بسیار کم است . گاهی اوقات که من حضور داشتم ، از من می خواستند که من این مطلب را اعلام کنم . من نیز ضمن بیان عظمت و اهمیت جهاد در راه خدا و اجر و پاداش شهادت ، آن را اعلام می کردم . بدین ترتیب فورا عدۀ زیادی پیش قدم می شدند که خیلی بیشتر از حد لزوم بود . موقعی که اسم نویسی تمام  میشد ، بسیاری از حسرت این که چرا این موقعیت نصیب آنها نشده ، گریه و زاری می کردند .

بچه ها همه از دنیا بریده غرق معنویات و متوجه عالم دیگر شده بودند و اصلا به دنیا و چیزیهای دنیایی فکر نمی کردند . همه پاک، بی آلایش ، خالص و مخلص بودند . یکی از زیبایی های جبهه ، نیمه شبهای آنجا بود . آن بسیجیان عاشق ، باشور و شعف وصف ناپذیر در آن بیابانها ، هر یک در گوشه ای با خود خلوت کرده ، با معبود خویش راز و نیاز می کردند و از شدت عشق و ایمان اشک می ریختند . همه جا نماز و گریه و مناجات بود ، گویا آنجا سرای محشر و عرفات بود . خدا شاهد است گاهی اوقات که من در آن بیابانها و در سنگرهای بچه ها سخنرانی می کردم ، صحرای کربلا و شب عاشورای حسینی برایم نمودار میشد . عشق و علاقۀ آن بچه های معصوم ، با آن چهرهای پاک و نورانی به امام عزیز و بیقراری شان برای جانفشانی در راه اسلام ، درست همان بود که در خاطر هر مسلمانی واقعۀ کربلا نقش زده بود .

بعضی از آن گلهای ناز ، در نشست و برخاستها ، یا سخنرانیها ، خود را به من نزدیک می کردند و می گفتند ما باید کنار حاج آقا بنشینیم ، چرا که ما فردا شهید می شویم . فردای آن روز فرا می رسید و با کمال شگفتی می دیدیم که آن گلها پرپر می شوند و مرغ جانشان از آن قفس کوچک به اوج آسمان نیلگون پر می کشد .

شهید گرکانی ، یک بسیجی بود . او قبل از انقلاب در پخش اعلامیه ها به من کمک می کرد . روزی برایم نوشت که تا40 روز دیگر شهید می شوم ؛ زیرا دو – سه بار حضرت سید الشهدا (ع) را در خواب دیده ام و ایشان چنین مژده ای را به من داده است آن بسیجی ، همان طور که گفته  بود، 40 روز بعد شهید شد .

گاهی اوقات رزمنده ای نزد من می آمد و می گفت ، حاج آقا امروز رأس سال خمسی من است . جالب آن که مثلا 20 تومان پول می داد و می گفت ، من امروز در پایان سال خمسی ام ، فقط صد تومان پول اضافه آورده ام . من یادداشت می کردم و بعد به نام خودشان ، با مهر حضرت امام رسید می گرفتم .

برخی از همین بچه ها از خانواده های غیر مذهبی بودند . یکی از آنها که با من آشنایی داشت ، شهید شد . بعدها شنیدم که واقعۀ شهادت او بر خانواده اش تأثیر فراوانی گذاشته ، خواهر و مادرش محجب و متدین شده اند .

 


ماجرای شام در خانه کُردهای خونگرم

این بار پیغام از شمالی ترین منطقۀ جبهه ، یعنی اطراف حلبچه بود . اوضاع آنجا بسیار شلوغ شده بود. ما را طلبیدند تا روحیۀ بچه ها را تقویت کنم . من به اتفاق چند تن از دوستان به سمت غرب حرکت کردیم . دوستان عبارت بودند از : از آقای حاج سید علی آقای لاجوردی که فرش فروش و اهل قم است ، مرحوم حاج محمد مقدم ، حاج علی حاج باقری و آقای حاج میرزا حبیب الله امین الواعظین که اهل کرج و از اولیاء الله است . وی گاهی با من به جبهه آمده ، با آن که پیرمرد بود تا صف مقدم جلو می آمد . من از او امید شفاعت دارم .

مقدار زیادی پول ، که از مردم و هیئت ها جمع آوری کرده بودیم و یک ساک پر شده بود ، همراه داشتیم . من معمولا با خود پول می بردم تا اگر نیاز ضروری هست برطرف سازیم ؛ پولها زیر نظر فرمانده لشکر و برای خرید رزق و مایحتاج دیگر به مصرف می رسید .

با آن دوستان شب را در همدان ماندیم ، هوا خیلی سرد بود . سپس به سنندج رفتیم و یک روز آنجا ماندیم و برای مردم سخنرانی کردیم . از آنجا به شهری دیگر و بعد از آن به سقز رفتیم . برادر حاج همت ، فرمانده سپاه آنجا بود . سه شب در آنجا ماندیم و برای رزمندگان سخنرانی کردیم که بسیار موثر واقع شد . سپس به بانه رفتیم تا از آنجا راهی حلبچه شویم .

جاده ها خیلی نا امن بود و ما زیر چتر امنیتی نیروهای کنترل جاده ، ساعت چهار بعد از ظهر به بانه رسیدیم . نم نم باران می آمد . با دوستان در شهر بانه مقداری قدم زدیم . آنها گفتند : « حاج آقا این جا برای ما خیلی دلگیر است ، بیا برگردیم . » گفتم : « آمده ایم که به حلبچه برویم . تازه جاده ها خیلی نا امن است چگونه می توانیم در شب تاریک برگردیم . صبر کنید و تلخی این دلگیری را تحمل کنید ، چه بسا در ورای بسیاری از تلخی ها شیرینی وجود دارد ... امشب را هم می مانیم ، اگر نخواستید فردا برمی گردیم . »

به سپاه رفتیم و خودمان را معرفی کردیم . نیروهای آنجا از آذربایجان بودند و ما را نمی شناختند و اتفاقا خیلی هم سرد برخورد کردند . هنگام نماز جماعت ، روحانی سپاه  مرا شناخت و از من خواست که بعد از نماز سخنرانی کنم . یک ساعتی برایشان سخنرانی کردم . در بین نیروها چند تن از سپاهیان آشنای تهرانی هم حضور داشتند . بعد از نماز با هم سر سفرۀ شام نشستیم . حاجی بخشی هم که از حلبچه می آمد ، دوربین در دست ، از راه رسید و کنار ما نشست .



در این اثنا شخصی آمد و گفت : « حاج آقا ، جوانی به نام لطفی که اهل تسنن است آمده و می خواهد شما را ببیند . » هرچه فکر کردم سابقه ای از او در ذهنم نیافتم .گفتم ، بگو بیاید . دیدم جوانی 25-26 ساله است و کمی هم می لنگد . کنارم نشست و بعد از احوال پرسی مختصری گفت : « حاج آقا اگر باران نیامده بود از خانه تا اینجا سینه خیز خدمتتان می رسیدم ، ملاقات با شما تا این اندازه برایم مهم با ارزش است . » این سخن حالم را منقلب ساخت ؛ که چگونه خداوند بزرگ با آن که پروندۀ خوبی نزدش ندارم این گونه چهرۀ مرا در بین مردم محبوب و عزیز کرده است . گفت : « ما 14 نفر هستیم ، آنها را به خانه دعوت کرده ام و همگی حضور شما را در جمع خود طلب می کنیم . »

سر سفرۀ شام بودیم و هنوز لقمه ای بیش نخورده بودم ، با شنیدن این حرف ها از اشتها افتادم و نتوانستم لقمه ای دیگر بخورم . به دوستان گفتم : « من با این آقا می روم .» بچه های سپاه گفتند : « حاج آقا اینجا کردستان است و اوضاع خیلی بحرانی و خطرناک است ، شما با چه جرأتی می خواهید به خانۀ یک ناشناس بروید ؟ اگر حتما می خواهید بروید ما با شما بیاییم . » گفتم : « نه » ، اما سرانجام یک نفر از آنها گفت که من حتما باید با شما بیاییم . بلند شد و خود را مسلح کرد . حاج بخشی هم حرکت کرد . هم سفرانم نیز همراهی کردند . آن جوان خوشحال شد و با هم به خانه شان رفتیم .

پس از دقایقی ، دوستان او نیز وارد شدند . جمعا 14 نفر بودند . آنها گفتند که توسط یکی از دوستانشان که شهید شده ، به مذهب تشیع درآمده اند . می گفتند که آن شهید هم با شنیدن نوارهایی از دهۀ محرم و ماه رمضان شما شیعه شده بود . وصیت نامۀ او را که خون آلوده و حاوی مطالب پر معنایی از حضرت سید الشهداء بود ، قاب گرفته بودند .

همه از این ساعتی در کنار ما هستند ، خوشحال و مسرور بودند . آنها گفتند که والدینشان از این مسایل خبر ندارند . آقای لطفی اسم خود را حسین گذاشته بود . در آنجا فرصت را غنیمت شمرده ، بخشی از دعای کمیل را خواندیم و توسلی به حضرت علی (ع) پیدا کردیم . مجلس بسیار خوبی شد . یک ساعت در آن فضای معنوی دعا خواندیم و گریه کردیم که دست کمی از شب بیست و یکم ماه رمضان نداشت .

 


هرکس در مقابل انقلاب بایستد...

من این انقلاب را بعد از انقلاب انبیاء الله و ائمۀ هدی گران ترین و پر بار ترین انقلاب می دانم . از ابتدا هر کس به این انقلاب خیانت کرد، سزای عمل خود را در همین دنیا دید و از این به بعد نیز چنین خواهد بود، زیرا این انقلاب از آغاز فقط برای خدا بوده و رهبر وارسته و الهی اش با نیتی خالص کار کرده است ، به علاوه هزاران تن از جوانان پاک، جان خود را بر سر پیروزی انقلاب گذاشته اند. بنابراین هرکس در مقابل انقلاب بایستد ، در نهایت از طرف خداوند عالم محکوم به شکست خواهد بود.

 

شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.

bultannews@gmail.com

انتشار یافته: ۱۱
در انتظار بررسی: ۰
غیر قابل انتشار: ۷
ناشناس
|
Iran, Islamic Republic of
|
۱۱:۰۹ - ۱۳۹۰/۰۶/۱۶
6
5
"من نمی خواستم این کار من تأییدی برای آنها محسوب گردد ، چون حضور امثال ما در جلسات آنها ، پشتوانه و تأیید خوبی برای آنها بود . از طرفی شرکت نکردن من در جلسه شان ، باعث کسر شأن آنها می شد ."
جناب آقای انصاریان!
از اخلاق اسلامی به دور است که انسان خود را بسیار بزرگ ببیند و دیگران را محتاج خود تصور کند. فعالیت انجمن مورد تایید تمام مراجع بزرگ شیعه بوده است و این برای آنان کفایت می کند (تاییدات مراجع را در این وبلاگ مشاهد کنیدhttp://feghahat.blogfa.com/)
و اما مساله جشن نیمه شعبان همدان؛
خوب است این سند ساواک را که وزارت اطلاعات منتشر کرده است به دقت مطالعه فرمائید: نگاه کنید به جلد هفتم کتاب انقلاب اسلامی به روایت اسناد ساواک ص 232 : تلفنگرام خیلی محرمانه شماره 13/7226 مورخ 24/4/2537 :
"" برابر اطلاع حاج محمد ابراهیم درفشی شغل کفاش یکی از گردانندگان اصلی انجمن مبارزه با بهائیگری در همدان شیخ محمود حلبی که از اعضا موثر و گرداننده انجمن اسلامی در تهران میباشد با درفشی تماس و بوی دستور داده که از گرفتن جشن و هرگونه جلسات عمومی در شهرها و بخشها و وحتی روستاها در نیمه شعبان خودداری نمایند که بهمین نحو اقدام شده است .%1""رئیس سازمان اطلاعات و امنیت همدان. و در همین مجلد چند سند دیگر در عدم برگزاری جشن توسط حجتیه در آن سال آمده است)
جناب آقای انصاریان! این سند در مورد انجمن همدان سخن می گوید و تصریح می کند که جسنی برگزار نشده است.
اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا
ناشناس
|
Iran, Islamic Republic of
|
۱۴:۱۶ - ۱۳۹۰/۰۶/۱۶
4
8
احسنت به این شجاعت و اعتقاد راسخ
زهرا
|
Iran, Islamic Republic of
|
۱۷:۵۵ - ۱۳۹۰/۰۶/۱۶
4
6
خدا حفظشون کنه
ناشناس
|
Iran, Islamic Republic of
|
۱۷:۳۸ - ۱۳۹۰/۰۶/۱۷
2
3
بلاخره اون حرفها رو ایشون زده یا نه؟؟ یه سخنرانیش رو دیدم داشت به دولت مطلک (شایدم متلک )مینداخت که خوب حالا میگیم دولت بوده ولی اصل انقلاب.........
احسان
|
Iran, Islamic Republic of
|
۲۲:۰۸ - ۱۳۹۰/۰۶/۱۷
2
4
خدا حفظشون کنه...اینم بدک نیست
http://www.irdc.ir/fa/content/8295/default.aspx
ناشناس
|
Iran, Islamic Republic of
|
۱۷:۰۴ - ۱۳۹۰/۰۶/۱۸
4
6
بولتن نباید نظر یکی از پیروان منحرف گروهک انجمن حجتیه را درج کند. آن هم با ابلیغ سایتشان. لطفا حذف شود.
شیما
|
Iran, Islamic Republic of
|
۱۳:۰۵ - ۱۳۹۰/۰۶/۲۲
1
0
دکتر شریعتی عزیز دل منه اگه امروز من شیعه موندم به واسطه ی روشن سازی های آن معلم بزرگواره والا ترجیح میدادم هیچ دینی نداشته باشم با این اسلام ساختگی بعضی ها آدم را ه
به جایی نمی بره
خلوصی
|
Iran, Islamic Republic of
|
۱۵:۰۳ - ۱۳۹۰/۰۶/۲۲
2
0
چون بنده در سالیان گذشته و دورادور در جریان فعالیتهای انجمن حجتیه بوده ام به نظرم میرسد اتهام همکاری انجمن با ساواک دور از ادب و اخلاق اسلامی استکه که آقای شیخ حسین به آن افتخار میکنند . بسیاری از بزرگان مملکت و دلسوزان نظام تربیت شده همان انجمن هستند.آیا درست است که برای خوب جلوه دادن خودمان دیگران را بد جلوه دهیم ؟
ناشناس
|
Iran, Islamic Republic of
|
۱۳:۴۲ - ۱۳۹۰/۱۰/۳۰
0
1
با سلام در خصوص جشن نیمه شعبان و اسناد ساواک دیدم که مجله شفافیت توانسته روشنگری خوبی پیرامون ان داشته و دست انجمن و حلبی را رو کرده است و نیازی به این مظلو نمایی نیست.
حضرات دم خروس بدجوری خود نمایی میکنه!
زهرا
|
Iran, Islamic Republic of
|
۱۹:۰۱ - ۱۳۹۳/۰۱/۲۴
1
0
من هم تمام اعتقاداتم رو به شريعتي مديونم
سیدی
|
Iran, Islamic Republic of
|
۰۹:۵۳ - ۱۳۹۳/۰۳/۱۹
0
1
انجمن حجتیه یکی از برداشتهای بسیار متحجر از دین است من خودم هرچه دار م از شریعتی دارم اما اکثر بستگان نزدیک من از اعضائ فعال انجمن حجتیه هستند اگر نوع نگاه شریعتی به دین نبود و فکر می کردم شیعه همان است که حجتیه می گوید قطعا الان شیعه نبودم آنها وقتی منزل ما برای مهمانی می آیند اولا بلافاصله موسیقی تلویزیون را قطع میکنند خانمها بیش چند کلمه با حتی شوهر خواهر خود یا برادر شوهر حرف نمی زنند بر اساس شعار احتیاط شرط عقل است حتی در منزل خیلی از افرادی که مثل خودشان فکر نمی کنند چیزی نمی خورند که آن دنیای آنها به خطر نیفتد هنوز به شکل مضحکی عمر کشان می گیرند و..
نظر شما

آخرین اخبار

پربازدید ها

پربحث ترین عناوین