کد خبر: ۴۹۴۷۶۹
تاریخ انتشار:

کودکتان را درست تنبیه کنید

گاهی ما کودک را به خاطر کار اشتباهی که انجام داده تنبیه می­کنیم. به عنوان مثال دوستش را کتک زده، وسیله­ای را شکسته و کارهایی مشابه آن، اما گاهی هم نه به خاطر کار بدی که انجام داده، بلکه چون حرف ما را گوش نکرده عصبانی می­شویم و سر کودک فریاد می­زنیم یا او را تنبیه می­کنیم و بدیهی است که این کار اصلا درست نیست. هدف از تنبیه باید آگاه کردن کودک از کار زشتی باشد که انجام داده یا اصلاح رفتار او

کودکتان را درست تنبیه کنیدگروه اجتماعی: گاهی ما کودک را به خاطر کار اشتباهی که انجام داده تنبیه می­کنیم. به عنوان مثال دوستش را کتک زده، وسیله­ای را شکسته و کارهایی مشابه آن، اما گاهی هم نه به خاطر کار بدی که انجام داده، بلکه چون حرف ما را گوش نکرده عصبانی می­شویم و سر کودک فریاد می­زنیم یا او را تنبیه می­کنیم و بدیهی است که این کار اصلا درست نیست. هدف از تنبیه باید آگاه کردن کودک از کار زشتی باشد که انجام داده یا اصلاح رفتار او.

به گزارش بولتن نیوز به نقل از مجله روزهای زندگی، نکته دیگری که باید به آن توجه کرد، این است که آیا کودک درکی از تنبیه دارد؟ کودکان گاهی هیچ درکی از تنبیه ندارند و نمی­دانند که چرا والدین این رفتار را با آن­ها انجام داده­اند. تنبیه زمانی می­تواند نتیجه مثبت داشته باشد که با روش درست اعمال شود چون در غیر این صورت می­تواند باعث بروز آسیب روانی در کودک شود.

بنابراین قبل از هر چیز از خودتان بپرسید که آیا شما حد و مرزها را برای کودک مشخص کرده­اید و آیا او می­داند که چه کاری درست و انجام چه کاری اشتباه است؟ حال به چند روش درست تنبیهی برای اصلاح رفتار کودک توجه کنید:

از کلام استفاده کنید.

روبروی کودک بنشینید و مستقیم در چشم­هایش نگاه کنید. داد نزنید بلکه با صدایی جدی و محکم به او بگویید کاری را که انجام داده، دوست نداشته­اید. حتما به کار زشت کودک اشاره کنید نه اینکه خود او را مورد سرزنش و توهین قرار دهید.

2- هنگام تنبیه ابراز علاقه هم بکنید.

وقتی هنگام تنبیه به کودکتان ابراز علاقه می­کنید او می­فهمد که رفتار نادرستش باعث نشده که محبت شما به او کم شود. به عنوان مثال با حالت جدی و ناراحت به کودکتان بگویید: «با اینکه خیلی دوستت دارم، ولی از این کارت خوشم نیامد. تو بچه خیلی خوبی هستی، ولی کاری را که انجام دادی اصلا خوب نیست ...» وقتی در حالت تنبیه این جملات را به کار می­برید به کودک می­گویید که مشکلی با او ندارید و همیشه و در هر شرایطی دوستش دارید، ولی به خاطر کار اشتباهی که انجام داده از دستش ناراحت هستید.

3- رابطه عاطفی عمیقی با کودکتان داشته باشید.

وقتی رابطه عاطفی­تان عمیق باشد لحن سرد و رسمی شما از هر تنبیهی برای کودکتان بدتر است. والدینی که با کودکانشان رابطه بسیار صمیمی دارند، وقتی می­خواهند کودک را متوجه رفتار اشتباهش بکنند، لحن کلامشان را سرد و رسمی می­کنند، مثلا اگر شما پسرتان را همیشه با عناوینی مثل پسرم، عزیزم و ... خطاب می­کنید وقتی خیلی رسمی اسم کوچکش را صدا می­زنید، او متوجه می­شود که مادر از دست او ناراحت است که از پیشوند یا پسوند محبت­آمیز استفاده نکرده.

4- از سکوت تربیتی استفاده کنید.

این سکوت باید متناسب با سن کودک انتخاب شود و بیشتر از حد و زمان تحمل او نباشد.

معمولاً برای این کار یک جای مشخص در نظر بگیرید. بدین ترتیب که کودک را برای دقایقی در آنجا قرار دهید و بعد از توضیح دلیل اینکه چرا آنجاست، او را برای مدت معینی در آن مکان نگه دارید. تعیین زمان را به ازای سن کودک در نظر بگیرید. مثلا یک کودک چهار ساله باید چهار دقیقه در مکان مشخص شده بماند.

کودکتان را درست تنبیه کنید

به عنوان مثال روی صندلی بنشیند و اگر آن مکان را قبل از تمام شدن زمان در نظر گرفته شده ترک کرد، دوباره او را به سر جای اولش برگردانید. گاهی این مدت را با اضافه کردن عدد یک به سن کودک نیز می­توان انتخاب کرد، مثلا برای یک کودک پنج ساله، 1 + 5 یعنی شش دقیقه.

یادتان باشد که این زمان را بیشتر از این طولانی نکنید.

آن اتفاق لعنتی

به سختی سوار اتوبوس می­شوم. اتوبوس آنقدر شلوغ است که همان نزدیک در می­ایستم و دستگیره­اش را می­گیرم که مبادا بیفتم. چقدر دلم برای کیوان تنگ شده برای دستان قوی و مردانه­اش که به من آرامش خاصی می­داد و نگاهش که تمام عشق­های دنیا را یکجا به جانم می­ریخت. نکند تمام تلاش­هایم بی نتیجه بماند و برای همیشه کیوان را از دست بدهم؟ نکند او را از من بگیرند؟ بی او چطور زندگی کنم، نفس بکشم و شب را روز و روز را شب کنم؟! به خودم تشر می­زنم که این فکرهای منفی و لعنتی چیست؟ کاش کسی بیاید و جلو ذهنم را بگیرد، از این فکرهای منفی خسته­ام. اتوبوس ترمز شدیدی می­کند. بی اختیار دست می­گذارم روی شکمم و می­گویم: «عسلم ببخشید. من نباید سوار اتوبوس بشوم. آن هم اتوبوس شلوغی که جای نشستن ندارد، ولی خب مجبورم. از کجا پول تاکسی بیاورم وقتی هزار تومان هم الان برایم ارزش دارد؟ عسلم باید پول جمع کنیم تا بلکه بتوانیم شاکی پرونده پدرت را راضی کنیم.» مثل همیشه با جنین حرف می­زنم. جنین فوق­العاده­ای است. حرف­هایم را می­شنود و درک می­کند و همین احساس درک متقابل آرامم می­کند. هوای داخل اتوبوس گرفته است. نفسم بند می­آید. یک ایستگاه مانده تا مقصد پیاده می­شوم و راه می­روم. کتفم درد می­کند. دلم می­خواهد جایی بنشینم و به چیزی تکیه بدهم، ولی باید زودتر خودم را به آرایشگاه برسانم. به ساعتم نگاه می­کنم. چیزی به ساعت شش نمانده. سرعتم را بیشتر می­کنم. آنقدر مشوشم که گذشته و حال و آینده­ام را با هم می­بینم. کیوان که به خواستگاری­ام آمد، پدرم مخالف بود. می­گفت شغل ثابت ندارد و باید سختی­های زیادی را تحمل کنم.

سماجت کردم و سختی­ها را به جان خریدم. خانم خانه­اش که شدم احساس خوشبختی می­کردم. یک جانم یا عزیزم که می­گفت می­شکفتم. دوستش داشتم. دوستم داشت. دیگر چه می­خواستم؟ همه چیز خوب بود. تازه جشن سالگرد ازدواجمان را گرفته بودیم که آن اتفاق لعنتی افتاد.

رفته بودیم خرید. توی خیابان شلوغ مرکز شهر قدم می­زدیم که موبایل کیوان زنگ خورد. رفت داخل یک کوچه تا صحبت کند. من داشتم ویترین مغازه­ای را نگاه می­کردم، مردی میانسال آمد سمتم و به من پیشنهاد آشنایی داد. انگار جن دیده باشم، ترسیدم و وحشت­زده گفتم:

- آقا لطفا ً مزاحم نشین!

لبخندی زد و گفت:

- این قدر ترسناکم؟

- این بار عصبی گفتم:

- برین آقا و وقت خودتون و و من رو نگیرین!

سمج­تر از این حرف­ها بود. ایستاده بود و می­خواست شماره­اش را به من بدهد. دیدم ول­کن نیست. راهم را کشیدم و رفتم سمت کوچه­ای که کیوان داشت با موبایلش در آنجا حرف می­زد که ای کاش قلم پایم شکسته بود و به آنجا نمی­رفتم. مرد مزاحم دنبالم بود و کیوان هم متوجه شد که قصد مزاحمت دارد و با او درگیر شد. همه چیز در عرض چند دقیقه اتفاق افتاد.

کیوان یقه مرد مزاحم را گرفت و آن مرد به کیوان سیلی زد و کیوان او را هل داد. شوکه شده بودم. خون روی آسفالت خیابان جاری شده بود. مردم جمع شده بودند و بعد صدای آژیر پلیس و محاکمه و دادگاه و کیوان به جرم قتل عمد محکوم به اعدام شد. شاید همه این­ها یک قصه باشد، یک تراژدی و من صبح روزی که کیوان را می­برند پای چوبه دار از خواب بیدار شوم و ببینم کیوان عین یک بچه آرام کنارم خوابیده ...

اشکم بند نمی­آید. تلخی پیچیده توی تمام تنم. تلخی واقعیت، تلخی سنگدلی آدم­ها و تلخی سرنوشت که برایم داستان غم­انگیزی نوشت.

وای نکند این تلخی پخش شود توی تنم و کام جنینم را تلخ کند. اشک­ها را از روی دستم پاک می­کنم و سعی می­کنم مثبت فکر کنم. سر کوچه آرایشگاه که می­رسم، لحظاتی می­ایستم. حرف­هایی را که می­خواستم به خانم ربیعی، مادر مقتول بزنم و چند روز در ذهنم مرور کرده بودم، زیر لب گفتم. ای کاش قلبش نرم می­شد، ای کاش کیوان را می­بخشید و از خونش می­گذشت. سه ماه است که دارم می­روم و می­آیم و التماس می­کنم که همه چیز خیلی اتفاقی بود. سه ماه است دارم ضجه می­زنم که کیوان تا حالا آزارش حتی به یک مورچه هم نرسیده، چه برسد به آدمکشی. سه ماه است که خانم ربیعی حتی نگاهش به نگاهم نیفتاده و با انزجار مرا از خودش می­راند. این بار اما همه چیز فرق می­کند. این بار باید هر جور شده با هم حرف بزنیم و من توضیح بدهم که با اعدام کیوان در واقع سه نفر کشته می­شوند. من بی کیوان نمی­توانم زندگی کنم و جنینم ... مسلماً او هم رشد نخواهد کرد و پا به این دنیا نخواهد گذاشت. پله­های آرایشگاه را سخت و کند می­روم بالا. نفسم بالا نمی­آید. توی پاگرد می­ایستم و نفس تازه می­کنم. تمام تنم عرق کرده. دکمه بالایی مانتوام را باز می­کنم و جریان هوا می­خزد روی پوستم و جنینم نفسی تازه می­کند. «عسلم غصه نخور هر طور شده بابایی را برمی­گردانم خانه. مبادا گرد غم روی پوست نازکت بنشیند ها ... عسلم دعا کن ...»

وارد آرایشگاه که می­شوم، خانم ربیعی که پشت میز نشسته مرا می­بیند و بلافاصله از جا بلند می­شود و می­رود آن پشت­ها و خودش را قایم می­کند. مثل همیشه، روی یک صندلی می­نشینم. همه آنجا مرا می­شناسند و کسی با من حرف نمی­زند و من هم جلو مشتری­ها وانمود می­کنم که منتظرم. هوا گرم است. دانه­های عرق مثل جویبار از فرق سرم جاری می­شوند. سرم گیج می­رود. متوجه اطرافم نیستم. انگار در یک نقطه از زمان گیر کرده­ام و برای همیشه همین جا با جنینم خواهم ماند و او دیگر رشد نخواهد کرد. مثل یک برگ پاییزی آرام می­افتم روی زمین و دیگر چیزی نمی­فهمم. همه جا تاریکی مطلق است. انگار در دنیای شب هستم. سکوت و تاریکی بی انتها.

وقتی چشم باز می­کنم، خانم ربیعی و چند زن دیگر را می­بینم که نگران بالای سرم ایستاده­اند. خانم ربیعی چند مشت آب به صورتم می­پاشد و برای اولین بار در طول این سه ماه نگاهش به نگاهم می­افتد. در نگاهش غم خاصی موج می­زند. یک جور مهربانی که می­شود رویش حساب کرد و دلشادم می­کند کنج نگاهش می­رقصد. لب­هام خشکیده، به زحمت دهان می­گشایم و می­گویم:

- تو رو خدا بذارین باهاتون حرف بزنم!

بقیه می­روند، من و خانم ربیعی تنها می­مانیم. اولین جمله را که به ذهنم می­رسد، می­گویم:

- تو رو به فاطمه زهرا (س) گذشت کنین ... نذارین بچه­ام یتیم به دنیا بیاد ... دارم با این وضعیتم کار می­کنم تا پول دیه رو بدم. خونه رو هم گذاشتم برای فروش.

خانم ربیعی مثل موم نرم شده. از جایش بلند می­شود و آهسته می­گوید:

- برو به سلامت ... شوهرت رو بخشیدم ...

برای مشاهده مطالب اجتماعی ما را در کانال بولتن اجتماعی دنبال کنیدbultansocial@

شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.

bultannews@gmail.com

نظر شما

آخرین اخبار

پربازدید ها

پربحث ترین عناوین