کد خبر: ۴۶۸۷۸۴
تاریخ انتشار:
نگاهی به رمان«آن مرد با باران می‌آید»؛

ضرورت نگاهی دوباره به انقلاب اسلامی در رمان

در زمانی که نسل ها، به خصوص نسل نوجوان و جوان، تمایل کمتری برای مطالعه تاریخ دارند ضرورت دارد تا حوادث ماندگار انقلاب اسلامی‌ به صورت هنری و جذاب عرضه شوند.
به گزارش بولتن نیوز، زهرا یزدان‌پناه قره تپه نویسنده، پژوهشگر و مستندساز  به بهانه چاپ دوم رمان «آن مرد در باران می‌آید» نوشته وجیهه علی اکبری سامانی در یادداشتی به بررسی‌این رمان پرداخته است که در ادامه از نگاه شما می‌گذرد:

 رمان «آن مرد باران می‌آید»، نوشته وجیهه علی اکبری سامانی است که با موضوع انقلاب اسلامی، در ۱۹۵ صفحه برای گروه سنی نوجوان نوشته شده است. رمانی که برگزیده بخش نوجوان سومین جشنواره داستان انقلاب است و درآبان ماه سال ۹۱، با شمارگان ۲۵۰۰ درقطع رقعی، توسط انتشارات سوره مهر چاپ و روانه بازارشد و اکنون دومین چاپ آن توسط انتشارات کتابستان معرفت، روانه بازارنشرشده است. ‌این کتاب به حوادث و اتفاقات چهارماه پایانی انقلاب درسال ۵۷  یعنی مهر ۵۷ تا ۲۶ دی که روز فرارشاه است، می‌پردازد. شخصیت اصلی آن نوجوانی به نام بهزاد است که اطلاعات چندانی نسبت به انقلاب ندارد؛ اما در وقایع انقلاب، به انقلابیون می‌پیوندد.

اول، اسم‌این رُمان است که تو را به خودش جذب می‌کند. «آن مرد با باران می‌آید».

بعد هم که کتاب را ورق می‌زنی و به صفحه اول قبل از شروع داستان می‌رسی، جاذبه بعدی است که تو را به سوی خود می‌کشد و آرامت نمی‌گذارید تا داستان و ماجرای کتاب را بخوانی. «رفتی کلاس اول، ‌این شعر را عوض کن: آن مرد تا نیاید، باران نخواهد آمد...».

با اینکه‌ این کتاب برای نوجوانان نوشته شده است، اما وقتی آن را به دست می‌گیری، گمان نمی‌کنی تو را که دیگرسالهاست دوران نوجوانی را پشت سر گذاشته‌ای، آن قدر با خود همراه کند که تا تمامش نکنی، زمینش نگذاری واین چیزی نیست جزاینکه نویسنده، خیلی خوب از پس کارش برآمده و رُمانی چنان خوش فُرم نوشته است که ضمن رعایت‌ایجاز به جا در نوشتار، با توصیف های زیبایی همراه است و قصه‌ای دارد که دوست داشتنی است  و طرحی دارد که محکم است و ساختاری خوب دارد و تعلیق وگره گشایی مناسب. به همراه  شخصیت پردازی بسیارخوب و نثری روان و شیوا  و لحن و زبانی دلنشین که به همراه مضمونی ارزشمند که توانسته، شخصیت ها و ماجراهای پیرامون آن ها را برایت باورپذیرکند و تو را به عنوان یک مخاطب حتی بزرگسال، با خودش همراه کند و تا آخر داستان با خود بکشد و بعد هم، به خاطر طنزهای آشکار و پنهان خود، به خصوص در شخصیت اصلی و دوست داشتنی آن، بهزاد، لبخند را برلب‌هایت بنشاند و نیز به خاطر بار عاطفی و همذات پنداری مخاطب با شخصیت های اصلی و حتی فرعی آن، دربرخی موارد، حتی نَم اشک را هم برگوشه چشم هایت.

انقلاب اسلامی‌و پیروزی آن در ۲۲ بهمن ۵۷، دارای فراز و نشیب و حوادث بسیاری بوده است که به رغم جذاب بودن آن ها، گاهی در لابه لای برگ های تاریخ به فراموشی سپرده شده است واین هنرمندان ازجمله نویسندگانی هستند که با بیرون کشیدن‌این حوادث از دل تاریخ و پرداختن به آنها، برگ های تاریخ را پیرامون‌این موضوعات، شفاف تر می‌کنند تا مبادا درآینده، ‌این حوادث تاریخی به فراموشی سپرده شوند. ‌این همان کار ارزشمندی است که نویسنده رمان «آن مرد با باران می‌آید» کرده است؛ یعنی پرداختن به بخشی مهم از تاریخ انقلاب اسلامی‌که نویسنده چهار ماه آخر پیروزی انقلاب را انتخاب کرده و به آن پرداخته است.

نکته دیگر درمورداین کتاب، پژوهش خوبی است که نویسنده پیرامون حوادث آن دوران داشته است. شاید مخاطبان اصلی کتاب یعنی نوجوانان، به خاطراینکه دوران انقلاب را ندیده اند، متوجه پشتوانه پژوهشی‌ این کتاب نشوند؛ اما برای مخاطبان بزرگسال که آن دوران را دیده و درک کرده اند، یادآوری دیگری ازحوادث آن دوران است و تطبیقی جالب با آنچه که نویسنده دراین کتاب، به آن حوادث پرداخته و شکلی دوباره به آن داده است.

مخاطب، حتی شخصیت‌ها و تیپهای‌این کتاب و مابه ازای بیرونی آنها را می‌شناسد. شخصیت بهزاد به عنوان شخصیت اصلی؛ نوجوانی که ازانقلاب و وقایعی که پیرامون او دارد می‌گذرد، اطلاعات و درک ندارد؛ شاید به خاطرهمین نداشتن اطلاعات و درک درست است که نه تنها در مورداین حوادث و کارهایی که دیگران و حتی دوستان و همکلاسی هایش دارند انجام می‌دهند، تردید دارد و حتی از کارهایی که آن می‌کنند، می‌ترسد. اما همین نوجوان مردد و محتاط و تا حدی ترسو، در بحبوبه حوادث انقلاب ، در فراز و نشیب هایی می‌افتد و حوادثی مانند دستگیری برادرش بهروز، توسط مأموران ساواک و به زندان افتادن او و یا شهادت یاسر، پسر حاج رسول پیشنماز مسجد محله شان که درمیان دسته عزاداری ماه مُحرم، مورد اصابت گلوله مأموران رژیم پهلوی قرار می‌گیرد و به شهادت می‌رسد و یا تیرخوردن دوستش سعید درتظاهرات علیه رژیم و تلاش بهزاد برای نجات پیکر زخمی‌او از معرکه، بهزاد را در معرض شناختی قرار می‌دهد که، انگار یک باره قد می‌کشد و در دل انقلاب اسلامی، چنان کمال می‌یابد و بزرگ می‌شود که دیگرخود، دست به انتخاب می‌زند؛ آن هم، انتخابی آگاهانه مانند قرارگرفتن در مسیر و جریان انقلاب و پیوستن به مردم و خود، جریان آفرین شدن. ؛ مانند آنچه که در مورد نوجوانان‌این مرزو بوم، دردوران هشت سال دفاع مقدس اتفاق افتاد و امثال حسین فهمیده ها و بهنام ها، شاهدان و ماندگاران درتاریخ شدند.  

حوادث انقلاب اسلامی، خیلی ها را متحول می‌کند؛ هم نوجوانانی مثل بهزاد را و هم، بزرگترهایی مانند پدر بهزاد را که زخم کشته شدن پدرش توسط مأموران حکومت پهلوی را ازکودکی با خود دارد .

بهزاد، تا قبل ازشهادت یاسر، مرگ و واژه شهادت به عنوان مرگ متعالی درراه خدا، برایش مفهوم شفاف و روشنی ندارد. اما شهادت یاسر، کم کم او را بااین مفهوم آشنا می‌کند .در جایی از کتاب، آمده است:

«باورم نمی‌شود. حتماً دارم خواب می‌بینم. همین دیشب بود که یاسر را دیدیم. با خنده دست به سر یونس کشید و راضی‌اش کرد که با دسته نرود. یادم می‌آید که دستش را هم گرفت و پیچاند و فریاد یونس را درآورد. بعد همگی خندیدیم. اما حالا بهروز چه می‌گوید؟ «یاسر تیر خورده و شهید شده... مرده.» مگر مردن به‌این راحتی‌هاست؟ امکان ندارد... . بهروز با بغض و به ‌سختی می‌گوید که دیشب مأموران شاه به دسته‌ عزاداری‌شان حمله کرده‌اند. چند نفر زخمی‌شده‌اند و یاسر و جوان دیگری به شهادت رسیده‌اند. »

نهضت امام خمینی و انقلاب اسلامی‌و همچنین شهادت در راه آن، برای بهزاد زمانی جلوه دیگری می‌یابد که مفاهیم و ارزش های معنوی انقلاب اسلامی‌با مفاهیم و ارزش های نهضت امام حسین (ع)، برایش تطبیقی منطقی و جدایی ناپذیر پیدا می‌کند و قداست شهادت در راه انقلاب اسلامی‌که همان شهادت درراه خداست را، دراتصال آن با راه خدا و راه سیدالشهدا(ع)، درمی‌یابد. دراینباره، درقسمتی ازکتاب آمده است:

«توی مسجد قیامتی برپاست. صدای قرآن از بلندگو به گوش می‌رسد. جلوی در مسجد، عکس بزرگ و قاب‌گرفته‌ یاسر را گذاشته‌اند و یک روبان پهن و سیاه زده‌اند گوشه‌ چپ قاب ... ناگهان صدای صلوات بلند می‌شود. نگاه می‌کنم. چند جوان، پیکرکفن‌پیچ‌شده‌ یاسر را روی دست گرفته‌اند و از زیرزمین بیرون می‌آورند. بهروز جلوی همه‌ ایستاده است. یونس هم به دنبالشان می‌آید. چنان گریه می‌کند که بی‌اختیار دلم می‌لرزد و اشک‌های من هم سرازیر می‌شود. حاج‌آقا رسولی هم از پله‌های زیرزمین بالا می‌آید. عبایش را برداشته و آستین‌هایش هم بالاست. گریه نمی‌کند، اما انگارخیلی شکسته‌تر به نظر می‌آید. حتی وقتی از پله‌ها بالا می‌آید، به نظرم قدش خمیده است... . صدای حاج‌ آقا گرفته و خش‌دار است. «ما امروز داغداریم»...جمعیت بلندبلند، می‌زند زیرگریه. حاج‌آقا ادامه می‌دهد: «ما داغدار آقا و مولایمان حسینیم که بعد از هزار و چهارصد سال، هنوز غریب است و حتی اجازه‌ عزاداری بر مصیبتش را از ما دریغ می‌کنند. ‌این سفاکان چه فرقی با یزیدیان دارند که اهل بیت به اسارت گرفته شده‌ رسول‌الله را به جرم گریه بر حسین، شلاق و تازیانه می‌زدند؟ فرزندان ما، دیشب و امروز به چه جرمی‌ در خاک و خون غلتیدند؟ به جرم عزاداری برای حسین. به جرم گریه بر حسین...» یکی ازمیان جمع فریاد می‌زند: «یا حسین!» فریاد جمعیت، که حالا لحظه به لحظه بر تعدادش اضافه می‌شود، زمین و زمان را به لرزه می‌اندازد.»

بهزاد، کم کم دارد قد می‌کشد و بزرگ می‌شود. زمان آن رسیده است که دیگر، بر ترس خود غلبه کند و اوهم، شجاعانه وارد میدان تلاش و مبارزه علیه ظلم وحکومت ظالمی‌مانند حکومت پهلوی شود. درجایی ازکتاب، از زبان بهزاد روایت می‌شودکه:

«ترس و وحشت از یادم می‌رود و می‌دوم به طرفش. از سمت چپ سینه‌اش، درست بالای قلبش، خون شُرّه می‌کند بیرون. لکه‌ سرخ روی پیراهن آبی‌رنگش، لحظه به لحظه بزرگ‌تر می‌شود. سرش را به سینه می‌گیرم و از ته دل فریاد می‌زنم. یکی به کمکم می‌آید و قبل ازاین‌که سعید بماند زیرسیل جمعیت، با هم او را می‌کشیم کنار خیابان. مردم فریادزنان، ‌این‌سو و آن‌سو می‌دوند. چشمان سعید، رو به بالا باز است و مردمک چشمانش، مدام می‌رود و می‌آید. با ناله می‌گویم: «سعید، تو رو خدا... تو رو خدا نمیر!» دانه‌های اشک می‌دود روی گونه‌هایم. هنوز زنده است. آرام ناله می‌کند. باید ببرمش. باید نجاتش بدهم. از جا می‌پرم. زیر بغل‌هایش را می‌گیرم و می‌کشمش روی زمین.»

و نیز، زمانی است که دیگربهزاد، خود انتخاب می‌کند و درمیان مردم انقلابی وسیل جمعیت خروشانی قرار می‌گیردکه همراه قطره های باران، نوید آمدن مردی را می‌دهد که با باران می‌آید. درصفحات پایانی کتاب، از زبان بهزاد روایت می‌شودکه:

«یکی ازمیان جمع فریاد می‌کشد: «دربهار آزادی / جای شهدا خالی» همه پشت سرش تکرار می‌کنند. یاد یاسر می‌افتم. یاد آن شب آخری که توی مسجد، دم گرفته بود و دسته را آماده می‌کرد. صدایش هنوز درگوشم زنگ می‌زند: «زیربارستم، نمی‌کنیم زندگی / جان فدا می‌کنیم در ره آزادگی» ... سر و صدایی از وسط میدان بلند می‌شود. نگاه‌ها همه به آن‌طرف پر می‌کشد. چند نفر از پایه‌های سنگی و قطور میدان بالا رفته‌اند و سعی دارند مجسمه‌ شاه را از آن بالا بیندازند پایین.

فریادجمعیت بلندترازقبل، درتمام میدان طنین می‌اندازد. سعید به طرفم برمی‌گردد و درحالی‌که درچشمانش برق شادی می‌درخشد، چیزی می‌گوید. درمیان همهمه‌ جمعیت و فریاد وبانگ «الله‌اکبر»، فقط چندکلمه ازحرف‌هایش را پراکنده می‌شنوم: «بهروز... زندان... آزادی...» بوی باران می‌آید. صورتم را به طرف آسمان می‌گیرم. چندکبوتر، از روی کاج‌های وسط میدان پر می‌کشند و در دل آسمان ابری بالا می‌روند. چشمانم را می‌بندم. یک قطره باران می‌چکد روی پیشانی‌ام؛ یک قطره هم روی گونه‌ام. چشمانم را باز می‌کنم. حالا باران تندتر می‌بارد. سرم را که پایین می‌آورم، ازپشت پرده تار و لغزان اشک، می‌بینم که به جای مجسمه شاه که حالا تکه تکه روی زمین افتاده، روی پایه سنگی وسط میدان، پرچم سبز الله اکبر بالا رفته است.»

سخن آخراینکه، درزمانی که نسل ها، به خصوص نسل نوجوان و جوان، تمایل کمتری برای مطالعه تاریخ دارند ، ضرورت دارد تا حوادث ماندگار درتاریخ، ازجمله وقایع انقلاب اسلامی‌که اکنون، نزدیک به چهار دهه از آن می‌گذرد برای سپردن به حافظه نسل های آینده، به صورت هنری و جذاب در قالب های هنری مانند رُمان عرضه شود. 
منبع: خبرگزاری مهر

شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.

bultannews@gmail.com

نظر شما

آخرین اخبار

پربازدید ها

پربحث ترین عناوین