کد خبر: ۴۵۰۷۵۶
تاریخ انتشار:
بعد از طلاق؛

عاشقانه‌های مردسالارانه

من و خواهرانت هم از این کارهای تو و پدرت خسته شده‌ایم، اما من دیگر عادت کرده ام و از سر اجبار با پدرت زندگی می‌کنم و خواهرانت هم به احترام پدرشان اعتراضی نمی‌کنند و حرفی نمی زنند وگرنه دل آنها از دست شما دو نفر خون است.
عاشقانه‌های مردسالارانهگروه اجتماعی: پدرسالاری در خانه ما رواج داشت و مردسالاری رکنی طبیعی در زندگی ما محسوب می‌شد تا زنان و دختران خانواده‌مان در ظلمی که به آنها می‌شد، دست و پا بزنند و در واقع بسوزند و بسازند.
به طور مثال، من وقتی ۱۶ سالم بود، آنقدر زور می‌گفتم و خواهرهایم را تهدید می‌کردم که حتی خواهر ۳۱ ساله‌ام که شوهر کرده بود، از من می ترسید و حساب می برد!

به گزارش بولتن نیوز به نقل از مجله روزهای زدگی:
درسم که تمام شد، دو سال پشت کنکور ماندم و بعد به اجبار راهی خدمت سربازی شدم. آنجا هم به دلیل شرایط محیطی‌ام به سربازهای خجالتی یا بی‌سر و زبان زور می‌گفتم و باعث عذابشان می‌شدم تا اینکه خدمتم تمام شد و به قول چند تا از هم‌خدمتی‌هایم، همگی از شر من راحت شدند!

بعد از سربازی، در کارگاه نجاری پدرم مشغول کار شدم و به این ترتیب زمزمه‌ها برای زن دادن من شروع شد.

نوه خاله پدرم گزینه‌ای بود که پدر و مادرم روی آن توافق کرده بودند. والدینم خودشان بریدند و دوختند و من و ریحانه پای سفره عقد نشستیم و زندگی مشترکمان را شروع کردیم.
هنوز یک هفته از عقد و عروسی‌مان نگذشته بود که زیاده‌خواهی و زورگویی‌هایم باعث دعواهای متعددی با همسرم شد.

ریحانه که بر خلاف من صبور بود، دائم کوتاه می‌آمد  و دوست نداشت زندگی‌اش از هم بپاشد، ولی فقط یک ماه دوام آورد و یک روز که سر کار بودم، برای همیشه از خانه‌ام رفت و بعد هم دادخواست طلاق داد. پادرمیانی پدر و مادرم و حتی پدر ریحانه هم به جایی نرسید.

او در دادگاه خطاب به قاضی گفت:

رفتار زورگویانه و خشن میلاد، به هیچ وجه قابل تحمل نیست و من نمی‌توانم با این نوع رفتار و گفتارش سال‌های سال بسازم و بسوزم...

و پس از کش و قوس‌های فراوان قاضی حکم طلاق را صادر کرد.

بعد از طلاق، تا یکی دو ماه جرأت نداشتم حتی سرم را بالا بگیرم، چون می‌ترسیدم با آن همه دبدبه و کبکبه مردسالاری که در خانواده ما موروثی بود، مسخره بشوم و توسری بخورم..
در این دو ماه خیلی به کارهایم فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که رفتار و گفتارم اشتباه بوده و نباید با این روش با ریحانه برخورد می‌کردم، اما در ذهنم این سوال بود که پس چطور مادر و خواهرانم لام تا کام حرفی نمی‌زنند و در مقابل زورگویی‌ها و تحقیرهای من و پدرم کوتاه می‌آیند؟
همین سوال را با مادرم در میان گذاشتم و او هم به شرط این که جوابش مثل یک راز بماند و پدرم متوجه حرف‌های او نشود، در جوابم گفت:

راستش را بخواهی، من و خواهرانت هم از این کارهای تو و پدرت خسته شده‌ایم، اما من دیگر عادت کرده ام و از سر اجبار با پدرت زندگی می‌کنم و خواهرانت هم به احترام پدرشان اعتراضی نمی‌کنند و حرفی نمی زنند وگرنه دل آنها از دست شما دو نفر خون است.
با تمام مردسالاری‌ام که از کودکی در وجودم نهادینه شده بود، حرفهای غمگینانه مادرم که خیلی دوستش داشتم، تکانم داد و مدت زیادی مرا به فکر فرو برد. چند روزی دائم با خودم کلنجار می‌رفتم تا بابت نوع رفتار زورگویانه‌ام نسبت به خواهرانم و حتی بعضی وقت‌ها نسبت به مادرم از آنها عذرخواهی کنم، ولی غرورم اجازه نمی‌داد.

بالاخره یک روز دل را به دریا زدم و سه ماه بعد از جدایی‌ام، در جمعی که دو خواهرم، دامادهایمان، پدر و مادرم حضور داشتند، رو به خواهرانم کردم و بابت تمام بدرفتاری‌ها و زورگویی‌هایم از آنها عذرخواهی کردم.

پدرم که ماجرا را این‌طور دید، پوزخندی تحویلم داد و گفت:

می‌بینم اخلاق زنانه پیدا کرده‌ای! اگر می‌دانستم آن دخترک خیره (ریحانه را می‌گفت) این‌طور روی رفتار و روحیات تو تأثیر می‌گذارد، هیچ وقت پا پیش نمی‌گذاشتم تا امروز اینقدر ذلیلانه از خواهرانت عذرخواهی نکنی!

اما من بی‌توجه به حرفهای پدرم تصمیم گرفتم طرحی نو در اندازم و روش و منش زندگی خودم را تغییر بدهم تا هم جبران مافات کرده باشم و هم برای زندگی مشترک بعدی‌ام، خوشبختی و محبت دوطرفه را تجربه کنم.

از آن شب به بعد احترامم را به مادر و خواهرانم بیشتر و طعنه‌های پدرم را تحمل کردم تا بتوانم روزهای خوبی را برای آنهایی که سالهای بدی را به تقلید از پدرم برایشان فراهم کرده بودم، رقم بزنم.

داماد بزرگترمان که بسیار مهربان بود، با دیدن تحولی که در وجودم رخ داده بود، خودش را به من نزدیک کرد و گفت:

 همیشه یادت باشه که می‌تونی عاشقانه‌های مردسالارانه داشته باشی!

با تعجب نگاهش کردم و پرسیدم:

عاشقانه‌های مردسالارانه دیگر چه صیغه‌ای است؟

یعنی هم می‌تونی عاشق باشی و عاشقانه رفتار کنی و هم می‌تونی مردانگی خودت را با عزت و اقتدار به اثبات برسانی که البته این مردسالاری و مردانگی باید بدون خشونت و زورگویی باشه.
او سپس کلی با من صحبت کرد و راه و رسم زندگی مردانه بدون خشونت و پر از مهربانی و عطوفت را برایم شرح داد و بعد هم پیشنهاد داد که به فکر ازدواج مجدد باشم.

می‌دانستم که با توجه به گذشته تلخم و یک زندگی مشترک شکست خورده، آمادگی کاملی ندارم ولی با توجه به راهنمایی‌های مسعود دامادمان و روحیه خوبی که به من هدیه داده بود، امید به زندگی‌ام بیشتر از قبل شده بود.

مادر و خواهرانم هم برایم سنگ تمام گذاشتند و هر کدام به نوبه خودشان، هم مرا راهنمایی و هم امیدم را بیشتر کردند.

مسعود یکی از همکارانش را برای من در نظر گرفته بود و چون معصومه پدر و مادرش را در سانحه تصادف از دست داده و یک عقد ناموفق را هم پشت سر گذاشته بود، نیازی به حضور پدرم برای خواستگاری نبود.

گرچه پدرم بعد از عقدمان متوجه شد و الم‌شنگه بزرگی به پا کرد، ولی قاطعانه مقابلش ایستادم و گفتم:
پدر جان! یک زندگی‌ام را با رفتار مشابه شما خراب کردم، ولی حاضر نیستم دیگر به سبک شما، بغض را با رفتار زورگویانه در گلوی زنهای محرمم بنشانم.

این حرف‌هایم برای پدرم غیرقابل باور بود، ولی بالاخره تابویش را شکستم و عاشقانه‌های مردسالارانه را با همسرم تجربه کردم.

برای مشاهده مطالب اجتماعی ما را در کانال بولتن اجتماعی دنبال کنیدbultansocial@

شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.

bultannews@gmail.com

نظر شما

آخرین اخبار

پربازدید ها

پربحث ترین عناوین