به گزارش بولتن نیوز، ناصح کامگاری*: اين روزهاي ديماه يادآور لحظاتي خاطرهانگيز در دو سال پيش است، ايامي كه با زندهياد استاد «جعفر والي» ديدارهاي متوالي داشتيم، زيرا نقشههاي هيجانانگيز و تازهاي براي تئاتر در سر داشت. هنرمندي كه متعلق به نسلي از كارگردانان بود كه در تئاتر، دغدغههاي اجتماعي داشتند، گرايشي كه امروز در تئاتر كمتر ميتوان يافت. (معدودي نيز كه امروزه به تئاتر انديشهورز پايبندند اگر در مدار فرهنگ رسمي نگنجند، توسط محافل پشت صحنه، با تصميمات مهندسي شده، محترمانه به حاشيه رانده ميشوند و از اختصاص سالن دولتي و پشتيباني معنوي و حمايت مالي محروم و به تماشاخانههاي خصوصي سوق داده ميشوند، جايي كه بايد نمايش «بفروش» با چهرههاي پولساز توليد كرد تا در گردونه اقتصاد «تئاترگيشه» كلهپا نشد! اما كدام سالندار يا تهيهكننده شيرپاك خوردهاي عقلش پارهسنگ برميدارد كه «ريسك» كند و در روزگار خطوط قرمز مميزي، مايملك تئاتري خود را با شاخ گاو دراندازد و در توليد نمايش سياسي- اجتماعي و منتقدانه مشاركت كند؟!)
از حسن تصادف روزگار، در دهه ٤٠ امكاني به وجود آمده بود و جعفروالي بخت بلندي داشت كه توانست در آن برهه طلايي تئاتر ايران بدرخشد و بتواند به پشتگرمي نمايشنامهنويس جسورش، غلامحسين ساعدي، چندين نمايش به صحنه سنگلج ببرد كه زبانزد اقشار روشنانديش جامعه شود. دوراني كه رقابت گروههاي نمايشي اصيل در عرصه نقد اجتماعي بود و تاثير فكري و فرهنگي تئاتر بر مخاطبان فرهيخته مشهود و مستقيم بود. اصلي بديهي در تئاتر كه امروزه به ندرت شاهديم. با آنكه جعفر والي رستگار شد و چون نويسندهاش، دكتر ساعدي در محاق نماند و به عقوبتي تلخ گرفتار نشد و شوربختي ساعدي را تجربه نكرد اما در دهههاي پس از انقلاب، فرصت حضوري در مقام كارگردان نيافت. جنبه مضحك قضيه آن است كه براي او و برخي همنسلانش بارها مراسم بزرگداشت گرفتند اما هرگز مجال و امكانات توليد تئاتر فراهم نكردند، مانند «خسرو حكيمرابط» كه من خود بارها پيگير اجراي نمايشنامه دهه چهل او «آنجا كه ماهيها سنگ ميشوند» بودهام اما بيجهت ممانعت كرده و مغرضانه مانع براي اجرايش تراشيدهاند، آن هم نمايشنامه تفكربرانگيزي كه تاريخ مصرف ندارد!
شور و شوق فعاليت تئاتري هرگز در وجود جعفروالي فروكش نكرد، او حتي در ايام كهولت روح جوان و سرزندهاي داشت. دي ماه دو سال پيش، با وعده حمايت مديران وقت تئاتر، آتش اشتياقي به جانش افتاد كه نمايشنامه معروف ساعدي، «آي باكلاه و آي بيكلاه» را پس از چهل و پنج سال بار ديگر به صحنه ببرد. قرار شد من طراح صحنهاش باشم، چند جلسه در باغ وليان او و خانه من با حضور تني چند از دوستان برگزار كرديم. والي براي عملي شدن اين پروژه واقعا شوريده و بيقرار بود و من و ديگران از يك سو نگران سلامتياش و از سوي ديگر جايگاه حرفهاي و شأن و منزلت او، كه مبادا در اين وانفساي تئاتر پر رنگ و لعاب مفرح اما عاري از محتوا، سالن نمايش جعفر والي در سنگلج خالي بماند. رفت و آمدهايش با مديران وقت تئاتر، جز تجليل و تكريم مقام استادي او و تعارفات مكرر به نتيجه مشخصي نينجاميد، نه قرارداد قابل اتكايي و نه مكتوب قابل استنادي. با تني چند از بزرگان و ياران قديمي و همنسل خود مشورت كرد، يكي از ايشان كه به تازگي گذر پوستش به دباغخانه افتاده و به يمن تئاتر پايش به دادگاه باز شده بود او را از افتادن در دام وعدههاي پوشالي برحذر داشت و ديگري از پذيرش همكاري در مقام بازيگر پوزش خواست، در گرماگرم همين گفتوگوها و مذاكرات براي انتخاب بازيگران بوديم كه ناگهان حال مزاجي والي دگرگون شد. او را در بيمارستان بستري كرديم، به توصيه پزشك و محض احتياط، مقرر شد يك شب در بخش مراقبتهاي ويژه بماند. با بذلهگويي و مزاح وارد بخش شد و با ما وداع كرد اما فرداي آن روز اعلام كردند كه ميزان هوشيارياش پايين آمده. يك شب سرزده به عيادتش رفتم، به حالي چون اغما درافتاده و وخامت اوضاع كاملا محرز بود. به ناچار تصميم گرفتيم خبر بستري شدنش را رسانهاي كنيم تا تحت پوشش حمايت دوستدارانش قرار گيرد و از گزند هر بيتوجهي در پروسه درمان مصون بماند. با استاد عباس جوانمرد تماس گرفتم و او را در جريان امور قرار دادم. استاد جوانمرد با وسواس خاص خود و پيگيري مستمر، مسوولان ارشاد را واداشت كه پيگير درمان جعفر والي باشند. مطابق عرف معمول در عيادت از هنرمندان، آمدند عكس يادگاري كنار تختش گرفتند و منتشر كردند. طي روزهاي بعد فرزندان برومندش به تهران بازگشتند و بر بالين پدر حاضر شدند. بيش از يك ماه در دو بيمارستان مختلف بستري بود و خوشبختانه آن سال از مهلكه جست، اما با تاكيد و سفارش دوستان و خانواده، موضوع اجراي مجدد نمايشنامه ساعدي با نقاهتي كه داشت، منتفي شد.
مدتي بعد براي تكميل درمان به «تورنتو» رفت و چند ماه بعد بازگشت. تابستان سال گذشته مرا رهين منت خود كرد و زنگ افتتاح نمايشم «ترانهاي در انتهاي كوچه تاريك» را نواخت در حالي كه هنوز گريم بازي در سريالي تلويزيوني را بر چهره خسته خود داشت، اين آخرين نقشي بود كه در عمر پربارش بازي كرد و تنها فعاليتي كه در كارنامه هنري خود از نتيجه آن ناخشنود و پشيمان بود. شايد ندامت از آن نقشآفريني نابجا بود كه آينه روحش را خراشيد و بيمارياش را شدت و شتاب بخشيد و او را براي هميشه از صحنه زندگي پايين كشيد، گرچه خاطره حضورش هرگز بر صحنه تئاتر فراموش نخواهد شد.
* نمایش نامه نویس،طراح و کارگردان
منبع: اعتماد