کد خبر: ۳۹۳۲۱۲
تاریخ انتشار:

مریم پالیزبان، لانتوری و بزرگترین ترس های زندگی اش

مریم پالیزبان به ندرت تن به مصاحبه می دهد. کم کاری اش در سینما و فاصله جغرافیایی اش از ایران و البته سخت گیری های خودش باعث شده در سال های گذشته اطلاعات جسته و گریخته ای درباره فعالیت های هنری اش به گوشمان برسد که بیشتر ناقص بوده اند.
به گزارش بولتن نیوز،مریم پالیزبان به ندرت تن به مصاحبه می دهد. کم کاری اش در سینما و فاصله جغرافیایی اش از ایران و البته سخت گیری های خودش باعث شده در سال های گذشته اطلاعات جسته و گریخته ای درباره فعالیت های هنری اش به گوشمان برسد که بیشتر ناقص بوده اند. این بار اما ماهنامه سینمایی 24 در شماره شهریور ماه خود به بهانه اکران «لانتوری» از پالیزبان خواسته هم از تجربه بازی در این فیلم بگوید و هم درباره تجربه های تحصیلی اش در آلمان حرف بزند. درباره این که چطور بعد از موفقیت و محبوبیت فراگیری که با آیدای «نفس عمیق» به دست آورد تصمیم به زندگی در آلمان گرفت و در سال های گذشته به جز «لرزاننده چربی» و «لانتوری» و اخیرا «پدیده»، فعالیت سینمایی دیگری نداشته و به جایش دل بستگی های علمی و پژوهشی ای را جدی گرفته. در ادامه متن کامل این مصاحبه را برای شما آورده ایم.

 زل زدن به صورت اژدها
 
مریم پالیزبان ساکن برلین است اما همچنان در ایران و آلمان به طور هم زمان کار می کند. یک سال پیش مدرک دکترایش را در حوزه فلسفه و علوم انسانی با گرایش مطالعات تئاتر از دانشگاه فرای برلین گرفته و چند سالی است که استخدام مرگز فرهنگ و ادبیات برلین است و در پروژه های مختلف پژوهشی بر روی تئوری های تازه در حوزه فرهنگ شناسی و نمایش و آیین فعالیت دارد. شعر می نویسد و در حوزه سینما و تئاتر در آلمان در جریان تجربی و آزمایشگاه بیشتر کار می کند. اینها تقریبا همه چیزهایی است که از مریم پالیزبان می دانیم. برایم جالب است بدانم این کارهای مختلف نتیجه چه روحیه ای در شماست؟ آیا این انتخاب ها مسیری برای رسیدن به تجربه های لذت بخش بوده یا صرفا امتحان کردن راه های جدید برای گذران زندگی؟

این سوالی است که حدود ده سال پیش از خودم می پرسیدم؛ همان موقعی که می خواستم بدانم چه کاره ام و به کجا باید بروم. ولی همان موقع در یک نقطه ای جوابش را پیدا کردم؛ از وقتی با آدم های زیادی مواجه شدم که این کارهای متنوع همیشه جزو مشغولیت هایشان بوده. مثلا در آلمان آدم هایی مثل هاینر مولر و آینار اِشلف را شناختم که افرادی تئاتری بوده اند اما کار فلسفی کرده اند و شعر هم گفته اند. البته این دو نفر از بزرگان هستند و من ذره ای بیش نیستم [می خندد]! فقط خواستم بگویم که فعالیت ها و نوع نگاه من به کار هنری قطعا تازه نیست.  

در گذشته هم اتفاقاتی افتاده که باعث شده خودم را به یک رشته خاص محدود نکنم. یادم می آید در دوران دبیرستان وقتی قرار شد انتخاب رشته کنم به دلیل علاقه زیادی که به نوشتن داشتم از طرف معلم ها خیلی تشویق شدم به رشته علوم انسانی بروم. ولی این کار را نکردم. چندسال قبلش در سیزده سالگی داور جشنواره کودک و نوجوان اصفهان شده بودم و پیوند این تجربه با علاقه ام به نوشتن، باعث شد مصمم شوم که تئاتر بخوانم. آن هم در دانشکده هنرهای زیبا ولی متاسفانه وقتی وارد این دانشکده شدم فهمید جوّ آن با تصور من فرق می کند. درواقع قضایش برایم ناامیدکننده بود.

تصور من فضایی مثل دانشکده هنرهای زیبا در دهه 50 یا 60 بود. تنها جذابیت این دوران گروه های کوچک دانشجویی و تجربی بود که کنار کلاس ها شکل می گرفت. این تجربه های تئاتری در آن دوران برای ما تبدیل به پروسه های پژوهشی می شد. این پروسه ها آن قدر عمیق بود که همیشه در کنار هر کار مقادیر زیادی متن یا مقاله تولید می شد. به همین دلیل علاقه به پژوهش در آن دوران به صورت ناخودآگاه به بخشی از زندگی ام تبدیل شد.

خود بازیگری هم در آن دوران برایتان شکلی از پژوهش بود؟

بازیگری، که آن سال ها در تئاتر و بعدا در «نفس عمیق» تجربه کردم، یک جور پژوهش درونی بود. تئوری های مکس راینهارت دقیقا همین تعریف را از بازیگری ارائه می دهد؛ با این فرض که بازیگری تجربه یک جور زندگی موازی است. برای من هم بازیگری از همان ابتدا یک زندگی موازی بود. به همین دلیل هر وقت احساس کرده ام حضور در یک فیلم ممکن است این لذت را محدود کند از آن فیلم فاصله گرفته ام، و هر فیلمی هم که به من اجازه داده زندگی موازی را تجربه کنم از آن استقبال کرده ام. وقتی به برلین آمده به این نتیجه رسیدم که برای وارد شدن به فعالیت های فرهنگی حتما باید تحصیل کنم. در دوران نوشتن  تز دکترا بود که وارد فضای حرفه ای کار پژوهشی و آکادمیک شدم.

با این توضیحات، سیری که در این چند سال طی کرده اید تا حد زیادی مشخص شد. اما باز هم می خواهم برگردم به سوال اول و بپرسم کدام یک از این فعالیت ها به روحیه مریم پالیزبان نزدیک تر بوده و لذت بیشتری برایش داشته است؟

جواب این سوال برای من مقطعی است. بگذارید این طور توضیح بدهم؛ آدم های زیادی به شهرها می روند، خانه می سازند و ساکن می شوند. من ترجیح می دهم هر  فصل سال جای دیگری باشم، ممکن است سقفی بالای سرم نباشد اما طبیعت فصل ها برای مهم تر است. مثلا قبل از ساخت «لانتوری» می خواستم یک فیلم سینمایی کارگردانی کنم. اما تصمیم گرفتم به خاطر بازی در «لانتوری» آن را عقب بیندازم. باز همزمان با «لانتوری» درگیر بخش نهایی یکی از پروژه های تحقیقاتی مرکز فرهنگ و ادبیات برلین بودم، اما تصمیم گرفتم مرخصی بگیرم و تجربه بازی چنین نقشی را از دست ندهم. این تصمیم ها نتیجه یک درگیری، یا بهتر بگویم یک گفت و گوی روحی- فیزیک دائمی با خودم است.

احساس می کردم اگر نه بگویم، در حقیقت از مواجهه با یکی از ترس های درونی خودم فرار کرده ام. در عین حال معمولا وقتی بیش از حد روی کار ذهنی تمرکز می کنم نیاز دارم تا خودم را درگیر یک پروژه علمی کنم. البته تنها جایی که این دو اتفاق هم زمان برایم می افتد شعر گفتن است. البته در آنجا هم فرم خیلی برایم اهمیت ندارد و دوست دارم مثلا در بیست خط به نتیجه دلخواه برسم. درست مثل کارکردن روی یک تابلوی نقاشی.

بازیگری هم گاهی برایم مثل شعر گفتن است و ذهن و جسمم را هم زمان درگیر می کند. با این تفاوت که زمانش طولانی تر است. از طرفی فضای کار آکادمیک و پژوهشی در آلمان معروف به بی رحمی است و حضور من در این فضا به عنوان کسی که کار هنری هم می کند بسیار پیچیده و سخت است. می خواهم بگویم که اکثر همکارانم در آلمان به من خرده گرفتند و حتی گفتند که بازیگری در شان کسی که دکترای فلسفه دارد نیست! اما گروه دیگری از پروفسورهای مرکز از من حمایت کردند و باعث دلگرمی ام شدند.

این میزان فعالیت در حوزه های متنوع برای کسی که به هر حال به عنوان بازیگر هم شناخته می شود یک خطر بزرگ دارد؛ خطر فراموش شدن به خاطر کم کاری و از دست دادن پیشنهادهایی که شاید فقط یک بار به آدم بشود. به هر حال مریم پالیزبان در سال های اخیر فعالیت های انگشت شماری در زمینه بازیگری داشته و شاید اگر فرد دیگری در موقعیت او قرار می گرفت و استقبالی را که از نفس عمیق شد تجربه می کرد، وقت بیشتری برای بازیگری می گذاشت و رزومه اش را مفصل می کرد.

راستش این سوال برای کسانی پیش می آید که از بیرون به من و زندگی ام نگاه می کنند. در حالی که خودم هیچ وقت آن را از خودم نپرسیده ام و اینقدر محاسبه گر نبوده ام. اصلا مفهومی به عنوان سابقه کاری تا این حد برایم ارزشی ندارد و در قبول کردن و نکردن کارها به این چیزها فکر نمی کنم. من آدمی هستم که زندگی ام را می کنم و انرژی زیادی می گذارم تا جوری زندگی کنم که دوست دارم.

کار همیشه برای من در کنار زندگی تعریف می شود و محصول احساس نیاز است [با خنده]! ترجیح می دهم با کارم ازدواج نکنم. خوشبختانه همزمان چند کار را با هم انجام می دهم و هیچ وقت این طور نبوده که یک کار را فقط به خاطر نیاز مالی انجام بدهم. درواقع این امکان را داشته ام که همیشه کاری انجام بدهم که دوستش دارم. البته این مدل زندگی انرژی زیادی از من گرفته اما جور دیگری نمی توانم زندگی کنم. اگر این طور زندگی نکنم از خودم بدم می آید. بیشترین کسی که من را قضاوت می کند و از طرفش تحت فشارم کسی نیست جز خودم.

 زل زدن به صورت اژدها
 
در سال های گذشته لحظه ای وجود داشته که این حس بیزاری از خود به سراغتان آمده باشد؟

همیشه و هیچ وقت.. [مکث می کند] به هر حال آدم ممکن است در مقاطعی بعضی تجربه های ناخوشایند را پشت سر بگذارد. اما من حد و حدود خودم را می شناسم. مثلا همیشه به خودم یادآوری می کنم کارگردان «نفس عمیق» و «لرزاننده چربی» نبوده ام. فقط بازیگر این فیلم ها بوده ام و همین که از کار خودم به عنوان بازیگر راضی باشم برایم بس است.
 
شاید در جایی با کارگردان ها اختلاف سلیقه داشته ام. اما مهم این است که نتیجه، کار یک گروه است و این برای من جذاب ترین بخش سینماست. من وقتی هم که می خواهم یک متن بنویسم همین طور فکر می کنم. ذهنم را خیلی درگیر این نمی کنم که آن متن در چه ترکیبی قرار است منتشر بشود و مطالب کنارش را چه کسانی می نویسند. جزییات این چیزها در نهایت از کنترلم خارج است. مهم این است که من متن خوبی بنویسم. شاید از بیرون به نظر بیاید آدم کمال گرایی هستم. اما واقعا این طور نیست.

کمال گرایی گاهی اوقات یک وجه خودویرانگری هم دارد و معمولا به چشم دیگران منفی می آید...

باید ببینیم منظور ما از دیگران چه کسانی هستند. دیگران معمولا براساس بیوگرافی خودشان به ما نگاه می کنند. شاید من از نظر کسانی که فقط مشغول کارهای سینمایی اند آدمی به نظر بیایم که دائما از سینما فرار می کنم و گه گاه به آن بر می گردم. ولی آنها درگیر کلیت زندگی ام نبوده اند و خیال می کنند من هم باید مثل آنها عمل کنم. در حالی که من آدم های زیادی دیده ام که هم کاری مرتبط با تاریخ هنر انجام می دهند و هم در کنارش در حوزه هنرهای تجسمی کار می کنند. خلاصه ترجیح می دهم این آدم ها باشند که کارشان را تعریف می کنند و نه بالعکس.

آدم ها به دو دسته انتخاب کننده و انتخاب شونده تقسیم می شوند و شما ظاهرا به دسته اول تعلق دارید و ترجیح می دهید تا جایی که امکان دارد خودتان تصمیم گیرنده باشید. احتمالا بازیگری هم به همین دلیل خیلی در اولویت زندگی تان نبوده، چون ذات بازیگری با انتخاب شدن سازگار است و آدم را در معرض انتخاب های دیگران قرار می دهد.

دقیقا؛ به همین خاطر هیچ وقت نتوانسته ام خودم را به بازیگری محدود کنم. نمی توانم منتظر و چشم به راه دغدغه های دیگران بمانم و امیدوار باشم دغدغه های آنها با علایق من سازگار باشد. مگر این که آدم به سراغ کارهای تجربی برود و در تولید یک اثر هنری شریک بشود. مثلا من و تعدادی از دوستانم در سال های اخیر در آلمان یک گروه تشکیل داده ایم که هر چند وقت یک بار با هم کار تجربی می کنیم. در ای گروه شاید جای کارگردان و بازیگر عوض بشود و هر کسی با توجه به پروژه نقش جدیدی بر عهده می گیرد.

این گروه یک جور راه فرار است تا به کمک آن به انرژی خود فرم و محتوا بدهیم. ولی خارج از این چارچوب خیلی سخت است آدم بتواند تجربه های دلچسب داشته باشد. باید قبول کنیم که در خیلی از کارهای بزرگ افراد با هم ایده ای را پرورش داده اند و آن را به کمال رسانده اند.

مصاحبه های بازیگرهای تحسین شده را که بخوانید می بینید اکثر آنها به همین صورت کار کرده اند؛ کسانی مثل ایرام هرمن که همین چند روز پیش مصاحبه ای از او خواندم. در این تجربه ها بازیگر فقط ابزار نیست و به عنوان یک هنرمند با او برخورد می شود. مثال دیگرش رابطه ای است که کلاوس کینسکی و ورنر هرتسوگ داشته اند. در شکل ایده آل می شود به چنین رابطه ای رسید. اما متاسفانه خیلی تابع شانس است. خوشبختانه من در لحظاتی از این سه فیلیم که بازی کرده ام این حس را داشته ام که کارگردان به من به چشم ابزار نگاه نکرده و به ایده هایم احترام گذاشته.

احتمالا قبول دارید که «لانتوری» بعد از نفس عمیق یکی از همین خوش شانسی های خوب بود؛ یک تجربه دشوار که هر بازیگری حاضر نمی شد تن به بازی در آن بدهد و تا این حد ذهن و جسمش را تحت فشار قرار دهد.

وقتی رضا درمیشیان فیلمنامه را برایم فرستاد تا دو روز شک داشتم و جواب ندادم. از خودم می پرسیدم واقعا می خواهی این بلا را سر خودت بیاوری؟ با بازی در این فیلم با بزرگ ترین ترس های درونی ام رو به رو می شدم. ولی این را هم می دانستم که اگر با ترس هایش رو به رو نشود نمی تواند هیچ قدمی درون خودش بردارد.

 زل زدن به صورت اژدها
 
ولی احتمالا نکته ای در فیلمنامه وجود داشته که شما را به خودش جذب کرده، درست است؟

راستش قبل از بازی در این فیلم خیلی درگیر تئوری خشونت بودم و در موردش تحقیق می کردم. به مفهوم قربانی علاقه داشتم و در موردش مطالعه می کردم. بستر این مطالعه از یک طرف تاریخی بود و از طرف دیگر فلسفی. به همین دلیل از نظر فکری کاملا با آن درگیر بودم و به مختصات قربانی ها و نسل کشی ها فکر می کردم. دوست داشتم بدانم چطور می شود با این قضیه رو به رو شد. نه به عنوان کسی که از بیرون نگاه می کند، بلکه در جایگاه کسی که خودش هم قربانی شده است.

قبل از ساخت «لانتوری» چند مورد اسیدپاشی هم در ایران و دیگر کشورها اتفاق افتاده بود و به این موضوع حساس شده بودم. ناخودآگاه هر وقت با این جور اتفاقات، اتفاقاتی که یک سمت کاملا مظلوم دارد و یک سمت کاملا ظالم، مواجه می شدم خودم را در جایگاه مظلوم می گذاشتم و به حجم فاجعه ای که برایش اتفاق افتاده فکر می کردم.

می دانم که لانتوری از یک جهت دیگر هم برایتان جذاب بوده و آن هم جذابیت شخصیت های منفی اش است. شخصیتی که نوید محمدزاده نقشش را بازی می کند تا حد زیادی یکی از قطب های اصلی فیلم است و با این که وجه منفی پررنگی دارد تاثیر زیادی روی مخاطب می گذارد.

درست است. به نظرم بدون وجود این شخصیت های منفی تعادل فیلم به هم می خورد و قصه در حد ذکر مصیبت باقی می ماند. فیلم به کمک اعضای باند لانتوری یک فضای خاکستری ایجاد می کند که قضاوت را در مورد شخصیت های منفی و مثبت سخت می کند و اتفاقا موضع گیری درستی را در مورد ماجرای فیلم مطرح می کند. «لانتوری» سیاه و سفید نیست. همه چیز و همه کس رنگ خاکستری به خود می گیرند و فیلم به ماهیت انسانی اتفاقات نزدیک می شود.

اتفاقا این یکی از برگ برنده های فیلم است، چون معمولا در چنین فیلم هایی در ایران سعی می شود جانب شخصیت های مثبت گرفته شود تا از نظر نظارتی هم مشکلی برای فیلم پیش نیاید. در لانتوری اما سعی شده از این قضاوت از پیش تعیین شده تا حد ممکن فاصله گرفته شود. به همین دلیل یک سوم پایانی فیلم خیلی شوک آور جلوه می کند.

من فکر می کنم «لانتوری» بیشتر از هر چیز درباره مفهوم قضاوت در جامعه ایران است. در فیلم آدم هایی را می بینیم که نظر حسی و شخصی خودشان را مورد یک اتفاق می گویند. اما هیچ کدامشان از همه زوایا موضوع را بررسی نمی کنند.

این بخش از فیلم تا حدی من را یاد واکنش هایی می اندازد که زمان اکران فیلم در جشنواره فجر در مواجهه با فیلم ابراز شد. عده ای فیلم را دوست داشتند و عده ای هم به قدری از آن دل زده شدند که همه ارزش هایش را نادیده گرفتند.

بازخوردهایی که «لانتوری» در جشنواره فجر داشت خیلی سیاه و سفید بود. من با این بازخوردها در هیچ جشنواره دیگری مواجه نشدم. اما فیلم در جشنواره فجر به عنوان یک بیانیه دیده شد و قالب چندصدایی اش نادیده گرفته شد. انگار عادت کرده ایم فیلم ها تک صدایی یا حداکثر دوصدایی باشد. در صورتی که «لانتوری» یک فیلم به شدت چندصدایی است و به نظر من نقطه قوتش در همین است.

برایم جالب بود اکثر نقدهای منفی به چیزهایی اشاره داشتند که جوابش را از دهان یکی از آدم های فیلم می شود شنید. از طرفی متر سلیقه برای تخریب یک اثر هنری که حاصل کار و زحمات یک گروه بزرگ است بسیار مسئله برانگیز است. می شود فیلم را دوست داشت یا نداشت اما براساس این حس دوست نداشتن قضاوت کردن همیشه مشکل ساز سازد.

در هر حال «لانتوری» فیلمی است که موضوعی تلخ و پرداختی سنگین و چندلایه دارد و ساختنش هم بسیار سخت بوده، پس قطعا مخاطبش را بدون تاثیر رها نخواهدکرد. به نظر من تلطیف و رمانتیزه کردن در حیطه چنین موضوعی بسیار خطرناک است و خوشحالم که «لانتوری» به چنین مسیری نیفتاده و چنین فرمی دارد، به خصوص در نیمه دوم فیلم.

 زل زدن به صورت اژدها
 
می شود امیدوار بود که زمان اکران که شرایط بهتری برای دیده شدن فیلم وجود دارد واکنش های بیش از حد تند، کمی تعدیل بشود. اما برای ادامه بحث دوست دارم کمی در مورد دشواری بازی در این فیلم و بازی کردن در نقش مریم صحبت کنیم که کمی قبل تر هم اشاره ای به آن کردیم. لانتوری از نظر بازیگری چالش سختی برایتان بوده است؛ از این زاویه که برای جان بخشیدن به شخصیت مریم فرنامی در سکانس های بعد از اسیدپاشی از امکانات خیلی محدودی برخوردار بودید و نمی توانستید از جزییات چهره هم کمک بگیرید. درست است؟

تو به عنوان بازیگر وقتی از صورت و از نگاهت هنگام بازی کردن نمی توانی استفاده بکنی با تجربه خیلی دشوارتری مواجه می شوی. بازیگران زن در سینمای ایران بیشتر از هر چیزی به چهره خودمتکی هستند و وقتی در فیلمی مثل «لانتوری» این امکان هم از بازیگر سلب می شود من به عنوان بازیگر با تجربه عجیبی مواجه می شوم. این فرایند هنگام بازی کردن در «لانتوری» خیلی برای من غریب و غیرمنتظره بود. در آن وضعیت مهم ترین جزء صورت شاید دهان من بود که بخشی  از آن دیده می شد. حتی وقتی دوربین نزدیک است گاهی آب دهانم هم دیده می شود.

من سعی کردم در سکانس هایی که صورت دفرمه شده و میمیک در آن وجود نداشت از فرم دادن به دهان استفاده کنم و کنترل بیشتری روی آن داشته باشم. از طرف دیگر در یک سوم انتهای فیلم گریم صورت اسیدپاشی شده را در جای دیگری غیر از لوکیشن اصلی انجام می دادیم و من بعد از انجام آن به محل فیلمبرداری می رفتم. به هیچ وجه هم تلاش نمی کردم در این مسیر صورت مریم فرنامی را پنهان کنم و بلکه فیزیک بدنم را هم متناسب با آن تغییر می دادم. یعنی در قالب یک آدم مریض وارد لوکیشن می شدم. چشم هایم هم تمام مدت بسته بود و چیزی نمی دیدم. اما سنگین شدن فضا و صدای نفس های اعضای گروه را حس می کردم. گاهی با من حرف می زدند و سعی می کردند دستم را بگیرند.

من به این صداها و لمس ها حساس شده بودم. این صداها و لمس های لحظه ای قرار بود کمک کند تا آن موقعیت قابل تحمل تر بشود اما تاثیری نداشت. چون لازم بود تمام روز گریم را حفظ کنم و تا وقتی نور بود فیلمبرداری می کردیم. من حتی نمی توانستم برای استراحت از زیر ماسک بیرون بیایم. گاهی دچار این وحشت می شدم که ماسک برای همیشه روی صورتم بماند و روی بازی و رفتارم تاثیر می گذاشت.

با این که همه اعضای گروه و همین طور خودم می دانستیم که آن شخصیت ساختگی است اما پیچیدگی و سنگینی موقعیتش همه چیز را تحت الشعاع قرار می داد. این تجربه من را یاد تجربه بازی کردن در فیلم های ترسناک یا مثلا فیلمی از پازولینی می انداخت.

همیشه برایم سوال بود که پازولینی در صحنه های بحث برانگیز فیلم هایش دقیقا چه کار می کرده. مطمئنم که در این تجربه ها فضای پشت دوربین هم به اندازه مقابل دوربین تحت تاثیر قرار می گرفته. غیر از این امکان ندار. البته باید اعتراف کنم که قطعا نمی توانم تمام سختی های این فیلم را حتی با یک لحظه از واقعیت ماجرای اسیدپاشی مقایسه کنم. این توضیح ها را از منظر تلاش برای رسیدن به فرم مورد نظر در یک اثر هنری بیان کردم. این برایم یک مفهوم تئوریک است و از لحاظ نظری با آن درگیر هستم و ابدا نمی خواهم با واقعیت امر مقایسه کنم.

یادم می آید جایی در مورد این تجربه گفته بودید که شبیه یک کابوس بوده که تا مدت ها بعد از فیلمبرداری اثرش از بین نمی رفته.

خوشبختانه هر چقدر بیشتر در مورد این نقش صحبت می کنم به خودم کمک می کنم تا مثل یک کتاب آن را ببندم و کنار بگذارم. البته الان بعد از یک سال تقریبا به آرامش رسیده ام. ولی در این مورد پروسه رسیدن به آرامش خیلی طولانی شد. در فیلم با تحول یک آدم مواجهیم؛ آدمی که به شدت تنهاست. صورت سنگی بودن این دختر را به همین دلیل کاملا درک می کردم. از این نظر کاملا با دختری که در «نفس عمیق» می بینم در تضاد است. البته فضایی که در آن کار می کند هم او را به این سمت می برد.

 زل زدن به صورت اژدها
 
این دل مردگی و صورت سنگی بودن نقش خیلی از شخصیت خودتان هم دور است.

خیلی زیاد.

از بیرون این طور به نظر می آید که مریم پالیزبان به نقش «آیدای» «نفس عمیق» بیشتر نزدیک باشد.

البته در آن فیلم هم یک ماسک دیگر روی صورتم زده بودم. من اصلا نمی توانم بگویم شبیه آیدا هستم. امکان نداشت در آن زمان به عنوان یک دختر سوار ماشین یک آدم غریبه بشوم. اما تفاوت های مریم «لانتوری» با من خیلی بیشتر بود. مریم «لانتوری» یک نقطه تفاوت مهم با تمام قربانیان اسیدپاشی دارد. او زنی است که درکنار کار خبرنگاری، فعال اجتماعی است و خودش علیه خشونت فعالیت می کند و دغدغه بخشش دارد و از طرف دیگر خودش در قالب یک قربانی قرار می گیرد. به همین دلیل باید برای این زن یک بیوگرافی کاملا متفاوت در ذهن می نوشتم.

مهم ترین نکته در بیوگرافی این زن ناموفق بودن در جلب رضایت از دیگران است. چون یک زن روشنفکر به نظر می رسد از طرف طبقات دیگر طرد می شود. گویا همه فکر می کنند او به حرف هایی که می زند ایمان دارد. ایمان چندین مرحله دارد و شاید هنوز در جسمش جاری نشده است. اما فیلم که جلو می رود خودش به تجسم فاجعه تبدیل می شود و به همین دلیل در پایان فیلم به اقتدار می رسد.

یادم می آید یک بار به استاد اسکندری گفتم که زیر این ماسک احساس زیبایی می کنم. آقای اسکندری با من مثل یک تابلوی نقاشی رفتار می کرد و نمی گذاشت سنگینی گریم برایم غیرقابل تحمل بشود و واقعا در طراحی اقتدار و زیبایی درونی شخصیت مریم تاثیرگذارترین نقش را داشت. حضور عبدالله اسکندری بزرگ ترین شانس من برای ایفای نقش مریم بود. با کمک هم از نقش مراقبت می کردیم.

علاوه بر گریم سنگین گاهی لازم بود تمام روز روی تخت بیمارستان بدون حرکت دراز بکشم و این بی حرکتی بی نهایت دردآور بود. من در زندگی ام تجربه زایمان داشته ام و بازی در این نقش از نظر درد فیزیکی و روحی دست کمی از آن نداشت. از طرفی به خاطر طولانی شدن زمان فیلمبرداری پسرم و همسرم مجبور شدند به برلین برگردند و من به شدت از این دوری رنج می کشیدم و وقتی صدای کودکانی را که در بیمارستان محل فیلمبرداری بودند می شنیدم، صدای گریه و ناله، به شدت به هم می ریختم اما به خاطر حضور ماسک انگار ارتباط من با دنیای بیرون قطع شده بود، فقط صدا و لمس دست ها.

من سعی کردم این درد را به شخصیت مریم منتقل کنم و رنج فزاینده اش را به نمایش بگذارم. مریم مثل آدمی است که به صورت اژدها نگاه کرده. نمی شود به اژدها نگاه کنی و نسوزی. اما او بر ترسش غلبه می کند و همین باعث زیبایی و قدرتش می شود.

اما شخصیت مریم چون اهل مطالعه و تحصیل کره است از وجه دیگری به شخصیت مریم پالیزبان شباهت دارد و به ما کمک کرده تا راحت تر بتوانیم تحت تاثیر نقش قرار بگیریم.

به نظرم هر وقت بازیگر بتواند جزییاتی از خودش را هم به نقش اضافه کند حتما به نتیجه می رسد. یکی از بازیگران محبوب من دنیس هاپر است که خیلی زیاد این کار را کرده و به همین دلیل همیشه انگیزه زیادی برای دنبال کردن کارهایش داشته ام. درک بوگارد هم که به خاطر زندگی شخصی اش ماهیتی اسرارآمیز دارد همیشه برایم جذاب بوده است.

 زل زدن به صورت اژدها
 
بین بازیگران زن چطور؟

آنا مانیانی را خیلی دوست دارم. هر چقدر هم که پیرتر شده علاقه ام به او بیشتر شده. بگذار از این بحث شبهات فاصله بگیریم. از نظر تئوریک همه ما در همه شرایط در حال بازی هستیم. اینها حرف های من نیست، تئوری ها و نظریه های حوزه مطالعات تئاتری است. آدم ها همیشه در حال بازی هستند و خود را بازی می کنند.

ما در بهترین حالت تنها می توانیم خودمان را خوب نمایش بدهیم و در زندگی اجتماعی باورپذیر باشیم. باورپذیربودن در بازیگری برای من تجربه روحی و جسمی است که باید اتفاق بیفتد و منتقل شود. در صورت موفقیت تماشاچی را دچار این سوال می کند که آیا این آدم بازی می کند یا خودش است؟ خوشحالم که آیدای «نفس عمیق» آن قدر باورپذیر بود که خیلی ها گفتند این خودش است. بازیگری که در زمان بازی دائما به ما یادآوری کند که «چقدر خوب بازی می کند» برای من جذابیتی ندارد.

یادم می آید در مصاحبه های قبلی از چند آدم دیگر هم به عنوان کسانی نام برده اید که در مقاطعی الگوی زندگی تان بوده اند. یک بار اسم هانا آرنت را برده اید و یک بار هم اسم عارف قزوینی را. می خواهم بدانم فارغ از این چهره ها از چه کسی بیشترین تاثیر را گرفته اید و به شخصیت و عقایدش علاقه دارید؟

من به شدت از شخصیت ها و اتفاقات تاریخی الهام و انرژی می گیریم و گاهی باعث می شود کاملا در آنها غرق بشوم تا در نهایت به یک جور خودشناسی برسم. در دوره ای ذهنم خیلی درگیر مفهوم استقلال بود و به پدیده های آنارشیستی و خودمختار در جنگ جهانی اول جذب شدم و در موردشان مطالعه کردم. اتفاقا از این طریق درگیر یک پروژه تحقیقاتی مفصل شدم که موضوعش بررسی نهضت جنگل در ایران بود. آن قدر از نظر حسی درگیر ماجراهای مرتبط با این واقعه شده بودم که نزدیکانم هم تغییر رفتارم را حس کرده بودند.

شاید موافق نباشید اما اینها نشانه های همان کمال گرایی و وسواس ذهنی است که باعث می شود آدم این حد در یک موضوع فرو برود و تمام جوانبش را برای رسیدن به نتیجه بررسی کند. می شود حدس زد به همین دلیل پروسه هم ذات پنداری با نقش در فیلم ها هم برایتان سخت و طاقت فرسا می شود و تا ماه ها دست از سرتان بر نمی دارد.

شاید همین طور باشد. اما به نظرم به جای این که اسمش کمال گرایی باشد ایده آل گرایی است. ایده آل گرایی الزاما همیشه آدم را به موفقیت نمی رساند و شاید باعث خودویرانگری بشود. اما ایده آل گراهای واقعی اتفاق همان هایی اند که شکست خورده اند. ایده آل گراهای پیروز تبدیل می شوند به شخصیت های دیکتاتور و ظالم و منفور. من علاقه خیلی زیادی به ایده آل گراهای شکست خورده تاریخ دارم. این آدم ها سرگذشت های جذاب و دراماتیکی داشته اند که همیشه من را به خودشان جذب می کنند.

پس نباید تعجب کنیم اگر ترجیح دهید همچنان ایده آل گرا بمانید و آن طور که دوست دارید زندگی کنید؛ حتی اگر متهم به شکست بشوید یا نقدهای تندی را به جان بخرید.

[با خنده] نگران نباشید! من همیشه یک ایده آل گرای شکست خورده خواهم ماند.

منبع:برترین ها

شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.

bultannews@gmail.com

نظر شما

آخرین اخبار

پربازدید ها

پربحث ترین عناوین