روز گذشته تولد مهراوه شریفی نیا بود. مهراوه شریفی نیا در 29 فروردین 1360 بدنیا آمد و 35 ساله شد.
به همین مناسبت ملیکا شریفی نیا با نوشتن خاطره ای جالب از خودش و مهراوه, تولد خواهرش را تبریک گفت.
****
بچه كه بوديم تفريحاتِ خيلی جذابی داشت و طبيعتاً مثل همه ی خواهر برادرا سوژه ی تفريحاتشم من بودم !
از خيلياشون بگذريم بهتره ! ولی يكی از تفريحاتش كه هنوز هم برای من جذاب ترين و صد البته كه ترسناك ترينشونه اينه كه :
يادمه
هر وقت می نشستيم رو به روی هم ، يا بهتره بگم من ميرفتم مثل بختك می
نشستم جلوش ببينم داره چيكار می كنه تا حوصله م سر نره ، همينجوری كه داشت
نگام می كرد كه آخه تو چی ميگی اين وسط و اينا... يهو نگاهشو می نداخت پشت
سرم و با به قيافه ی نگران و عجيب غريبی زير لب به يكي می گفت مثلا " برو "
!
منم سريع بر می گشتم پشت سرم ببينم كيه ! هيچكس نبود.. بعد آروم برمی گشتم ببينم هنوز داره به طرف نگاه می كنه يا اشتباه كردم ، كه می ديدم خيلی عادی سرش تو كتابشه و انگار نه انگار ! منم همينطور يه چشم به پشت سر و يه چشم به خودش می موندم ببينم بازم كسی رو می بينه يا نه.. تا وقتی حرف نمی زدم همه چی عادی بود ! تا می گفتم : خواهر جون.. سريع به جایاينكه منو نگاه كنه ، با اخم به اون آقای روح (!) نگاه می كرد و اين دفعه بهش اشاره می كرد كه " بيا " ! منم كه از ترس زبونم بند اومده بود تا ميومدم بگم اون چچچيييه ، با لبخند می گفت جان؟ هيچی عزيزم هيچی! يه دو تا سرفه ی نمادين هم می نداخت پشتش و دوباره می رفت سراغ كتابش!
خلاصه كه بنده روزی صد بار از ترس می مردم و زنده می شدم تا بالاخره اونقدر بزرگ شدم كه بفهمم هر وقت مزاحمش می شم اينكارو می كنه تا بترسم و برم پی كارم ! منم كه ماشالا با روح و اين چيزا هم قدرتِ سيريش وارم رو از دست نمی دادم همچنان هر روز می رفتم پيشش و با اون روحِ مرحوم دست و پنجه نرم می كردم و حالا جالبی قضيه اينه كه اون اصلا اهل فيلم ترسناك و اين حرفا نبود و من هميشه عاشق اين چيزا بودم! طوری كه هر بار از جلوی تلويزيون رد می شد جيغش در ميومد كه اينا چيه می بينی و صداشو كم كن و فلان! يكي نبود بگه خودت شروع كردی! واقعا هنوزم فكر می كنم علاقه ای كه تو اون سن به كشفِ جن و روح داشتم به خاطر همون بازىِ آقای روحِ خودش بوده!
خلاصه كه با تمام اين بازی ها و مزاحمت هايی كه براش ايجاد می كردم يك عمر در كنارش به من خوش گذشته، چون درنهايت من كار خودمو می كردم و اونم بالاخره مجبور می شد باهام بازی كنه!
عزيزترينمشما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.
bultannews@gmail.com