کد خبر: ۱۲۵۲۰۸
تعداد نظرات: ۳ نظر
تاریخ انتشار:

راویتی بی نظیر از شهادت در راه حق

شب از نیمه گذشته بود.خاطرات احمد جلوی چشما نم راه میرفتند. با خود گفتم: کجا رفته؟سر که بر گرداندم برادرش را دیدم که به دیوارتکیه داده بودوسیگارمی کشید.خورشید می سوخت وشهراهوازمی پخت .گرما امان می برید.جلوی تلفنخانه از سربازها و بسیجیها موج میزد.توپ زده بود.بالای خرابه اش یک تراکت به زبان انگلیسی زده بود نمدانستم چیه.
به گزارش بولتن نیوز به نقل از بویرنیوز: ((به نام خداوند در هم کوبنده مستکبران جهان))
برادرش که آمد چهل روزی می گذشت که گم شده بود.توی این مدت به هر دری زده بودیم وبه هر جا که عقلمان قد می داد سرکشیده بودیم. نزدیکیهای عصر بود.
توی دفتر گردان تنها نشسته بودم که مردی داخل شددر حدود سی وپنج سال”قد بلند وبا اندامی لاغر”صورتش را انبوهی ریش سیاه پوشانده و فقط دو چشم میشی مثل دوسوی چراغ می درخشید.
سلام کرد”جوابش را دادم وجلوی پایش بلند شدم. با هم که دست دادیم نشستیم؛گفت:من برادر رضایی هستم.الان حدود یکماه وچند روزه که نه تلفن کرده ونه نامه نوشته. آمدم دنبالش.
با شنیدن نام رضایی انگارکه آبی رویم ریخته باشند بدنم سرد شدنمی توانستم بهش بگم.از راه رسیده بود”وهنوزگرد خستگی بر پیشانیش داشت.گفتم حال شما خوب است برادر؟چطوری آمدید اینجا؟نگاهم کرد نگاهم را دزدیدم. گفت:الان کجاست؟دیدم چاره ای نیست وباید حقیقت راگفت. گفتم:راستش ما هم چهل روزه که داریم دنبالش می گردیم. احتمال اسیر شدنش خیلی کمه”چون بجه ها دو سه روز بعداز حمله دیدنش .
سر بلند کرد و توی چشمانم نگاه کرد و گفت:یعنی مفقودالاثره……..فعلا که بله.ولی ناراحت نباشید. حالا که شما امدید کارما راهتتر می شه از فردا با هم می رویم دنبالش.
رضایی را می شناختم. اما نه از اینجااز قبل توی پادگان امام حسین(ع)با هم در یک گروهان بودیم.بچه ای بود هفده ساله با یک دنیا صفا "یک دنیا مهر ومحبت.توی جبهه فرمانده گروه امداد شده بود.بچه ها بهش می گفتند :دکتر. اهل شمال بود.
یک روز بعداز نماز جمعه بهش گفتم :احمد فردا می رم مرخصی توهم برو شمال.
گفت:نه.گفتم:می خواهی این دو روز را توی تهران علاف باشی؟
گفت:نه میروم پیش خاله ام. خاله ام در تهران زندگی میکنه. گفتم:حالا چرانمی روی پیش پدر ومادرت؟گفت:نه می ترسم اگر پیش آنها بروم دیگر بر نگردم.الان سه ماهه که آمدم تهران ونرفتم.تلفن می کنم و نامه می نویسم.اما می ترسم وقتی که اشک های مادرم را ببینم پا یبند بشوم.گرچه خودشون رضایت دادن ولی خوب.
توی جبهه مثل پرنده ای بود که آرام و قرار نداشت. همیشه کار میکرد زحمت می کشید هر وقت یکی از بچه ها زخمی می شد رضایی زود از همه می امد بالای  سرش. مثل فرفره دوا می زد و باند می بست.توحمله دیدمش.یکبار دیدم اسیر زخمی را پانسمانم می کند.گفتم :احمد باعراقیها قاطی شدی.خندید . گفتم:حیف این باند وپنبه نیست که به این کافر می بندی؟خنده از لبش پرید و گفت:نه برادر اینا هم آدمن.
شب از نیمه گذشته بود.خاطرات احمد جلوی چشما نم راه میرفتند. با خود گفتم: کجا رفته؟سر که بر گرداندم برادرش را دیدم که به دیوارتکیه داده بودوسیگارمی کشید.خورشید می سوخت وشهراهوازمی پخت .گرما امان می برید.جلوی تلفنخانه از سربازها و بسیجیها موج میزد.توپ زده بود.بالای خرابه اش یک تراکت به زبان انگلیسی زده بود نمدانستم چیه.
یک ربع نکسید که برادر رضایی امده پرسیدم چی شده؟گفت: قرارشده بعداز اذان ظهر پخش بکنند.اذان که از بلند گوی مسجد بلند شد ماشین را کنار زدم و رادیو را بازکردم. گوینده گفت:توجه توجه”از کلیه رزمندگان استدعا دارد که اگر رزمنده مفقودالاثربه نام (احمد رضایی) که در جبهه کرخه نور بوده اطلاعی دارند اطلاع بدهند.برادرش گفت:برادر چطوره یه سری بزنیم سردخانه؟گفتم:باشه میریم.توی سردخانه شلوغ بود. رفتیم توی اتاق . جنازهها عادی بودند. جنازه یک منافق که چند روز پیش توی اهو.از اعدام شده بود.زدیم بیرون رفتیم توی کانتینر.
سرد خانه شهدا بود.جنازه ها کنار هم بودند.یکی بی دست ویکی سوخته و… رفتیم بیرون به درماشین نرسیده بودیم که یکی ازمتصدی های سردخانه صدامون  زد وگفت:برادران یک جفت پاهم هست که الان خیلی وقت اینجاست. بهتره یه نگاهی بکنید .تو راه بهمون گفت:که خمپاره سر و کمر او را مانند گوشت چرخ کرده و فقط یک جفت پا مانده.
وقتی که کفن را باز کرد یک جفت پا بود که شلوار خاکی بسیجی خون آلوده ای به پاداشت.من نگاهش کردم .گوشه شلوارش که خون نگرفته یود با خودکار نوشته بود((رضایی))وقتی که برادرش را نگاه کردم مات مبهوت به ((یک جفت)) پا خیره شده بود.

شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.

bultannews@gmail.com

انتشار یافته: ۳
در انتظار بررسی: ۱
غیر قابل انتشار: ۱
مرتضی عزیزخانی
|
IRAN, ISLAMIC REPUBLIC OF
|
۲۳:۰۷ - ۱۳۹۱/۱۱/۲۶
0
5
اللهم ارزقناشهادة فی سبیلک
ناشناس
|
IRAN, ISLAMIC REPUBLIC OF
|
۲۳:۴۵ - ۱۳۹۱/۱۱/۲۶
0
2
خیلی جالب بود
جا مانده
|
IRAN, ISLAMIC REPUBLIC OF
|
۱۴:۰۶ - ۱۳۹۱/۱۱/۲۸
0
0
خدايا كجاي اين روزگاريم
كجاي اين غوغاي غريبيم
خدايا جنگ بده ولي دلم براش تنگ شده
برا يك رنگي و خلوص اش
برا برادري و بي ريايي اش
برا...
نظر شما

آخرین اخبار

پربازدید ها

پربحث ترین عناوین