ماجرای خواندنی از شهید شاهرخ ضرغام
زن در حـالی که سـرش رو بالا نمی گــرفت گفت: مهین هسـتم، شــوهرم چند وقته که مرده، مجبور شدم که برای اجاره خانه و خرجی خودم و پسرم بیام اینجا! شاهرخ ،حسابی به رگ غیرتش برخورده بود ، دندانهـایش را به هم فشـار می داد ،رگ گـردنش زده بود بیرون ، بعـد دستش رو مشــت کرد و محگم کوبید روی میز و با عصبانیت گفت: ای لعنــت بر این مملـکت کــوفتی!!
کد خبر: ۲۰۳۹۴۴ تاریخ انتشار : ۱۳۹۳/۰۲/۲۶