کد خبر: ۹۱۳۶۹
تاریخ انتشار:

تنها بازمانده گروه احمد متوسلیان

بولتن نیوز:

سیر زندگی شهدا سر مشق کاملی است برای به کمال رسیدن است. به خصوص اینکه این نگاه از دید مادر باشد. آنچه پیش روی شماست نگاهی به زندگی و پیکار برادران شهید علیرضا و حمید ایراندوست از زبان مادرشان است:

 

 

توی مخابرات برای خودش احترامی داشت. کاشان می‌نشستیم. پنجاه سال پیش حاجی کارمند مخابرات بود. زمان شاه بود و هول و هراس از ساواک و شاه هم زیاد. مگر کسی جرأت داشت از آیت‌الله خمینی حرف بزند. دیوار موش داشت و موش هم گوش. یک‌بار رئیس به حاجی عکس شاه داده بود که باید ببرید خانه‌تان. علی‌رضا عکس شاه را گرفت نگاه کرد و گفت: خوب شد. می‌زنیم توی دستشویی. حاجی هم تشویقش می‌کرد. کلی خندیدیم. حاجی یک عکس امام را گذاشته بود توی جیبش. درست روی قلبش. همیشه همراهش بود.

کارش را خدمت به مردم می‌دانست. با اعتقاد هم کار می‌کرد. حقوقش را که می‌گرفت اول خمسش را جدا می‌کرد. بقیه‌اش را خرج خانه می‌کرد. می‌گفت: مال باید حلال باشد. مبادا بچه‌ها خوراکی بخورند که حلال نباشد. از اموال کسانی که خمس و زکاتش را نمی‌دهند نخورید.

شاه می‌خواست بیاید از حاجی خواسته بودند برای استقبال و طاق نصرت کمک بدهد. او هم کمک داده بود، منتهی به روش خودش. استعفا نامه‌اش را نوشته بودند گذاشته بودند روی میز. آمد بیرون از مخابرات. آنها هم کم نگذاشتند. تبعیدش کردند جوشقان. البته مهم نبود. کاشان خانه داشتند. حالا آمده بود توی این شهر مستأجری. حقوقشان خوب بود حالا کم شده بود. آنجا آشنا و فامیل بود. اینجا غریب بودند، اما ایمانشان حفظ شده بود. شرمنده امام زمانشان نبودند. خانم قالی می‌بافت و کارخانه و نان پختن. حاجی هم زحمت کار بیرون.

خانه کوچک بود و مستأجری هم سخت و کمی وضع مالی نامطلوب. حاجی که یک روز به همه کمک می‌کرد حالا زندگی برایش سخت شده بود، اما باز هم کمک می‌کرد اما بچه‌هایشان بودند. بچه‌ها درسخوان بودند عجیب. علی‌رضا همه‌اش پی درس و کتاب بود. حمید هم و برادرانشان خودشان به فکر خودشان بودند. اصلاً از ما توقع نمی‌کردند هیچ چیز را، نه لباس نو، نه خوراک عالی، نه انجام کارهایشان. یک‌بار برای علی‌رضا کتانی نو سفید خریده بود. با زغال سیاهش کرد. برای این‌که بچه‌هایی که ندارند غصه نخورند. هر وقت هم که لباس نو هم می‌خریدند، اول آنها را می‌شست، بعد می‌پوشید. در عالم بچگی بزرگی بودند برای خودشان.

کتاب درسشان را بر می‌داشتند می‌رفتند گوشه اتاق، زیر نور اندک چراغ درس می‌خواندند. خیلی ساکت. شاگردهای زرنگ مدرسه‌شان بودند. هر وقت هم که درس و بحث‌شان تمام می‌شد کتاب‌های غیر درسی تهیه می‌کردند و می‌خواندند. فوتبال هم می‌رفتند. توی کوچه‌ها با بچه‌ها بازی می‌کردند، اما هیچ‌وقت دردسرساز نبودند. نه دعوا می‌کردند و نه جار و جنجال. اما ورزش‌شان عالی بود.

 

 

حاجی خیلی تأکید داشت بچه‌ها از مال کسانی که اهل خمس و زکات نبودند نخورند. قبل از رفتن به علی‌رضا و حمید گفتند: اگر به شما چیزی دادند نخورید. توی جلسات وقتی خوراکی تعارف می‌کردند این دوتا لب نمی‌زدند. به مادر نگاه می‌کردند. اگر اجازه می‌داد، می‌خوردند و الا اصلا لب نمی‌زدند. یک‌بار علی‌رضا و دوستانش کنار باغ انگوری بازی می‌کردند. بچه‌ها گرسنه می‌شوند. می‌روند سراغ انگورهای باغ و می‌خورند، اما هرچه به او اصرار می‌کنند، علی‌رضا لب نمی‌زند. به بچه‌ها هم اصرار می‌کند که بی‌اجازه از مال دیگران نخورند. صاحبش شاید راضی نباشد. بچه‌ها قبول نمی‌کنند و کلی هم مسخره می‌کنند. قبل از آمدن علی‌رضا صاحب باغ می‌آید خانه و به مادر می‌گوید: پسرت از انگورهای باغ می‌خورد. قبول نمی‌کردم، ولی او اصرار داشت که علی‌رضا خورده. حالم دگرگون می‌شود. علی‌رضا از در خانه که آمد، سلام کرد. سیخ دستم بود و داشتم می‌شستم. یکی زدم توی کله علی‌رضا. اولین و آخرین باری بود که علی‌رضا را زدم و گفتم: چرا مال مردم را می‌خوری؟ مات مانده بود که چه بگوید. دوباره با ناراحتی گفتم انگور باغ مردم را خوردی، مال حرام و دزدی. اشک به چشمانش دوید و گفت من نخوردم. بقیه بچه‌ها خوردند، اما من نخوردم. من می‌دانستم که حرام است. نخوردم. دستم داغ شد. علی‌رضا را بوسیدم.

 

 

یک روز بچه‌ها باهم دست به یکی کرده بودند. در وسط بازی یکی از بچه‌ها مقداری انگور آورده بود و به علی‌رضا هم گفته بودند بیا بخور. این از خانه است. علی‌رضا که خوشه انگور را می‌خورد و همه دست می‌زنند و هورا که دیدی بالاخره مال حرام خوردی. علی‌رضا آمد خانه رنگ‌پریده رفت سر دستشویی دست کرد توی گلویش و هرچه خورده بود بالا آورد. چند بار این کار را کرد. نگران شده بودم. قضیه را تعریف کرد و گفت: این شکم من مال حرام نمی‌گیرد. خدا را شکر کردم. خودمان باغ انگور داشتیم. علی‌رضا همیشه خیلی کم از آنها می‌خورد. یک‌بار هم از طرف شاه سیب و گلابی داده بودند به بچه‌های مدرسه و علی‌رضا آورد خانه. گفت: مال حرام است و کسی نباید بخورد.

 

 

علی‌رضا کنجکاو شده بود درباره امام و حرف‌هایش و از کارهای شاه و رژیم بیشتر بداند. مطالعات زیادی که می‌کرد، خیلی مسائل برایش روشن شد. حالا شده بود یک نوجوان ضد رژیم. می‌خواست که دیگران را هم بیدار کند. چندتا دوستان خوبش را جمع کرده بود و باهم مطالعه می‌کردند و صحبت‌ها و بحث‌های سیاسی و اخلاقی. علی‌رضا مسئولشان بود. جلسه‌شان هم تقریباً مخفی بود. علی‌رضا فهمیده بود که برای ادامه باید قدرت و توان جسم و روحش خیلی بیشتر از این حرف‌ها باشد. به خاطر همین هم برای خودش برنامه‌ریزی دقیقی کرده بود. یک ورقه نوشته بود به دیوار که 5 تا 30/5 نماز و قرآن و تفکر. 30/6 تا 7 ناشتایی و بعد مدرسه. خیلی هم به این برنامه‌اش مقید بود. بقیه اهل خانه را هم با همان سن نوجوانی‌اش ترغیب می‌کرد برای انجام این کارها و نظم و مطالعه. البته بگذریم از شیطنت‌ها و بازیگوشی‌هایش که جار و جنجال خانه می‌شد. فاطمه خواهرش خانه را تمیز می‌کرد. همه چیز را می‌شست و می‌رفت گردگیری می‌کرد.

ظهر که صدای پای علی‌رضا را می‌شنید، می‌دویدم دم در دستش را جلوی علی‌رضا می‌گرفت و می‌گفت: تو رو خدا علی‌رضا خانه را کثیف نکنی‌ها. علی‌رضا هم فاطمه را هل می‌داد عقب و می‌دوید توی اتاق با کفش در تمام اتاق راه می‌رفت و به جیغ و داد فاطمه می‌خندید. بعد هم باهم کُلی کلّه می‌گرفتند. علی‌رضا دستش را به کمر می‌زد و می‌گفت: چرا برای کار نکرده به من چیز می‌گویی؟ کی گفته من کثیف می‌کنم. وقتی دعوایشان تمام می‌شد جارو بر می‌داشت و خانه را خودش جارو می‌کرد. خیلی وقت‌ها می‌شد که جیغ فاطمه بلند می‌شد و صدای پای علی‌رضا که فرار می‌کرد؛ هرچند که همه‌جا هوادار فاطمه همین علی‌رضا بود.

 

 

هر وقت از علی‌رضا می‌پرسیدند غذا چه درست کنیم، می‌گفت هرچه باشد می‌خوریم. همان اشکنه خوب است. نان خشک هم می‌آورد و می‌ریخت توی اشکنه و بسم‌الله می‌خورد. بیشتر مواقع غذایش نان و خرما بود و می‌گفت برنج و روغن را به فقرا بدهید. می‌رفت سر درس و بحثش.

وارد دبیرستان که شد خیلی سطح درسش از بچه‌ها بالاتر بود. معلم‌ها گفتند این بچه نباید میمه بماند. معرفی‌اش می‌کنیم بفرستیدش مدرسه اصفهان. تشویقی بود این کارشان. البته مدتی بود که در مدرسه علناً علیه شاه و رژیم صحبت می‌کرد و از خوبی‌های امام می‌گفت. به بچه‌ها می‌گفت کلاس‌ها را تعطیل کنیم و علیه شاه تظاهرات کنیم. تا این‌که عکس شاه را از بالای تخته برداشته بود و شکسته بود. آنها هم علی‌رضا را بازداشت کردند. با پدر صحبت کردند تا علی‌رضا را زودتر ببرند اصفهان. فاطمه ازدواج کرده بود و ساکن اصفهان بود. علی‌رضا هم رفت پیش فاطمه. شوهر فاطمه بیش از حد علی‌رضا را دوست داشت. علی‌رضا هم به فاطمه علاقة خاصی داشت.

در اصفهان سفت و سخت چسبید به کارهای انقلاب ـ نوار امام و اعلامیه پخش می‌کرد. تظاهرات راه می‌انداخت. گاهی می‌رفت در تظاهرات بزرگ تهران هم مشارکت می‌کرد، اما درسش همچنان خوب و عالی بود. در خانه فاطمه خودش غذایش را درست می‌کرد. لباسش را هم می‌شست. بیشتر توی اتاقش بود و نمی‌خواست کارهایش، بار اضافی برای آنها باشد.

شب‌ها که کوچه‌ها خلوت بود، می‌رفت روی بام شعار می‌داد. نوار هم می‌گذاشت تا طنین صدا سکوت شب را بشکند. یک‌بار توی تظاهرات انداخته بودند دنبالش تا این که توی یک کوچه بن‌بست گیر افتاده بود. کوچه یک تورفتگی داشت. آنجا پناه گرفته بود و ساواکی‌ها ندیده بودنش. گاز اشک‌آور انداخته بودند و رفته بودند. حسابی چشم و گلویش داغون شده بود، اما وقتی آمده بود خانه آن‌قدر گفت و خندید و همه جریان را مثل طنز گفت. آن شب کلی خندیده بودند. وقتی هم نگرانش می‌شدند، می‌گفت: خیلی هم تیراندازی می‌کنند. تیرها هم می‌بینم که از کنار من رد می‌شد، اما به من نمی‌خورد. معلوم نیست قسمت من چی هست و کجاست.

 

 

بعضی شب‌ها هم می‌رفت پنهانی میمه. داخل مدرسه می‌شد. عکس‌های شاه را وسط حیاط پاره می‌کرد و قابش را می‌شکست. جلسه مخفی‌اش را هم تشکیل می‌داد و همان شبانه بر می‌گشت اصفهان. بدبخت‌ها نمی‌فهمیدند از کجا خوردند. هرچند شک می‌کردند و می‌رفتند دم خانه دنبال علی‌رضا. مادر می‌گفت: علی‌رضا اصفهان است. اصفهان هم که علی‌رضا غیبت نداشت و سر کلاس حاضر بود. به بدبختی افتاده بودند برای پیدا کردن مجرم.

 

 

امام که آمد، علی‌رضا دیگر پیدایش نبود. چند روزی تهران بود و دنبال کارها. بعد هم که آمد رفت میمه و کنار خانواده مشغول درس شد. خیلی جدی‌تر هم کار فرهنگی. بروبچه‌های اطراف را جمع می‌کرد. کلاس قرآن، نهج‌البلاغه، مطالعه کتب شهید مطهری و... به نهج‌البلاغه عشق خاصی داشت. صبح نهج‌البلاغه را می‌زد زیر بغلش و می‌رفت در باغ می‌نشست به خواندن. غروب می‌آمد، گرسنه. آن‌قدر محو کلام آقایش می‌شد که از انگورهای باغ یادش می‌رفت بخورد. از یخچال انگور بر می‌داشت که بخورد. اصلاً هم متوجه آمدن و رفتن پدرش به باغ نمی‌شد. قرار می‌گذاشت برای کوه. می‌بردشان کوه. آن بالا بهشان درس توحید می‌داد. از آسمان می‌گفت. از سنگریزه‌ها. از بته‌های خال و گل روی کوه و... و به بچه‌ها می‌گفت: حالا در خلوت کوه فکر کنید. می‌رفتند در زمین‌های اطراف ورزش می‌کردند. آموزش نظامی یاد بچه‌ها می‌داد. یادمان نرود که همچنان شاگرد اول بود و یک ضرب در کنکور رشتة پزشکی قبول شد. دانشجوی اصفهان شد دوباره. هم به میمه احاطه داشت و هم در اصفهان مشغول بود، اما کار فرهنگی می‌کرد ـ درس پزشکی می‌خواند اما طراحی عملیات می‌کرد. دانشجوی سال اول پزشکی بود، اما ورزشکار بود. بدنش چنان محکم و قوی شده بود که از پس خیلی کارها بر می‌آمد. هم درس می‌خواند هم در بیمارستان بود و هم غذایش را بر می‌داشت و راهی روستاها می‌شد. بچه‌ها را دور خودش جمع می‌کرد. بچه‌های کوچک سنّی را غذا بهشان می‌داد. برایشان صحبت می‌کرد. دفعة بعد که می‌رفت برایشان هدیه هم می‌خرید و می‌برد. حقوقش را که می‌گرفت خرج خانواده‌ها و بچه‌های همانجا می‌کرد.

چند ماه یک‌بار سری می‌آمد میمه و بعد هم می‌رفت اصفهان ـ کارهای دانشگاهش را انجام می‌داد و بقیه کارهایی که آنجا نصفه کار داشت مثل جلساتش و آموزش و.... وقتی اصفهان بود خیلی کمک‌کار فاطمه بود. مخصوصاً خرید بیرون را. دوست نداشت فاطمه دم مغازه برود تا نامحرم او را ببیند. وقتی هم دوستانش را با خودش می‌آورد خانه، اجازه نمی‌داد فاطمه بیرون بیاید. همة کارها را خودش انجام می‌داد، ولی در مقابلش همیشه معترض فاطمه می‌شد که چرا از لحاظ فکری و روحی و علمی خودت را قوی نمی‌کنی تا کارهای فرهنگی انجام بدهی. تا در جامعه مؤثر باشی برای تبلیغ دین. برایش کتاب می‌آورد که بخواند. خودش هم کتاب خواندن و نوشتن و فکر کردن، یکی از اصول زندگی‌اش بود. شب‌ها کم می‌خوابید. گاهی که بیدار می‌شدند، می‌دیدند علی‌رضا قرآن را در بغلش گرفته و نشسته. می‌گفت: بار مسئولیت روی شونه‌هایم سنگینی می‌کند. بچه‌ها در کردستان می‌جنگند و من اینجا در امنیت. علی‌رضا خوراک و خواب برایش کم‌اهمیت بود. یک‌بار با تعدادی از بچه‌ها می‌روند قم زیارت. شب موقع شام می‌زنند به رگ پولداری راهی رستوران می‌شوند و دلی از چلوکباب درمی‌آورند. علی‌رضا می‌گوید: این‌قدر این گوشت‌ها را نخورید قساوت قلب می‌آورد. خلاصه آنها با لذتی می‌خورند و علی‌رضا می‌رفت انجیر خشک و خرما می‌خرید و می‌خورد. موقع خواب همه سردشان بوده می‌روند داخل ماشین می‌خوابند. علی‌رضا بیرون می‌خوابد. صبح که بلند می‌شود، همه سرما خورده بودند و علی‌رضا سالم و سرحال بود. این به خاطر ورزش‌ها و سختی‌هایی بود که به خودش داده بود. حسابی روی خودش کار می‌کرد.

 

 

علی‌رضا سال دوم پزشکی بود، اما نه در اصفهان که در کردستان. یک بیماری پوستی آمده بود. مردم آنجا خیلی رنج می‌کشیدند و اصرار هم داشتند که علی‌رضا دارویش را بدهد. هرچه هم می‌گفت من پزشک نیستم، فایده نداشت. علی‌رضا توسلی کرد و یک دارو داد. همة مریضی برطرف شد. حالا پروپاقرص‌تر مشتاق آقای دکتر شده بودند.

بار آخر که از سنندج آمد اصفهان به فاطمه گفت: مامان به من خیلی وابسته‌اند. تو باید یه کاری کنی تا از من کنده شود. چون من احساس می‌کنم این سفر آخرم باشد. دفعه قبل که سنندج بودم روی کوه محاصره شدیم. هشت روز غذایمان نخود و کشمش بود. بنی‌صدر ملعون هم نیرو نمی‌فرستاد. با سرنیزه سنگر برفی درست کرده بودیم. دیدیم فایده نداره. کسی نیروی کمکی نمی‌فرستد. بچه‌ها تصمیم گرفتند قبل از این‌که از گرسنگی و سرما از بین برویم راهی شویم. در تیررس عراقی‌ها بودیم. دوستانم تکه‌تکه شدند، ولی برای من اتفاقی نیفتاد. به خاطر این‌که بابا و مامان از من دل نکنده‌اند. خیلی صحبت کرده بودند. بعد هم علی‌رضا ساکش را باز کرد که لباس‌هایش را ببرد بسوزاند. دفتر خاطراتش را هم داده بود خواهرش و گفته بود من شهید می‌شوم. این دفتر چاپ شده‌اش می‌رسد دست شما. بعدها از طرف سپاه خاطرات علی‌رضا را چاپ کردند و...

 

 

گلوله در بدنش منفجر شده بود. پهلویش پاره شده بود. درد تمام بدنش را گرفته بود. اما مقاومت می‌کرد. پانسمان کرد. آمپول مسکن هم به خودش تزریق کرد. بیمارستان پر از مجروح بود. همه هم‌سن علی‌رضا و شاید کوچک‌تر. همه جوان‌های رعنای مادران و پدرانشان بودند. هلی‌کوپتر آمد که مجروح‌ها را ببرد. علی‌رضا پزشک‌یار بود. مجروحین را سوار کردند. اما علی‌رضا نرفت. دوباره مسکن زد و مشغول کار شد. رنگش مثل گچ سفید شده بود، اما چیزی نمی‌گفت. حالا تیز نمی‌دوید. آهسته راه می‌رفت. گاهی هم لبش را گاز می‌گرفت و به مجروحین رسیدگی می‌کرد. هلی‌کوپتر دیگری آمد. بقیه مجروحین را سوار کرد، اما علی‌رضا بازهم نرفت. مسکن دیگری زد و بازهم مشغول کارش شد. هلی‌کوپتر بر زمین می‌نشست. شهدا و مجروحین را می‌برد. وقتی علی‌رضا مطمئن شد که دیگر کسی نیست او هم سوار شد و راهی بیمارستان شد. حالش وخیم بود.

فرماندهان پیگر بودند تا علی‌رضا واقعاً خوب شود. تنها باقی‌مانده گروه پنج نفره همراه سردار متوسلیان بود. خیلی طرح و نقشه داشت و بر خیلی از مسائل مسلط بود و موفق. باید زنده می‌ماند. علی‌رضا را بردند اتاق عمل. هفت ساعت طول کشید. داخل بدنش آش‌ولاش بود. نمی‌توانستند کاری انجام بدهند. مستأصل بودند. هر جا را که می‌خواستند دست بزنند، تکه‌تکه‌تر از آن بود که بشود کار کرد. عمل ناموفق بود. علی‌رضا بود، اما امید نه. درمانش فقط مسکن بود. شب در میمه چند نفر خواب دیده بودند که دارند علی‌اکبر امام حسین(ع) را تشییع می‌کنند. نسخه پنج‌شنبه بود. صدای اذان که بلند شد، چشمان بی‌رمق علی‌رضا باز شد. گوش‌هایش صدای بهشتی می‌شنید انگار. اذان بود. گل از گلش شکفت. انگار خون تازه در رگ‌های بسته‌اش جاری شد. به زحمت دستش را بلند کرد. سوزن سرم را آهسته کشید. می‌خواست به نوای محبت خدا پاسخ دهد. قامت بست. خوابیده قامت بست. لب‌های سفیدش آرام حرکت می‌کرد. درد نبود. درمان بود. اشک از گوشه چشمانش جاری شد. ذکر بود حضور بود. ظهور بود و صورت بی‌روح علی‌رضا که حالا برافروخته بود. نماز تمام شد و علی‌رضا هم. نوای مناجاتش را ذرات فضا در خود نگهداشتند.

سلام بر تو. آن موقع که زاده شدی. سلام بر تو آن لحظه که شهید شدی. خبر آوردند به میمه. همه در بهتی فرو رفتند. حتی آنهایی که روزی علی‌رضا و خانواده‌اش را به‌خاطر امام دوستی و دشمنی با شاه مسخره می‌کردند. می‌خواستند ببینند اولین شهید میمه با دل خانواده‌اش چه کرده؟ بابا سحر راهی مسجد شده بود. مثل همیشه نماز شب و صبح را می‌خواند و راهی خانه می‌شد. خانه که می‌رسد خوابش می‌برد. در خواب می‌بیند که تمام شهر میمه را نور فرا گرفته و این همان لحظه‌ای بوده که پیکر علی‌رضا را آورده بودند میمه. بابا از خواب بیدار می‌شود و تعجب می‌کند و خوشحال هم می‌شود. دوباره راهی مسجد می‌شود که دو رکعت نماز شکر بخواند که... وقتی بابا رفت پیش علی‌رضا صورتش را بوسیده بود و گفته بود: بابا، باریک‌الله! سرفرازم کردی! حالا حس کرده بود که حالش خیلی بهتر از همیشه است. مردم میمه یک روحیة دیگری پیدا کرده بودند از صبر پدر و مادر علی‌رضا. بچه‌هایی که علی‌رضا برایشان کلاس گذاشته بود، همه به فکر افتاده بودند که باید کاری کنند. یکی‌یکی راهی جبهه می‌شدند. همه کلاسشان این بود که می‌خواهیم اسلحه افتاده علی‌رضا را برداریم.

 

 

حالا از حمید بگویم: صورت زیبایی داشت با یک عینک بزرگ روی چشمان زیبایش. آن‌قدر چشمانش ضعیف بود که اگر عینکش را برمی‌داشت دیگر نمی‌توانست کاری انجام دهد. مرد جوانمردی بود. هم مرد بود هم جوانمرد. می‌دید مادر دست‌تنهاست، مثل یک دختر لباس می‌شست. جارو می‌کرد. می‌چید. تمیز می‌کرد. بعد می‌رفت سراغ کارهای خودش که خواندن بود. فرمانده گروهان بود. موهای صورتش هنوز درست و حسابی درنیامده بود اما در فهم و کمالات 20 بود.

یک‌بار از جبهه آمده بود و شروع کرد خانه را تمیز کردن. مثل تمیز کردن شب عید. مادر آمد دید حمید آمده خانه را کن‌فیکون کرده. مادر دیگر بعد از علی‌رضا قدرت گذشته را نداشت. مانده بود که از آمدن حمید خوشحالی کند یا گریه. رفته بود خانه دخترش و حمید هم چند روزه خانه را کرده بود مثل دسته گل. وقتی که وارد شد دید حمید نشسته و ژست مردهای با ابهت را گرفته. یک پا را روی پای دیگر انداخته بود و با حالت شوخی صدایش را کلفت کرد که: مادرجان، حالا خوب کار کردم. مادر خندیده بود. حمید گفته بود: مادر من! تو هی می‌گویی مرا ببر لباس بچه‌های جبهه را بشورم. خوب من یک رزمنده‌ام. لباس‌های مرا بشور دیگر. ثوابش را هم می‌بری. یک‌ریز شوخی کرده بود.

 

مادر به لبخند شیطنت حمید و صورت گل‌انداخته‌اش نگاه کرده بود.

 

حمید خیلی هوای سروصورتش را داشت. کرم می‌زد و ماساژ می‌داد. همه بهش می‌خندیدند. او هم خیلی جدی جواب می‌داد: هرکسی یک چیزی در راه خدا می‌دهد. من هم این چشم و صورت را می‌خواهم بدهم.

 

 

دنبال جلب توجه هیچ‌کس نبود. اگر آراسته بود و به سر و رویش می‌رسید فقط می‌خواست یکی نگاهش کند. می‌خواست محتاج توجه عین‌الله باشد و حمید از این چشم لذت ببرد.

 

 

حقوق جبهه‌اش را می‌گرفت و می‌ریخت به حساب 100 امام. بار آخر که آمده بود، مادر گفت: نفت برایمان می‌گیری. حمید رفته بود سراغ بشکه نفت و دیده بود هنوز خالی نشده. گفته بود: مامان، دو تا پیت داریم. اینها که تمام شد، اگر زنده بودم، می‌گیرم.

 

راهی جبهه شده بود. چند روز بود از حمید خبری نبود. خبر عملیات اما در همه کشور پیچیده بود. گردانی که حمید فرمانده‌اش بود، خط‌شکن بودند. کوه‌های کله‌قندی محل عملیات موفق‌آمیز رزمنده‌ها بود. مشغول پاک‌سازی سنگرهای دشمن شده بودند که یک نارنجک سهم چشم‌ها و صورت حمید می‌شود. بچه‌ها دیده بودند نمی‌توانند حمید را بیاورند پایین. زیر تخته‌سنگی پنهانش کرده بودند. آنجا همه بچه‌های گروهان شهید شدند، جز یک نفر که او جای حمید را می‌دانست. بعد از 16 روز توانستند بروند به نشانی حمید. سالم و معطر، منتظر مانده بود. حمید را آوردند پایین و رساندندش میمه.

 

حمید که رسید میمه مادر رفت استقبال. پدر هم و خواهرها. همه به امید این‌که آخرین بار صورت حمید را ببینند و ببوسند تا وعده قیامت صورت زیبای حمید در نظرشان بماند. اما وقتی او را دیدند جای بوسه را پیدا نکردند. مادر وقتی یاد صورت زیبای حمید می‌افتد، حالش منقلب می‌شود و بغض می‌کند.

 

 

حالا در میمه نه حمید هست و نه علی‌رضا. اما صدای گام‌های استوارشان و روح بلندشان در تمام کوچه‌های میمه پیچیده. میمه بیدار شده و پر از شهید. حالا مردمی که شاید روزی هم مخالف کارهای علی‌رضا بودند، محل توسل‌شان علی‌رضاست. مشکلات و حاجاتشان را با علی‌رضا و حمید می‌گویند و جواب‌هایشان را به زیبایی می‌گیرند و بیشترین محبت را به مادر تنهای حمید و علی‌رضا می‌کنند. روی تختش می‌نشیند. درست روبروی بچه‌ها و خاطرات شیرین‌شان دست نوازش می‌شود بر صورت خسته و تکیده مادر. این دو بعد از شهادتشان همان‌قدر مسلط به او هستند که زمان بودنشان.

 

* نرجس شکوریان فرد/ فارس


شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.

bultannews@gmail.com

نظر شما

آخرین اخبار

پربازدید ها

پربحث ترین عناوین