به گزارش بولتن نیوز به نقل از مجله ی خانواره سبز، بله در واقع داستان از جایی شروع میشود که دختر خانوم بنده به اتفاق همسر جان و مادر شوهر جان راهی میهمانی میشوند و به هنگام خداحافظی این آقا داماد شاخ شمشاد برای گرفتن مانتوی مادر و همسر مادر را انتخاب میکند و همین برای سمیرای من میشود پیراهن عثمان که تو جلوی بقیه و میهمانها مرا تحقیر کردی و مادرت را انتخاب کردی... همین موضوع کمکم باعث ریختن بقیه گله و شکایتها از هم روی دوری میشود که ای سمیرا خانم تو که داری میگی من مادرم را انتخاب کردم چطور پدر جنابعالی وقتی مادر من به مطب پدر جنابعالی رفت گفت که پوست شما نیاز به لیفت نداره و از ترس اینکه یه وقت مادر من پول نداره اون رو دست به سر کرد؟
و سمیرا هم در جواب او گفت که پدرم از روی خیرخواهی به مادرت چنین حرفی زده بود و خلاصه یک دعوا و لجبازی ساده و بچهگانه کار را به جایی رسانده بود که سمیرا رفته بود و تقاضای طلاق داده بود...
وای وای وای... امان از این بچههای نسل امروز... خلاصه آن روز صبح من و همسر جان رفته بودیم برای آشتی دادن آن دو نفر... راستی یادم رفت که بگویم من جراح زیبایی هستم و در این مورد حق با آقا فرشید بود... من به مادرش گفته بودم پوستش نیازی به لیفت ندارد، اما واقعا صورت او نیازی به لیفت نداشت و نه در مورد او، که در مورد تمام بیمارانی که واقعا نیازی به عمل زیبایی ندارند من این حرف را میزنم و اتفاقا همیشه هم از سوی همسرممورد سرکوفت قرار میگیرم که چرا مثل بقیه همکارانم شم اقتصادی و بیزنس ندارم... خلاصه در همان وضعیت راهی مطب شدم.
عصر یکی از روزهای گرم تابستان بود که هوا حسابی داغ بود و گرما کلافه کننده شده بود. آن روز یکی از آن روزهای شلوغ و خسته کننده و پرکار بود و با انبوه بیمار و مراجعه کننده مواجه شده بودم.
همواره بر این باورم که باید برای بیمار و مریض وقت گذاشت و با دقت و حوصله به حرفهای آنها گوش داد. کار ما به گونهای است که بیمار نیاز به آگاه شدن دارد و ما پزشکان همواره باید با دقت و حوصله گوش کنیم و بعد هم در کمال آرامش و حوصله وضعیت راتوضیح دهیم.
این خصلت را از همان ابتدای دوره طبابتم تا به امروز داشتم و برایم فرقی نمیکرد که اگر مریض زیاد است و یا حوصله ندارم و خستهآم زودتر مراجعه کننده را ویزیت کنم و به خانه بروم تا استراحت کنم.
آن روز هم با وجود خستگی زیاد و تعداد بالای مراجعه کننده، با دقت و حوصله صحبتهای بیمارانم را گوش میدادم و آنها را ویزیت میکردم که حوالی ساعت هفت بعدازظهر به ناگهان صدای زنی از اتاق انتظار به گوش رسید.
ظاهرا زن در حال مشاجره با منشی بود و از صدای بلندش میشد تشخیص داد که از موضوعی شاکی است.
- خانوم منشی چرا به درد مردم رسیدگی نمیکنید؟ این چه وضعی است؟ من الآن دو ساعته اینجا منتظرم، ولی منو داخل نمیفرستید!
- خانوم محترم شما که وضع مطب رو میبینید... خب حجم مراجعه کننده زیاده و شلوغه، اما اینا مثل شما تو نوبت هستند، هنوز نوبت شما نشده.... در ثانی منکه بهتون گفتم که باید وقت قبلی میگرفتید، خودتون اصرار کردید که اشکالی نداره و صبر میکنم و بین مریض آقای دکتر رو میبینم.
- بله گفتم صبر میکنم، ولی دیگه الان دو ساعت شده
- خب اینایی که میبینید، همه از قبل وقت گرفتن...
درب اتاق را باز کردم تا ببینم ماجرا چیست. با بیرون آمدن من، منشی از جایش بلند شد و من نگاهم به پیرزنی که شاکی بود افتاد. زنی حدودا هفتاد ساله و شیک که مشخص بود از آن دست آدمهایی است که همواره از همه چیز شاکی است و دوست دارد تا اعتراض کند. چهره زن و رفتار و لحنش به گونهای بود که بیاختیار خندهام گرفت. رو به منشی کردم و گفتم:
- چی شده خانوم؟
- آقای دکتر این خانوم وقتی که اومدن وقت قبلی نداشتن، بهشون گفتم که باید از قبل وقت گرفته باشید... ولی اون اصرار داشت که حتما امروز توسط شما ویزیت بشن... اونقدر اصرار کردن که در نهایت گفتم سعی میکنم بین مریض شما رو به داخل بفرستم، اما معطلبی دارد... ایشون هم قبول کردن، ولی حالا شاکی هستن که چرا ایشون رو به داخل نمیفرستم.
خواستم حرفی بزنم که پیرزن مجال نداد و رو به من کرد و گفت:
- آقای دکتر این چه بساطیه آخه؟ زودتر مریضاتو ویزیت کن بریم دنبال زندگیمون... آخه این که نشد کار... دو ساعته الان عین مرغ سرکنده اینجا نشستم.
از لحن و کلام زن دیگر نتوانستم جلوی خندهام را بگیرم و با مهربانی روبهوی کردم و گفتم:
- مادر جان این حق مریضه که در کمال حوصله و آرامش حرفش رو بزنه و توضیحات منو بشنوه، شما خودت دوست داری من در عرض یک دقیقه برات نسخه بنویسم و بفرستمت که بری؟
- نه والا... ولی خب پس اینجا آدم حوصلهاش سر میره...
این کلام را آنقدر با خلوص و نیت پاکی گفت که با لبخندی بیشتر پاسخ دادم:
- شما چند دقیقه حوصله کن، من حتما شما رو امروز ویزیت میکنم و هر کاری هم که داشتید انجام میدم.
- خدا خیرتون بده آقای دکتر... بازم شما، این منشیهاو جوونا که فکر میکنن از دماغ فیل افتادن و اونا دکتر هستن.
این جمله را چنان شیرین بر زبان آورد که ناخودآگاه هم منشی و هم بیماران و مراجعه کنندگان خندیدند و من به اتاقم رفتم و بعد از رفتن سه، چهار مریض دیگر به منشی گفتم به آن خانم بگویید بیاید داخل.
درب که باز شد، زن یک راست به سمت صندلی ویزیت شوندگان رفت و روی آن نشست.
خواستم از او مشکلش را بپرسم که زن مجال نداد و گفت:
- ببینید آقای دکتر من هفتاد و سه سال سن دارم... خودم میدانم که پوست بسیار شاد و شفاف و خوبی دارم، اما دلم میخواد شما با چند تا عمل جراحی بسیار گرون و خوب منو درست مثل دخترهای بیست ساله کنید... در ضمن محبت کنید و تا جایی که ممکنه عملی رو برای زیبایی انتخاب کنید که بسیار بسیار گروه باشه... اصلا دستمزد خودتون رو لطفا دوبل حساب کنید... خب حالا کی باید برای عمل خدمت برسم؟
اعتراف میکنم که شیفته شخصیت این زن مسن شده بودم و تمام خستگی روزانهام با لحن و حرفهای او که اینقدر با مزه حرف میزد رفع شده بود. برایم به شدت جای تعجب داشت که او اصرار ویژه داشت که هزینه عملهای زیباییاش زیاد باشد. معمولاً مراجعهکنندهها هرچقدر هم متمول باشند حساب هزینه و قیمتها را دارند و با بودجهشان تطبیق میدهند، اما این زن اصرار داشت که پول عمل زیاد باشد. برای همین به زور جلوی خندهام راگرفتم و گفتم:
- خب حالا چه اصراری هست که پول عمل و جراحی زیبایی زیاد باشه؟ به سلامتی گنجی پیدا کردید؟
- ای بابا آقای دکتر شما به این کارا چیکار دارید؟ البته میدونم منظور شما اینه که پوست من عین دخترهای بیست ساله است، اما خب دلم یه مقدار تنوع میخواد... در ضمن بهتر نیست دیزاین اینجا رو هم یه مقدار تغییر بدین؟ مطمئن باشید توی روحیهتون تأثیر میذاره... مثلا میز رو ببرید اون طرف، اون قفسه رو هم جابهجا کنید... واقعا شما مردا تا زن بالا سرتون نباشه همین طوری عین کوالا یه جا میشینید...
زن یکریز شروع کرد به غر زدن و ایراد گرفتن و حرف زدن، سعی کردم به هر شکلی هست او را به مسیر بحث اصلی برگردانم و شروع به معاینه پوستش کردم. اما ظاهرا دلیل آمدن زن به اینجا چیزی ورای زیبایی بود، چرا که او پشت سر هم میگفت:
- ببینید آقای دکتر من هم تزریق ژل میخوام، هم بوتاکس و هم رادیو فرکانسی و لیزر و خلاصه هر چیزی که هست... من همه اینا رو میخوام.
دیگر کم کم داشتم به زن شک میکردم و برای همین به او گفتم برای انجام این عملها باید سر فرصت پوستت مورد بررسی قرار بگیره و حالا یک ماه دیگه بیا تا کارهای مقدماتی را انجام دهم.
زن از مطب بیرون رفت و من با این تصور که او بعد از مدتی، مشکل و معظلاش را که نمیدانستم چیست حل خواهد شد و از این افکار خارج میشود و دیگر سراغ من نخواهد آمد به ادامه رسیدگی به بیمارانم پرداختم.
اما زهی خیال باطل، فردا اول وقت این زن دوباره به مطب من آمد و وقتی که تعجب مرا از حضور خودش دید، لب به سخن گشود و گفت:
- وا!!! چیه آقای دکتر؟ چرا اینطوری منو نگاه میکنی؟ مگه دور از جون عنقروت دیدی که وا رفتی؟ خودتون گفتی یه وقت دیگه برای بررسی پوستم خدمت برسم...
- بله خانوم من گفتم، ولی عرض کردم یه ماه دیگه... نه همین فردا.
پیرزن بیتوجه به صحبت من روی صندلی نشست و در همان حال گفت:
- ای آقای دکتر مگه چه خبره که یه ماه دیگه بیام؟ از قدیم گفتن کار امروز رو به فردا نینداز... حالا چه کاریه؟ همین امروز ماجرا رو ختم کنیم دیگه... شما الان معاینه دقیق بفرمایید و بگین کی و کجا برای عمل خدمت برسم؟
با بهت و تعجب شروع به معاینه زن کردم و گفتم:
- خانوم البته اینو باید خدمتتون عرض کنم که شما بعد از هر عملی هم نباید این تصور رو داشته باشید که در عرض چشم برهم زدن پنجاه سال جوونتر میشوید و تبدیل به دختری بیست ساله میشوید...
- ای آقای دکتر... شما میتونید... شما دستت شفا بخشه. من الکی که نیومدم اینجا، کلی تعریفتونو شنیدم... شما بخواید میتونید... در ضمن دیروزم که گفتم شما فکر هزینه و پولش رو نکنید... هرچقدر که بشه شوهر من تقبل میکنه...
از پیرزن اصرار و از من انکار... دیدم ظاهرا حرف زدن و بحث کردن با زن فایده نداره و برای همین برایش پروندهای تشکیل دادم و برای فرار از آن وضعیت گفتم که منشی من برای تاریخ عمل با شماتماس خواهد گرفت.
پیرزن که رفت هرچه فکر کردم دیدم عقلم به جایی نمیرسد و برای همین به پروندهاش زل زدم که ناگهان با دیدن شماره منزل زن ناگهان فکری به ذهنم خطور کرد و تصمیم گرفتم تا با همسر زن صحبت کنم. برای همین فوری شماره منزل آنها را گرفتم و خوشبختانه تلفن را هم، شوهر آن زن برداشت.
- سلام آقای نادری... من دکتر فیض بخش هستم... راستش همسر شما به مطب من اومده و اصرار داره که من روی صورت ایشون نه یک عمل جراحی که چند تا عمل انجام بدم... ببینید من در طول روز با مراجعه کنندههای زیادی در ارتباط هستم و اولویت من پول نیست، بلکه نیاز و احساس خود بیمار و پوستش هست... برای همین در مورد خانوم شما باید عرض کنم که ایشون انگار هیچی از این موضوع نمیدانند و اصلا موردشون این چیزا نیست... ضمن اینکه نمیدونم چه اصراری دارن که هزینه عمل تا جایی که میشه زیادتر بشه....
پیرمرد که تا آن لحظه ساکت بود و فقط به حرفهای من گوش میداد، پس از لختی سکوت با فریاد گفت:
- معلومه چرا... میخواد منو بدبخت کنه... داره مثلا شونه منو به خاک میشونه... ولی کور خونده...
از شوهر زن خواستم تا فردا به مطب من بیاید و حضوری با هم صحبت کنیم...
ظاهرا ماجرا پیچیدهتر از آن چیزی بود که فکر میکردم و باید سر از اسرار این پیرمرد و پیرزن در میآوردم.
فردا بعد از اتمام کارهایم و رفتن مراجعه کنندگان و بیمارانم، همسر آن زن آمد. پیرمردی با مزهتر از زن، عصبانی و خشمگین که هم سن و سال زن بود.
وارد مطب که شد فقط یک سلام گفت و بعد یکراست به سمت صندلی رفت و به شکلی رگباری شروع به حرف زدن با خشم کرد:
- آقا این زن نیست... این بختکه... این عفریته مجسمه... ببین آقای دکتر میدونی ماجرا چیه؟ من و این زن پنجاه ساله که داریم زیر یه سقف زندگی میکنیم و من دارم عذاب میکشم... هنوز هم بعد از داشتن چهار تا بچه و دو تا عروس و دو تا داماد و پنج تا نوه من دارم دیوونه میشم... ولی دیگه به اینجا رسیده... میخوام این سه چهار سال باقی مونده زندگیمو راحت زندگی کنم... آقا مگه من چه گناهی کردم؟ بچههامو که از آب و گل در آوردم و فرستادم سر خونه زندگیه خودشون... حالا مگه چیه بخوام راحت باشم؟ پنجاه سال زجر کشیدم... میخوام سه چهار سال راحت باشم...
از لحن و حرفها و خشم پیرمرد که زور میزد و رگهای گردنش که در زیر عینک ته استکانیاش بیرون زده بود خندهام گرفته بود، اما نمیتوانستم در آن شرایط بخندم. برای همین رو به وی کردم و گفتم:
- راستش پدر جان...
اما او حرفم را قطع کرد و گفت:
- ببین دکتر جون من اگر بخوام بگویم که این زن چه بلاهای به سر من در آورده خودش یه کتابه. بابا مُردم بسکه غر شنیدم و گلایه کرد... اصلا میدونی چیه؟ من هیچ وقت پدر خدابیامرزم رو نمیبخشم که بدون این که از من بپرسد رفت خواستگاری این هیولا و این بلا رو به خونه من آورد. اون موقعها که مثل الان نبود و راهها طولانی بود. برای سربازی رفته بودم کرمانشاه و بعد که برگشتم دیدم آقاجانم سرخود رفته خواستگاری این خانم و قول و قرارهاشو با رفیق شفیق و شریکش گذاشته و برای استحکام دوستی و شراکتشون تصمیم گرفتن پسر آقا جان من و دختر خانوم اون آقا کمال با هم وصلت کنن که ایکاش به گل مینشست اون شراکت که من یه عمر بدبخت شدم... دیگه طاقت نیاوردم دکتر... گناه که نکردم، تقاضای طلاق دادم، ولی میدونی این خانوم رفته همه جا چی پر کرده؟ رفته گفته زیر سر من توی پیری بلند شده و میخوام اونو از خونه بندازم بیرون و دختر دهاتیه جوون و بیسواد بیارم خونه... آخه من درد رو کجا بگم؟
راستش از حرفهای پیرمرد نمیدانتم بخندم یا افسوس بخورم... دیگر حسابی کنجکاو شده بودم که حرفهایش را تا انتها گوش بدهم و برای همین چیزی نگفتم و اجازه دادم تا او با خیال راحت خودش را خالی کند.
- بله دکتر جون - ببین چطوری داره منو سکه یه پول میکنه! ولی ایراد نداره اصلا همه عالم بیان بگن بنده چنگیزخان مغول... بنده شمر و یزید، ولی محاله از تصمیم خودم کوتاه بیام... حالا این خانوم بلند شده اومده دکتر زیبایی که عمل جراحی کنه و بهم بگه که هنوز از دخترهای جوون خوشگلتر و جذابتره... بابا زن نمیخواد صورتت رو درست کنی، برو سیرتت رو درست کن... حالا این به کنار میدونید برداشته به من چی گفته؟ میگه تو تا وقتی که شوهر منی موظفی که هزینه زندگی منو بدی و برای همین هم باید پول جراحی زیباییام رو تمام و کمال پرداخت کنی...
دیگر به طور کامل متوجه ماجرا و موضوع شده بودم و پیرمرد که قصد رفتن داشت از او شماره پسر بزرگترشان را گرفتم و بعد از رفتنش با او تماس گرفتم... خب ظاهرا ادامه این موضوع اصلا به من ربطی نداشت و حتی میتوانستم کلی خرج روی دست زن بیندازم و با خود بگویم که مشکل آنها کوچکترین ارتباطی به من ندارد... اما من ذاتا چنین آدمی نبودم و همواره دوست داشتم تا جایی که میتوانم به همنوعان خودم کمک کنم... برای همین پس از تماس با پسر بزرگ آنها قرار ملاقاتی گذاشتم و پسر به همراه دو خواهر و برادر کوچکتر خود به مطب من آمدند و برایم شرح دادند که این موضوع چیز تازهای نیست و آنها از روز اول به دلیل آنکه هر دو شخصیتی لجباز و خورای دارند با هم در مشاجره و مشکل بودند، اما در نهایت قلبشان برای هممیتپد و محال است که یک لحظه بدون هم بتوانند زندگی کنند... حالا این بار یه کم پدر تندتر از کوره در رفته است و بیشتر خشمگین است... این موضوع طلاق هم دیگر برای ما لطیفه و خنده شده است، چون از روزی که ما یاد داریم آنها قصد طلاق و جدا شدن را داشتند.
این حرفها را که شنیدم ناخودآگاه به یاد سمیرا و جمشید و زوجهای جوان امروزی افتادم که با کوچکترین مشکلی تسلیم میشوند و قصد جدایی میگیرند و بعد هم در آمارها میبینیم که اکثر طلاقها در سه سال اول زندگی مشترک صورت میگیرد.
فرزندان آن پیرمرد و پیرزن رفتند و بعد هم دیگر خبری از آنها نشد. اما من هرگز آنها را فراموش نخواهم کرد.
شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.
bultannews@gmail.com