کد خبر: ۴۶۸۲۸۱
تاریخ انتشار:

بهترین راه حل

یونس هم که شیفته من شده بود، قبول کرد و این طوری زندگی مشترک ما شروع شد. اما چند روزی از ازدواج‌مان نگذشته بود که یونس رو به من گفت: شیرین جان! این جا احساس عذاب می‌کنم و شده‌ام داماد سرخانه!

بهترین راه حلگروه اجتماعی: پدرم سال‌ها بود که از دنیا رفته و مادرم در تمام سال‌های تنهایی‌اش من را سر و سامان داده و حالا که سر و کله خواستگاران پیدا شده بود، شرط اول ازدواج این بود که باید با مادرم زندگی کنیم.

به گزرش بولتن نیوز به نقل از مجله خانواده سبز، یونس هم که شیفته من شده بود، قبول کرد و این طوری زندگی مشترک ما شروع شد. اما چند روزی از ازدواج‌مان نگذشته بود که یونس رو به من گفت: شیرین جان! این جا احساس عذاب می‌کنم و شده‌ام داماد سرخانه!

با عصبانیت رو به او گفتم: مثل اینکه شرط مرا فراموش کرده‌ای!!

- نه! یادم هست، ولی نمی‌دانستم این‌قدر سخت است.

- مادر من که با تو کاری ندارد و سرش به زندگی خودش گرم است.

- مگر من گفتم مادرت آدم بدی است؟!

- نگفتی، ولی روز اول که این شرط را برایت گذاشتم، چیزی نگفتی و قبول کردی!

اولین باری که این بحث کوتاه شکل گرفت، همه چیز به خیر و خوشی و با گلایه‌های ساده یونس تمام شد، ولی جنگ و دعواهای اصلی در راه بود و آن قدر ادامه پیدا کرد که مجبور شدم دادخواست طلاق بدهم!

من و یونس از هم جدا شدیم و زندگی مجردی خودم را دوباره با مادرم شروع کردم. تصمیم داشتم این بار، موضوع بودن در کنار مادرم را به عنوان شرط ضمن عقد مطرح کنم تا هیچ جنگ و دعوایی در زندگی مشترک آینده‌ام نداشته باشم. بعد از چند ماه خواستگارانی آمدند و رفتند، ولی اصرار زیاد من برای زندگی با مادرم، همه را پشیمان کرد!

مادرم که متوجه ماجرا شده بود، نصیحتم می‌کرد:

- عزیزم! من که بچه نیستم! از آب و گل هم در آمده‌ام! وقت آن است که تو به فکر زندگی و آینده خودت باشی...

ولی مادر جان! من به تو وابسته هستم و نمی‌توانم از تو جدا شوم، شوهر همیشه گیر می‌آید، ولی مادر یکی است!

«این حرف تو خنده‌دار است شیرین جان! اگر این طور که می‌گویی، عمل کنی صد بار هم ازدواج کنی، به شکست منجر می‌شود.»

گرچه جوابی برای حرف‌های منطقی مادرم نداشتم، ولی سعی می‌کردم کارهایم را توجیه کنم. من به این نکته مهم توجه نداشتم که هر مردی دوست دارد مستقل زندگی کند و سلب این حق مسلم از هر مردی، باعث ایجاد اختلاف و در نتیجه، شکست در زندگی مشترک می‌شود. یک سال از طلاق من و یونس می‌گذشت و افکار گوناگونی به ذهنم خطور می‌کرد. وقتی با ذهن خودم کلنجار می رفتم و به شرطی که می‌گذاشتم فکر می‌کردم، با نگاهی منطقی به این نتیجه می‌رسیدم که من هم دوست ندارم با خانواده شوهرم - ولو بهترین و کامل‌ترین خانواده باشند - زندگی کنم، پس چنین انتظاری از شوهرم، کمی غیر معقول بود.

من تنهایی مادرم را بهانه کرده بودم و چون آپارتمانی سه طبقه در اختیار او بود که یک واحد آن هم خالی بود، چنین پیشنهادی می‌دادم. مادرم آزاری نداشت و حتی یونس هم اذعان داشت که مادرم را دوست دارد و او هیچ دخالتی در زندگی مشترک ما نمی‌کند. من هم از این حرف‌ها سوء استفاده می‌کردم و بر زندگی مشترک با مادرم، در کنار همسرم اصرار می‌ورزیدم.

بعد از طلاق، برای اینکه بتوانم زندگی خودم را تأمین کنم، در یک شرکت خصوصی مشغول به کار شدم و پس از حدود هشت ماه، قائم مقام شرکت که جوانی ۳۱ ساله بود مرا تافته جدا بافته تصور کرد و عاشقم شد. من هم که ۲۵ سال داشتم و نیاز به ازدواج را در خودم می‌دیدم، از او بدم نیامد.

بهترین راه حل 

بعد ازاولین گفتگویی که درباره این موضوع میان من و مهدی رد و بلد شد، متوجه شدم که او حتی در باره من تحقیق هم کرده و از زندگی مشترک اولم نیز خبر دارد، وجه تشابهی میان من و مهدی وجود داشت و آن اینکه، مهدی هم با مادر پیرش زندگی می‌کرد و او هم اصرار داشت که باید با مادرش زندگی کنیم!

تمام شرایط ایده‌آل یک مرد موفق و کسی که بتواند مرا خوشبخت کند، در مهدی دیده می‌شد. آرزوی داشتن چنین شوهری را از همان دوران مجردی و حتی قبل از ازدواج با یونس داشتم، ولی نصیبم نشده بود و حالا که بخت به سراغم آمده بود، باید آن را پس می‌زدم یا از بین مادرم و او یکی را انتخاب می‌کردم. خودم را جای افرادی می‌گذاشتم که دوست داشتند با من ازدواج کنند، ولی به خاطر این که باید داماد سرخانه می‌شدند، فرار می‌کردند!

عقلم را به کار انداختم و به این نتیجه رسیدم که زندگی در کنار خانواده هر کدام از طرفین، باعث ایجاد کشمکش و در نتیجه بی‌حرمتی و جدایی می‌شود و تأثیر نامطلوبی را روی زندگی مشترک و حتی زندگی عاطفی دو طرف می‌گذارد. با وجود این نمی‌توانستم تصمیم بگیرم. به همین دلیل با مادرم مشورت کردم و او همان حرف‌های قبلی را تکرار کرد. تصمیم گرفتم با خود مهدی هم که قرار بود شریک آینده‌ام بشود، مشورت کنم. مهدی پیشنهاد جالب توجهی کرد:

- می‌توانیم همه مشکلات‌مان را یک جا حل کنیم.

- چطوری؟!

- با پیشنهادی که می‌دهم، دل هردومان به دست می‌آید و مادران‌مان هم خوشحال می‌شوند و راضی!

- مگر چنین چیزی ممکن است؟!

- البته که ممکن است! ما یا در خانه شما زندگی می‌کنیم یا در خانه مادر من!

- خب این چه دردی را دوا می‌کند؟

دوای این درد این است که مادر من و مادر تو هم در هر خانه‌ای که زندگی می‌کنیم در کنار ما هستند و اینگونه است که هیچ کدام ضرری نمی‌بینیم و مادران‌مان هم در کنارمان هستند!

لبخندی زدم و تصمیم مهدی را تأیید کردم، فقط می‌ماند مشورت با مادران‌مان و این سؤال که آیا آنها راضی به این همزیستی می‌شوند؟!

هم مادر من و هم مادر مهدی یک شرط گذاشتند و آن این که اگر زندگی در کنار آنها برای مان سخت شد، زندگی مستقلی را شروع کنیم و به فکر بودن در کنار آنها نباشیم.

امروز که این سرگذشت را برای‌تان می‌نویسم، سه سال از زندگی مشترک من و مهدی می‌گذرد و ما در کنار مادران‌مان زندگی آرامی را پشت سر می‌گذاریم. چون آنها مایه برکت زندگی من و مهدی هستند. خداوند پدرهایمان را بیامرزد.... در این فاصله کمی که تا آغاز سال جدید است، امیدوارم همه جوانان به آنچه که می‌خواهند برسند. گرچه می‌دانم سخت است... اما به هر حال به بعضی‌ها بخت خوش رو می‌آورد...

برای مشاهده مطالب اجتماعی ما را در کانال بولتن اجتماعی دنبال کنیدbultansocial@

شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.

bultannews@gmail.com

نظر شما

آخرین اخبار

پربازدید ها

پربحث ترین عناوین