کد خبر: ۴۶۳۷۰۱
تاریخ انتشار:
گزارشی از 13 بهار بدون سیدالشعرای انقلاب

شاهد مرگ غم انگیز بهارم، چه کنم؟

13 سال پیش در آغاز چهل و هشتمین بهار زندگی اش پر کشید، سیدالشعرای انقلاب سید حسن حسینی که به تعبیر رهبر انقلاب کوچ و رحلت او داغی بزرگ بر پیکره جامعه ادبی و هنری ایران بود.
گروه ادبیات:  9 فروردین 1383 بود، هنوز تلفن همراه و انواع شبکه های مجازی جریان اطلاع رسانی را به مانند امروز فراگیر ، آسان و سریع نکرده بود، داخل تاکسی حوالی چهارراه توحید نشسته بودم که ناگهان گوینده رادیو از درگذشت سید حسن حسینی سخن گفت، باورم نمی شد، آن هم منی که همین چند روز قبل از آغاز سال نو پای جلسه اش نشسته بودم، با آن پیراهن سبزِ جیغ و موهای نیمه سپید و پریشان گونه اش.

شاهد مرگ غم انگیز بهارم، چه کنم؟

به گزارش بولتن نیوز، هیچ کس آن رفتن ناگهانی را باور نداشت، باور نداشت «عاقبت خاموشی مطلق به فریادش رسیده باشد» حسن حسینی که از ازل ایل و تبارش عاشق بودند، سیدی که سال ها پیش از به بازی گرفتن حیثیت مرگ سورده بود، سیدی حسینی که هیچ گاه برای منافع خودش نانی به کسی قرض نداد و اگر می نوشت تند و تیز و انتقادی می نوشت.
این روزها بیشتر از هر زمانی ما به شعر، اندیشه و حسن حسینی گونه صحبت کردن و نوشتن نیاز داریم، سالمرگ حسن حسینی بهانه ای بود تا مروری کوتاه بر زندگی و زمانه و شعر او داشته باشم:
کس چون تو طریق پاکبازی نگرفت
با زخم نشان سرفرازی نگرفت
زین پیش دلاورا ،کسی چون تو شگفت
حیثیت مرگ را به بازی نگرفت
چه کسی است که سهم حسن حسینی در احیای رباعی و دوبیتی در دهه 60 را بتواند انکار کند:
آنان که چراغ عشق افروخته اند
چون شمع به سوز دل خود سوخته اند
شوریدن و بر قامت شب زخم زدن
رسمی ست که از ستاره آموخته اند

در شعر او بیان حماسی حتی در رباعی و دوبیتی و حتی اشعار نو از وجه عاطفی زبان نمایان تر بود، او همان طور که پیشتر اشاره کردم زبانی صریح و گاه تند داشت که موجب می شد تا بسیاری از مدیران این زبان او را برنتابند.
حسن حسینی همراه یار دیرینه اش روانشاد قیصر امین پور دو بال بزرگ پرواز شعر انقلاب بودند، دو پدیده ادبیات معاصر که با آثارشان عزت و شکوهی دوباره به ادبیات متعهد و دغدغه مند بخشیدند.

شاهد مرگ غم انگیز بهارم، چه کنم؟

سید حسن حسینی در نگاه رهبر انقلاب
مقام معظم رهبری همواره به این شاعر فرزانه نظر لطف داشت و در دیدار با اعضای مجمع نویسندگان مسلمان، قلم این شاعر عزیز را ستود. سخنان ایشان، نشان دهنده ذوق و قدرت ادبی این شاعر دل سوخته انقلاب است: «حدود شش، هفت سال پیش از این، در جنگ سوره، نقد خوبی از آقای حسن حسینی دیدم که درباره شاعر عرب، نزار قبانی نوشته شده بود. بعدازظهری بود که می خواستم بخوابم؛ این نقد را که مطالعه می کردم، اصلاً خواب را از سر من برد! خدا می داند که من گریه کردم. گفتم واقعاً ببین انقلاب چه کرده است. جوانی آمده، در عالم نقد وارد شده و این قدر خوب و قشنگ و شجاعانه حرف زده است. شماها بحمدالله چنین قدرت هایی دارید و چنین امکاناتی در شما هست. قلم شما خوب است. ذهن شما، ذهن قوی فن است. هرکدام شما برای انقلاب ارزشی دارید و واقعاً یک جواهرید. این تعریف برای شماها کوچک است، شماها بیش از آن هستید، اما واقعیت این است. هرکدام باید با معرفت به ارزش خودتان، این کار را جدی بگیرید و دنبال کنید. اصلاً کارتان، کار هنری و کار ادبی بشود؛ این اساسی ترین کار است.» /سخنان مقام معظم رهبری(مدظله) در دیدار با اعضای مجمع نویسندگان مسلمان در تاریخ 28/7/1370.

حضرت آیت الله خامنه ای، در پی درگذشت این شاعر و هنرمند فرزانه، پیام تسلیتی صادر فرمود. متن این پیام که نشان دهنده علاقه قلبی ایشان به دکتر سید حسن حسینی است، به این شرح است:
«بسم الله الرحمن الرحیم»
با اندوه و تأسف بسیار، خبر درگذشت شاعر و هنرمند عزیزمان آقای سید حسن حسینی را شنیدم. این داغ بزرگی بر دل جامعه هنری و ادبی انقلاب است. این انسان فرزانه و آزاداندیش و این مؤمن پارسا و بافضیلت، یکی از نمونه های برجسته امروز و یکی از امیدهای آینده بود. در شعر و ادب و نیز در پژوهش و تأملات محققانه، خرد و ذوق و ابتکار، شاخصه های کار او بود. مشاهده فرآورده های ذهن خلاق او هماره برای این جانب اعجاب آور و تحسین انگیز بود. درگذشت او خسارت بزرگی برای اصحاب هنر و ادب است. این حادثه تلخ را به بازماندگان آن عزیز و نیز دوستان و همکارانش و به همه دل بستگان به زبان و ادب و شعر فارسی تسلیت می گویم و از خداوند متعال، فیض و رحمت و مغفرتش را برای آن فقید مسئلت می کنم.
سید علی خامنه ای 9/1/1383

شاهد مرگ غم انگیز بهارم، چه کنم؟

سید حسن حسینی به روایت سید حسن حسینی
سید حسن حسینی هستم. متولد اول فروردین1335 محله سلسبیل تهران، بزرگ شده‎ی نازی‎آباد و نیروی هوایی. بعد دیپلم طبیعی، لیسانس تغذیه، فوق لیسانس و دکترای ادبیات فارسی. به زبان مادری‎ام، به زبان عربی و زبان‎های ترکی و انگلیسی هم تقریباً آشنایی دارم، البته در حد استفاده از منابع و مأخذ و احیاناً صحبت کردن و نوشتن.
تقریباً از سال 1352 نوشتن و سرودن را آغاز کردم. در مطبوعات قبل از انقلاب، مجله‎ی فردوسی جایی برای عرضه‎ی کارهای تمرینی من بود.

بعد از انقلاب در سال 1358 با بقیه دوستان حوزه‎ی اندیشه و هنر اسلامی را که بانیانش استاد محمدرضا حکیمی بودند و آقای رخ صفت و نیز، آقای تهرانی و آقای آیت‎‎الله امامی‎ کاشانی، تقریباً می‎شود گفت که راه‎اندازی کردیم و بخش ادبیات و شعرش را من بودم و آقای امین‎پور و دوستان دیگر و آقای سلیمانی در ادبیات داستانی، آقای خسروجردی و آقای صادقی در هنرهای تجسمی و دوستانی مثل آقای سراج و بعدها آقای نفر در موسیقی و بعد هم مخملباف در ادبیات داستانی و تأتر و بعد هم سینما. تا سال 66 در حوزه هنری بودم. در سال 66 در اثر اختلافاتی که با مدیر وقت حوزه هنری داشتیم، دسته‎جمعی اخراج شدیم. بعد هم به تدریس در دانشگاه الزهرا روی آوردم. از سال 67 دردانشگاه تدریس کردم. عمدتاً ادبیات فارسی و ادبیات عرب تدریس می‎کردم. بعد در دانشگاه آزاد (واحدهای مختلف) به‎ویژه در دانشگاه آزاد اسلامی ورامین، نزدیک 7 سالی تدریس کردم. بعد خودم داوطلبانه تدریس را کنار گذاشتم. از سال 78 هم در رادیو هستم، (در واحد ویرایش). البته در زمان جنگ،‌ سال 59 وقتی که می‎خواستم ازدواج کنم در دوره آموزشی به سر می‎بردیم، جنگ شروع شد. بعد از اینکه دوره‎ی آموزشی‎ام تمام شد، با اینکه رشته‎ام بهداری بود اما رادیو ارتش را به من سپردند. چند سالی آنجا با هم در مسایل تبلیغی جنگ و ابلاغ پیام‎ها در رادیو ارتش کار کردیم، تا بعد از آزادی خرمشهر. بعد از آزادی خرمشهر من یکی دوسالی در رادیو ارتش ماندم که جنگ تمام شود، دیدم جنگ تمام شدنی نیست، باز برگشتم به حوزه هنری. البته پیش‎تر هم به طور موازی در حوزه اندیشه و هنر اسلامی بودم. به هر حال نزدیک هفت هشت تا به اصطلاح! کتاب هم چاپ کردم. کتاب شعر هم‎صدا با حلق اسماعیل و گنجشک و جبرئیل را چاپ کردم. در زمینه ترجمه،‌ حمام روح گزیده آثار جبران خلیل جبران شاعر و فیلسوف معاصر عرب را از عربی و انگلیسی به فارسی ترجمه کردم. (چون ایشان به دو زبان می‎نوشته است). «فن‎الشعر» استاد احسان عباس را به فارسی ترجمه کردم و شرح کردم که پایان ‎نامه‎ی فوق لیسانسم بوده، بعد در زمینه سبک‎شناسـی، بیـدل، سپـهری و سبـک هـندی را کـار کردم. بعد در زمینـه ادبیـات معـاصر عرب هـم، نگاهی به خویش را که مصاحبه‎ای است با شاعران و نویسندگان معاصر عرب، که با آقای بیدج مشترکاً کار کردیم. (آقای موسی بیدج از دوستان مترجم ما هستند). کار دیگر من کتاب «براده‎ها»ست که مجموعه‎ای از تأملات اجتماعی و ادبی و مربوط به نقد ادبی است. البته این کتاب‎هایی که می‎گویم یکی دو سه نوبت تجدید چاپ هم شده. بعد کتاب تخصصی که برای پژوهشگاه صدا و سیما کار کردم. در سال 78 کتاب «مشت در نمای درشت» بود که مقایسه‎ی ادبیات و سینماست از طریق معانی و بیان. که در گزینش کتاب سال هم مورد تشویق قرار گرفت و ما از آن طریق یک حج عمره جایزه گرفتیم که البته پدرم رفت (خداوند رفتگان شما را هم بیامرزد، ‌پدر من مرحومند). چندین مالیخولیا به قول سعدی گفتم و اگر لازم هست باز هم بگویم. البته الان یکی دو کتاب هم در دست کار و در حال چاپ دارم که کارهای پژوهشی است. این را هم اضافه کنم که مجموعه‎ی کامل غزلیات بیدل را که نزدیک به سه هزار غزل را در بر می‎گیرد بر روی CD خوانده‎ام. و در واقع خوانش دیوان کرده‎ام که هنوز منتشر نشده. البته کار را مدت‎هاست که من انجام داده‎ام. الان هم روی سبک‎شناسی قرآن و زبان‎شناسی حافظ مشغول کار پژوهشی هستم که هفت هشت سالی هست دارم کار می‎کنم و افتخار هم دارم که در رادیو،کارم ادامه ی همان کار دانشگاهم بوده، یعنی تماس با ادبیات،تماس با زبان و تماس با دوستانی که دغدغه ی ادبیات و دغدغه ی زبان دارند.

شاهد مرگ غم انگیز بهارم، چه کنم؟

چند نمونه از شعرهای حسن حسینی
1
آن چه از هجران تو بر جان ناشادم رسید
از گناه اولین بر حضرت آدم رسید
گوشه‌گیری کردم از آوازهای رنگرنگ
زخمه‌ها بر ساز دل از دست بی‌دادم رسید
قصه شیرین عشقم رفت از خاطر ولی
کوهی از اندوه و ناکامی به فرهادم رسید
مثل شمعی محتضر آماج تاریکی شدم
تیر آخر بر جگر از چلة بادم رسید
شب خرابم کرد اما چشم‌های روشنت
باردیگر هم به داد ظلمت‌آبادم رسید
سرخوشم با این همه زیرا که میراث جنون
نسل اندر نسل از آباء و اجدادم رسیدم
هیچ کس داد من از فریاد جان‌فرسا نداد
عاقبت خاموشی مطلق به فریادم رسید
2
بیا عاشقی را رعایت کنیم
ز یاران عاشق حکایت کنیم
از آن ها که خونین سفر کرده اند
سفر بر مدار خطر کرده اند
از آن ها که خورشید فریادشان
دمید از گلوی سحر زادشان
غبار تغافل ز جانها زدود
هشیواری عشقبازان فزود
عزای کهنسال را عید کرد
شب تیره را غرق خورشید کرد
حکایت کنیم از تباری شگفت
که کوبید درهم، حصاری شگفت
از آن ها که پیمانه «لا» زدند
دل عاشقی را به دریا زدند
ببین خانقاه شهیدان عشق
صف عارفان غزلخوان عشق
چه جانانه چرخ جنون می زنند
دف عشق با دست خون می زنند
سر عارفان سرفشان دیدشان
که از خون دل خرقه بخشیدشان
به رقصی که بی پا و سر می کنند
چنین نغمه عشق سر می کنند:
«هلا منکر جان و جانان ما
بزن زخم انکار بر جان ما
اگر دشنه آذین کنی گرده مان
نبینی تو هرگز دل آزرده مان
بزن زخم، این مرهم عاشق است
که بی زخم مردن غم عاشق است
بیار آتش کینه نمرود وار
خلیلیم! ما را به آتش سپار
در این عرصه با یار بودن خوش است
به رسم شهیدان سرودن خوش است
بیا در خدا خویش را گم کنیم
به رسم شهیدان تکلم کنیم
مگو سوخت جان من از فرط عشق
خموشی است هان! اولین شرط عشق
بیا اولین شرط را تن دهیم
بیا تن به از خود گذشتن دهیم
ببین لاله هایی که در باغ ماست
خموشند و فریادشان تا خداست
چو فریاد با حلق جان می کشند
تن از خاک تا لامکان می کشند
سزد عاشقان را در این روزگار
سکوتی از این گونه فریادوار
بیا با گل لاله بیعت کنیم
که آلاله ها را حمایت کنیم
حمایت ز گل ها گل افشاندن است
همآواز با باغبان خواندن است
3
شاهد مرگ غم انگیز بهارم ، چه کنم ؟
ابر دلتنگم اگر زار نبارم چه کنم ؟
نیست از هیچ طرف ، راه ِ برون شد ز شبم
زلف افشان تو گردیده حصارم ، چه کنم ؟
از ازل ایل و تبارم همه عاشق بودند
سخت دلبسته این ایل و تبارم ، چه کنم ؟
من کزین فاصله ، غارت شده ی چشم توام
چون به دیدار تو افتد سر و کارم ، چه کنم ؟
یک به یک با مژه هایت دل من مشغول است
میله های قفسم را نشمارم چه کنم ؟
4
ماجرا این است کم کم کمیت بالا گرفت
جای ارزشهای ما را عرضه ی کالا گرفت
احترام «یاعلی» در ذهن بازوها شکست
دست مردی خسته شد، پای ترازوها شکست
فرق مولای عدالت بار دیگر چاک خورد
خطبه های آتشین متروک ماند و خاک خورد
زیر باران های جاهل سقف تقوا نم کشید
سقف های سخت، مانند مقوا نم کشید
با کدامین سحر از دلها محبت غیب شد؟
ناجوانمردی هنر، مردانگیها عیب شد؟
خانه ی دلهای ما را عشق خالی کرد و رفت
ناگهان برق محبت اتصالی کرد و رفت
سرسرای سینه ها را رنگ خاموشی گرفت
صورت آیینه زنگار فراموشی گرفت
باغهای سینه ها از سروها خالی شدند
عشقها خدمگزار پول و پوشالی شدند
از نحیفی پیکر عشق خدایی دوک شد
کله ی احساسهای ماورایی پوک شد
آتشی بیرنگ در دیوان و دفترها زدند
مهر «باطل شد» به روی بال کفترها زدند
اندک اندک قلبها با زرپرستی خو گرفت
در هوای سیم و زر گندید و کم کم بو گرفت
غالبا قومی که از جان زرپرستی می کنند
زمرهی بیچارگان را سرپرستی می کنند
سرپرست زرپرست و زرپرست سرپرست
لنگی این قافله تا بامداد محشر است!
از همان دست نخستین کجرویها پا گرفت
روح تاجرپیشگی در کالبدها جان گرفت
کارگردانان بازی باز با ما جر زدند
پنج نوبت را به نام کاسب و تاجر زدند
چار تکبیر رسا بر روح مردی خوانده شد
طفل بیداری به مکر و فوت و فن خوابانده شد...
من ز پا افتادن گلخانه ها را دیده ام
بال ترکش خورده ی پروانه ها را دیده ام
انفجار لحظه ها، افتادن آوا، ز اوج
بر عصبهای رها پیچیدن شلاق موج
دیده ام بسیار مرگ غنچه های گیج را
از کمر افتادن آلاله ی افلیج را
در نخاع بادها ترکش فراوان دیده ام
گردش تابوتها را در خیابان دیده ام
گردش تابوت های بی‌شکوه آهنین
پر ز تحقیر و تنفر، خالی از هر سرنشین
در خیابان جنون، در کوچه ی دلواپسی
کرده ام دیدار با کانون گرم بیکسی!
دیده ام در فصل نفرت در بهار برگریز
کوچ تدریجی دلها را به حال سینه خیز
سروها را دیده ام در فصلهای مبتذل
خسته و سردرگریبان – با عصا زیر بغل –
تن به مرداب مهیب خستگی ها داده اند
تکیه بر دیواری از دلبستگی ها داده اند
پیش چنگیز چپاول پشت را خم کرده اند
گوشه ای از خوان یغما را فراهم کرده اند!
ماجرا این است، آری ماجرا تکراری است
زخم ما کهنه است اما بینهایت کاری است
از شما میپرسم آن شور اهورایی چه شد
بال معراج و خیال عرش پیمایی چه شد
ساقه ی امیدها را داس نومیدی چه کرد؟
با دل پر آرزو احساس نومیدی چه کرد؟
هان کدامین فتنه دکان وفا را تخته کرد؟
در رگ ایمان ما خون صفا را لخته کرد
هان چه آمد بر سر شفافی آیینه ها
از چه ویران شد ضمیر صافی آیینه ها
شور و غوغای قیامت در نهان ما چه شد؟
ای عزیزان! «رستخیز ناگهان» ما چه شد؟
* * *
جان تاریک من اینک مثل دریا روشن است
صبحگون از تابش خورشید مولا روشن است
طرفه خورشیدی که سر از مشرق گل میزند
بین دریا و دلم از روشنی پل میزند
طرفه خورشیدی که غرق شور و نورم میکند
زیر نور ارغوانیها مرورم میکند
اندک اندک تا طپیدنهای گرمم می برد
در دل دریا فرو از شوق و شرمم می برد
«قطره ی سرگشته ی عاشق» خطابم میکند
با خطابش همجوار روح آبم میکند
تیغ یادش ریشه ی اندوه و غم را میزند
آفتاب هستی اش چشم عدم را میزند
اینک از اعجاز او آیینهی من صیقلی است
طالع از آفاق جانم آفتاب «یاعلی» است
«یاعلی» میتابد و عالم منور میشود
باغ دریا غرق گلهای معطر میشود
چشم هستی آبها را جز علی مولا ندید
جز علی مولا برای نسل دریاها ندید
موج نام نامی اش پهلو به مطلق میزند
تا ابد در سینه ها کوس اناالحق میزند
قلب من با قلب دریا همسرایی می کند
یاد از آن دریای ژرف ماورایی می کند
اینک این قلب من و ذکر رسای «یاعلی»
غرش بیوقفه ی امواج، در دریا «علی»
موجها را ذکر حق اینسو و آنسو میکشد
پیر دریا کف به لب آورده، یاهو میکشد...
منبع: جام جم آنلاین

شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.

bultannews@gmail.com

نظر شما

آخرین اخبار

پربازدید ها

پربحث ترین عناوین