کد خبر: ۴۵۰۷۵۱
تاریخ انتشار:
فرج بعد از شدت

آن تصادف‌ها تصادفی نبودند

خانم فراست بعد از این اتفاق خیلی تغییر کرد. می گفت: «تو باید آدم خوبی باشی که خدا این طور کمکت کرده. خوشحالم که عروسم آدم خوبیه.»
آن تصادف‌ها تصادفی نبودند
گروه اجتماعی: پدرم کارگر از کار افتاده بود. مادرم در خانه‌ها کار می‌کرد. من و سه برادرم که از من کوچک‌تر بودند، نتوانستیم درست و حسابی درس بخوانیم. من به کارهای خانه می‌رسیدم و گاهی هم که کار مادرم زیاد بود، همراهش می‌رفتم. خانه اعیانی بزرگی بود که مادرم هفته‌ای یک بار آنجا می‌رفت. صاحب آن خانه خانمی بود به اسم خانم فراست. شوهر و پسرش خارج بودند. مادرم می‌گفت آنها سال‌هاست از ایران رفته‌اند. خانم فراست مریض است و نمی‌تواند به سفر برود. من چند بار برای کمک به مادرم به خانه آنها رفته بودم. آخرین بار که به عنوان خدمتکار به آنجا رفتم، وقتی بود که پسر بزرگش یعنی شاپورخان از ایتالیا به ایران برگشته بود. او مهندس معمار بود و بعد از تمام شدن درسش، گفته بود می‌خواهد در ایران زندگی کند.

به گزارش بولتن نیوز به نقل از مجله روزها زندگی، آن روز خانم از من خواست برای شاپورخان یک ظرف میوه ببرم. میوه‌ها را مرتب چیدم و به اتاقش بردم. داشت کتاب می‌خواند. سلام کردم. با سر جواب داد و گفت بذارش روی میز. نمی‌دانم چرا حواسم نبود و سینی را کج گرفتم و میوه‌ها ریختند. خیلی خجالت کشیدم و دستپاچه شدم. خودش کمک کرد و میوه‌ها را جمع کرد. دیدم چشم از من بر نمی‌دارد. سرخ شدم و از اتاقش دویدم بیرون. چند دقیقه بعد مرا احضار کرد. قلبم از خجالت تاپ‌تاپ صدا می‌کرد. به اتاقش رفتم. سرم را پایین انداختم و گفتم در خدمتم. چند تا سؤال کرد. سن و سواد و این‌که تا حالا دوست پسر داشته‌ام و از این حرفها. من فقط سن و سوادم را گفتم و در جواب سؤال‌های دیگرش اخم کردم. گفت: «خوبه... برو!»

دو روز بعد مادرش زنگ زد و به مادرم گفت با دخترت بیا کارت دارم. مادرم به من گفت: «حتما چون پسرش برگشته ایران، بازم می‌خوان مهمونی بدن.» وقتی به خانه آنها رسیدیم، رفتار مادرش با ما طور دیگری شده بود و احترام می‌گذاشت. ما را به اتاق پذیرایی بردند، بعد شاپورخان آمد. خانم فراست به مادرم گفت: «پسرم که تقریبا ایتالیا بزرگ شده، از اروپا بدش اومده و برگشته ایران تا همین جا ازدواج و زندگی کنه. توی فامیل کلی دختر خوب و باشخصیت و باسواد داریم، ولی انگار دختر شما پسرم رو جادو کرده. شاپورخان از من خواسته دخترتو براش خواستگاری کنم. مطمئنم که این ازدواج بعد از چند ماه به طلاق می‌کشه، چون به نظر می‌آد پسرم از روی هوس عاشق دخترت شده و منم نمی‌تونم اجبارش کنم که با هم‌قد خودش ازدواج کنه، اینه که مخالفتی ندارم، چون معتقدم اگه مانعش بشم، حریص‌تر می‌شه، ولی اگه جلوشو نگیرم، خیلی زود از دخترت سرد می‌شه. اسم دخترت چی بود؟» مادرم گفت: «کنیز شما مهدیه.»

آن تصادف‌ها تصادفی نبودند

در همان مجلس قول و قرار ها را گذاشتند. یکی از قرارها این بود که اگر این ازدواج به طلاق نکشید، باید برای خانم فراست چند نوه سالم و خوشگل بیاورم.

بعد از ازدواج، شاپور از بس به من محبت و توجه کرد که من از ته دل عاشقش شدم و قسم می‌خورم که اصلا برای ثروتش نبود که دوستش داشتم. درست است که از کوخ به کاخ آمده بودم و از خدمتکاری به مقام خانمی رسیده بودم، اما علاقه من به خود شاپور بود و حتی او را ستایش می‌کردم و به چشمم قهرمانی افسانه‌ای بود.

سال اول ازدواج ما گذشت و باردار نشدم. خانم فراست به من گفت با این‌که حالا نظرش درباره من عوض شده و کمی مرا دوست دارد، اما اگر باردار نشوم، باید طلاق بگیرم. شاپور به من گفت نگران نباش. هر دردی درمانی دارد و به مرکز رویان رفتیم. آنجا معلوم شد هر دو سالم هستیم و مشکل فقط به دلیل استرسی است که دارم، چون همیشه به این فکر می کردم که اگر نازا باشم، شاپور مرا طلاق می‌دهد.

شاپور تصمیم گرفت برای این که از استرس دور باشم به ییلاق برویم. ملک زیبایی در دماوند داشتند که انگار فقط برای آرامش دادن خلق شده بود و خدا خواست و پس از مدتی نطفه‌ای منعقد شد. شاپور به مادرش خبر داد. او خیلی زود به ملک دماوند آمد و کادوی سنگینی به من داد. یک مستخدم هم با خودش آورده بود تا در خدمتم باشد. دکتر خانوادگی توصیه کرد تا پایان بارداری از دماوند به تهران نروم. یک متخصص زنان و زایمان هم بود که ماهی یک بار می‌آمد و مرا ویزیت می‌کرد.

ماه به ماه گذشت و همه چیز به خیر و خوشی می‌گذشت. به وسط اردیبهشت رسیدیم و پا به ماه شدم. چند روز به زایمانم خانم فراست به دماوند آمد. قرار بود مادرم هم بیاید. خانم فراست برای روز زایمان ثانیه‌شماری می‌کرد.

روزی که قرار بود مادرم بیاید، دیر کرد. نگران شدم و زنگ زدم. برادرم با بغض و گریه گفت مادرمان داشته به دماوند می‌آمده، تصادف کرده و با این‌که ظاهرش کاملا سالم است به کما رفته. از حرف او این‌طور برداشت کردم که ممکن است مادرم فوت کند. از خود بی‌خود شدم و چادرم را سرم کردم و پشت فرمان نشستم. خانم فراست سرم داد کشید: «کجا می‌ری؟» گفتم: «مادرم.» گفت: «تو نمی‌تونی براش کاری کنی. نرو و بچه را به خطر ننداز.» به حرفش گوش نکردم و شتابان به طرف تهران راندم. هنوز از منطقه دماوند خارج نشده بودم، یکهو ماشین سر پیچ لیز خورد و از جاده به شانه خاکی کشیده شدم. هر طور بود، فرمان را کنترل کردم. از ترس می‌لرزیدم. درد شدیدی داشتم. به سختی از ماشین پیاده شدم. حدسم درست بود. درد زایمان بود. به اطرافم نگاه کردم. نزدیک‌ترین خانه روستایی حدود دو کیلومتر فاصله داشت. هیچ هم معلوم نبود که آن اطراف درمانگاهی باشد، چه برسد به زایشگاه. دوباره سوار شدم، ولی ماشین روشن نشد. تصمیم گرفتم خودم را به خانه‌ای برسانم و کمک بخواهم. جرأت نمی‌کردم به خانم فراست یا شاپور زنگ بزنم، چون سرم داد می‌کشیدند که چرا حرف گوش نکردی و رفتی، فعلا برایم این مهم بود که بچه آسیب نبیند.

درد زیادی داشتم. بعد از چند متر افتادم. ترس به جانم ریخت که هم بچه را از دست می‌دهم، هم اگر خودم زنده بمانم، خانم فراست مرا از شاپور جدا خواهد کرد. نگرانی مادرم هم روی قلبم سنگینی می‌کرد. حالا دیگر هیچ فریادرسی نداشتم. از هوش رفتم. گاهی به هوش می‌آمدم و از درد ناله می‌کردم و دوباره از حال می‌رفتم. در این هوش و بیهوشی حس کردم کسی آنجاست. پلک باز کردم، ولی تار می‌دیدم. تشخیص نمی‌دادم کیست و می‌خواهد چکار کند. گمان کنم در خانه‌ای بودم. حس می‌کنم با او کلی حرف زدم و ماجرای مادرم و فراست خانم و شاپور و بقیه را تعریف کردم. شاید خواب می‌دیدم. واقعا نمی‌دانم چه بود. او مرا دلداری داد و گفت: «مادرت از کما بیرون آمده و حالش خوب است.» گفتم: «بچه‌ام؟» گفت: «بچه‌ات سالمه. پسره. ماشاءا... تپل و سرحاله.» بعد در آرامشی قشنگ فرو رفتم.

دوباره به هوش آمدم. فکر کردم خواب دیده بودم. چون همانجایی افتاده بودم که قبلا بودم. به شکمم دست زدم. ای وای بر من! شل شده بود. پس بچه‌ام افتاده بود. با صدای خیلی بلند خدا را صدا کردم. انعکاس فریادم صدای گریه بچه بود. بچه؟ به سمت صدا چرخیدم. دیدم نوزادی که در پتویی پیچیده شده کنار من است. گوشی خودم هم کنارش بود. بچه را بغل کردم. چه بوی خوبی می‌داد. او را بوسیدم و گریه کردم. بعد شماره خانم فراست را گرفتم. داد کشید:‌«کدوم جهنمی هستی؟» خبر دادم نوه‌اش متولد شده. آدرس هم دادم. بعد شماره مادرم را گرفتم. خودش گوشی را برداشت. مژده داد که حالش خوب است و فردا مرخص می‌شود. من هم مژده دادم که پسرم متولد شده.

شاپور و خانم فراست و خانم دکتر هراسان و مشتاق رسیدند. دکتر حرف‌های مرا باور نکرد، ولی چیزی که مهم بود، تولد سالم و بی‌دردسر پسرم بود. مادرم مدت خیلی کوتاهی به کما رفته بود و دکتر می‌گفت خیلی عجیب بود که چرا به کما رفت. خودم معتقدم مادرم آن تصادف جزئی را کرد و به کما رفت تا من رانندگی کنم و از جاده بیرون بروم و پسرم با آن شکل عجیب و مرموز متولد شود. خانم فراست بعد از این اتفاق خیلی تغییر کرد. می گفت: «تو باید آدم خوبی باشی که خدا این طور کمکت کرده. خوشحالم که عروسم آدم خوبیه.»

برای مشاهده مطالب اجتماعی ما را در کانال بولتن اجتماعی دنبال کنیدbultansocial@

برچسب ها: تصادف ها ، تصادفی ، نبود

شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.

bultannews@gmail.com

نظر شما

آخرین اخبار

پربازدید ها

پربحث ترین عناوین