شاید درمان را نیمهکاره رها کنم
9سال پيش مادر مريم، وقتي هنوز 40سالش هم نشده بود، سكته مغزي كرد و از آن زمان تاكنون تمام بار زندگي بر دوش او كه بزرگترين فرزند خانه است افتاده. او ميگويد: «از وقتي يادم هست در خانه ما يك نفر بيمار بود. وقتي خيلي كوچك بودم پدرم مريض و ازكارافتاده شد و مادرم با كارگري خرج زندگيمان را تأمين ميكرد، بعد هم كه بهخاطر فشارهاي زياد زندگي، مادرم سكته مغزي كرد و ديگر نتوانست كار كند و زندگي ما فلج شد».
- آن صبح لعنتي
زندگي آنها با هر سختياي كه بود ميگذشت، مادر كار ميكرد و هرچند درآمدش كم بود اما مخارج زندگي را ميداد تا اينكه ديگر او هم نتوانست و يك روز صبح كه تازه از خواب بيدار شده بود سكته مغزي به سراغش آمد و او را خانهنشين كرد. حالا مريم مادرش را براي درمان به تهران آورده و اين روزها در اتاقكي كه در حياط بيمارستان به شهرستانيها اجاره ميدهند سكونت دارد اما هنوز نتوانسته اجاره اتاق را بدهد، براي همين بايد شبها يواشكي به اتاق بازگردد و صبح زود بزند بيرون تا صاحبخانه او را نبيند و فعلا پولش را مطالبه نكند.
او در مورد بيماري مادرش ميگويد: «بعد از سكته، هرچند وقت يكبار سرش بيحس ميشود و نميتواند تكان دهد. دكترها ميگويند كه چند رگش گرفته و بايد آنژيو شود. امآرآي هم كرديم، همين را نشان ميدهد اما پولي براي اين كار نداريم». مريم بغضش را ميخورد و ميگويد: «هزينههاي درمان مامان با بيمه روستايي بسيار بالاست، براي همين ممكن است درمان را نيمه كاره رها كنيم و به روستا بازگرديم».
خودش هم چندان حال خوشي ندارد و ميگويد: «اگر ميتوانستم من هم بيمارستان ميخوابيدم تا استراحتي كنم چون واقعا خسته و رنجور هستم و به يك استراحت طولاني نياز دارم».
- كار با مواد شوينده
روزهايي كه همسن و سالهاي مريم پشت ميز و نيمكت بودند و در حياط مدرسه شيطنت ميكردند، او در خانه مردم كار ميكرد تا هزينه تحصيل 2برادرش را بدهد. دستان پر از چروك و زخمياش به سن شناسنامهاياش نميخورد. وقتي مدارك پزشكي مادرش را نشانم ميدهد، دستان زخمياش را زير چادرش پنهان ميكند و با خجالت ميگويد: «از بس با مواد شوينده كار كردهام، ناخنهايم خودبهخود ميافتد، دكتر اينجا ميگويد نبايد از وايتكس استفاده كنم».
- خجالت از خريد
مريم از روزهايي ميگويد كه براي خريدن 3هزار تومان گوشت بايد ساعتها بيرون مغازه قصابي صبر كند تا كسي نباشد و بتواند راحت و بدون خجالت خريد كند. حالا 2برادرش را با پدر بيمارش تنها گذاشته و نميداند كه اين روزها آنها چكار ميكنند.
با گفتن اين جملات نگاهش را از من ميدزدد و به دور دستها نگاه ميكند. بعد از يك سكوت طولاني ادامه ميدهد: «سن و سال كمي دارم اما به اندازه يك زن 60ساله سختي و مصيبت ديدهام. اصلا يادم نميآيد آخرين باري كه يك لباس نو پوشيدم چند سال پيش بود. همه زندگي من شده خانوادهام و خدا كند بتوانم مشكلات را حل كنم تا حداقل برادرهايم درس بخوانند».
- آرزوي سلامتي
مريم چشم ميچرخاند و از نيمكت بلند ميشود. بايد برود، مادرش تنها مانده و نگران اوست. از آرزوهايش ميپرسم. ميگويد: «سلامتي مادر و پدرم، نخستين و آخرين آرزوي من است چون اگر آنها سالم باشند من هم ميتوانم ازدواج كنم و مثل همه دخترهاي همسن و سالم براي خودم زندگي داشته باشم». او چادرش را مرتب و كفشهايش را زير بلندي چادر پنهان ميكند تا كهنگي آنها معلوم نباشد. بعد كاغذهايش را كه روي نيمكت ولو كرده بود جمع ميكند و ميگويد: «هزينه امآرآي 400هزار تومان شده، اما هنوز نرفتهام بگيرم چون ديگر فقط پول بازگشت به روستايمان را دارم».
- در حسرت جواني
چشمها ميگويد و زار ميزند كه دلش جواني ميخواهد؛ جواني ازدسترفته. مريم از همان سن كم مجبور بهكار شده و با دستان كوچكش خانههاي مردم را تميز ميكرده است. تمام اين سالها با درآمد كمي كه داشته مخارج زندگي را تأمين كرده و به قول خودش چرخ زندگي را لنگ نگذاشته اما ديگر نميتواند. او همه اين 2 ساعتي كه از زندگياش ميگفت، مدام بغضش را ميخورد و حواسش بود كه دستان چروكيدهاش از چادر بيرون نيايد. آفتاب ظهرگاهي زمستاني، در حياط بيمارستان خودش را روي صورت ما پهن كرده و ما هم به آسمان نگاه ميكنيم و به روزهاي آينده.
- شما چه ميكنيد؟
پدر مريم سالهاست زمينگير شده و حالا مادرش نيز سكته مغزي كرده است. او را به تهران آورده براي درمان اما توان پرداخت هزينه درمان و اسكان را ندارد. شما براي كمك به او چه ميكنيد؟ نظرات و پيشنهادهاي خود را به 30003344 پيامك كنيد يا با شماره تلفن 84321000 تماس بگيريد.
منبع:همشهری آنلاین
شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.
bultannews@gmail.com


