کد خبر: ۴۰۷۱۰
تاریخ انتشار:

خرس هایی با میکروفن بی بی سی!

جناب آقای فرهادی ! برنده محترم تمام‌عیار جشنواره‌های فجر و برلین؛ خسته نباشید به خاطر فیلم ارزشمند و به راستی ملی و دینی‌تان. این یادداشت را کسی می‌نویسد که قبل از اقبال داوران جشنواره‌های فجر و برلین فیلم شما را ستایش کرد و پسندید؛ بی آنکه عکسی از یک مجرم سیاسی به سینه‌اش آویزان کرده باشد یا بخواهد جبران تندی‌های چند ماه قبل را بکند.

خوب است یک خاطره شخصی را برایتان بازگویم تا فقط کمی تفاوت یک نویسنده - حتی دگراندیش- با بعضی از فیلمسازان کشورمان حس شود. نویسندگانی که در مظلومیت می‌نویسند و در بهترین حالت هم جایزه‌شان به اندازه یک طراح صحنه یا صدابردار سینما نیست که نقد نقد جایزه‌اش را می‌گیرد و سوار سمند و پراید و... می‌شود و از در برج میلاد بیرون می‌رود. نویسنده‌های این کشور در بهترین شرایط، یک، دو یا سه و 5 سکه را دریافت می‌کنند و قبل از رسیدن به خانه هم درصورت امکان، آن را در چهارراه استانبول.... بماند. برای اینکه بهتر بدانید، باید عرض شود که تفاوت سینمایی‌ها با نویسنده‌های کشور ما و شما شبیه تفاوت فوتبالیست‌های لوس و ننر و پرتوقع با سایر قهرمانان و مدال‌آوران رشته‌های ورزشی است. هم، سطح کیفی کارشان و هم، سطح توقع‌شان و هم سطح فرصت‌هایی که برای بهره‌برداری‌های سیاسی به بیگانگان می‌دهند.
دور افتادیم از اصل ماجرا؛ سال 78 بود که برای یک مصاحبه از قبل برنامه‌ریزی شده با قرار قبلی به خانه مرحوم احمد محمود (یا همان احمد اعطا) رفتم. آن روزها شایعه‌ای سرزبان‌ها افتاده بود که این نویسنده در پاسخ به دعوت امریکایی‌ها برای تدریس ادبیات معاصر ایران در امریکا گفته بود «من آبگوشت زندان اوین را به چلوکباب دانشگاه‌های شما ترجیح می‌دهم». بهانه مصاحبه من آن دعوت و این پاسخ نبود. اما قبل از مصاحبه ترجیح دادم که صحت و سقم این شایعه را بدانم؛ احمد محمود گفت«....، البته واقعیت ماجرا به این ترتیب نبود اما دعوت برای سلسه سخنرانی‌هایی در دانشگاه‌های امریکا بود که نپذیرفتم. چون می‌دانستم که قرار است در این کشور بگردم و با هزینه‌هایی که معلوم نیست ازکجا می‌آید پول به حسابم واریز شود. و... به همین دلیل نپذیرفتم وگفتم «من هر وقت یک چمدان ازخودم پول داشتم و توانستم به حساب جیبم بیایم و برای شما سخنرانی کنم، می‌آیم. اما فعلاً با این شرایط نه. و سپس مطالبی در همان ردیف که شما گفتید».

این را بگذارید کنار یک مصاحبه از محمود دولت‌آبادی که در پاسخ به محمد محمدعلی (مصاحبه‌کننده) وقتی می‌پرسد «این سال‌ها خیلی رایج شد که نویسنده‌ها و روشنفکرها جلای وطن کردند و رفتند؛ شما چطور شد که نرفتید و ترجیح دادید در ایران بمانید؟» می‌گوید: «من به این آب و خاک تعلق دارم. این جا خاک من است. مردمش حرف مرا می‌فهمند. وقتی چیزی می‌نویسم، می‌خوانند. خوششان می‌آید یا نمی‌آید. من کجا باید می‌رفتم؟ به جایی که هرکس رفت، همان روزهای اول یک میکروفن بی‌بی‌سی جلویش گذاشتند و حرف‌هایی را که خودشان می‌خواستند بزنند، از زبان آنها زدند و بعد هم تمام شد. ما برای آنها همین اندازه ارزش داریم».

دولت‌آبادی مصاحبه را ادامه می‌دهد با همین موضع، و ابداً راضی نمی‌شود که آبگوشت این سرزمین را با چلوکباب جای دیگری عوض کند. همین‌طور (به گمان من) راضی نمی‌شود بال‌های مهربان سیمرغ کشورش را با ناخن‌های خرس برلین عوض کند؛ خرسی که بیش از «جدایی نادر از سیمین» به جدایی فرهاد ازکشورش علاقه دارد.

ابراهیم زاهدی مطلق/ جوان

شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.

bultannews@gmail.com

نظر شما

آخرین اخبار

پربازدید ها

پربحث ترین عناوین