کد خبر: ۲۶۷۴۳
تاریخ انتشار:

در دیدار خانواده شهدا با "عبدالمالک" چه گذشت؟

مادر «شهید نعمت پیغان» ـ از شهدای فاجعه تاسوکی ـ محکم و استوار او را مورد عتاب قرار می‏دهد و می‏گوید: «نفرین شده خدا! سرت را بلند کن! سرت را بلند کن و بگو چرا خون بی‏گناهان را بر زمین ریخته‏ای؟ مگر نمی‏فهمیدی که آن شب، عزیزانی را که تو خونشان بر زمین ریخته‏ای مادرانشان سفره انداخته بودند و منتظر عزیزانشان بودند؟ چرا چشمشان را بر در منتظر گذاشتی؟»
روز جمعه بیست و هشتم خرداد ماه 1389 دو روز قبل از اعدام عبدالمالک ریگی، تعدادی از خانواده‏های شهداء و قربانیان، با این تروریست شرور دیدار و گفتگو کردند. از این دیدار، تنها گزارش زیر منتشر شده است.

به گزارش بولتن، آنچه در پی می‏آید نوشته‏ی «رضا لک‏زایی» است که عبدالمالک، برادرزاده او (مسلم لک‏زایی) و شوهر خواهر او (نعمت الله پیغان) را به شهادت رساند و خودش را 150 روز به گروگان رفت و پس از پنج ماه در مقابل مبلغ هنگفتی پول آزاد کرد:

.....

عبدالمالک را روز جمعه بیست و هشتم خرداد ماه 1389 دوباره دیدم. آخرین باری که او را دیده بودم به اواخر اردیبهشت 1385 برمی‏گشت؛ زمانی که در دست یاران مسلح او گروگان بودم، و نمی‏دانستم زنده خواهم ماند یا به شهدای مظلوم تاسوکی خواهم پیوست...

به گزارش خبرگزاری اهل‏بیت(ع) ـ ابنا ـاز در که وارد می‏شود نگاهی به او می‏اندزم، مثل کسی راه می‏رود که انگار بدترین خبر زندگی‏اش را شنیده است؛ ناامید و درمانده و تنها، در میان چند نفر که احتمالاً محافظ بودند.

روی صندلی می‏نشیند، و نگاهش را به پایین می‏دوزد. با کمی فاصله از سمت چپ، تقریباً روبروی من نشسته است. دمپایی آبی‏رنگی پوشیده، بدون جوراب، با یک زیرشلواری آبی، که البته به پررنگی دمپایی‏اش نیست.

موهاییش هم کوتاه است، با ریشی که احتمالاً با نمره‏ی یک ماشین شده، و پیراهنی که روی زمینه سفیدش پر از چهارخانه‏های ریز مشکی است. دکمه آخری یقه‏اش باز است و زیر پوش سفید رنگش خودش را نشان می‏دهد.

چشمهايش از شدت شرمندگى به پايين افتاده و ذلت از سراپايش مى‏بارد؛ و این آیه‏ی شریفه را به یادم می‏آورد که خاشِعَة ابصارُهُم تَرهَقُهُم ذِلَّة (سوره معارج، آیه44) ...

از اینکه خدا بار دیگر یکی از هزاران معجزه‏اش را به من نشان می‏داد، شاکر بودم؛ الحمدلله. دنیا چقدر کوچک است؛ و وعده‏های خدای قادر متعال چه زود محقق می‏شوند. دیروز «صدام»، امروز «عبدالمالک» و فردا سایر ظالمان ریز و درشت دنیا. برای خدا که فرقی نمی‏کند.

دور فلکی همه بر منهج عدل است / دل خوش دار که ظالم نبرد راه به مقصود

من 150 روز گروگان عبدالمالک بودم ... و دیگر حاضران، هریک عزیزی را با تیغ و تیر او از دست داده بودند... و این اولین و آخرین رویارویی ما با او بود، قبل از اعدامش...

* * *
شخصی به او می‏گوید: «ببین این افراد را می‏شناسی؟»

مرا می‏شناسد. بقیه را هم که نمی‏شناسد، من معرفی می‏کنم. دوباره سرش را شرمسارانه پایین می‏اندازد و نگاه مأیوسانه و درهم‏شکسته‏اش را به زمین می‏دوزد.

مادر «شهید نعمت پیغان» ـ از شهدای فاجعه تاسوکی ـ محکم و استوار او را مورد عتاب قرار می‏دهد و می‏گوید: «نفرین شده خدا! سرت را بلند کن! سرت را بلند کن و بگو چرا خون بی‏گناهان را بر زمین ریخته‏ای؟ مگر نمی‏فهمیدی که آن شب، عزیزانی را که تو خونشان بر زمین ریخته‏ای مادرانشان سفره انداخته بودند و منتظر عزیزانشان بودند؟ چرا چشمشان را بر در منتظر گذاشتی؟»

* * *

می‏پرسیم: «مردم استان من و تو ، جداً معتقدند که حرمت وطن، مثل حرمت مادر است. تو چطور حاضر شدی ادعای تجزیه‏طلبی کنی و خون بی‏گناهان را بر زمین بریزی و بگویی باید از این استان بروید؟ آیا کار خوبی کرده‏ای؟».

با صدایی آرام پاسخ می‏دهد: «ما در پاکستان درس خوانده بودیم و دچار تعصبات بودیم.» سکوت می‏کند و دوباره گردنش پایین می‏رود، انگار سرش روی گردنش سنگینی می‏کند.

می‏گوییم: «قبلاً می‏گفتی با آمریکا رابطه ندارم، الان خلافش ثابت شده و روشن شده که با دشمنان اسلام همکاری می‏کنی. این همه جنایت را به اسم خدا، به اسم اسلام، به اسم پیامبر رحمت و به اسم سنت پیامبر مرتکب شده‏ای، آیا این کار ظلم و خیانت به خدا نیست؟ آیا این کار ظلم و خیانت به پیامبر رحمت نیست؟ آیا این کار ظلم و خیانت به اسلام نیست؟ آیا این کار ظلم به نظام مقدس جمهوری اسلامی و مردم شیعه و سنی آن نیست؟».

می‏گوید: «درست است.» و می‏پذیرد که به خدا و پیامبر و اسلام و نظام و مردم شیعه و سنی ظلم کرده است... و نتیجه اینکه: إِنَّهُ لا يُحِبُّ الظَّالِمينَ؛ خداوند ستمكاران را دوست ندارد (سوره شوری، آیه40)...

* * *

می‏گوییم: إِنَّ رَبَّكَ لَبالمِرصادِ؛ پروردگار همواره در كمين است (سوره فجر، آیه 14) ... چون آه مظلوم تا عرش بالا می‏رود و در ملکوت شنیده می‏شود و به همین دلیل در حدیث است که از ظلم بر کسی که جز خداوند پناهی ندارد، بترس!

و خداوند علاوه بر اینکه راجع به ظلم «سریع الحساب» است، «سریع العقاب» هم هست و به سرعت طعم تلخ ستم را به ظالم می‏چشاند.

می‏پرسیم: «شهید جابر قوی‏دل» پانزده ساله بود. پدر و مادر هم نداشت و یتیم بود.» چرا شهیدش کردی؟ و در تقدیر این یادآوری این کریمه بود که: فاما اليَتيمَ فَلا تَقْهَرْ؛ يتيم را ميازار و با او تندی مکن (سوره ضحی، آیه9) ... حالا هم اگر واقعاً پشیمانی و حقیقتاً معتقدی که کارهایت غلط بوده، با شیوه دستگیر شدن خودت، حقانیت، اقتدار و عزت ایران را دیده‏ای، پس باید تمام اطلاعاتی را که داری در اختیار نظام قرار بدهی و حرفی را ناگفته نگذاری».

دوباره با صدایی آرام می‏گوید: «من هرچه که بوده گفته‏ام»...

* * *

می‏گویم: « ما در راه خدا حاضریم جان خودمان را هدیه کنیم نه یک بار و دوبار بلکه هزاران بار. وقتی در چنگال شما هم اسیر بودیم این حرف را با زبان دیگری گفته‏ایم، جریان مرغابی را که یادت هست؟»...

و یادآور می‏شوم: «شهید کاوه را هم یادت هست که وقتی به او گفتید اگر کسی را بخواهیم بکشیم اسم چه کسی را می‏گویی، و او با صلابت گفته بود، اسم خودم را؟»

سری تکان می‏دهد و می‏گوید: «یادم هست، بله!»

* * *

مادران شهدا ـ که تا آخر ملاقات هم گریه نکردند ـ او را دوباره مورد عتاب و مؤاخذه قرار می‏دهند و از جمله می‏گویند: «تو را امام زمان از آسمان بر زمین نشاند. ما برای امام زمان نذر داده‏ بودیم که خدا تو را به جزای کارهای ننگینت برساند، پلید! چرا گلوی نعمت را پاره کرده بودی؟ ... چرا با قنداق تفنگ مسلمم را زده بودی؟ ... چرا؟ »

در تمام این مدت، عبدالمالک، مستأصل و ناامید و خجالت زده، در لباسی از خواری و ذلت و شرم، سر به زیر افکنده بود و هیچ حرفی برای گفتن نداشت؛ خاشِعَةً أَبْصارُهُمْ تَرْهَقُهُمْ ذِلَّةٌ ... یکی دو باری نفسی عمیق می کشد و با انگشت‏هایش دستش را می‏فشرد...

* * *

مادر شهیدی نگاهی خشمناک به عبدالمالک می‏اندازد و تحقیرآمیز می‏گوید: من برای تو به اندازه یک پوسته تخمه هم ارزش قائل نیستم...

کسی بطری آب معدنی را از روی میز قهوه‏ای رنگ کوچکی که در وسط صندلی‏های متعدد اتاق قرار دارد برمی‏دارد و در لیوان شفاف یک‏بار مصرفی آب می‏ریزد و به مادر شهید تعارف می‏کند و می‏گوید: مادر شما فقط برای ما دعا کن!

مادر ، آب را با دستی لرزان می‏گیرد و چند جرعه‏ای می‏نوشد و خطاب به ریگی می‏گوید: «خدا نسلت را مثل نسل خار بسوزاند»...

در سیستان ما ، خار را از ریشه درمی‏آورند تا هیچ‏گاه سبز نشود و دوباره نروید. حالا این مادر شهید از خدا می‏خواهد که نسل عبدالمالک را نیست و نابود کند...

از خودم می‏پرسم: چرا انسان کاری کند که دیگران چنین سوزناک نفرینش کنند؟ ... ای انسان! چقدر می‏خواهی سقوط کنی؟ تا کجا؟

* * *

باید برود... عبدالمالک زود بلند می‏شود و با روحی سرافکنده که با دستان قدرتمند حقیقت، مچاله و درهم کوبیده هم شده است، راهی می‏شود.

یکی از رفقا می‏گوید: «خودش گفته اعدامش کنند.»

می‏پرسم: «چرا؟»

پاسخ می‏دهد: «احتمالاً به خاطر اینکه طاقت روبرو شدن با خانواده‏های شهدا و شنیدن حرف‏هایشان را ندارد.»

از دلم می‏گذرد: «دوزخيان هم فرشته عذاب را صدا می‏زنند و به او می‏گویند: از خدا بخواه كه ما را بميراند تا از عذاب نجات پیدا کنیم و جواب می‏شوند که: هرگز! ؛ وَ نادَوْا يا مالِكُ لِيَقْضِ عَلَيْنا رَبُّكَ قالَ إِنَّكُمْ ماكِثُونَ (سوره زخرف، آیه 77) ...

* * *

مادر یک شهید که چشمش به قلم و کاغذم می‏افتد، می‏گوید: این شعر را از زبان من برای نعمتم بنویس!

یک صفحه سفید دفتر یادداشتم را می‏آورم و می‏گویم: چه بنویسم؟ با بغض می‏گوید: بنویس:


شب آمد و تو ای ماه تابان نیامدی / گل آمد و تو ای گل به گلستان نیامدی
مرغان هوا ز لانه به صحرا پر کشیده‏اند / تو ای شمع چرا به گلستان نیامدی
آفتاب من آمد لب بام خرابه / مردم از چشم انتظاری تو عزیزم نیامدی

این مادر شهید، سواد ندارد.. ولی می‏گوید این شعر را شب تاسوکی ـ یعنی بیست و پنجم اسفندماه 1384 ـ وقتی به او گفته‏اند پسرش را گروگان گرفته‏اند، خودش سروده است.

می‏گوید: «این را هم بنویس!»

می‏نویسم:

نعمت جان سلام!

آن شبی که مهمان مادر بودی، چشم انتظار بودم مادر جان، چرا مهمان سردخانه شدی؟ چشم مادر مگر لایق دیدن تو نبود؟ ... مگر گوش مادر لایق شنیدن صدای اذان تو نبود؟ آرزو داشتم قم بیایم و مهمان تو باشم و تو مرا به مسجد جمکران ببری تا ببوسم خاک پاک جمکران را، تجلیگاه پیغمبران را... اما نه مادر، انگار من لایق نبودم. کدام دست پاکی است که به دامان تو برسد؟ و کدام پایی است که بر سر کوی تو قدم بگذارد؟» ...

تمام که می‏شود ادامه می‏دهد: روزی معصومه (منظورش معصومه دختر شهید نعمت بود که شب شهادت پدرش سه ماه بیشتر از عمرش نمی‏گذشت) را پسر عمویش زد، معصومه گریه کرد و این جملات را گفت:

بابام شهید شده
بابام رو عبدالمالک نفرین شده شهید کرده
دایی مسلم رو هم شهید کرده
بابام الان پیش خداست
خیلی بابام مهربونه
خدا هم مهربونه
بابا درس می‏خونه
بابام وقتی بیاد، بهش می‏گم پسر عمو مهدی منو زده
منم بابا دارم
چرا منو زدی پسر عمو مهدی
منم بابا دارم...

* * *

مادر شهیدی می‏گوید: این مطلب آخر را هم برای امام زمان بنویس! ... بنویس:

امام زمان التماس دعا
آقا هر کجا باشی
کربلا باشی
کاظمین باشی
اگر در نجف سر قبر امیر عرب باشی
کنار قبر مادرت زهرا باشی
هر کجا باشی یاد ما هم باش
یاد مادران شهدا هم باش
التماس دعا ...

شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.

bultannews@gmail.com

نظر شما

آخرین اخبار

پربازدید ها

پربحث ترین عناوین