کد خبر: ۲۶۴۴۴۴
تعداد نظرات: ۶ نظر
تاریخ انتشار:
داستانک‌هایی که مهدی نورمحمدزاده نوشت؛

کیسه فریزر یحیی و شفاعت‌اش! (5داستانک)

مهدی نورمحمدزاده، نویسندۀ خوش ذوق و هنرمند که پیش از این نیز داستانک هاییش از طریق همین پایگاه خبری بازنشر داده شد، داستانک‌های دیگری را با نگاهی به حال و هوای این روزهای جامعه و 175 شهید غواص برای بازنشر در اختیار بولتن نیوز قرار داده است.
کیسه فریزر یحیی و شفاعت‌اش! (5داستانک)گروه اجتماعی: مهدی نورمحمدزاده، نویسندۀ خوش ذوق و هنرمند که پیش از این نیز داستانک هاییش از طریق همین پایگاه خبری بازنشر داده شد، داستانک‌های دیگری را با نگاهی به حال و هوای این روزهای جامعه و 175 شهید غواص برای بازنشر در اختیار ما قرار داده است.

به گزارش بولتن نیوز، پنج داستانک از رجعت سیاه پوشان اروند و دجله، که از آب گذشتند تا توانستند دست بسته از جان بگذرند! به شرح زیر است:

1-شفاعت
سرباز جلوتر از دختر جوان، داخل اتاق شد و پاهایش را جفت به هم کوبید.
«حاج آقا...از کلانتری فرستادن...به جرم پوشیدن ساپورت تنگ و چسبان!»
«بفرمایید خانم! شما آزادین...»
«ممنون حاج آقا! بابام بهتون زنگ زد؟ البته مهم نیست...فقط خواستم بدونم کی شفاعت ما رو کرده؟!»
قاضی بغض سینه اش را فروخورد و عکس روزنامه روی میزش را مقابل چشمهای منتظر دختر گرفت.عکس 175 غواص دست بسته با لباسهای تنگ و چسبان!

2-حرف حساب
 پیرزن خبر را که شنید،چشمهایش لرزید.رو به قبله نشست و آخرین بغضش را بیرون ریخت.
«یونس تو زنده از شکم ماهی برگشت...اما یونس من...دست بسته...»


3-ترس
«چرا گریه می کنی یونس؟! فکر میکنن ترسیدیم!»
«دلم برای مادرم میسوزه! دق می کنه به خدا...جنازه هامون برای همیشه می مونه تو این گودال...ای وای ننه!!»

کیسه فریزر یحیی و شفاعت‌اش! (5داستانک)

4-کیسه فریزر
«انگشت هام یخ زده...ببین می تونی این زیپ لعنتی رو باز کنی...زودباش لودرها اومدن...»
«چی قایم کردی زیر لباست؟ همین کیسه فریزر؟...به به...چه نازه! عکس دخترته؟...بیا سیر نگاهش کن یحیی...زل بزن تو چشمهاش...لودرها رسیدن...»

5-تلافی
زن، دختر خردسالش را به شوهرش داد و داخل سالن رفت.
«میخوام مطمئن مطمئن باشم که خودشه...خود خود بابام...از نتیجه آزمایشها خبری شد سردار؟؟»
سردار که دیگر تاب دیدن اشکهای زن جوان را نداشت، مقابل یکی از تابوتها ایستاد و گفت:
«آزمایشها برای اطمینان بود...راستش...عکس شما همراهش بود...گذاشته بود روی قلبش...بفرمایید...داخل نایلون بود و...»
زن، دست روی قلبش گذاشته بود و بقیه حرف های سردار را نشنیده بود!   
پایان   19/3/94


منبع: بولتن نیوز

شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.

bultannews@gmail.com

انتشار یافته: ۶
در انتظار بررسی: ۰
غیر قابل انتشار: ۰
ناشناس
|
Iran, Islamic Republic of
|
۱۶:۰۹ - ۱۳۹۴/۰۳/۱۹
0
3
عالی بود
محسن
|
United States
|
۲۱:۰۱ - ۱۳۹۴/۰۳/۱۹
0
1
خیلی زیبا بود
رسول
|
Iran, Islamic Republic of
|
۰۰:۰۶ - ۱۳۹۴/۰۳/۲۰
0
1
1.بنازم چنین حس پاکی را ..
که در این وانفسای پول و قدرت و شهرت دنبال چنین موضوعاتی است .. چنین دغدغه هایی ..
2.سوژه ها عالی اند و ارتباط بین داستانک ها فوق العاده زیبا..
3.افسوس و صد افسوس که دیگر چنین جوانانی نداریم .. مسئولین فرهنگی بعد از جنگ به جای ساختن فرهنگ و تربیت جوانان مومن و معتقد به دنبال ساخت و ساز بودند .. دمشان گرم !! .. شهدا را می گویم نه مسئولین فرهنگی را !
دوست
|
Iran, Islamic Republic of
|
۰۱:۱۲ - ۱۳۹۴/۰۳/۲۰
0
0
جنگ بر پا شده بود تا از این خاک دروازه ای به کربلا باز شود و مردترین مردان در حسرت آن قافله عشق نمانند و چنین شد... ممنون جالب بود
جابر
|
Iran, Islamic Republic of
|
۱۵:۱۱ - ۱۳۹۴/۰۴/۰۳
0
1
عالی عالی عالی بود


اومدن اومدن زود باش ! زود باش ! ببند ... آخه آخرین باری که دوستام منو دیدن منم دستام بسته بود نمیخوام پیششون دستام باز باشه ...
یه دوست
|
Iran, Islamic Republic of
|
۰۹:۳۴ - ۱۳۹۴/۰۴/۱۸
0
0
التماس دعا...
نظر شما

آخرین اخبار

پربازدید ها

پربحث ترین عناوین