کد خبر: ۲۲۶۹۶
تاریخ انتشار:
گفتگو با عزت الله شاهی

مبارزی كه ساواك را خسته كرد

از همه بدتر آپولو بود كه حالت كلاهخود داشت و آن را روی سر متهم می‌گذاشتند و دست و پایش را می‌بستند و شكنجه‌هایی چون شلاق، فرو بردن سوزن زیر ناخن، گرفتن فندك زیر پوست بدن و امثال آنها را اعمال می‌كردند. متهم اگر فریاد می‌كشید، صدایش در كلاهخود می‌پیچید كه شكنجه‌ای مضاعف بود، اگر هم فریاد نمی‌كشید، تحمل درد شكنجه غیر‌ممكن بود...


اشاره:‌ در سال‌های اخیر و پس از انتشار خاطرات جذاب و روشنگر عزت‌الله شاهی(مطهری) او در كانون توجه تاریخ‌پژوهان انقلاب قرار گرفته است. او كه در یكی از سخت‌ترین ادوار قدرت ساواك و كمیته مشترك، سخت‌ترین انواع شكنجه را تحمل كرده، همچنان از روحیه‌ای قوی و قدرت باطنی شگرفی برخوردار است، ضمن این‌كه دوران مبارزه و فراز و نشیب‌های آن، بصیرت و قدرت تحلیل او را نیز بس افزون ساخته است.
با او در بازشناسی شیوه‌های ساواك در دهه‌های چهل و پنجاه در سركوب مبارزان و نیز فضای حاكم بر كمیته مشترك ضد خرابكاری به گفت‌وگو نشستیم كه نتیجه آن در پی می‌آید.



***



نخستین باری كه به شكل جدی با مأموران ساواك درگیر شدید، كی و چگونه بود؟


ما موقعی كه اقدامی را علیه رژیم انجام می‌دادیم، به اسامی مختلفی مثل روحانیون مسلمان، روحانیت شیراز و امثال اینها اعلامیه می‌دادیم. حتی گاهی به تنهایی اعلامیه می‌دادیم و اسم گروه‌ها و سازمان‌هایی را كه اصلاً وجود خارجی نداشتند، پای آنها می‌زدیم. اگر در دانشگاه برای دانشجویی مسئله‌ای پیش می‌آمد، اعلامیه‌هایی در حمایت از دانشجویان از طرف روحانیون می‌زدیم و بالعكس.



دانشجویان این اعلامیه‌ها را تكثیر و به خاطرش دستگیر می‌شدند و ما خودمان آزاد می‌گشتیم! یك روز فردی به اسم احمد كروبی تعدادی از این اعلامیه‌ها را به دست دانشجویانی داد كه با ساواك ارتباط داشتند و آنها احمد را لو دادند. در آن دوره، ما اعلامیه‌ها را در یك كارگاه بافندگی در خانی‌آباد تكثیر می‌كردیم. بعد از غروب بود كه به آنجا رفتم و فهمیدم اوضاع عادی نیست و یكی از بچه‌ها را برده‌اند. به سرعت اعلامیه‌ها و اسناد را از پنجره كارگاه به گاراژ پشت آن پرت كردم كه دیدم مأموران آمدند. فرصتی برای فرار نبود. رفتم قاطی پوشال‌ها و خود را به خواب زدم. امیدوار بودم كه آنها مرا نبینند تا در فرصت مناسب فرار كنم ولی این طور نشد. آنها بالای سرم آمدند و بیدارم كردند. من هم چاره‌ای ندیدم جز این كه بازی دربیاورم و شروع كردم به داد و فریاد كه صاحب كارگاه 6 هزار تومان پول مرا خورده و من آمده‌ام اینجا كه به محض این كه آمد، یقه‌اش را بگیرم تا پولم را بدهد. رئیس آنها آدم هوشیاری بود، گفت: از این سیاه‌بازی‌ها برای ما درنیاور؛ راه بیفت برویم. من گفتم: از آمدن به كلانتری هیچ ترسی ندارم و از خدا می‌خواهم بیایم و از این مرد شكایت كنم. یكی از آنها می‌خواست به من دستبند بزند اما مأمور دیگر گفت كه به این كار نیازی نیست. خلاصه راه افتادیم و درست موقعی كه می‌خواستیم سوار پیكان شویم، یكمرتبه به ذهنم رسید كه اگر فرار كنم و مرا بگیرند، وضعم از این كه هست، بدتر نمی‌شود. برای همین با پاشنه‌كش كفشی كه همیشه در جیب داشتم، محكم زدم روی دست مأموری كه دستم را گرفته بود. فریاد او به آسمان بلند شد و من فرار كردم. صدای «آی بگیرید! بگیرید» آنها بلند بود و من خودم هم قاطی مردم شده بودم و می‌گفتم بگیرید! بگیرید و كسی تشخیص نمی‌داد كه باید چه كسی را بگیرد. من كوچه پس كوچه‌های آن منطقه را حسابی بلد بودم و از دست پلیس در رفتم. آنها هم از ترس‌شان از وسط راه برگشتند و خلاصه سه، چهار ماهی از دستشان راحت بودم. بعد هم یك دستگاه استنسیل خریدم و با هزار مكافات در اتاقی كه در منزلی اجاره كرده بودم، اعلامیه‌ها را تكثیر می‌كردم.




با توجه به این‌كه شما یكی از قدیمی‌ترین و شناخته‌شده‌ترین زندانیان رژیم ستمشاهی هستید و شكنجه‌های طاقت‌فرسایی را در كمیته مشترك و دیگر زندان‌ها تحمل كرده‌اید، ابتدا به علل تشكیل كمیته مشترك ضد خرابكاری اشاره‌ای داشته باشید.


كمیته مشترك ضد خرابكاری از سال 51 راه‌ افتاد. دلیلش هم این بود كه قبل از آن بین ارتش، ژاندارمری، شهربانی و ساواك برای دستگیری مبارزان سیاسی رقابت وجود داشت و غالباً در كار یكدیگر دخالت و گاهی هم همدیگر را ضایع می‌كردند. دلیل دیگرش رفتار خود زندانی‌ها بود.




چطور؟


ما در زندان قصر كه بودیم، سرهنگ محرری، رئیس كل زندان قصر با این‌كه خودش خیلی آدم مقرراتی و خشنی بود، اما كارها را به دست سرگرد كمیلیان داده بود كه آدم خوش‌اخلاقی بود و با زندانی‌ها رفتار خوبی داشت و حتی گاهی می‌آمد و با بچه‌ها غذا هم می‌خورد.


معاون او، سروان تعزیه‌چی بچه خوبی بود. اینها اهل شكنجه كردن نبودند و محیط زندان با وجود آنها خیلی باز و آرام بود. اینها می‌گفتند ما كاری نداریم كه شما اهل چه فرقه و مسلكی هستید، همین‌كه كنار هم آرام باشید و سر و صدا راه‌ نیندازید و مزاحم همدیگر و مزاحم ما نباشید كافی است و ما هم قول می‌دهیم از شما مراقبت كنیم تا دوره زندان‌تان تمام بشود و بروید. بعضی از بچه‌ها از این اخلاق آنها سوءاستفاده می‌كردند و به خیال خودشان انقلابی‌بازی درمی‌آوردند. آنها فكر می‌كردند پلیس باید برای هر كار كوچكی با آنها مشورت كند. آنها هر روز گاهی تا 8-7 مرتبه دسته‌جمعی سرودهایی علیه شاه می‌خواندند. هر گروه هم سرود مخصوص خودش را داشت. ساواك می‌گفت ما با هزار بدبختی و هزینه اینها را دستگیر می‌كنیم و می‌فرستیم به زندان و شهربانی آنقدر به اینها آزادی می‌دهد كه برای خودشان درس می‌خوانند، كتاب می‌خوانند، با بقیه بحث می‌كنند و وقتی از زندان بیرون می‌آیند هر كدام برای خودشان نظریه‌پرداز می‌شوند!



ساواك به این ترتیب دائماً شهربانی را سرزنش می‌كرد. با بالا گرفتن مبارزات مسلحانه، ساواك و شهربانی هماهنگ شدند و از سال 52 دستگیری‌ها و فشارها شدیدتر شد. اوایل هر وقت قرار بود از ساواك بیایند و سلول‌ها را جست‌وجو كنند، مقامات زندان به ما خبر می‌دادند و ما همه‌ چیز را جاسازی می‌كردیم، اما در سال 52 ناگهان مأموران ساواك بی‌خبر آمدند و همه غافلگیر شدیم و عده‌ای‌ فرصت جابه‌جایی مدارك خویش را نیافتند، لذا ساواك مدارك، اوراق، دست‌نوشته‌ها، جزوه‌ها و حتی كتاب‌هایی را كه به صورت قاچاق وارد زندان شده بود یافتند. محل‌های جاسازی مدارك مثل پشت قفسه‌ها و ... را كشف كردند، كشف این اوراق مدركی شد علیه شهربانی. ساواك گفت: «بفرما! این همه مدارك! ما هر یك از اینها را كه به 5 یا 10 سال محكوم شده‌اند به خاطر داشتن یك ورق از این مدارك دستگیر كرده‌ایم، اما حالا ایشان در حالی كه در دست شما هستند این همه مدارك در اختیارشان گذاشته‌اید».



از این به بعد شهربانی آرام آرام از اواخر خرداد 52 به زندانیان دوستانه هشدار داد كه ما مأموریم و معذور، ما مسئول هستیم كه ضوابط را رعایت كنیم، از شما می‌خواهیم كه با ما همكاری كنید و به برخی مقررات گردن بگذارید و از بعضی كارهایتان دست بردارید یا از شدت آن بكاهید. مثلاً به جای خواندن هشت بار سرود در روز دو بار بخوانید و آهسته هم بخوانید، اگر برای كسی پنج دقیقه كف می‌زدید، كمترش كنید، یك دقیقه بزنید... در این صورت روابط معمولی ما حفظ می‌شود و اگر به رویه گذشته عمل كنید ساواك بر شما مسلط می‌شود و همین فضا را هم از دست می‌دهید، پلیس درصدد بود آرام آرام شرایط را به نفع خود تغییر دهد، لذا یكی به نعل می‌زد یكی به میخ. در اوایل تیر، مأموران شهربانی از زندان شماره 4 قصر بازرسی كردند و مورد پرخاش زندانیان قرار گرفتند، ساواك از این واقعه مطلع شد و پای گارد را وسط كشید. با این حال یكی، دو روز بعد، پلیس به زندانیان خبر داد كه كسی فردا صبح آزاد می‌شود اما شما این بار دندان روی جگر بگذارید، كف نزنید و بدرقه‌اش نكنید، گاردی‌ها به زندان آمده‌اند و پشت درهای زندان آماده هستند تا در صورت عكس‌العمل شما به بندها حمله كنند.




زندانیان هشدار پلیس را ندیده گرفتند و هنگام آزادی فرد مزبور كار خود را كردند، كف زدند و مراسم بدرقه به جا آوردند. ناگهان مأموران پلیس به داخل زندان ریختند، عده‌ای را زدند و زخمی كردند، مقداری پول و وسایل مانند ساعت، چراغ و... زندانیان را غارت كردند، بچه‌ها هم به داخل حیاط رفتند و سنگر گرفتند و سنگ و پاره آجر پرت كردند و شاخه درخت‌ها را شكستند، پلیس‌ها را زدند و حسابی درگیر شدند و از هر طرف سه، چهار نفر زخمی شدند. خلاصه این اتمام حجت بود و امتیازات زندانیان كاملاً محدود شد. گویا رئیس زندان دو نفر از زندانیان سرشناس را از زندان شماره 3 به زندان شماره 4 آورد تا آنها واسطه پلیس و زندانی‌ها شوند و آشتی برقرار شود. در این مذاكرات مقرر شد پلیس به زندانیان غرامت بپردازد و خساراتی را كه به وجود آمده ترمیم و جبران كند.


مسئولان قبلی زندان قصر را بركنار كردند و سرگرد منصور زمانی، داماد سرتیپ كمانگر، رئیس كل زندان‌ها، سركار آمد كه آدم بسیار خشن و بی‌رحمی بود و از آن موقع بود كه زندان تبدیل به محیطی پراختناق و شكنجه و جنگ روانی برای زندانیان سیاسی شد.




از وضعیت كمیته مشترك و ویژگی‌های بازجو‌ها بگویید.


ساختمان كمیته مشترك در دوره رضاشاه و توسط آلمانی‌ها و به شكلی ساخته شد كه مطلقاً امكان فرار از آن وجود نداشت. در كمیته مشترك عده‌ای سرباز بودند كه زندانی‌ها را بین بازجوها تقسیم می‌كردند. در رأس همه سربازجوها هم ثابتی قرار داشت كه معاون نصیری و بسیار باهوش و باقدرت بود. اساساً كسانی كه در بخش عملیات یا بازجویی ساواك استخدام می‌شدند، هیكل‌های قوی داشتند و حسابی كاركشته و آموزش دیده بودند. بعضی از این سربازجوها خودشان سابقه كار سیاسی داشتند مثلاً تهرانی كه بسیار شكنجه‌گر مخوفی بود قبلاً عضو سازمان جوانان حزب توده بود و وقتی دستگیرش كردند به استخدام ساواك درآمد یعنی ابتدا به صورت خبرچین و جاسوس برای ساواك كار كرد و بعد كه امتحانش را خوب پس داد بازجو و سپس سربازجو شد. رسولی هم قبلاً در مسجدسلیمان معلم بود و عجیب آدم تیزی بود. معمولاً آدم‌های تحصیلكرده و اهل مطالعه را به دست او می‌دادند و او خیلی زود و با هوشیاری خاصی می‌فهمید كه از هر كسی چه جوری باید بازجویی كند و به اصطلاح قلق هر كسی زود به دستش می‌آمد. اغلب كسانی كه حاضر شدند با مطبوعات شاه مصاحبه كنند یا در تلویزیون حاضر شوند و توبه كنند، حاصل شیوه كار رسولی بودند.




نحوه اعتراف گرفتن در كمیته مشترك چگونه بود؟


اول كه دستگیر می‌شدیم، سعی می‌كردیم حرف نزنیم تا دوستان ما خانه‌های تیمی را تخلیه و رد خود را محو كنند. بازجوها این را خوب می‌دانستند به همین دلیل تمام فشار كار و بیرون كشیدن اطلاعات از زندانی را روی همان ساعات اولیه دستگیری می‌گذاشتند. بازجوها در شرایط عادی همان ساعات معمول اداری را كار می‌كردند و شب‌ها به خانه خود می‌رفتند، ولی وقتی تعداد دستگیر شده‌ها زیاد می‌شد سه شیفت كار می‌كردند. جمعه‌ها و تعطیلات را معمولاً كار نمی‌كردند. مگر این‌كه مورد مهمی پیش می‌آمد كه آن وقت دیگر شب و روز و تعطیل و غیرتعطیل حالی‌شان نبود.




آیا كسانی كه در ساعات اولیه اطلاعات را لو می‌دادند، زیاد بودند؟


نه، همه سعی می‌كردند اطلاعات ندهند یا اطلاعات سوخته و به دردنخور بدهند. رسولی می‌گفت حتی آنهایی هم كه حاضر می‌شوند همكاری كنند، باز یك چیزهایی را پیش خودشان نگه می‌دارند كه خیلی خجالت‌زده نشوند!


شیوه‌شان این‌طور بود كه اگر اطلاعات پیش‌پا افتاده و كم‌اهمیت بودند، یا متهمان را با هم روبه‌رو می‌كردند یا می‌گفتند هر كدام جداگانه تك‌نویسی كنند و بعد اطلاعاتی را كه آنها داده بودند با هم تطبیق می‌دادند و راست و دروغ قضیه را در‌می‌آوردند، اما اگر اطلاعات خیلی سطح بالا بود، متهمان را با هم روبه‌رو نمی‌كردند، چون می‌دانستند كه آنها با رمز و اشاره مطالبی را به هم حالی می‌كنند. بعضی وقت‌ها هم بازجو كلافه می‌شد و سرنخ را دست آدم می‌داد و وسط حرف‌هایش معلوم می‌شد كه چه اطلاعاتی لو رفته، كدام لو نرفته. اگر آدم با یكی، دو نفر سر‌و‌كار داشت، بهتر می‌توانست در آن شرایط خودش را جمع و جور كند، ولی اگر آدم‌های زیادی را می‌شناخت، واقعاً خیلی سخت بود سر در بیاورد كه چه اطلاعاتی هنوز نسوخته. اغلب آدم‌هایی كه سر از كمیته مشترك درآوردند، همین‌جوری لو رفتند وگرنه در خیابان‌ها افراد زیادی را نگرفتند. در هر حال موقعی كه انسان در شرایط بازجویی و شكنجه قرار می‌گیرد، جز اینكه یاد خدا كند و از او كمك بخواهد، چاره دیگری ندارد. چپی‌ها چون این‌جور اعتقاداتی را نداشتند، خیلی راحت رفقایشان را لو می‌دادند، البته در میان آنها هم آدم مقاوم كم نبود مثل امیر پویان، احمدزاده‌ها و صفایی ولی در مجموع خیلی اهل مقاومت نبودند و برای همین تعداد زندانی‌های چپ زیاد بود. مجاهدین هم تا وقتی بچه مذهبی‌های معتقد بودند، زیر شكنجه طاقت می‌آوردند، ولی بعد از تغییر ایدئولوژی، همه رفقایشان را لو دادند. بعضی از این آقایان به قدری خوش‌خدمتی به ساواك را زیاد كردند كه برای تولد بازجوها با خمیر نان‌هایی كه در زندان جمع می‌كردند، گلدان و گل می‌ساختند.




چرا مذهبی‌ها كمتر دستگیر می‌شدند؟
اولاً زندانیان مذهبی مقاوم‌تر بودند و رفقایشان را لو نمی‌دادند؛ ثانیاً مذهبی‌ها با مردم بودند و روحانیت هم از آنها حمایت می‌كرد و وجوهات شرعی را در اختیارشان می‌گذاشت و هر وقت ضرورت پیدا می‌شد، می‌توانستند جایشان را عوض كنند.


از انواع شكنجه‌های كمیته هم بگویید.


مهمترین و رایج‌ترین شكنجه، شلاق بود كه در میان بازجوها به «مشكل‌گشا» شهرت داشت. گاهی هم متهم را به صلیب می‌كشیدند، یعنی دست و پای او را به نرده‌ها می‌بستند. اوایل زن‌ها را آنقدر اذیت نمی‌كردند و حتی موقعی كه می‌خواستند شلاقشان بزنند، روی پاهایشان پتو پهن می‌كردند كه كمتر ورم كند، ولی از سال 52 كه سازمان‌های مجاهدین و چریك‌ها وارد مبارزه مسلحانه شدند، دیگر به زن‌ها هم رحم نمی‌كردند. یكی دیگر از شكنجه‌ها كشیدن ناخن‌ها و فرو بردن سوزن داغ زیر ناخن‌ها بود. گاهی هم رشته سیم‌هایی را به نقاط حساس بدن وصل می‌كردند و شوك می‌دادند. از همه بدتر آپولو بود كه حالت كلاهخود داشت و آن را روی سر متهم می‌گذاشتند و دست و پایش را می‌بستند و شكنجه‌هایی چون شلاق، فرو بردن سوزن زیر ناخن، گرفتن فندك زیر پوست بدن و امثال آنها را اعمال می‌كردند. متهم اگر فریاد می‌كشید، صدایش در كلاهخود می‌پیچید كه شكنجه‌ای مضاعف بود، اگر هم فریاد نمی‌كشید، تحمل درد شكنجه غیر‌ممكن بود. همزمان با این شكنجه‌ها فحش‌های ناموسی و توهین‌های وحشتناكی هم می‌كردند كه واقعاً دردناك بود.




نخستین بار به چه دلیلی دستگیر شدید؟
در سال 47 یا 48 بود كه تیم فوتبال رژیم اسرائیل به ایران آمد و رژیم شاه حفاظت بسیار شدیدی را برقرار كرد. ما و عده‌ای از دوستان تصمیم گرفتیم در طول مسابقه علیه شاه و اسرائیل اعلامیه پخش كنیم و درست هنگامی كه مسابقه فوتبال در اوج خود بود، این كار را كردیم. بعد از مسابقه هم مردم را وادار كردیم شعار بدهند و به دفتر هواپیمایی اسرائیل یعنی ال‌آل حمله كردیم و شیشه‌های آنجا را شكستیم و با كوكتل مولوتف آنجا را آتش زدیم. در آن ماجرا همه بچه‌ها غیر از من را دستگیر كردند. یادم می‌آید كه می‌خواستم بدانم آنها درباره من چه اطلاعاتی را لو داده‌اند، برای همین همراه خانواده‌های آنها به ملاقاتشان می‌رفتم. یادم هست یك‌بار در نوروز سال 50 كلاه شاپو سر گذاشتم، كراوات زدم و خودم را شكل عجیب و غریبی درست كردم و به عنوان برادر یكی از دستگیر‌شده‌ها به اسم میرهاشمی رفتم زندان قصر. كسانی از پشت میله‌ها مرا دیدند و شناختند از جمله شهید لاجوردی، آیت‌الله طالقانی و... باورشان نمی‌شد. بعداً آقای هاشم امانی به دیگران گفته بود این آدم یا دیوانه است یا ساواكی. كل ساواك دنبال این است و آن وقت خودش آمده زندان!




ظاهراً شما توانستید 10 سال مبارزه مسلحانه كنید و دستگیر نشوید، با این هوش و دقت، كی و چگونه دستگیر شدید؟


تابستان 51 بود كه در خانه‌ای در خیابان غیاثی كه بعد از انقلاب به نام شهید آیت‌‌الله سعیدی شد، زندگی مخفی داشتم و آنجا لو رفت. آن روز با حسن اعرابی قرار داشتم و به او گفتم برود خانه تا من كمی خرید كنم. رفتم سبزی‌فروشی و او گفت: «حسین آقا! رفقات اومده بودن دنبالت» همان جا فهمیدم كه خانه لو رفته. سریع برگشتم و به حسن گفتم كه زود دست و پایش را جمع كند و خودم هم خانه را پاكسازی و از روی پشت‌بام فرار كردم. آن روزها قرار بود مجاهدین در شركت نفت بمبی را منفجر كنند. شب قبلش بمب اشكال پیدا می‌كند، ولی آنها یادشان می‌رود سیم اتصال را قطع كنند. كسی كه قرار بود با من بمب را ببرد، سوار تاكسی شده و بمب منفجر می‌شود و او و راننده تاكسی از بین می‌روند. در روزنامه‌ها نوشتند كه من كشته شده‌ام و سه، چهار ماهی خیالم راحت بود كه كسی دنبال من نیست، اما دوستان تا توانستند همه چیز را به پای من نوشتند و با این تصور كه من مرده‌ام، با خیال راحت همه كارها را به من نسبت دادند! و خلاصه پرونده ما خیلی سنگین شد. بعد یكی از دوستان ما را گرفتند و او لو داد كه من زنده‌ام.




یك روز در خانه كوچه رودابه در چهارراه سیروس، مأموران ساواك كمین كردند و به محض اینكه من به خانه برگشتم، مرا به گلوله بستند طوری كه 7 تا گلوله به من خورد. یك دختر 7ـ 6 ساله هم در این ماجرا تیر خورد و شهید شد و خانمی هم زخمی شد. من كه دیدم دیگر امكان فراری نیست، قرص سیانوری را كه همراهم بود، خوردم ولی آنها فهمیدند و شلنگ آب را توی دهانم گذاشتند و آب را با فشار باز كردند. بعد مرا به بیمارستان شهربانی بردند. من دائماً در حال بی‌هوشی و هوشیاری بودم و فقط خدا‌خدا می‌كردم كه زیر شكنجه‌هایی كه می‌دانستم كم هم نخواهند بود، تاب بیاورم. آنها برای این كه در همان ساعات اولیه دستگیری، اطلاعات را از من بیرون بكشند، روی همان تخت بیمارستان، بدن زخمی مرا به شلاق بستند و بعد هم شكنجه‌های مختلفی كه بارها شرح‌شان را گفته‌ام، از جمله 6 ماه بسته شدن به یك تخت به طوری كه حتی نماز را هم همان طور درازكش می‌خواندم. البته بعدها در زندان اوین قضای آن نمازها را به جا آوردم، ولی گمان می‌كنم همان نمازها بیشتر از تمام نمازهای عمرم قبول درگاه حق قرار گرفته است.



منبع: شبكه ایران لینک منبع: http://www.inn.ir/newsdetail.aspx?id=35053

میثم تولایی

شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.

bultannews@gmail.com

نظر شما

آخرین اخبار

پربازدید ها

پربحث ترین عناوین