مهدی نورمحمدزاده، نویسندۀ خوش ذوق و هنرمند، در حرکتی خلاقانه به استقبال 7سین نوروزی، 7 داستانک با مضامین نوروزی و عیدانه را به رشتۀ تحریر درآورده و در اختیار ما قرار داده است و ما به نیابت از ایشان این 7 داستانک زیبا را با آرزوی سالی نیکو و پربار پیشکش می کنیم.
گروه فرهنگ و هنر، توجه به شعر و ادبیات یکی از رسوم و آیین های کهن ایرانیان در مراسم نوروز و پای سفرۀ هفت سین بوده و هست.
به گزارش بولتن نیوز، مهدی نورمحمدزاده، نویسندۀ خوش ذوق و هنرمند، در حرکتی خلاقانه به استقبال 7سین نوروزی، 7 داستانک با مضامین نوروزی و عیدانه را به رشتۀ تحریر درآورده و در اختیار ما قرار داده است و ما به نیابت از ایشان این 7 داستانک زیبا را با آرزوی سالی نیکو و پربار پیشکش می کنیم.
یک) ساعتی بیشتر به لحظهی تحویل سال نمانده است. پیرمرد به آرامی سفرهمان را میچیند.
- سنجد… سهراب!
- سرکه… سارا!
- سماغ… سعید!
- سیر… ساسان!
- سکه… سایه!
- سیب… ستاره!
- سمنو… سوسن!
هفت ماه است که هیچ کدام از هفت سین سفرهی عشقمان سری به ما نزدهاند!
***
دو)
از دیروز که حرفهای شان را شنیدهام یک لحظه آرام و قرار نداشتهام. دیگر تحمل این فضای تنگ و خفه برایم سخت شده است. از خوشحالی بالا و پایین میپرم و برای آمدن پسرها و رفتن به پارک لحظهشماری میکنم. انگار پسرها به طرف من میآیند...
« حالا این سیزده بدری کی حوصله داره این ماهی رو ببره و بندازه تو استخر پارک...! میگم این حیوونی گربه سیاه...»
***
سه) دستم را میگیرد و خودش را از روی پاهایم بالا میکشد. مینشیند روی دستهی ویلچر و باز شیرین زبانی میکند.
- آقا بزرگ... سرکه چیه که حتماً باید تو سفره هفت سین باشه؟!
- سرکه یه چیزیه مثل آب... فقط رنگش کمی قهوهایه... بوی خیلی تندی هم داره!
من و من میکند و با قیافهای که انگار کشف بزرگی کرده باشد، میگوید:
- دیگه لازم نیست مادربزرگ بره سرکه بخره... من سرکه پیدا کردم... ببین الان نشونت میدم!
کیسهی سوند را از زیر ویلچر بیرون میکشد و نشانم میدهد!
***
چهار) به اصرار مریم خودم را به شکل حاجی فیروز درآوردهام و منتظر بیدارشدن بچهها هستم. مریم میگوید باید از همین حالا بچهها را با سنتهای اصیل ایرانی آشنا کنیم. چیزی نمیگویم و مالیدن واکس سیاه روی صورتم را کامل میکنم. بچهها خواب آلود وارد اتاق میشوند و با تعجب نگاهم میکنند!
- چه بابا نوئل کثیفی!!
***
پنج) - جناب سرهنگ! ما آمادهایم!
- خوب حواستو جمع کن ستوان! این یک ماموریت مهمه که باید درست سرساعت انجام بشه! شیرفهم شد؟!
- بله قربان...
با دستور «آتش» سرهنگ سال نو آغاز شد!
***
شش)پسرک باردیگر با دقت شروع به شمردن کرد.
- سیب... سماغ… سنجد...
- باز هم که شدن شش تا! پس یکی دیگهاش کو؟!
پدر نگاهش را به سفره دوخت و با شرمندگی سرش را پایین انداخت. سفرهشان سکه نداشت!
***
هفت)اصرار کردنم فایدهای ندارد. مادر بیخیال التماسهای من سرفه کنان از سر سفرهی هفت سین بلند میشود و سمت تلفن میرود. سال هاست که فهمیدهام حبیب را بیشتر از من دوست دارد. امسال هم میخواهد تحویل سال مهمان حبیب باشد.
- ببخشید یک ماشین میخواستم...بهشت زهرا...!