گروه فرهنگی: با فرارسیدن ایام سوگواری سیّد و سالارشهیدان، حضرت اباعبدالله الحسین(ع)، بنابه برنامه ریزی های صورت گرفته در گروه فرهنگیبولتن نیوز،
قصدداریم با تهیه و انتشار مطالبی به بهانۀ ایّام محرم و صفر ضمن همراهی
با ملّت عزادار، سهمی کوچک در برگزاری هرچه باشکوه تر عزاداری مولای مان،
به عهده بگیریم.
حبیب بن مظاهر كه همراه امام بر بالین مسلم بود گفت:«چه دشوار است بر من به خاك افتادن تو، اگر چه بشارت بهشت آن را سهل میكند. اگر نمیدانستم كه لختی دیگر به تو ملحق خواهم شد، دوست می داشتم كه مرا وصی خود بگیری...» و مسلم جواب گفت: «با این همه، وصیتی دارم» و با دو دست به حسین (ع) اشاره كرد، و فرشتگان به صبر و وفای او سلام گفتند: سلام علیكم بما صبرتم.
دومین شهیدی كه برخاك افتاد «عبدالله بن عمیر كلبی» بوده است. آن جوان بلند بالای گندم گون و فراخ سینهای كه همراه مادر و همسرش از بئرالجعد همدان خود را به كربلا رسانده بود... همسر او نیز مرد میدان بود و تنها زنی است كه در صحرای كربلا به اصحاب عاشورایی امام عشق الحاق یافته است. «مزاحم بن حریث» در آن بحبوحه با گستاخی سخنی گفت كه نافع به او حمله آورد. مزاحم خواست بگریزد كه نافع بن هلال رسید و او را به هلاكت رساند.«عمروبن حجاج» كه امیر لشكر راست بود عربده كشید: «ای ابلهان آیا هنوز در نیافتهاید كه با چه كسانی درجنگ هستید؟ شما اكنون با یكه سواران دلاور كوفه رودر رویید. با شجاعانی كه مرگ را به جان خریدهاند و از هیچ چیز باك ندارند. مبادا احدی از شما به جنگ تن به تن با آنها بیرون روید. اما تعدادشان آن همه قلیل است كه اگر با هم شوید و آنان را تنها سنگباران كنید از بین خواهند رفت.»
عمرسعد این اندیشه را پسندید و دیگر اجازه نداد كه كسی به جنگ تن به تن اقدام كند. افراد تحت فرماندهی شمربن ذیالجوشن نافع بن هلال را محاصره كردند و بر سرش ریختند. با این همه، نافع تا هنگامی كه بازوانش نشكسته بود از پای نیفتاد. آنگاه او را به اسارت گرفتند و نزد عمرسعد بردند. عمرسعد و اطرافیانش میانگاشتند كه میتوانند او را به ذلت بكشانند و سخنانی در ملامت او گفتند. نافع بن هلال گفت:«والله من جهد خویش را به تمامی كردهام. جز آنان كه با شمشیر من جراحت برداشتهاند، دوازده تن از شما را كشتهام. من خود را ملامت نمیكنم، كه اگر هنوز دست و بازویی برایم مانده بود نمی توانستید مرا به اسارت بگیرید...» و شمر بن ذیالجوشن او را به شهادت رساند.
آنگاه فرمان حملهی عمومی رسید و همهی لشكریان عمرسعد با هم به سپاه عشق یورش بردند. شمر بن ذیالجوشن با لشكر چپ، عمرو بن حجاج با لشكر راست از جانب فرات و «عزره بن قیس» با سواركاران ... و كار جنگ آن همه بالا گرفت كه دیگر در چشم اهل حرم،جز گردبادی كه به هوا برخاسته بود و در میانهاش جنبشی عظیم، چیزی به چشم نمیآمد.
راوی
چه باید گفت؟ جنگ در كربلا درگیر است و این سوی و آن سوی، مردمانی هستند در سرزمینهایی دور و دورتر كه هیچ پیوندی آنان را به كربلا و جنگ اتصال نمیدهد. آنجا بر كرانهی فرات، در دهكدهی عَقر... دورتر در كوفه، درمكه، مدینه، شام، یمن ... زنگبار، روم، ایران، هندوستان و چین ... طوفان نوح همهی زمین را گرفت. اما این طوفان تنها سفینهنشینان عشق را درخود گرفته است. چه باید گفت با سبكباران ساحلها كه بیخبر از بیم موج و گردابی اینچنین هایل، آنجا بر كرانههای راحت و فراغت و صلح و سلم غنودهاند؟ آیا جای ملامتی هست؟
... و از آن فراتر، از فراز بلند آسمان كهكشان بنگر! خورشیدی از میان خورشیدهای بیشمار آسمان لایتناهی، منظومهای غریب، و از آن میان سیارهای غریبتر، بر پهنهاش جانورانی شگفت هر یك با آسمانی لایتناهی در درون. اما بیخبر ازغیر، سر درمغارهی تنهایی درون خویش فروبرده، سرگرم با هیاكل موهوم و انگارههای دروغین... و این هنگامهی غریب در دشت كربلا.آیا جای ملامتی هست؟
آری، انسان امانتدار آفرینش خویش است و عوالم بیرونیاش عكسی است از عالم درون او در لوح آینهسان وجود.طوفان كربلا، طوفان ابتلایی است كه انسانیت را درخود گرفته و آن كرانههای فراغت، سرابهای غفلتی بیش نیست. انسان كشتی شكستهی طوفان صدفه نیست، رها شده بر پهنهی اقیانوس آسمان. انسان قلب عالم هستی و حامل عرشالرحمن است، و این سیاره، عرصهی تكوین. اینجا پهنهی اختیار انسان است و آسمان عرصهی جبروت، و امرتكوین، در این میانه تقدیر میشود... آه از بار امانت كه چه سنگین است!
عالم همه در طواف عشق است و دایرهدار این طواف، حسین است. اینجا دركربلا، در سرچشمهی جاذبهای كه عالم را بر محورعشق نظام داده است، شیطان اكنون در گیرودار آخرین نبرد خویش با سپاه عشق است و امروز در كربلاست كه شمشیر شیطان از خون شكست میخورد. از خون عاشق،خون شهید.
عزره بن قیس كه دید سواران او از هر سوی كه با اصحاب امام حسین روبهرو میشوند شكست میخورند، چارهای ندید جز آنكه «عبدالرحمن بن حصین» را نزد عمرسعد روانه كند كه:«مگر نمیبینی سواران من از آغاز روز، چه میكشند از این عدهی اندك؟ ما را با فوج پیادگان كماندار و تیرانداز امداد كن.»... و این گونه شد. عمرسعد «حصین بن تمیم» را با سواركارانش و پانصد تیرانداز به یاری عزره بن قیس فرستاد و ناگاه باران تیر از هر سوی بر اصحاب امام عشق باریدن گرفت و آنان یكایك درخون خویش فرو غلتیدند.
دیری نپایید كه اسبها همه در خون تپیدند و یلان، آنان كه از تیر دشمن رهیده بودند، پیاده به لشكریان شیطان حمله بردند. از «ایوب بن مشرح» نقل كردهاند كه هموارهی میگفت: «اسب حُر بن یزید ریاحی را من كشتم. تیری به سوی مركبش روانه كردم كه در دل اسب نشست. اسب لرزشی به خود داد و شیههای كشید و به رو درافتاد، و لكن خود حُر كنار جست و با شمشیر برهنه در كف، حمله آورد.» عمرسعد در این اندیشهی حیلهگرانه بود كه اصحاب امام را در محاصره بگیرد، اما خیمهها مانع بود. فرمان داد كه خیمهها را آتش بزنند و اهل حرم آلالله، همه در سراپردهی امام حسین(ع) جمع بودند. خیمهها آتش گرفت و شمر و همراهانش به سوی خیمهسرای امام حمله بردند. شمر نهیب زد كه آتش بیاورید تا این خیمه را بر سر خیمه نشینانش بسوزانم. اهل حرم از نهیب شمر هراسان شدند واز خیمه بیرون ریختند. امام فریاد كشید:«ای شمر! این تویی كه آتش میخواهی تا سراپردهی مرا با خیمهنشینانش بسوزانی؟ خدایت به آتش بسوزاند!»
«حمید بن مسلم» میگوید:«من به شمر گفتم: سبحانالله! آیا میخواهی خویشتن رابه كارهایی واداری كه جز تو كسی درجهان نكرده باشد؟ سوزاندن به آتشی كه جزآفریدگار كسی را حقی بر آن نیست ودیگر، كشتن بچهها و زنان؟ والله دركشتن این مردان برای تو آن همه حسن خدمت هست كه مایهی خرسندی امیرت باشد.» شمر پرسید:«توكیستی؟» و من او را جواب نگفتم. دراین اثنا، شبث بن ربعی سر رسید و به شمر گفت:«من گفتاری بدتر از گفتارتو و عملی زشتتر از عمل تو ندیدهام. مگرتو زنی ترسو شدهای؟» زهیر بن قین با ده نفر از اصحاب خود رسیدند و به شمرو یارانش حمله آوردند و آنان را از اطراف خیمهها پراكنده ساختند و «ابی عزه ضِبابی» را كشتند. با كشتن او، یاوران شمر فزونی گرفتند و آخرالامر، بجز زهیر همهی آن ده تن به شهادت رسیده بودند.
راوی
تن در دنیاست و جان درآخرت. یاران یكایك جان بر سر پیمان ازلی خویش نهادهاند و بال شهادت به حظیرهالقدس كشیدهاند. اما پیكر خونینشان، اینجا، این سوی و آن سوی، شقایقهای داغداری است كه بر دشت رسته است. تن در دنیاست و جان درآخرت، و در این میانه، حكم بر حیرت میرود... روز به نیمه رسیده است و دیگر چیزی نمانده كه كار جهان به سرانجام رسد.
امام نگاهی به ظاهر كردو نظری در باطن، و گفت:«غضب خداوند بر یهود آنگاه شدت گرفت كه عزیر را فرزندخدا گرفتند و غضب خدا بر نصاری آنگاه كه او را یكی از ثلاثه انگاشتند و بر این قوم، اكنون كه بر قتل فرزند رسول خود اتفاق كردهاند...» و همچنان كه محاسن خویش را در دست داشت گفت:«والله آنان را در آنچه میخواهند اجابت نخواهم كرد تا خداوند را آنسان ملاقات كنم كه با خون خضاب كرده باشم...» و سپس با فریاد بلند فرمود:«آیا فریادرسی نیست كه به فریاد ما برسد؟ آیا دیگر كسی نیست كه ما را یاری كند؟ كجاست آن كه از حرم رسول خدا دفاع كند؟»... و صدای گریه از خیمه سرای آلالله برخاست.
راوی
دهر خجل شد و اگر صبر خیمه بر آفاق نزده بود، آسمان انشقاق مییافت و خورشید، چهره از شرم میپوشاند و سوز دل زمین، دریاها را میخشكاند و... سالهای دریغ فرا میرسید. آن شوربختان خجل شدند، اما آب و خاك و آتش و باد، سخن امام را در لوح محفوظ باطن خویش به امانت گرفتند و از آن پس، هر جا كه آب از چشمی فرو ریخت و خاك سجادهی نمازی شد و آتش دلی را سوخت و باد آهی شد و از سینهای برآمد، این سخن تكرار شد. از خاكی كه طینت تو را با آن آفریدهاند باز پرس. از آبی كه با آن خاك آمیختهاند،از آتشی كه در آن زدهاند و از نفخهی روحی كه در آن دمیدهاند باز پرس، تا دریابی كه چه امانتداران صادقی هستند. تاریخ امانتدار فریاد«هل من ناصر» حسین است و فطرت، گنجینهدار آن ... و ازآن پس، كدام دلی است كه با یاد او نتپد؟ مردگان را رها كن، سخن از زندگان عشق میگویم. خورشیدبه مركزآسمان رسید و سایهها به صاحب سایه پیوستند.امید داشتم كه قیامت برپا شود، اما خورشید در قوس نزول افتاد و سِفرِ زوال آغاز شد.
«ابوثمامه» در سایهی خویش نظر كرد كه جمع آمده بود و نظری نیز در آسمان انداخت و دانست كه وقت فریضهی زوال رسیده است ... شاید ترنم ملكوتی اذان مؤذن كربلا، «حجاج بن مسروق» را شنیده بود، از حظیرهالقدس، حجاج بن مسروق همهی راه را همپای قافلهی عشق اذان گفته بود، اما اكنون در ملكوت اذن حضور دائم داشت و صوت اذانش جاودانه در روح عالم پیچیده بود... لكن در عالم تن... این پیكر بیسراوست، زیب بیابان طف. اینجا بلال و حجاج وقت نماز اذان میگفتند، اما آنجا، تا بلال و حجاج اذان نگویند وقت نماز نمیرسد... تن در دنیاست و جان درآخرت، و در این میانه، حكم بر حیرت میرود.
ابو ثمامه صائدی وقت زوال را یادآوری كرد.امام در آسمان تأملی كرد و گفت:«ذكر نماز كردی، خداوند تو را از نمازگزاران و ذاكرین قرار دهد. آری، اول وقت نماز است. بخواهید از این قوم كه دست از ما بدارند تا نماز بگزاریم.» لشكر اعدا آن همه نزديك آمده بودند كه صدای آنان را میشنیدند. حصین بن تمیم عربده كشید:«این نماز مقبول درگاه خدا نیست.» و این گفته بر حبیب بن مظاهر بسیار گران نشست: «نماز از فرزند پیامبر قبول نباشد و از شما شرابخواران ابله قبول باشد؟!»
راوی
نماز، روح معراج نبی اكرم است،و او بی اهل كسا به معراج نرفت. نماز از او قبول نباشد كه با هر تكبیری، حجابی را میدرد، آنسان كه با تكبیر هفتم دیگر بین او و خالق عالم هیچ نماند و از شما قبول باشد كه نمازتان وارونهی نماز است؟ عجبا! حباب را ببین كه چگونه بر اقیانوس فخر میفروشد!
حصین بن تمیم به حبیب بن مظاهر حملهور شد و آن صحابی كرامتمند پیر عشق نیز شیر شد و با شمشیر بر او تاخت و ضربهای زد كه بر صورت اسب او فرود آمد و حصین بن تمیم بر خاك افتاد و یارانش او را از میانه در ربودند. حبیب سخت میجنگید و آنان را به خاك و خون میافكند كه دورهاش كردندو مردی از بنیتمیم ضربهای با شمشیر بر سر او زد و دیگری نیزهای كه از كارش انداخت. «بدیل بن صُریم»از مركب فرود آمد و سرش را از تن جدا كرد. حُصین بن تمیم او را گفت:«من در قتل او شریكم. سرش را بده تا بر گردن اسب خود بیاویزم و در میان لشكر جولان دهم، تا بدانند كه من نیز در قتل او شركت كردهام. اما جایزهی عبیدالله بنزیاد از آن تو باشد.» پس سر حبیب را گرفت و بر گردن اسب آویخت و در میان لشكر جولان داد و بازگشت وسر را به بُدیل بن صُریم رد كرد. حُربن یزید ریاحی و زهیر بنقین با پشتیبانی یكدیگر به دریای لشكر عمرسعد زدند تا امام و باقیماندهی اصحاب فرصت نماز خواندن بیابند. چون یكی در لجهی حرب غوطهور میشد دیگری میآمد و او را از گیرودار خلاص میكرد، تا آنكه پیادگان دشمن اطراف حُر را گرفتند و «ایوب بن مِشرَح خَیوانی» با مردی دیگر از سواران كوفی در قتل او با یكدیگر شریك شدند و یاران، پیكر نیمه جان او را به نزد امام آوردند. امام با دست خویش خاك از سر و روی او میزدود و میفرمود:«تو به راستی حُری، همان سان كه مادرت برتو نام نهاد، به راستی حُری، چه دردنیا و چه در آخرت.»
راوی
آنگاه اصحاب عاشورایی امام عشق به آخرین نماز خویش ایستادند و سفر معراج پایان گرفت. نخستین نمازی كه آدم ابوالبشر گزارد در وقت زوال بود و آخرین نمازی كه وارث آدم گزارد، نیز... و از آن نماز تا این نماز، هزارها سال گذشته بود و در این هزارها، چهها كه بر انسان نرفته بود.
شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.
bultannews@gmail.com