| که سهراب کشتست و افگنده خوار |
|
ترا خواست کردن همی خواستار |
| چو بشنید رستم سرش خیره گشت |
|
جهان پیش چشم اندرش تیره گشت |
| بپرسید زان پس که آمد به هوش |
|
بدو گفت با ناله و با خروش |
| که اکنون چه داری ز رستم نشان |
|
که کم باد نامش ز گردنکشان |
| بدو گفت ار ایدونکه رستم تویی |
|
بکشتی مرا خیره از بدخویی |
| ز هر گونهای بودمت رهنمای |
|
نجنبید یک ذره مهرت ز جای |
| چو برخاست آواز کـو..س از درم |
|
بیامد پر از خون دو رخ مادرم |
| همی جانش از رفتن من بخست |
|
یکی مهره بر بازوی من ببست |
| مرا گفت کاین از پدر یادگار |
|
بدار و ببین تا کی آید به کار |
| کنون کارگر شد که بیکار گشت |
|
پسر پیش چشم پدر خوار گشت |
| همان نیز مادر به روشن روان |
|
فرستاد با من یکی پهلوان |
| بدان تا پدر را نماید به من |
|
سخن برگشاید به هر انجمن |
| چو آن نامور پهلوان کشته شد |
|
مرا نیز هم روز برگشته شد |
| کنون بند بگشای از جوشنم |
|
برهنه نگه کن تن روشنم |
| چو بگشاد خفتان و آن مهره دید |
|
همه جامه بر خویشتن بردرید |