کد خبر: ۱۱۶۳۵۱
تاریخ انتشار:
آزاداندیش:

باز هم برای ما بگویید، بیشتر میفهمیم...

به گزارش گروه خاکریز سایبری بولتن نیوز؛ نویسنده وبلاگ «آزاداندیش» در آخرین مطلب وبلاگش نوشت:

به کتاب کوچکی از شهید همت دارم نگاه می کنم و اولین کلمات این متن رو می نگارم! دل بزرگی میخواهد که اسمش را بدانی و رسمش را نه!

نمیدانم چه بگویم. آخرِ پاییز امسال، محرم و صفرش کمی بزرگم کرد. بعضی شنیده ها انسان را با نوشیدن جرعه های معنوی رشد می دهد تا روزی از کالبدش به پرواز درآید. این همه از نگاهِ بی دریغ پروردگار است...

هنوز نتوانسته ام نعمت وجود را هضم کنم، که دلیل رفتن بزرگان را بر سطورِ جانم می نشانند. ایثار...

 اما برویم سر اصل مطلب، آذر ماه امسال سه دیدار قسمتم شد، منزل مادر شهید باقری روز دانشجو شانزدهم آذر، شهید پیچک در سالروز شهادتش بیستم آذر و منزل جانباز نعنا کار در کوتاهترین روز سال، سی ام آذر، البته هفتم آذر ماه هم با صحبتهایی درباره شهید طهرانی مقدم شمعی در جانم روشن شد...

جانباز عزیز، آقای نعنا کار

متن ماجرا قسمت آنهایی که بودند، اما حاشیه اش را دوست دارم. گام هایی که نگران است که آیا می رسد؟ هنوز تا منزل عزیزان راه است و من با تامل راه می روم، اما گذشته از آن آیا روزی به سر منزل مقصود می رسم؟ به خانه هایشان رفتم و شنیده ها را شنیدم، و از خودم میپرسم برای آنکه دوشادوش آنها در بعدِ زمانیِ امروز باشم چه باید بکنم؟ کدام راه به اینچنین سعادتی منتهی خواهد شد؟

شهید به افق می نگرد، نگاه کن! همت را می گویم.

شهید غلامحسین افشردی خیلی به زمان اهمیت می داد، حواست هست؟

شهید پیچک می گوید: "جنازه مرا بر روی مین ها بیندازید، تا منافقین فکر نکنند، ما در راه خدا از جنازه‌مان دریغ داریم، به دامادی دو ماهه من ننگرید، دامادی بزرگی در پیش داریم." و مرا یاد حرفهای عاشورایی می اندازد.

 جانباز عزیز، آقای نعناکار در مراسم برائت از مشرکین حج

و همسر جانباز نعناکار یکی از آرمانهایش این بود، با کسی ازدواج کند که در راه خدا مجروح است. و آنقدر حرف امامش برایش مهم بود که جان بر کف بود و من این را آن موقع فهمیدم که گفت: "اگر رهبر بگوید سرت رو بگذار زمین تا بمیری نمی گویم چرا و انجام میدهم!" حرفهایش کمی برایم دیر باور بود، خانم نعناکار خودش هم گفت " از همه بیشتر متعجب بودی" ، راست می گفت، انقدر در ذهنم ارزشها را می سنجیدم که نزدیک بود مغزم منفجر شود. و او مدام تکرار می کرد " شما بهتر از ما می توانید" 

مادر شهید غلامحسین افشردی (شهید باقری)

اما من تاملم کم شده و افق دیدم کمی کوتاه است، زمان خیلی برایم ارزشی ندارد، و ملاکم تنها خدا نیست! الحمدلله مایوس نیستم، بالاخره درست می شویم. فقط خدا کند دیر نشود!

این درست که ما بودیم که نه دی را خلق کردیم، همین جوان و نوجوانِ امروزی که ناامیدانه نگاهش می کردند، اما چرا نگفته ها را برایمان کم گفتند؟ و آنهایی که نباید می گفتند، حرفهای بی ارزش و پوچی زدند! 

چرا قبل از این نشنیده بودم او بعد از آنکه هر دو پایش را از دست داد با آن همه ترکش درون تنش، دانشگاه رفت و تحصیل کرد و ارشد گرفت؟

و شهید همت حتی پوتین کهنه اش را عوض نمی کرد برای اینکه شبیه بسیجی های لشکرش باشد! و یا در سرمای زمستان یخ می زد تا دیگری جان بگیرد و به جنگ ایمان بیاورد!

سمت راست مادر شهید پیچک سمت چپ مادر شهید صبوری

شهید باقری به نماز اول وقت بسیار اهمیت می داد. مطالعه اش فراوان بود و برای آنکه کتابی را بفهمد زبان عربی یاد گرفته بود...

نمی دانم، ولی خانم ف و آقای م می گفتند شهدا خیلی عظمت دارند! ما هیچگاه به آنها نخواهیم رسید، انقدر راحت نگویید شهادت، نسیب هر کسی نمی شود! من آنجا هم گفتم نا امیدمان نکنید، قصه ی حر قلبم را آرام می کند.

امروز هم حر بشویم دیر نیست. ولیِ مان، نمی گوید "چرا دیر آمده ای؟"، شاید بپرسد " با ما نمی آیی؟" و یا شاید بعدا بگوید " با ما نمی مانی؟" و یا بعدا در تاریخ از ما بپرسند " چرا جزو یاران نبودی؟! "...

***********************

دختر شهید طهرانی مقدم در نامه اش گفت:

"یعنی راستش من بعد از تو به همین ها دل خوشم. به این امید که هر لحظه مرا میبینی، صدایت که می کنم؛ نشسته ای کنارم و گوش می دهی ...

یادم نرفته هنوز، که چطور برای تنهایی آقا غصه می خوردی! برای دنیا پرستی بعضی ها، برای میزان حسد توی دل بعضی دیگر، برای کوتاه بینی، برای خود بینی، برای جوانها، برای مردم، برای آنها که می آمدند در خانه ما و نیاز داشتند و تو هیچ وقت آنها را دست خالی بر نمی گرداندی! نمی دانم هنگام آفرینشت، خدا چه سهمی از سخاوت و کرم را در وجودت ریخته بود که چنین لبریز بودی...

لابد آن دستمال سیاهی را که نوشته بودی روی کفنت بگذاریم هم، مال همین اشک ها بوده. راستی امسال محرم که تو و دستمال سیاهت خدمت ارباب بودین چه کردی؟ لابد آنجا هم خیلی گریه کرده ای از شوق شهادت، شاید هم از شوقِ زیارت.

ولی بابا امروز آمده ام در این جمع تا گواهی بدهم که "ایها الناس پدر من یک عمر در تمام لحظات حسینی زندگی کرد، که اجازه دادند حسینی بمیرد. فقط حیف که هنگام شهادت، کنارت نبودم که چون زینبِ حسین(ع)  بر پیکرِ بی سرت بوسه بزنم و رو کنم بالا و بگویم: ربنا تقبل منا هذا القلیل..."

باز هم برای ما بگویید، بیشتر میفهمیم...


شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.

bultannews@gmail.com

نظر شما

آخرین اخبار

پربازدید ها

پربحث ترین عناوین