کد خبر: ۱۰۲۵۱۵
تعداد نظرات: ۱ نظر
تاریخ انتشار:
مولوي کيست و چه مي گويد؟

نگاهي به بن مايه هاي فکري مولوي در مثنوي

خراسان نوشت:

نام گذاري سال 2007 ميلادي(1386شمسي) به «سال جهاني مولانا» آن هم به پيشنهاد ترکيه! اين پيام را به گوش جهانيان رساند که حتي در عصر پيچيده و پر تب و تاب قرن بيست و يکم، اين جلال الدين مولوي است که نسخه اي براي درمان دردهاي انسان معاصر است. به همين منظور در روزهاي ۶ تا ۱۰ آبان ۱۳۸۶ نيز کنگره بزرگداشت هشتصدمين سال تولد مولانا با شرکت انديشمنداني از ۳۰ کشور جهان در3 شهر تهران، تبريز و خوي برگزار شد اما جاي تاسف است که چنين مناسبت هايي را که خود بايد طراح آن باشيم در سکوت خبري سپري مي کنيم و هنوز انديشمنداني مانند مولوي، حافظ، سعدي، عطار و ... را در صندوقچه هايي پنهان کرده ايم و گاه گاهي به اين گنجينه ها فقط مي نازيم! غافل از اين که انديشه و شخصيت تاثير گذار آن هاست که بايد در متن زندگي خاص و عام پرتو افکن شود. اين نوشتاربه مناسبت هشتم مهر روز بزرگداشت مولانا ، مروري است بر شخصيت پر فروغ مولوي و کهکشان فکري اين عاشق دل سوخته...

مولوي کيست و چه مي گويد؟

قرن 7 و 8 ﻫ .ق در تاريخ ادبيات ايران از درخشان ترين دوره هاي توليد آثار ادبي است. تنها وجود شخصيت هايي چون مولوي(604 -672 )، سعدي (606 -694 ) و حافظ(حدود 792 -727) در اين برهه، خود گواه اين مدعاست. به زعم همه  محققان و اديبان، اين دو قرن «اوج و اعتلاي عرفان اسلامي» است و عظيم ترين حماسه عرفاني «مثنوي مولانا» در اين مقطع زماني، واجد تمام ابعاد يک شاهکار جهاني است . جريان شناسي عرفاني ادبيات فارسي نيز ما را با دوره اي آشنا خواهد کرد که عرفان اسلامي پس از طرح در آثار حکيم سنايي غزنوي و پرورده شدن به دست عطار نيشابوري، در عالي ترين حد خويش توسط مولانا به اوج مي رسد.مهم ترين ويژگي عرفان در قرن 7 هجري جنبه علمي پيدا کردن آن است که با ظهور محيي الدين عربي بنيان گذار عرفان علمي، به صورت رسمي همراه با علوم و معارف اسلامي، در مدارس و حوزه هاي علميه تدريس مي شود. (سجادي:مباني عرفان وتصوف 109) با وجود اين اساس کار مولانا در مثنوي شريف نه بر آموزش رسمي بلکه بر عرفان عملي بنيان نهاده مي شود. اين گنجينه  عرفاني در حدود سال 658 ﻫ . ق در 54 سالگي مولانا طي 14 سال و در حدود 25562 بيت، سروده شده است. شمس تبريزي، مراد و محبوب مولانا، تاثير غير قابل انکاري در تفکرات عرفاني وي از خود برجاي گذاشته که در جاي جاي آثارش هويداست.

انسان شناسي مولانا:

انسان شناسي مولانا ارتباط تنگاتنگي با خداشناسي وي دارد. اساساً شناخت جامعي از انديشه هاي گوناگون اقيانوس بيکراني چون مولانا، مستلزم آگاهي از نحوه  مواجهه او با وجود قدسي به نام خداست. اين وجود قدسي براي هر انسان خداشناسي موضوعيت پيدا مي کند. به قول استاد مصطفي ملکيان :«مولانا جلال الدين نه فقط به وجود خدا عقيده  راسخ دارد، بلکه جهان نگري خود را در پيرامون کانوني که نامش خداست متبلور مي سازد. از اين رو مي توان کل جهان نگري او را مجموعه  پاسخ هايي دانست که وي به پرسش هايي که درباره خدا پرسيدني  اند مي دهد.»(کريمي، بانگ آب :9) در نظام انديشگي مولانا، اساساً انسان به واسطه  برخورداري از روح الهي و مقام خليفة اللهي، شايسته تحسين و تمجيد است:

چون نفحت بودم از لطف خدا نفخ حق باشم زناي تن جـدا

(مثنوي، 3/3935)

پس خليفه ساخت صاحب سينـه اي تا بود شاهـي اش را آيينـه اي

پس صفاي بي حدودش داد او و آنگه از ظلمت ضدش بنـهاد او

(همان،6/2156 - 2157)

صفات وخصايل ستوده شده  انسان نيز به منظور متخلّق شدن انسان به صفات خدايي است و تمام تلاش و کوشش انسان در روي زمين در اين راه صرف مي شود. از اين جهت بايد گفت: «انسان شناسي مولانا، انسان شناسي است عرفاني و اغلب غير علمي و تن به دستبرد تجربه نمي دهد، اما به حق مزرعه اي مبارک است که هزاران بذر دانش در آن مي توان کاشت و محصول جان بخش برداشت.» اساساً عرفان اسلامي مقام شامخ انسان را بازتاب مي دهد. همچنان که زنده ياد عبد الحسين زرين کوب در جاي جاي نوشته هاي خويش از ارزش انساني ادبيات عرفاني به نيکي ياد مي کنند تا جايي که معتقدند« از تمام آنچه فرهنگ گذشته ايران به دنيا هديه کرده است، هيچ چيز از ادبيات عرفاني آن، انساني تر نيست.» (زرين کوب،نه شرقي ، نه غربي ،انساني: 232) با اين حال نگرش عرفاني مولانا به انسان داراي امتيازات و برجستگي هاي خاصي نسبت به ديگر عرفاست. چرا که مولانا ابعاد وجودي انسان را به نحو جامع و تام مطرح مي کند. ابعادي وجودي که دامنه  شمول آن از جمادات تا فرشتگان و بالاتر از آن را در برمي گيرد. منظور از انسان شناسي جامع و تام مولانا، تصويري بسيار گسترده و دقيق از انسان و نياز هاي روحي و رواني اوست که از زواياي اخلاقي، ديني، روان شناسي، زير ذره بين مولوي قرار مي گيرد:

بيشـه اي آمـد وجـود آدمــي بر حذر شو زيـن وجـود ار زان دمي

در وجـود مـا هــزا را ن گـرگ وخـوک صالح و نا صالح و خوب و خشوک

حکم آن خو را ست کان غا لب تر است چون که زر بيش از مس آمد، آن زر است

سـيرتـــي کا ن در وجودت غــا لب است هــم بر آن تصــوير، حشـرت وا جب ا ست

ساعتي گرگي در آيد در بشر ساعتي يوسـف رخي همچــون قـمـر

(،2/1416 - 1422)

باري، کليت مثنوي مولانا در پي پاسخي است به سوالات يک انسان ديني و اخلاق مدار و اگر انسان امروز روي خوشي به اين شاهکار بي بديل جهاني نشان مي دهد،حاکي از اين است که هنوز مي توان نيازهاي انسان امروز را در آفاق بيکران تفکر مولوي با رساترين بيان شنيد. طرح مسائل انسان دوستانه اي چون آرامش و اميد، اراده و اختيار، اعتقاد به تکثر و وحدت اديان، تسامح و تساهل، ايمان، عشق، آگاهي و شناخت انسان،اصالت روح انساني، منزلت انسان، پذيرش راه هاي گوناگون خداشناسي، طرح مسائل انساني فراتر از رنگ و نژاد و مذهب، تاکيد بر صلح و آشتي بين انسان ها، پرهيز از نخوت و شهوت پرستي و... عميق ترين و فوري و فوتي ترين مسائلي هستند که در مجموع مثنوي مولانا را به عنوان يک سند معتبر اخلاق جهاني در ديده  جهانيان ماندگار مي کند.

خاستگاه درد و رنج بشر

انسان در مسير دستيابي به قلّه  آمال و آرزوهاي خويش و در کشاکش فراز و نشيب هاي زندگي به ناملايمات و بحران هاي روحي تن درمي دهد که مجموعه اين ناملايمات روحي و رواني را مي توان در مقوله درد و رنج بشري خلاصه کرد.مولانا در مثنوي به انحاي مختلف در پي پاسخي به اين مقوله وجودي و مسئله اجتناب ناپذير زندگي است. درد و رنجي که مورد نظر مولاناست ، يک امر دروني (subjective) مي باشد و البته مطلق نيست. چه بسا درد و رنج هايي که مانند درد و رنج عشق، بسيار خوشايند و مطلوب نيز باشد. به اين دليل رنج في الذاته بد نيست و همين طور شادي و لذت في الذاته خوب نيست بلکه هر يک را در عالم مقال خود (context) بايد مطرح کرد.مهمترين سوالي که درباره درد و رنج بشري مي توان مطرح کرد، خاستگاه آن است. اينکه چه عواملي منشأ درد و رنج بشري هستند، و شناخت تأثير جنبه هاي رواني آن عوامل، از موضوعاتي است که مولوي با تمثيل ها و داستان هاي دلکش، درصدد تبيين چنين مسئله بغرنج و جان فرسايي برمي آيد.

به طور کلي عمده ترين خاستگاه هاي درد و رنج بشر در نظر مولانا عبارتند از:

1- جهل و ناداني 4- فراق

2- قيود و تعلقات دنيوي 5- دست در الوهيت زدن

3- نفس اماره شيطاني

کور نشناسد، نه از بي چشمي است بلکه اين زان است، کز جهل است مست(6/2367)

چاک حمق و جهل نپذيرد رفو تخم حکمت کم دهش اي پنــــدگو(4/2366)

چيست دنيا از خــدا غافل شدن نـي قمـاش و نقده و ميزان و زن

(1/983 -985)

مولانا با تمثيلي ملموس پرداختن به دنيا و غافل شدن از عقبي را به انساني تشبيه مي کند که در نهايت غفلت و جهالت، با هزار خون دل، خانه اي مي سازد اما سرانجام چشم مي گشايد و مي بيند که در زمين ديگران و براي ديگران عمر صرف کرده است:

در زمين مردمان خانه مکن کار خود کن کار بيگانه مکن

کيست بيگانه؟ تن خاکي تو کز براي اوست غمناکي تو

تا تو تن را چرب و شيرين مي دهي جوهر خود را نبيني فربهي

(2/263 - 265)

بد محالي جست، کاو دنيا بجست نيک حالي جست کاو عقلي بجست(1/979)

اهل دنيا و دلبسته دنيا شدن، بصيرت باطني انسان را کور مي کند و چاره اي جز انکار دنيايي ديگر ندارد:

اهل دنيـا زان سبب اعمي دلــند شــارب شورابــه  آب و گلنــد

شور مي ده کور مي خر در جهان چون نداري آب حيوان در نهان

با چنين حالت بقا خواهي و يــاد همچو زنگي در سيه رويي تو شاد

(5/815 - 817)

نکته جالب توجه تعبيري است که مولانا از نفس دارد و آن را «بت» و«بتگر» مي خواند.خاصيت بت و بتگري نفس موجب چند لايه شدن حصار خودي و بسته شدن نفسانيات مي شود.از اين جهت صوفيه به تأکيد انسان را به جهاد اکبر يعني جهاد با نفس فرا مي خوانند. وخامت کار تا حدي است که عقل و تدبير هيچ کاره اند:

اي شهان کشتيم ما خصم بـــرون ماند خصمي زوبتــر در اندرون

کشتن اين، کار عقل و هوش نيست شير باطن سخره خرگوش نيست

(1/1373 - 1374)

آتش هجران معشوق

حياتي ترين مسئله اي که مولانا در مثنوي به آن اشاره مي کند دوري انسان از مبدا ءکائنات و نيستان عالم معنا است. به تعبيري مي توان گفت کل مثنوي در يک کلام شرح درد اشتياق و فراق انسان از خداست. شرح پر سوز و گداز هجران از معشوق ازلي.انسان با تنزل به رتبه خاکي از جان جهان به دور افتاده است و هرگاه به ياد موطن اصلي خويش مي کند خود را چون پرنده اي در قفس دنيا، زنداني مي بيند :

بشنو اين ني چون شکايت مي کند از جدايي ها حکايت مي کند

کــــز نيستان چون مرا ببريده اند در نفيرم مــرد و زن ناليده اند

سينه خواهم شرحه شرحه از فراق تا بگــويم شرح درد اشتياق

هر کسي کو دور ماند از اصل خويش باز جويد روزگار وصل خويش(1 -1- 4)

دست در الوهيت زدن

ادعاي خداوندي يا بر جاي خداوند نشستن از ديگر موارد رنج افزاي هستي است که ممکن است دامن گير انسان شود. الوهيت شايسته خداوند متعال است و بندگي از آن انسان. در غير اين صورت، چنين ادعايي وبال گردن وي خواهد شد:

هست الوهيت رداي ذوالجلال هرکه در پوشد بر او گردد وبال

تاج از آنِ اوست، آنِ ما کمــر واي او کز حد خود دارد گذر

(5/533-535)

طالب حيراني خلقان شديم دست طمع اندر الوهيت زديم

تا به افسون طالب دل ها شويم اين نمي بينيم ما کاندر گويم

(3-2232-2238)

پيش هست او ببايد نيست بود چيست هستي پيش او کور و کبود

گر نبودي کور، از او بگداختي گرمي خورشيد را بشناختي

(1/518-519)

شناخت نقص وجودي بشر، لازمه حرکت به سوي کمال و پيوستن به کمال مطلق است:

هر که نقص خويش را ديد و شناخت اندر استکمال خود دو اسبه تاخت

زان نمي پرد به سوي ذوالجلال کو گماني مي برد خود را کمال

علتي بتر ز پندار کمال نيست اندر جان تو اي ذودلال

از دل و از ديده ات بس خون رود تا ز تو اين معجبي بيرون رود

(1/3218-3221)

ساحت هاي وجودي انسان

انسان شناسي مولانا در بيان جنبه ها و ساحات وجودي انسان، يکي از کامل ترين و دقيق ترين مباحثي است که در حوزه عرفان اسلامي مي توان نمونه آورد. مولوي با شناخت جامع الاطراف و ذو ابعاد خويش عمدتاً از دو ديدگاه روان شناسي و اخلاق فردي و اجتماعي، «چگونه بايد بودن انسان »را در بيان آورده است. (زماني،مينا گرعشق:197) به طور کلي مولانا براي انسان دو ساحت وجودي، جسم و جان، قايل است. در مثنوي از اين دو ساحت با عناويني چون حيوانيت (جسم) و انسانيت (جان) و گاه حيوان و ملک يا تن و روح سخن به ميان مي آورد. اين دو ساحت وجودي انسان سخت به هم وابسته و پيوسته اند. همچنان که بين پوسته و مغز مي تواند پيوستگي وجود داشته باشد. ساحت جسم آشکار و پيداست ولي ساحت روح نهاني ترين ساحت وجودي انسان است.

تو به تن حيوان، به جاني از ملک تا روي هم بر زمين، هم بر فلک

ما بدانستيم، ما اين تن نه ايم از وراي تن به يزدان مي زييم

(5/3341)

به اعتقاد مولانا آن چيزي که باعث وحدت انسان است به اعتبار روح انساني و به اعتبار جسم، انسان ها متعدد و متکثرند:

روح با علم است و با عقل است يار روح را با تازي و ترکي چه کار(2/56)

مولانا جان را امري ذومراتب مي داند به طوري که براي هر مرتبه از وجود، جسمي قائل است و جاني، يا صورتي و معنايي. پس هر مرتبه از جان، جسمي مي شود براي مرتبه بالاتر خود. بالاترين مرتبه جان را مولانا، دل مي خواند که جانِ جانِ جانِ جان آدم است:

آن دلي آور که قطب عالم اوست جانِ جانِ جانِ جان آدم اوست

(5/887)

جسم سايه سايه سايه  دل است جسم کي اندر خور پايه  دل است

(6/3309)

کيمياي عشق

مکتب عرفاني مولانا بر عشق استوار است نه بر خوف و از اين لحاظ با ساير عرفا تفاوت ماهوي دارد. اساساً هستي شناسي مولانا از عشق سرچشمه مي گيرد که در بررسي افکار و عقايد وي نقش تعيين کننده اي دارد. در واقع مثنوي با سوداي عشق آغاز و در نهايت به عشق ختم مي شود. تفاوت اساسي مولانا با ديگر عرفا در تجربه مستقيم و بي واسطه مسائل وجودي انسان است. او هر آنچه مي گويد در وجودش مي گذرد. چرا که «مولانا به دنبال يک آمادگي طاقت فرسا، به بحراني بي نظير افتاده و سرانجام راه تمکين در پيش گرفته است... در اشعارش حالات مختلف روان انساني را به صميمي ترين وجهي نشان داد. عقيده او از خودپرستي سرچشمه نمي گرفت، بلکه از يک عشق عميق و پر مغز ناشي مي شد. محبت او بر تمام انسان ها و جانداران و بر تمام دنيا گسترده بود».(گولپينارلي، مولانا جلال الدين :-306)

براي شناخت ماهيت و خصال نيکوي عشق بايد به متن مثنوي رجوع کرد.مولوي با توصيف ناپذير خواندن عشق، از طريق آثار و نتايج آن به تعريف اين مقوله مي پردازد. همچنان که تاکيد مي کند «وجود آدمي در عاقل بودن خلاصه نمي شود. عاشقي هم رکني از انسانيت است.

عشق آدمي را به چشمي مجهز مي کند و قلمروهايي از هستي را بر او آشکار مي کند که عقل را جواز ورود بدان آفاق نيست. عشق نه تنها حواس تازه به انسان مي بخشد و دريچه هاي تماس او را با حقايق، فراخ تر و افزون تر مي کند، بلکه در درمان او هم نقشي عظيم به عهده دارد و بسا بيماري هاي ويرانگر و انسانيت زدا را که از بن برمي کند».(سروش، قمارعاشقانه ، ص 153)

هرکه را جامه ز عشقي چاک شد او ز حرص و جمله عيبي پاک شد

شاد باش اي عشق خوش سوداي ما اي طبيب جمله علت هاي ما

اي دواي نخوت و ناموس ما اي تو افلاطون و جالينوس ما

جسم خاک از عشق بر افلاک شد کوه در رقص آمد و چالاک شد

(1/22 - 25)

در واقع عشق اکسيري است که انسان را به مقام انسانيت مي رساند. از نگاه مولوي، نه تنها انسان بلکه ذره ذره عالم، محل تجلي عشق اند.

همچنين باعث و باني ايجاد کشش و حرکت در عالم، عشق است:

هيچ عاشق خود نباشد وصل جو که نه معشوقش بود جوياي او...

چون در اين دل، برق مهر دوست جست اندر آن دل دوستي مي دان که هست

در دل تو مهر حق چون شد دو تو هست حق را بي گماني مهر تو

(3/4393 - 4396)

مولانا با تمثيل تشنه و آب، جاذبه عشق را در تمام عالم، ساري و جاري مي بيند:

تشنه مي نالد که اي آب گوار آب هم نالد که کو آن آبخوار

جذب آب است اين عطش در جان ما ما از آن او و او از آن ما

حکمت حق در قضا و در قدر کرد ما را عاشقان همدگر

جمله اجزاي جهان زان حکم پيش جفت جفت و عاشقانِ جفت خويش

هست هر جزوي زعالم جفت خواه راست همچون کهربا وبرگ کاه

آسمان گويد زمين را مرحبا با توأم چون آهن و آهن ربا

(3/4398 - 4403)

براي بررسي آثار ونتايج عشق در وجود انسان بهتر است به زندگي شخصي مولانا رجوع شود. زندگي عاشقانه مولانا اساساً پس از آشنايي با شمس شروع مي شود و آتش عشق از آن پس در ذره ذره وجود مولانا زبانه مي کشد «اين عشق بي سرانجام اما شادمانه طي تمام سال هاي سلوک مولانا هر روز بيش از پيش با آن به ملاقات خدا نزديک مي شد.

وي را هر روز بيش از پيش مقهور سيطره عظيم خويش مي کرد و حال او را درغلبات جذبه ماوراي توصيف نشان مي داد.

به اعتقاد مولانا، دواي درد و رنج انسان چيزي نيست، جز عشق ورزيدن و آن چيزي که به زندگي انسان شادي مي بخشد، همان عشق است:

پس مقام عشق، جان صحت است رنج هايش حسرت هر راحت است

خوب تر زين سَم نديدم شربتي زين مرض خوش تر نباشد صحتي

(6/4600 - 4605)

عشق چون کشتي بود بهر خواص کم بود آفت، بود اغلب خلاص (4/1406)

پوزبند وسوسه عشق است وبس ورنه از وسواس کي رسته است کس

عاشقي شوشاهدي خوبي بجو صيد مرغابي همي کن جو به جو

شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.

bultannews@gmail.com

انتشار یافته: ۱
در انتظار بررسی: ۰
غیر قابل انتشار: ۰
زهرا
|
IRAN, ISLAMIC REPUBLIC OF
|
۲۳:۳۲ - ۱۳۹۳/۱۰/۰۹
0
1
سلام ،باتشکر خیلی استفاده کردم ،اگر امکانش هست در رابطه با ارتباط نی نامه با سایر بخش های مثنوی مطالبی به اشتراک بگذارید ممنون
نظر شما

آخرین اخبار

پربازدید ها

پربحث ترین عناوین