کد خبر: ۶۳۶۱۵۲
تعداد نظرات: ۱ نظر
تاریخ انتشار:
خاطره علی مهدیان طلبه عصر انقلاب از هم سنگران جهادی اش

داستان نگاه و لبخند

کاش از آن نگاه عمیق و لبخندهای معنا دارت یاد میگرفتم چطور از این بیت ظلمانی ام هجرت کنم. کاش دستگیرم باشی سید محمد .......

گروه اجتماعی: علی مهدیان طلبه عصر انقلاب از خاطره درباره یکی از هم سنگران جهادی اش نوشت: باران میبارید و هر آن ممکن بود رودخانه وحشی فصلی طغیان کند و پشت رودخانه گیر کنیم. محسن گفت: علی! هر طوری میتونی بچه ها را جمع کن بریم. اگر پشت رودخانه گیر کنیم دیگر نمیتوانیم راه بیفتیم سفر چندین روز به تاخیر میافتد. راضی کردن بچه ها برای حرکت زودتر از برنامه کار سختی بود. اون هم موقعی که پروژه داشت به یک جایی میرسید.

 

داستان نگاه و لبخند

 

به گزارش بولتن نیوز، سید محمد روی سقف نشسته بود و کنارش روح الله داشتند جوش کاری میکردند. رفتم داد زدم بچه ها کار رو تعطیل کنید بریم. اما این دو نفر انگار نه انگار. سید محمد میدانست اگر بخواهد جواب مرا بدهد حتما وسط این صحنه که من جدیم در رفتن و او در ماندن، با هم دعوایمان میشود. برای همین رو کرد به روح الله و با عصبانیت به روح الله گفت بهش بگو میاییم. خودمان میاییم. شما بروید. من میدانستم این یعنی موندن خیلی از بچه های جهادی. برگشتم رو به سید محمد داد زدم بهت میگم بیا پایین بریم.....
این شاید آخرین دعوایی بود که با هم کردیم.

فردا وقتی همه از منطقه برگشته بودیم. توی ایستگاه راه آهن ما به سمت قم میرفتیم و سید محمد باید به سمت شیراز میرفت. من حواسم به کار خودم بود اما سید محمد اومد جلو و باب سخن رو باز کرد و بعد موقع خداحافظی دیدم یک لبخند پر محبت بر لبهایش نشسته و با نگاه عمیقی نگاهم میکند.....


یک بار توی هیات نشسته بودیم بچه ها سید محمد را خیلی دوست داشتند وقتی چراغهای هیات روشن می شد همه میرفتند دور و بر او جمع میشدند. اون بار من که دیدم دور و برش شلوغ است نشستم یک کناری گفتم بعدا سلام و علیک میکنیم. دیدم از بین جمعیت بلند شد اومد روبرویم ایستاد باز لبخندی به لب داشت و با نگاه عمیقی نگاهم میکرد و بعد گفت سلام علی آقا!


توی کرمانشاه خسته و کوفته یک جایی نشسته بودم . باران شدیدی میامد. بچه ها داشتند آماده میشدند بروند پای پروژه من اعصابم خورد بود اون موقع بیشتر کارها تخصصی بود و کاری از من بر نمیامد. نشسته بودم یک گوشه. دیدم سید محمد وسط آن هیاهوی جمعیت آمد جلو گفت علی پا شو بریم پای کار. گفتم نمیام. گفت چرا ؟ گفتم الان کاری از من برنمیاد. گفت بیا یادت میدم. گفتم نمیام. باز همانطور عمیق نگاهم کرد و لبخند پر محبتش .....

دلم برای سید محمد تنگ شده. برای دعوا کردنش. شوخی کردنش لبخندش و نگاه عمیقش که نقصهای مرا به چشمم میاورد. خودخواهی ها و تکبر هایم را با همین ابزارهای ساده میشکست. دلم برای سید محمد تنگ شده وقتی بعد از همه دعواها زود دلش را با من صاف میکرد. زشتی هایم را به رویم نمیاورد.

هم سنگر جهادیم باز اربعین آمد و ما رفتیم و برگشتیم. اما امسال تو نیستی.

پارسال مثل این روزها بود که با خانواده ات به سفر رفتی و برنگشتی. از زیارت اربعین امام حسین وقتی پاک و مطهر شده بودی در راه جان دادی. خودت و همسرت و سه دخترت
من یخرج من بیته مهاجرا الی الله ثم یدرکه الموت فقد وقع اجره علی الله

کاش از آن نگاه عمیق و لبخندهای معنا دارت یاد میگرفتم چطور از این بیت ظلمانی ام هجرت کنم. کاش دستگیرم باشی سید محمد .......

شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.

bultannews@gmail.com

انتشار یافته: ۱
در انتظار بررسی: ۰
غیر قابل انتشار: ۰
ناشناس
|
Iran, Islamic Republic of
|
۱۰:۳۷ - ۱۳۹۸/۰۸/۰۳
0
0
حاج آقا فکر میکنم قبل از ملبس شدن به لباس مقدس روحانیت با موضوع غرور و تکبر رو با خودت حل میکردی، بعضی وقتها خیلی زود دیر میشه اخوی!
نظر شما

آخرین اخبار

پربازدید ها

پربحث ترین عناوین