کد خبر: ۶۰۲۴۸
تاریخ انتشار:

مصاحبه ای با یک تخریبچی

محمدجواد مشکی باف یزدی تخریبچی لشکر ویژه شهدا

وبلاگ زمبور

دفاع مقدس، تعداد کمی فرمانده و بسیار بیش تر، رزمنده دارد و این که تعداد زنده های جنگ، بیش از ده برابر شهداست؛ می توان فهمید که اهمیت تاریخ شفاهی رزمندگان عادی جنگ  کم تر از خاطره نگاری فرماندهان، شهدا، جانبازان و آزادگان نیست. ازطرفی انجام مصاحبه با رزمندگان بی شمار جنگ، آسان تر و در دسترس تر است از فرماندهانی که بیش ترشان پرمشغله اند و این مهم با نهضت خاطره نگاری جنگ که از دل پایگاه های بسیج بیرون خواهد آمد، میسر می شود؛ ا ن شاءالله. آقای «محمدجواد مشکی باف یزدی»، ازجمله رزمندگان تخریب لشکر ویژة شهدا بوده است و در دوران دفاع مقدس، به عنوان یک تخریبچی عادی حضور داشته است. مصاحبه با ایشان به ما ثابت کرد که هر رزمنده ای می تواند خاطرات ناب و ناشنیده ای داشته باشد که زاویه ای نامکشوف از دفاع مقدس را روشن سازد.

یک شب در کنار شهید «هاشمی نژاد»

با پدرم می رفتیم بسیج و آن جا با چوبی که دو سرش میخ کوبیده بودند، توی کوچه ها نگهبانی می دادیم. من توی دو مسجد فعالیت داشتم؛ بسیج مسجد «جوادیه» و پایگاه «سلمان فارسی» که بعدها دوستان زیادی آن جا پیدا کردم؛ شهید ان «اکبر و اصغر لشکری»، شهید «حسینی»، شهید «مجتبی عطایی»، شهید «محسن رئوف»، شهید «سیدجواد حسینی» و شهید «اسلامی فر». در مسجد، هر شب باز و بسته کردن اسلحه داشتیم. اولش برنو و ام یک بود و بعد ژ سه. توی مسجد «حوض لقمان» هم شهید «خوش بیان» آموزش دفاع شخصی و رزمی می گذاشت. جلسة قرآنی هم با استاد «میرزا علی رحیمی» در محلة جوادیه داشتیم. ایامی که منافقان اعلام جنگ مسلحانه کرده بودند، یک شب شهید هاشمی نژاد آمد جلسه قرآن ما و برایمان تعریف کرد که منافقان دنبال من هستند و مجبور به حمل اسلحه هستم. بعد قبایش را کنار زد و اسلحة زیر لباس را نشان داد.

 

برادر «شاه رجب»

وقتی خرمشهر آزاد شد، مردم به وجد آمده بودند. حالت عجیبی داشتم، همان جا تصمیم گرفتم که بروم جبهه. سال 1361 بود و من چهارده ساله. یکی از ابتکارات اصناف در زمان جنگ این بود که برای تعمیر ماشین های منطقه، در سه راه خرمشهر، در منطقه ای به نام «گاومیش آباد»، جایی را گرفته بودند و از کل تعمیرکارهای مشهد، با تخصص های سیم کشی، آهنگری، مکانیکی و جلوبندی و.. می رفتند آن جا. برادر شاه رجب، «حسن نیکدل»، از بچه های کمیته بود و عاشق جبهه. فهمیدم قصد جبهه رفتن دارد. گفتم: «من هم به عنوان شاگرد می آیم.» قبول کرد. رفته بود بسیج ادارات و عکس و شناسنامه ام را برده بود. گفته بودند:

«خیلی کوچک است.»

«این عکس مال بچگی اش است.»

«بیار ببینمش. گفته بود زمان اعزام می آورمش.»

مسئول اعزام مرا توی راه آهن دید. گفت: «نمی شود.»

التماس کردیم که پرونده پر شده و کار از کار گذشته است و... خلاصه اجازه دادند اعزام شوم.

دندان شیری

آشپزمان حاج آقا «گیوه چی» بود. روزهای پنج شنبه، هر غذایی که از روزهای قبل مانده بود، قاتی می کرد و به شکل آش به خوردمان می داد. یک بار وسط خوردن آش، سنگی زیر دندانم آمد و آن را از جا کند، اما بعد از یک سال همان دندان دوباره سبز شد.

شهید زنده

بعد از چند روزی که آن جا بودیم، مأموریتی دادند. با چند مکانیک و جلوبندی ساز رفتیم شوش، تیپ 17 علی بن ابی طالب(ع) قم. آن ها تعمیرکار نداشتند. تعمیرگاهشان را سر و سامان دادیم. روزها وقتی بی کار می شدیم، برای بازدید از منطقه می رفتیم؛ حتی تا رقابیه و فکه هم رفتیم همان روزها، گروهی از این حاجی بازاری ها، آمده بودند بازدید جبهه. برای این ها رزم شبانه گذاشتند. پشت چادری که خوابیده بودند، مین گذاشتند و انفجار پرسروصدایی راه انداختند. خدا رحم کرد که سکته نکردند. یکی از آن ها مشتری تعمیرگاهمان بود. یک سری لباس های اضافی ام را دادم و گفتم بده حاج رجب. او هم رفته بود و لباس ها را گذاشته بود پشت در بسته مغازه و به یکی از همسایه ها گفته بود: «این ها مال شاگرد حاجی است.» صبح اوستا لباس ها را می بیند و فکر می کند من شهید یا مفقود شده ام. بعد تمام لباس ها را به عنوان یادگار یک شهید، بین خودشان تقسیم می کنند و اوستا می گوید: «هیچ کس حق ندارد به پدرش چیزی بگوید.» وقتی برگشتم، همه می گفتند: «شهید بودی، زنده شدی؟» بعد از چهل وپنج روز، مأموریتم تمام شد و برگشتم. از بچه های پایگاه، من اولین نفری بودم که رفتم جبهه.

قهر و جنگ

هلال احمر، امدادگر، نیروی تعمیراتی، خدماتی و... می برد جبهه. رفتم آن جا گفتم: «مکانیکم.» گفت: «خیلی کوچکی.» کلی چانه زدم تا متقاعد شد که اعزامم کند. آمدم خانه، به حاج آقا گفتم. گیر داد که اجازه نمی دهم بروی. من هم گفتم اگر اجازه ندهید، خانه نمی آیم. از خانه آمدم بیرون و سه شب نرفتم. یک شب رفتم حرم، شب بعد، خانة خواهرم و شب آخر، رفتم خانة دختر عمه ام. نصف شب هم می رفتم پشت در هلال احمر و تا صبح که در باز می شد، می نشستم. بالاخره حاج آقا رضایت داد. سه نفر بودیم، ما را فرستادند سنندج. جاده ها ناامن بود. با یک اتوبوس بین شهری که مردم را می برد، با اسکورت بچه های سپاه رفتیم مریوان؛ تعمیرگاه کاشانی ها.

بچه های شمال

توی تعمیرگاه کاشانی ها، یکی از رزمنده های اصفهان که به خط رفت وآمد داشت، ماشینش را آورد برای تعمیر. پرسید: «کجایی هستی؟»

«مشهدی.»

«این جا چه کار می کنی؟»

«برای خط آمدم، اما این جا گیر افتادم.»

«کارَت را درست می کنم.»

مدتی بعد برگشت و مرا برد به گروهانی از بچه های شمال. آن ها روی تپه ای به نام سلمان که حالت آفندی داشت، مستقر بودند. همه هم گیلکی صحبت می کردند و برای من سخت بود. آن قدر مرا از کوموله، دموکرات ترسانده بودند که شب ها برایم خیلی وحشتناک می گذشت؛ مخصوصاً شب هایی که برای نگهبانی می رفتیم و حتی تا یک متریمان را هم نمی دیدیم. همه جا جنگلی و تاریک بود.

لبیک یا خمینی

اواخر سال 1362، هنوز برف روی زمین آب نشده بود. سپاه مانوری به نام «لبیک یا خمینی» در پادگان سلمان (قدس فعلی) برگزار کرد. آن جا همة نیروهایی که با هرعنوانی پیش از آن به جبهه رفته بودند، دعوت شدند. عصر رفتیم پادگان و شب رزم شبانه و فردا ظهر شله2 مفصلی دادند. در پایان مانور، کارت طرح را بین بچه ها تقسیم کردند؛ این کارت به منزلة اجازة اعزام مجدد به جبهه، به عنوان نیروی رزمی بود.

عقرب کُشی

برای اعزام سوم، رفتیم پادگان بسیج، آخر نخریسی. ما را با اتوبوس آوردند راه آهن و از آن جا با قطار رفتیم مقر لشکر 5 نصر، 92 زرهی اهواز و از آن جا هم رحمانیه در حاشیة کارون؛ منطقه ای بین اهواز و خرمشهر. «محسن قانعی»، بعد از اعزام دوم من، تشویق شد که بیاید و این بار دو نفری بودیم. خیلی به هم وابسته بودیم. لشکر 5 نصر، سه تیپ داشت؛ جوادالائمه(ع) با فرماندهی شهید «برونسی»، امام موسی کاظم(ع) به فرماندهی شهید «میرزایی» و تیپ امام صادق(ع) به فرماندهی شهید «فرومندی». تیپ امام صادق(ع) سه گردان داشت؛ «صبار، جبار و قهار» ما گردان صبار بودیم و مسئول گردانمان حاج آقا «مقدم» و فرماندة گروهانمان شهید «عصمتی» از بچه های کاشمر بود که در میمک شهید شد. من در تقسیم بندی ها شدم کمک آرپی چی زن. کارم این بود که گلوله حمل و آماده کنم و در بعضی شرایط، کمر آرپی چی زن را بگیرم و به عنوان تیرانداز، پوشش دهم. قرار بود یک عملیات آبی، خاکی در حوالی بصره انجام شود. به این خاطر ما را بردند رحمانیه که شبیه بصره بود؛ رود و نخلستان و... هوا هم خیلی گرم بود. بعضی وقت ها آب حمام صحرایی به اندازه ای جوش می آمد که بدن بچه ها را می سوزاند. توی چادر ما انواع حیوانات خاکی؛ مثل رُتیل، عقرب و... پیدا می شد. یکی از کارهای بچه ها، عقرب کُشی بود. بعد از نماز صبح، دوی صبحگاهی داشتیم. بعد از این که منطقة وسیعی را می دویدیم، به نخل ها می رسیدیم. فصل خرما پزان بود. بچه ها می رفتند بالای درخت و رطب های رسیده را برای صبحانه جمع می کردند. یکی دیگر از تمرین ها این بود که سوار قایق می شدیم و با جلیقة نجات، توی آب می پریدیم. مسافتی حدود دو، سه کیلومتر را شنا می کردیم و خودمان را به طرف دیگر کارون می رساندیم. آن جا کم کم حالات بچه هایی را که شنیده بودم، حال معنوی دارند را درک کردم و مناجات ها و راز و نیازهاشان را دیدم. شب ها که نگهبانی می دادم و از کنار چادرها رد می شدم، صدای مناجاتشان را می شنیدم. آموزش ها نزدیک چهل وپنج روز طول کشید، بعد به دلایلی از آن عملیات منصرف شدند، ما را به شوش آوردند و همان جا مستقر کردند.

سایت های شاه

محل استقرار ما توی شوش، منطقه ای معروف به سایت چهار و پنج بود. به سمت فکه، منطقه ای بود که دو سایت هوایی زمان شاه آن جا قرار داشت؛ از آن سایت های بتنی بسیار محکم. آن جا کمی کوهستانی بود و تپه های کم ارتفاعی داشت. فکر کنم آن جا را به خاطر عملیات میمک انتخاب کرده بودند. یکی از شب های جمعه، فرماندة گردانمان، آقای مقدم دربارة دعای کمیل برای ما صحبت کرد. گفت: «این دعا ممکن است طولانی شود، شما تا زمانی که لذت می برید و حال دارید، بخوانید و هر وقت دیدید که دعا را ورق می زنید تا ببینید چند صفحة دیگر مانده، همان جا ببندید و دیگر نیازی نیست بخوانید.» آن جا چندبار شهید میرزایی، از مؤسسان تخریب لشکر 5 نصر را دیدم. او طریقة خنثی کردن بیش تر مین ها را خودجوش و بدون آموزش یاد گرفته بود. از آن هایی بود که بی باکی، نترسی و جسارتشان معروف بود.

حاجی قاتی

با محسن قانعی، برای مرخصی شهری می رفتیم شوش و روزی که بیش تر مرخصی داشتیم، می رفتیم اهواز. یک بار که رفته بودیم، چون کارمان مکانیکی بود و ابزارآلات آن جا خیلی ارزان بود، مقداری ابزار گرفتیم که ببریم مشهد. اولین هویج بستنی عمرم را در دزفول خوردم. در مشهد چنین چیزی نخورده بودیم، اما توی خوزستان خیلی رایج بود. آب هویج را می گرفتند و بستنی می انداختند تویش. آب هویج گرم و قندش کم است. بستنی به تدریج آب می شود و حاصل این کار نوشیدنی خوشمزه ای است که بچه ها اسمش را گذاشته بودند، «حاجی قاتی.»

سرفة شهادت

توی شوش گفتند آن هایی که می خواهند، تسویه حساب کنند و ترخیص شوند و آن هایی که مایلند، بمانند که ممکن است عملیاتی در پیش باشد. نزدیک یک تیپ از لشکر 5 نصر ترخیص شدند و بقیه ادغام شدند؛ رفتیم ایلام، پادگان ظفر که کوهستانی بود. رزم های مختلف شبانه داشتیم. عبور از میدان مین هم داشتیم. حدود چهل روز که ماندیم، عملیات میمک آماده شده بود. توی گروهان ما حاج آقایی بود که همیشه اذان می گفت. یک روز وسط های اذان سرفه اش گرفت و نتوانست تا آخر اذان ادامه دهد. بعد گفت: «رفتنی شدیم.» و توی همان عملیات شهید شد.

شیطنت و شهادت

شب عملیات میمک، خیلی سخت بود. پیش ازحرکت، دعای توسل خواندیم. این دعا از اولین مداحی های من در جبهه بود. محسن قانعی و خیلی از بچه ها، عجیب گریه می کردند. محسن حدود سه ماه بزرگ تر از من و بچة شرّی بود. کل بچه های گردان از دستش عاصی بودند. کله شق بود و زیر بار هیچ حرفی نمی رفت. فقط حرف، حرف خودش بود. توی مشهد خیلی به خودش می رسید و تیپ می زد و چهره اش هم زیبا بود. من تا آن شب، چیز خاصی از نظر مذهبی از او ندیده بودم، اما آن شب به شدت گریه می کرد. تا آن زمان سابقه نداشت زیاد اهل دعا باشد و گریه کند. بعد در حال گریه، شروع کرد یکی یکی بچه ها را بغل کردن و حلالیت طلبیدن. می گفت: «شما را اذیت کردم.»

مداح جنگی

مداحی را از همان اوایل حضور در جبهه، شروع کردم. توی جبهه، ما مداح ها احتیاج به ترفندهای خاصی برای گریه گرفتن از مستمع نداشتیم. دل های بچه ها آن قدر آماده بود که با شروع خواندن، منقلب می شدند. تفاوت دیگر مداحی در جنگ، فضای حماسی اشعار، نوحه ها و روضه ها بود. در جنگ هم چنین حس همزاد پنداری رزمنده ها با وقایع کربلا و شهدایش بسیار بالاتر از دیگر مکان ها بود.

دشمن با زیرپوش

شهید «برنجی»، از بچه های اطلاعات بود. او ما را برای رسیدن پای کار، هدایت می کرد. بعضی قسمت های مسیر به وسیلة طناب های سفید پلاستیکی باریکی، علامت گذاری شده بود. تخریبچی ما پسری جوان و عینکی بود. او باید سیم خاردار را به وسیلة سیم چین قطع می کرد. چهل سانتی متری ما مین منوری بود که حالت تله داشت. وقتی منفجر می شد، کل منطقه را خبر می کرد. او مین ها را خنثی می کرد و به اندازة یک متر، دو طرف طناب را می کشید و سیخک و شبرنگ می زد. شبرنگ یک طرفه بود و فقط طرف ما برق می زد. از میدان مین رد شدیم و رسیدیم به ارتفاعی که قرار بود مستقر شویم. بدون درگیری و خیلی مخفی رفتیم توی دل عراقی ها. وقتی رسیدیم، مقداری که صدای گلوله ها بلند شد، عراقی ها را دیدیم که با زیرپوش از سنگرها بیرون می زنند و سروصدا می کنند. آن جا مستقر شدیم. سحر بود که باران گرفت، آن قدر خسته بودیم که زیر باران خوابمان برد. صبح شد. قرار بود گردان دیگری هم زمان با ما بیاید و قیچی کنیم، اما آن ها نیامدند. گفتند برگردید. فردا، شهید فرومندی برا یمان صحبت کرد که شما وظیفه تان را انجام دادید. شب بعد، بچه های گردان جبار رفتند و منطقه را گرفتند. یک شب بعد، شهید فرومندی و شهید طاهری ما را بردند و خط را دادند دست ما و بچه هایی که عملیات کرده بودند، برگشتند.

مأمور خدا

شهید فرومندی عارفی تمام عیار بود. وقتی سخنرانی می کرد، بچه ها از دنیا بریده می شدند. علاوه بر این، یک فرماندة شجاع بود. زبان زد خاص و عام و جزو شاخص های جنگ و الگویی بین فرماندهان سپاه بود. فرومندی جزو کسانی بود که خدا مأمورشان کرده بود در این زمان باشند و دین خدا را یاری کنند.

محسن رفت

سه روز آن جا بودیم. ظهر روز آخر، هوا خیلی گرم بود. بچه ها می رفتند توی سایه و استراحت می کردند. پنج دقیقه به یازده صبح مانده بود. نوبت دیده بانی من بود، بچه ها گفتند: «بلند شو.» همه به ردیف توی سایه نشسته بودند، گفتم: «پنج دقیقه مانده.» چند لحظه بعد، دوباره گفتند: «برو.» گفتم: «چهار دقیقه مانده.» و خلاصه شوخی و لجبازیم گل کرده بود. یک دقیقه به یازده، از این ها جدا شدم، آمدم طرف سنگر. هنوز پایم را توی سنگر نگذاشته بودم که سه خمپاره پشت سر هم آمد. سریع برگشتم. محسن قانعی، پیرمردی که اسمش برای مکه در آمده بود و دو نفر دیگر شهید شده بودند. جنازه ها را گذاشتیم توی آمبولانس. قبل از آن، محسن توی عملیات ترکش خورده بود، اما هر کار کردیم، نرفت عقب. وقتی برگشتم مشهد، برایم سخت بود با خانواده اش روبه رو شوم. مادرش شیرزنی بود. می گفتند خودش رفته بود توی قبر و محسن را دفن کرده بود. پدرش خادم امام رضا(ع) بود.

دارِ دل

وقتی بعد از سه روز برگشتیم عقب، اولین خبر، شهادت شهید میرزایی و نحوة شهادتش بود. روی موتور، گلولة مستقیم تانک خورده بود. شهید مهدی میرزایی، مکانیک بود. تعریف می کردند، هر بار با موتورش می آمد، طناب های دژبانی را می کند و با خودش می برد. بعد از مکه رفتنش بود که خصوصیاتش عوض شد و آدم نرمی شد. جملة معروف «من دلم را دار خواهم زد» مال ایشان است.

فقیر و غنی در جنگ

توی جبهه، بچه ها از نظر مالی مختلف بودند. نمی شد گفت فقط بچه های پایین شهر یا فقط بچه های بالا شهر آمده اند، اما معمولاً بچه های گردان ها و نیروهای عادی و تک تیرانداز، بچه های روستا و پایین شهر بودند و رسته های تخصصی تر، باسوادتر و از وضع مالی بهتری برخوردار بودند. شهید «حسین عطاری»، پدرش اولِ بازار مرکزی چند مغازه داشت. جبهه هم که می آمد، با پول خودش بود. خانوادة «شادکام» که چندین شهید دادند، خانه شان احمدآباد بود.

تک به تدارکات

برای رزم شبانه، هر نفر کوله ای با یک مین «ام 19» سیزده کیلویی برمی داشت. باید حداقل بیست کیلومتر پیاده روی می کردیم، کسی هم حق آب خوردن نداشت. بچه ها برای رفع تشنگی، سنگ زیر زبان شان می گذاشتند. فشار زیادی به بچه ها می آمد. یکی از شب ها که از رزم برگشته بودیم، گرسنه و تشنه، تصمیم گرفتیم بزنیم به تدارکات. مسئول تدارکات خواب بود. چند نفری وارد شدیم و دلی از عزا درآوردیم. کمپوت، آب میوه، کیک و... ظهر و در اوج گرما، شهید «مهدی سپهبدی»، مسئول آموزشمان، همه را به خط کرد و برد طرف موانع آموزشی؛ سیم خاردار فرشی، حلقوی، ردیفی، کانال و... بدون هیچ توضیحی گفت پیراهن و زیرپوش را درآوریم و روی سیم خاردارهای فرشی بخوابیم تا بقیه از رویمان عبور کنند. چند نفر زخمی شدند. بعد گفت: «عیبی ندارد، کوله هایتان را بگذارید روی سیم خاردار.» مرحلة بعد گفت: «از زیر سیم خاردارهای فرشی عبور کنید.» بعد از آن باید از لای سیم خاردار های حلقوی عبور می کردیم. موانع دیگری را هم پشت سر گذاشتیم. آخر مسیر، وقتی همه جمع شدیم، شهید سپهبدی گفت: «قابل توجه آن هایی که به تدارکات زدند.»

قبر خالی

بچه ها در بعضی جاهای خلوت، قبرهایی کنده بودند و برای مناجات به آن جا می رفتند. یکی از شب های جمعه، بعد از دعای کمیل، یکی از بچه ها آمد دنبالم، گفت: «می خواهیم برویم سر قبر، فاتحه بخوانیم.» رفتیم گوشه ای از مقر، سر یکی از همان قبرها. چند نفر دیگر هم آن جا بودند. گفت: «ما می رویم توی قبر، تو برایمان بخوان.» یکی یکی می رفتند توی قبر، پارچه سفیدی می کشیدند رویشان و من می خواندم و آن ها گریه می کردند. یکی از این ها وسط خواندن از هوش رفت و هر چه تلاش کردیم و سیلی زدیم، به هوش نیامد. بردیمش اورژانس صحرایی و سرم وصل کردند. چند دقیقه بعد بلند شد و اعتراض کرد که چرا او را به آن جا بردیم.

تخریبچی رفتگر

شهید «بهاری»، مسئول تخریب لشکر ویژة شهدا، پدر خانمش روحانی بود. وقتی قرار بود ازدواج کند، برای تحقیق به محلة آن ها می رود. لباس رفتگر محل را قرض می گیرد، به در خانه می رود و تحقیق می کند. بهاری به شدت اهل عزاداری بود و چون هیکل بزرگی داشت، وقتی سینه می زد، نمی شد دور و برش ایستاد.

ترکش بند انگشتی

برای عملیات «کربلای دو»، آمدیم ارتفاعات بیست وپنج نوزده در حاج عمران. پانزده گردان بودیم که هر دو، سه نفر از بچه های تخریب، توی گردان، تقسیم شدند. گردان من، امام محمدباقر(ع) بود. قبل از عملیات، توی شیاری قرار گرفتیم که بیش تر گردان ها آن جا جمع شده بودند. شب، ما تخریبچی ها جلوی گردان حرکت می کردیم. البته جلوتر از ما، بچه های اطلاعات و فرماندهان بودند. تا پشت میدان مین، اتفاقی نیافتاد. بچه های گردان های جلوتر، معبر را باز کرده بودند. چند لحظه بعد، عراقی ها متوجه شدند و دوشکاها و خمپاره های 100 فرانسوی که مثل خمپارة 60 بدون صدا، اما با قدرت انفجار بیش تری است، باریدن گرفت. ما توی معبر گیر کردیم و کمی که جلو رفتیم، شهید «نامینی» را دیدم که تیر به سرش خورده بود و شهید شده بود. جلوتر، یکی از بچه ها آرپی جی خورده بود و نصف شده بود. همه زمین گیر شده بودند. چند نفر ازبچه ها، عراقی ها را دور زده بودند و بین ما و آن ها فاصله افتاده بود. فرماندة گردان گفت: «برگردیم.» در برگشت، یک خمپاره خورد پای دامنة کوه، حدود چهارمتری من و ترکش هایش آمد پایین، خورد به من و به شدت مجروح شدم. پا، سر، دست و چند جای دیگر بدنم را ترکش گرفت. چند قدم دیگر آمدم و افتادم، بعد دیدم آقای «ساده» و دو، سه نفر دیگر صدا می زنند که برانکارد بیاورید، مشکی باف افتاده. همان جا دیدم که انگشتم قطع شده، با انگشت دیگرم، گرفتمش و سوار سیمرغ شدیم. ده، یازده نفر مجروح دیگر هم بودند و ماشین، زیرگلوله مستقیم، با سرعت عجیبی می تاخت. یازده نفری ریخته بودیم روی هم. مقداری که آمدیم، دیگر چیزی نفهمیدم.

شیطانی نکنی، بچه جان!

وقتی به هوش آمدم، صدای آژیر می آمد. پرستارها سریع رفتند توی پناهگاه. بمباران هوایی بود و آن جا تبریز. یک روز بیش تر، آن جا نبودم. با هواپیمای «سی 130» ارتش که پر از مجروح بود، آوردنمان تهران، بیمارستان نورافشان. سریع به اتاق عمل بردنم، خانم پرستار توی اتاق عمل گفت: «بچه جان، چرا رفتی جبهه؟» گفتم: «وظیفه است.» بعد شروع کردند به عمل و پانسمان انگشتم. بی حسی زده بودند و همة مراحل عمل را می دیدیم. میله ای داخل استخوان انگشت قرار دادند و مقداری از میله را بیرون گذاشتند. گفتند: «این مقدار برای این است که موقع کشیدن، راحت باشد.» دکتر گفت: «بچه جان، اگر شیطانی بکنی و میله به جایی بخورد، توی گوشت دست می رود.» داخل اتاق ما ده نفر بودند، دو نفر قطع پا داشتیم. یک نفر وکیل بود و از بچه های ساوه که دو پا و دست راستش قطع شده بود. پیرمردی هم از مشهد بود. می گفتم: «حاج آقا، آجیل بخور.»

می گفت: «تخمه، کرایة خوردن نمی کند، چیزی بده که به درد بخورد.» آقای «قادری» از هم رزمان شهید کاوه، همان جا خبر داد که «محمود کاوه» و «محمد بهاری» شهید شده اند. چند روز بعد از عمل، حاج آقا آمد و خیلی خوب برخورد کرد. بعد از یک ماه، آمدیم مشهد. هر روز از طرف بنیاد شهید، برای پانسمان می آمدند خانه. بعد از یک ماه رفتم سرکار. یک روز گیربکس ماشین را باز می کردم. رفتم توی چاله که گیربکس را بگیرم؛ میلة توی انگشتم، خورد به کف ماشین و رفت توی گوشت. جیغ زدم. بچه ها دویدند و بردندم بیمارستان امام حسین(ع). عکس گرفتند. گفتند جوش خورده. بردند اتاق عمل و میله را درآوردند.

آتش بازی

از بیمارستان آمدم بیرون و رفتم تعمیرگاه. اوستا گفت: «کجا؟» گفتم: «می روم جبهه.» آذر 1365، دوباره به جبهه رفتم. رسیدم اهواز و به مقر موقت لشکر ویژة شهدا در اهواز رفتم. بچه ها کم کم جمع شدند و پادگان حالت خاصی گرفت. من دیگر جزو نیروهای قدیمی تخریب شده بودم. گفتند: «یک دورة آموزش تخصصی انفجارات برگزار می شود. اگر مایل هستید، بیایید.» مسئول تخریب، آقای «سید حسین موسوی» از بچه های گلمکان بود. بعد از شهید بهاری، ایشان فرمانده شده بود. منطقة آموزش انفجارات، رحمانیه بود. از اهواز به سمت خرمشهر، حدود هشتاد کیلومتری، می پیچی سمت چپ و حدود ده کیلومتر می روی تا می رسی حاشیة کارون. آن جا محل یگان دریایی ویژة شهدا به فرماندهی شهید «علی اصغر محراب» بود. آن ها خودشان آموزش آبی خاکی داشتند. با فاصله از آن ها چادر زدیم، حدود چهل نفر بودیم. لشکر ویژه، اولین بار بود که می خواست به صورت صحرایی عمل کند، چون قبل از آن، همیشه در مناطق کوهستانی کردستان بود. دوره یک ماه طول کشید. آموزش های خیلی دشوار و سنگین با انواع مین و مواد منفجره، تی ان تی، سی4، سی3 و... پیش از این آموزش عمومی تخریب دیده بودیم؛ به همین دلیل مستقیم رفتند سر انفجارات که به شکل های مختلفی انجام می گرفت و بیش تر هدفش، ریختن ترس بچه ها بود. بعد گفتند: «منطقه ای که قرار است عملیات شود، آبی است و شاید لازم باشد توی آب انفجار انجام دهیم.» صبح به خط می شدیم، ورزش می کردیم و بعد صبحگاه بود که توی آن هم بساط آتش بازی به راه بود. گوشمان پر شده بود از انفجار. شب ها که بلند می شدیم، بیش تر بچه ها برای نماز شب به جاهای دنج پناه می بردند. اگر غیر از این بود، نمی توانستند کار کنند.

ماهی های موجی

به فاصلة دو متریِ هم، توی یک ستون می نشستیم. هر نفر یک مین ضد خودرو داشت. چاشنی را می گذاشتند و دستور انفجار می دادند. نفر اول، باید سریع فتیله را آتش می زد و می آمد کنار. نفر دوم، بعد سوم و... باید فتیله را بالای انگشت می گرفتیم و سیخ کبریت را به گوگرد کبریت می کشیدیم تا فتیله با جرقه روشن شود. در این حالت، یک نفر دیگر، چند لحظه قبل در دو متری، یک چاشنی را روشن کرده و آمده بود کنار ما؛ یعنی باید در حداقل زمان، فتیله را روشن و فرار می کردیم. یکی دیگر از کارها این بود که مین M19 آمریکایی با نوزده کیلو TNT را توی قایق می گذاشتیم و می رفتیم به سمت پل مخروبه ای که روی کارون بود. یکی از پایه هایش را منفجر می کردیم و برمی گشتیم. بعدها فهمیدیم مأموریتمان در «کربلای چهار»، این بوده که توی اروند، برویم طرف بصره و پلی که آن جا بود را منفجر کنیم. حتی کلت به ما دادند و آموزش های جنگ تن به تن. همین مین M19 را توی آب می انداختیم و منفجر می کردیم؛ بلافاصله سی ، چهل تا ماهی بزرگ نیم متری، موجی می شدند و می آمدند روی آب و قبل از این که بمیرند، صیدشان می کردیم. با این کار چندبار بچه های یگان دریایی را هم ماهی دادیم.

دهان های جُنبان

هر کس از اهواز می آمد، یکی از چیزهایی که می آورد، آدامس بود. شهید «موسوی» از اهواز آمده بود برای سرکشی، دید بچه ها در حال کار با مین، دهانشان می جنبد. گفت: «چی شده؟»

گفتیم: «آدامس می خوریم که موقع کار با مین تمرکز داشته باشیم.»

خیلی ناراحت شد و گفت: «قرآن می گوید «الا بذکرالله تطمئن القلوب» شما آدامس می جوید؟!»

از آن به بعد، هیچ کس آدامس نخورد.

دو آفتابه

یک آفتابه برای آب و یکی برای نفت داشتیم. یک شب صدای فریادی آمد. همه بیدار شدند و ریختند بیرون. یکی از بچه ها جای آفتابه آب، آن یکی را برداشته بود.

لو رفتیم

بعد از آموزش، ما را مستقیم بردند خرمشهر؛ توی همان ساختمان های بتنی که زیرزمین داشت. مقدمات عملیات «کربلای چهار» بود. شب اول عملیات، رفتیم تا نقطة رهایی. سنگری به ما دادند. آقای «مروندی»، مسئول گروهمان شد. بعد یک عکس هوایی آوردند و پلی را که قرار بود منفجر کنیم، نشان دادند. مواد منفجره هم از قبل آماده بود. کوله هایمان را پر از C4 کردیم و کلت و سرنیزه هم گرفتیم. قایق ها را توی آب انداختند و گفتند: «ساعت دوازده شب راه می افتیم. بخوابید، بیدارتان می کنیم.» ساعت پنج صبح بیدار شدیم. گفتند عملیات لو رفته است، منطقه را هم شیمیایی زده بودند. گفتند: «ماسک هایتان را بزنید.» بعد سریع ما را سوار ماشین کردند و برگشتیم.

سخت گذشت...

زمان زیادی نگذشت که آمادة «کربلای پنج» شدیم. آمدیم ساختمان های بتنی. توی آن عملیات، گردان ها عمل می کردند. هر گردانی دو، سه تخریبچی می خواست. ما انفجاراتی ها آماده کار بودیم. به ما بیش تر از همه سخت گذشت. بچه های دیگر می رفتند، کار می کردند و برمی گشتند، اما ما... شهید موسوی مسئول تخریب، یکسره توی خط بود و خوابش روی موتور. ما را نگه داشته بود، چون ما به اصطلاح، جزو انفجاراتی های خاص بودیم. وسواس عجیبی در نیرو دادن به خط داشتند، می گفتند: «نمی خواهیم بچه ها مفت شهید شوند.»

امان از «محراب»...

یک شب بالاخره آمدند سراغمان. خط عراق سنگرهای بتنی، نعل اسبی و مثلثی وحشتناکی داشت که اگر می افتادی داخلش، سالم بیرون نمی آمدی. از همه طرف چهارلول گذاشته بودند و درو می کردند، به این سنگرها، آرپی جی هم اثر نمی کرد. جلوی این ها هم میدان مین، آب، خورشیدی، سیم خاردارهای حلقوی و... گذاشته بودند. به ما گفتند: «ده نفر می خواهیم بروند که اگر یکی تیرخورد، نفر بعدی جایش را پر کند.» با خوشحالی ده نفر بلند شدیم و رفتیم فلکة امام رضا(ع).3 آن زمان دو طرف فلکه آب بود. وارد کانال های بتنی شدیم. از روی جنازه ها رد می شدیم. عراقی های زیادی کشته شده بودند، بچه های خودمان هم بودند. مسافت زیادی پیاده رفتیم، رسیدیم پشت خاکریزی که می خواستیم عمل کنیم. گلوله مثل باران می بارید، خیلی شدید بود. گفتند: «بمانید تا دستور بدهیم.» دو ساعت گذشت. گفتند: «برگردید.» بعدها فهمیدیم شهید «محراب» از آبی که سمت چپ خاکریز بود، اقدام کرده، سنگرها را دور زده و عراقی ها را خاموش کرده است. بچه ها بخش بعدی عملیات را شروع کردند و ما برگشتیم خرمشهر. یک ماه آماده باش بودیم و فقط خبرهای عملیات به ما می رسید. بعد آمدیم اهواز و جزو آخرین نفراتی بودیم که با ما تسویه حساب کردند.

سربازی بعد از جبهه

بهار1366 گفتم حالا که می خواهم بروم جبهه، مشمول بشوم. با دوستم که یک ژیان روباز داشت، رفتیم برای گرفتن دفترچه. شب همان جا خوابیدیم. باران گرفت و سرما خوردیم. دفترچه را گرفتم و مأمور شدم به سپاه. گفتند: «باید بروید آموزش.» گفتم: «من چند عملیات شرکت داشته ام، آموزش تخصصی تخریب دیده ام.» گفتند: «نمی شود.» مرا فرستادند پادگان امام رضا(ع) در سردادور4 و یک ماه آموزش تخصصی ادوات دیدم. دوشکا و خمپاره های 60، 80، 120 و توپ 106 و... بعد از آموزش، رفتیم ایلام، پادگان ظفر. موقع تقسیم نیرو، آن هایی که قبلاً جبهه آمده بودند و تخصص داشتند را جدا کردند. دوباره رفتم تخریب و بلافاصله فرستادند اهواز، پادگان شهید برونسی. مدتی با نیروهای آموزش دهنده بودم تا مأموریت دادند بروم جزیرة مجنون.

پلامین

«علی رضا حسین پور»5، مرا را برد کاسه جزیره. کاسه دست عراقی ها افتاده بود و یک جادة شنی بین ما و آن ها بود که هرکدام بر نصف جاده مسلط بودیم. مأموریت من این بود که جاده را منفجر کنم تا آب روی آن را بگیرد و عراقی ها نتوانند با تانک بیایند این طرف. برآورد کردم که با چه موادی و چه مقدار می توان آن جا را منفجر کرد. عراقی ها آن جا پلامین6 داشتند. کمی که رفتیم جلو، صدا زدم: «علی رضا کجایی؟» صدا رسید به عراقی و او هم شروع کرد پلامین زدن. یکی از پلامین ها خورد به کانال و ترکشش خورد به پشت پای حسین پور.

جزیرة موش ها

توی جزیره، شب ها غواص های عراقی می آمدند برای شناسایی. موش هایی هم بودند، چند برابر موش های معمولی. این ها روی نی ها می رفتند و خودشان را می انداختند پایین. ما فکر می کردیم غواص های عراقی هستند و رگبار می زدیم. بعضی وقت ها همین موش ها توی خواب، گوشت پاشنة پا را گاز می گرفتند.

زلزله

حدود دویست گالن بیست لیتری پودر آذر7 فراهم کردیم. پودر را چاشنی منفجر نمی کند. باید چاشنی را توی تی ان تی بگذاریم و تی ان تی که منفجر شد، پودرها هم منفجر می شود. گالن ها را بردیم توی کانال و دو طبقه چیدیم روی هم و فتیله کشی کردیم. برای انفجار هم چاشنی الکتریکی در نظر گرفتیم. قبل از شروع کار، شهید «اصغر نصیری»8 را که خیلی کوچک بود، گذاشته بودیم جلوی کانال و نیروهای گردان را گفتیم بروند عقب. به اصغر هم گفتیم مواظب باش نیروهای عراقی نیایند. آقای «رستگار» مشغول فتیله بندی بود. یک لحظه از کمر به پایین رفتم تا سرکشی کنم. یک نفر ازبچه ها تعریف کرد: «احساس کردم یک عراقی مسلح می آید. اما هر کار کردم، نتوانستم شلیک کنم، اسلحه گیر کرده بود. بعد که آن بنده خدا جلو آمد، دیدم شهید حسین عطاری است.» بالاخره انفجار را انجام دادیم. قدرت انفجار آن قدر بالا بود که کل منطقه را مثل زلزله لرزاند و آب بلافاصله جاری شد، توی همین کانال، آقای «باباشکری» با ما کار می کرد، شمالی بود و قدش نزدیک دو متر، خیلی منظم و مرتب بود. شب ها توی کیسه خواب می خوابیدیم، دیدم از توی کیسه خواب صدا می آید، باباشکری بود. داشت مسواک می زد.

سرسره بازی

یک شب پیش از عملیات «بیت المقدس سه»، شهید حسین عطاری صدا زد که مشکی باف بیا این جا برایم بخوان. رفت سجده و من مناجات حضرت امیر را خواندم. حسین، دوستی داشت به نام شهید «هاشمی»، از بچه های تخریب که با هم خیلی انس داشتند و قبلاً شهید شده بود. بعد از او، همیشه می گفت چرا خدا مرا به زور نگه داشته و نمی برد. شهادت توی رفتارش موج می زد. شب عملیات، شهید «عباس علی پور»، فرماندة گردان، دعوتمان کرد به گروهانشان. دعای توسل خواندم و رفتیم برای عملیات. هم زمان با بیت المقدس سه، قرار بود یک عملیات ایزایی در منطقه ای دیگر انجام شود تا نیروهای عراقی را ِبکشیم آن طرف. عملیات شروع شد. با دو گردان رفتیم سمت ارتفاع الاغ لو. برف سنگینی آمده بود و تا کمر می رفتیم توی برف. پای کار که رسیدیم، شهید «سپهبدی» توجیه مان کرد. رسیدیم به شش متری عراقی ها. تقریباً ارتفاع را گرفته بودیم، اما یک عراقی توی سنگر به شدت مقاومت می کرد و بچه ها را می زد. من، «ستوده» و «عقیده مند»، با هم بودیم؛ من وسط، ستوده سمت راست و عقیده مند سمت چپ. یک دفعه یک گلوله خورد به ستوده و شهید شد و بلافاصله یکی هم خورد به سر عقیده مند و او هم شهید شد. دیدم الآن مرا هم می زند. سرم را پایین گرفتم و بلند شدم که بروم به سمتش. یک دفعه یک گلوله خورد به کتفم و چون قوز کرده بودم، از آن طرف بیرون آمد. افتادم. چند لحظه بعد، بچه ها سنگر را خاموش کردند و مرا برداشتند که بیاورند عقب. خودم نشستم روی برف ها و سرسره بازی آمدم پایین و سوار آمبولانسم کردند و آوردند عقب. توی آمبولانس، به هوش بودم، اما همین که رسیدیم، بی هوش شدم. بعد فهمیدم که همان جا توی بیمارستان صحرایی جراحی ام کرده اند. در آن عملیات بچه های تخریب خیلی شهید دادند. مرا آوردند تبریز و بعد مشهد. توی مشهد هم سرپایی پانسمانم کردند و آمدم خانه.

گریه شهادت

بلافاصله بعد از بهبودی، برگشتم پادگان ظفر. آن جا شنیدیم امام گفته اند: «به همین زودی باب جهاد بسته می شود.» بعضی ها مثل شهید «محمد کبیری»، به شدت گریه می کردند، بعضی ها هم توی بُهت فرو رفته و متحیر شده بودند. بچه ها فکر می کردند که جا مانده اند و باب شهادت به زودی بسته خواهد شد.

محافظ بی حفاظ

بعد از مدتی رفتیم خرمال9 جادة سید صادق عراق، برای یک انفجار دیگر. این دفعه آقای «کرمانی» ما را برد. قرار بود جاده ای آسفالته را منهدم کنیم تا تانک های عراقی نتوانند عبور کنند. رفتیم منطقه، توجیه شدیم و قبل از کار، دعای توسل باحالی خواندیم و راه افتادیم. تا دو، سه شب آن جا کار کردیم. وسط جاده را کندیم و پودر آذر ریختیم و بعد منفجر کردیم. آن جا «عبداللهی» و کبیری محافظ من بودند. بعد از انفجار، برگشتیم. شب بعد، کبیری رفته بود مین کاری، همان جا خمپاره ای آمده بود و مستقیم خورده بود کنارش و شهید شده بود.

عارف شانزده ساله

شهید کبیری یک عارف شانزده سالة به تمام معنا بود. بیست کیلومتری ظفر، پادگانی به نام «فاضل حسینی» است. خیلی منطقة سردی است. شب ها سه، چهار تا پتو می انداختیم تا گرم شویم، اما ایشان یک پتو بیش تر نمی انداخت. جثة ضعیفی هم داشت. می گفتم: «محمد، سرما می خوری.» می گفت: «نه، اگر گرم شوم، نمی توانم برای نماز شب بلند شوم.» از آن هایی بود که دائم توی فکرند. می گفتیم: «این قدر فکر نکن، یا خودش می آید، یا نامه اش یا خبر مرگش!»

سیم تله های علف پوش

آن جا که بودیم، می خواستند جایی را پاک سازی کنند. منطقه ای پر از مین های M16 و والمری که سیم تله هایش توی علف های تازه سبز شده فرو رفته و وحشتناک شده بود. توی سنگر نشسته بودم. بچه ها را دیدم. گفتم: «مرا هم ببرید.» قبول نکردند و رفتند، «ساقی» و «براتی» بودند. یکی از بچه های گردان را هم بردند که علف ها را درو کند. این بندة خدا، حواسش نبوده و دستش به یکی از شاخک ها می خورد و منفجر می شود. وقتی جنازه اش را آوردند، تکه تکه شده بود.

سازندگی و فراموشی

تا ده سال بعد از جنگ، هرکاری که می کردیم، جبهه ای بود. ازدواج، کار و... بچه های تخریب تا همین اواخر جلسة منظمی داشتند و هر سال چند بار می رفتیم مناطق جنگی، اما جامعه یکی، دو سال بعد، اُفت شدیدی از فضای جنگ پیدا کرد. فضای ساخت و ساز شروع شده بود و ارزش های جنگ به فراموشی می رفت.

جهاد سازندگی

برای کار، همه جا پذیرش داشت. سپاه، شرکت گاز و بیش تر ادارات دیگر. تحقیق کردم، گفتند جهاد سازندگی توی روستاها کار دارد. یکی از بچه های جبهه معرفی کرد و رفتم جهاد. یک سال اول کلات بودم و شب و روز کار می کردیم.

اندوه، زدوده شد...

توی ساختمان جهاد، چهارراه نخ ریسی، کنار بیمارستان امدادی بودیم. صبح که آمدم سرکار، دیدم ولوله است، بچه ها گریه می کردند. خبر فوت امام را شنیدم. همه شوکه شدیم. بلافاصله مینی بوسی راه انداختیم و رفتیم مصلای تهران، بدن امام آن جا بود. تشییع جنازه و شب دفن امام را هم بودیم. همان جا خبر انتصاب آقا را شنیدیم، خیلی زیبا بود و مقداری از اندوه فقدان امام را از بین برد.

در جست وجوی روحیه جهادی

دورة اصلاحات که بحث ادغام جهاد سازندگی وکشاورزی مطرح شد، بچه های جهاد که بیش ترشان رزمنده بودند، خیلی مقاومت کردند. ما عقیده داشتیم بنیان گذار جهاد، امام است و نباید به ترکیب جهادی اش دست زد، چون ممکن است روحیة جهادی کم رنگ شود. بعد از ادغام، در بیش تر بخش ها این اتفاق افتاد؛ اما ما در بخش ماشین آلات سعی کردیم هم چنان روحیة جهادی را زنده نگه داریم؛ مثلاً ماشین های دولتی را که از آن ها استفاده های شخصی می شد، پس گرفتیم.

پی نوشت ها:

1. فرمانده گردان یاسین، واحد تخریب لشکر 21 امام رضا(ع) که به اخلاص و شجاعت در جنگ معروف بود.

2. نوعی آش مشهدی که ماده اصلی تشکیل دهنده اش، گوشت گوسفند، حبوبات و ریشه درخت گردو است.

3. عراق سنگر بتنی دایره شکل و بسیار محکمی را وسط جادة شلمچه نصب کرده بود. بعد از تصرف، بچه های مشهد نام آن جا را گذاشتند فلکه امام رضا(ع)؛ به این دلیل که معتقد بودند، امام رضا(ع) از حدود شلمچه وارد ایران شده اند.

4. منطقه ای نظامی، متعلق به ارتش در مشهد که آن زمان در اختیار سپاه بود.

5. یکی از بچه های قدیمی تخریب، مستقر در جزیرة مجنون.

6. سلاحی که گلوله اش مثل تخم مرغ است، بدون آتش عقبه و خیلی سبک و راحت شلیک می کند.

7. مواد منفجره ای مثل ارزن.

8. از بچه های مصلی بود و خیلی شرّ و شیرین. موقعی که داشتیم می رفتیم کربلای پنج، عقب لندکروز ادای لبوفروش ها را درمی آورد. بار آخری که آمده بود جبهه، مادرش را تهران گذاشته بود و گفته بود: «شما این جا باش، من می روم منطقه و برمی گردم.» در همان عملیات شهید شد.

9. منطقه ای در خاک عراق.

شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.

bultannews@gmail.com

نظر شما

آخرین اخبار

پربازدید ها

پربحث ترین عناوین