کد خبر: ۴۷۳۴۴۲
تاریخ انتشار:
هیچ‌گاه نمی‌توانستم حق خودم را بگیرم؛

تغییر کردم نه!

آن‌ها مرا به مطالعه برخی کتاب‌ها در این خصوص وادار کردند و اوضاعم رفته‌رفته کمی بهتر شد، اما هنوز به سر منزل مقصود نرسیده بودم تا این‌که راهی خدمت سربازی شدم و آن‌جا متوجه شدم که باید به خیلی‌ها نه بگویم تا اموراتم بگذرد!
تغییر کردم نه!گروه اجتماعی: از همان دوران کودکی باج می‌دادم و هیچ‌گاه نمی‌توانستم حق خودم را بگیرم؛ این کار برایم فرقی نمی‌کرد! دوست‌هایم، فامیل، پدر و مادرم، خواهر و برادر بزرگترم و خواهر کوچکترم از این قاعده مستثنا بنودند و من قدرت نه گفتن به آن‌ها را نداشتم، به همین دلیل همیشه مجبور بودم حرف‌هایشان را گوش بدهم و بیگاری هم بکشیم! کسی هم به فکر این مشکلم نبود و همه راضی بودند چون به نفعشان بود که یک نفر «بله‌قربان‌گو» داشته باشند و هرچه می‌خواهند به او تحمیل کنند و من هم همان فرد مورد نظر آن‌ها بودم! پدر و مادرم که دلشان برایم می‌سوخت، از 15 سالگی به بعد دائم نصیحتم می‌کردند تا شاید به خودم بیایم و کمتر بله و چشم بگویم و بتوانم قدرت «نه گفتن» را پیدا کنم.

به گزارش بولتن نیوز به نقل از مجله روز های زندگی، آن‌ها مرا به مطالعه برخی کتاب‌ها در این خصوص وادار کردند و اوضاعم رفته‌رفته کمی بهتر شد، اما هنوز به سر منزل مقصود نرسیده بودم تا این‌که راهی خدمت سربازی شدم و آن‌جا متوجه شدم که باید به خیلی‌ها نه بگویم تا اموراتم بگذرد!

بعد از خدمت سربازی، چون در شرکت پدرم مشغول به کار شدم، خیلی زود هوای زن گرفتن به سرم زد و حدود یک سال بعد در حالی که فقط 23 سالم بود، پای سفره عقد با ریحانه نشستم. از آن‌جا که نوع رفتار باج‌دادنی من به طور کامل اصلاح نشده و از سوی دیگر، مادرم هم کمی اهل دخالت در زندگی مشترکمان بود، زندگی خوب و خوشی را با ریحانه تجربه نکردم. او دائم با مادرم درگیر بود و من هم نمی‌دانستم طرف کدام یک را بگیرم؛ گاهی به حمایت از مادرم با زنم دعوا می‌کردم و گاهی به حمایت از ریحانه به مادرم می‌توپیدم تا این رفتار دوگانه‌ام، روز به روز باعث فروپاشی زندگی مشترکم شود. من که فکر می‌کردم زندگی مشترک خیلی ساده است، زود به بن‌بست رسیدم و با ریحانه توافق کردم که از هم جدا شویم. ریحانه هم خسته شده بود و نمی‌توانست چنین اوضاع و احوالی را تحمل کند، بنابراین خیلی زود به خواسته‌ام تن داد و به صورت توافقی از یکدیگر جدا شدیم. در ذهن خودم، دنیای بعد از طلاق را دنیایی راحت و به دور از دغدغه تصور می‌کردم، چون دیگر مجبور نبودم به پدر و مادرم یا همسرم بله و چشم بگویم یا حتماً در کنار آن‌ها زندگی کنم، ولی نوع رفتار و اخلاق من از کودکی، جوری بود که باید حتی به یک نفر هم شده باج می‌دادم! قاطعیت در کارها، به صورت ذاتی در وجود من نبود و نمی‌توانستم حرفم را چه در محیط کار، چه در محیط زندگی و چه در میان دوستان و آشنایانم به کرسی بنشانم. یک شکست در زندگی مشترک و ادامه همان روند سابق باج دادن به این و آن باعث شد تا به فکر حل مشکلات بزرگ زندگی‌ام بیافتم که مهم‌ترین آن‌ها، نداشتن قدرت «نه گفتن» بود. تصمیم گرفتم برای درمان دردهای ذاتی‌ام که بچگی آزام می‌داد. و البته در کودکی نمی‌دانستم که چقدر به ضررم تمام می‌شود، نزد روان‌شناس بروم تا با مشورت او بتوانم کمی بر مشکلات زندگی‌ام چیره شوم. روان‌شناس در همان جلسه اول تشخیص داد که من با الگوی انفعال و سازش با همه، رشد و پرورش یافته‌ام که باعث شده تا زندگی‌ام پر از باج دادن به این و آن باشد. او دومین موردی را که باعث همه مشکلات در زندگی‌ام شده، ارتباط ضعیف من با محیط جامعه و خانواده، به دلیل عدم آموزش‌های صحیح و اصولی دانست.

تغییر کردم نه! 

در جلسه‌های بعدی مشاوره، روان‌شناس به من آموزش داد که چگونه با مسائل و مشکلات سر راهم برخورد قاطعانه داشته باشم تا بتوانم گلیم خودم را از آب بیرون بکشم. او به من یاد داد که وقتی بین تقاضاهای خودم و طرف مقابلم قرار گرفتم، باید براساس عقل و منطق، آن‌چه را که به صلاحم است با قاطعیت هر چه تمام‌تر انجام دهم تا باعث سوء استفاده دیگران نشوم. البته او دائم تأکید داشت که این نوع قاطعیت‌ها شاید همراه با خشونت و پرخاشگری باشد. کم‌کم یاد گرفتم که باید احساسات و حرف دلم را واضح و رسا برای همه مطرح کنم و وقتی احساس می‌کنم که طرف مقابلم قصد سودجویی یا سوءاستفاده از مرا دارد، مقابلش سکوت نکنم.

روان‌شناس نکات مهم دیگری را هم به من گوشزد کرد که با عمل به آن‌ها توانستم رنگ و روی زندگی‌ام را از مطیع و رام بودن با همان «بله‌قربان‌گو» بودن، به افکار و رفتاری منطقی مانند اکثر مردم تبدیل کنم، البته هنوز ایرادهایی در نحوۀ زندگی‌ام و تعامل با دیگران وجود داشت که باید کم‌کم آن‌ها را اصلاح می‌کردم تا بتوانم زندگی راحت و عادی را تجربه کنم، اما واقعاً تغییر کرده بودم. وقتی اوضاع و احوال روحی و فکری‌ام کمی رو به راه شد، تصمیم گرفتم تا بار دیگر یک زندگی مشترک را این بار با سبک و سیاقی جدید و به دور از تنش‌های زندگی قبلی‌ام تجربه کنم تا از تنهایی دربیایم. با مادرم اتمام حجت کردم تا دیگر در زندگی منم دخالت نکند و نگذارد حرمت‌ها شکسته شود. پدرم که دوست داشت زندگی من سر و سامانی بگیرد، در این مورد از من حمایت کرد و مادرم مجبور شد قول بدهد که دیگر دخالتی در زندگی مشترک من نداشته باشد. دیگر برای خودم و افکارم ارزش قائل بودم و سفت و سخت در مقابل خواسته‌های بیجای دیگران مقاومت می‌کردم و زیر بار حرف‌های زور آن‌ها نمی‌رفتم تا بتوانم روزهای خوبی را برای خودم رقم بزنم.

پریچهر که یک زندگی مشترک ناموفق را سپری کرده بود، همسایه‌مان بود و از بچگی او را می‌شناختم؛ تا جایی که یادم می‌آمد، با آن‌که یک سال از من کوچک‌تر بود، همیشه به من یاد می‌داد که به همه بله و چشم نگویم و از کسی نترسم. همین خصوصیات اخلاقی‌اش باعث شده بود وقتی از مادرم شنید که دچار تحول شده‌ام، به گفته مادرم، خوشحال و خندان شود. وقتی مادرم این را برایم تعریف کرد، فکر ازدواج با پریچهر به سرم زد. موضوع را با مادرم در میان گذاشتم و او هم با توجه به شناختی که از اخلاق و روحیات پریچهر داشت، خوشحال از انتخابم، به سرعت بند و بساط خواستگاری را راه انداخت و یک هفته بعد هم جواب بله را از پریچهر و خانواده‌اش گرفتیم.

الان که سرگذشتم را برایتان می‌نویسم، پنج سال از زندگی مشترک من و پریچهر می‌گذرد و سه فرزند هم داریم اما آن‌چه باعث شده تا همسرم همیشه از من تعریف کند، قاطعیت بی‌نظیر و ملایمت بی‌مثال در مواقع مختلف است که مورد تحسین اوست.

برای مشاهده مطالب اجتماعی ما را در کانال بولتن اجتماعی دنبال کنیدbultansocial@

شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.

bultannews@gmail.com

نظر شما

آخرین اخبار

پربازدید ها

پربحث ترین عناوین