کد خبر: ۴۶۸۲۷۰
تاریخ انتشار:

معجزه مادر

پزشک بخش اورژانس بهش گفته بود یکی از علایم ام‌اس دوبینی است حالش بد شده بود می‌رفت حیاط گریه می‌کرد و با چشمای الکی شاد بر می‌گشت پیش من صبح که جواب ام‌آرآی اومد دکترم گفت یه تومور تو سرشه خیلی خطرناکه
معجزه مادرگروه اجتماعی: توی آشپزخانه پشت میز نشسته دایم با انگشتش پلک سمت چپش را می‌کشه با ناخن‌هایش روی گونه‌اش ضربه می‌زنه... بهش خیره می‌شم و می‌گم داری چیکار می‌کنی می‌گه حس می‌کنم بی‌حس شده
می‌گم کل صورتت
به گزارش بولتن نیوز به نقل از مجله خانواده سبز، می‌گه نه، پلک سمت چپم سنگین شده، صورتم هم گِز گز می‌کنه
می‌گم خب واست وقت مغز و اعصاب می‌گیرم نگران نباش
سریع یه لقمه نون و پنیر واسم می‌گیره و می‌گه تو سرت خوبه دخترم
می‌گم آره من خوبم، دیگه خوب شدم نگران نباش
دکتر واسش ام آر آی نوشته، خودش حدس می‌زنه ام‌اس گرفته باشه
هی به من نگاه می‌کنه و می‌گه اگه بگه ام‌اس دارم اصلا ناراحت نمی‌شم
می‌گم چرا هی داری راجع بهش فکر می‌کنی
می‌گه من جوونی‌مو کردم، به خدا اگه بگن ام‌اس داری اصلا ناراحت نمی‌شم، همین که تو الان خوبی واسم کافیه
... دکتر بهش می‌گه منم حدس می‌زدم ام‌اس داشته باشی، اما افسردگی شدید گرفتی
روز اولی که من حالم خیلی بد شده بود و همه چی رو دو تا می‌دیدم بهم گفت از بس غذا نمی‌خوری فشارت افتاده به زور یه شکلات ته حلق من کرد
اما دکتر گفت حالش خوب نیست و باید بستری بشه... من و او بودیم.
دو تایی خیلی گریه کردیم باید اورژانسی ام‌آرآی می‌دادم.
پزشک بخش اورژانس بهش گفته بود یکی از علایم ام‌اس دوبینی است حالش بد شده بود می‌رفت حیاط گریه می‌کرد و با چشمای الکی شاد بر می‌گشت پیش من صبح که جواب ام‌آرآی اومد دکترم گفت یه تومور تو سرشه خیلی خطرناکه
من از دور داشتم نگاهشون می‌کردم... یهو دیدم مثل یه درخت که با تیر ریشه‌اش رو زمین افتاد رو زمین
حالش خوب نبود... گریه می‌کردم اما می‌گفت آروم باش...
می‌گفتم یعنی موهام رو از ته می‌زنن
می‌گفت دوباره بلند می شه
عصر روز بعد دکتر گفت تومور نبوده یه کلاف هست که توی پنجاه درصد آدم‌ها ههست...
نیازی به عمل نداری... اما باید حالا حالاها بمونی تا فشار مغزیت رو بیاریم پایین
من رو تخت بودم و اون کنار تخت خیره به چشمای من... چندین بار آب نخاعم رو کشیدن... اما خوب نمی‌شدم... دوباره خواستن شَنت بذارن تو کمرم تا فشار مغزم کنترل بشه
گفتم اگه عمل نکنم چی؟
گفتم چشمات رو خیلی دوست داری
گفتم نقاشی می‌کشم، شعر می‌نویسم، کتاب می‌خونم

معجزه مادر

گفتن اگه عملت نکنیم دیگه نمی‌بینی
من به لطف داروهای آرام بخشم ذهنم پوچ بود
اما او، هم؛ جای من درد می‌کشید، هم ناله می‌کرد، هم گریه می‌کرد، هم جلوی چشمای من می‌خندید...
شب قدر بود... قرار شد بعد بیست و یکم عملم کنن
اون دائم، اشک می‌ریخت و می‌گفت من باید معجزه خدا رو ببینم... مگه معجزه تو قصه‌ها است... مگه فقط واسه بقیه است... معجزه من خوب شدن تو هست...
بی قرار بود... ساعت دو قرار شد برم اتاق عمل... گریه می‌کردم و می‌ترسیدم... گریه می‌کرد و به من می‌خندید
شش صبح بود... دکترم اومد بالای سرم گفت قبلش باید ببینم وضعیت بینایی‌ات به کجا رسیده؟
باید می‌رفتم و تست بینایی می‌دادم...
بعد از بیست و یک روز باید چهل دقیقه می‌نشستم و سرم رو روی تنم نگه می‌داشتم
فریاد می‌زدم که نمی‌تونم... التماسم می‌کرد که طاقت بیار
ساعت یازده جواب آماده شد
گفتن عصب چشماش داره ترمیم می‌شه... یعنی با چند بار آب نخاع کشیدن می‌شه تا یک ماه عملنکرد معجزه شد... شب عید فطر بعد یک ماه برگشتیم خونه
بهش می‌گم خیالت راحت شد ام‌اس نداری
می‌زنه زیر گریه می‌گه خیالم راحته، تو حالت خوبه؟
پنج ماهه از اون روزای سخت من گذشته... حالا اون حالش خوب نیست... دائم تو فکر می‌ره...
دائم نگران می شه... گریه می‌کنه و بی قرار می‌شه... مشت مشت قرص ته گلوش می‌ریزه، اما نمی دونم چرا من نمی‌تونم مثل اون خوب باشم...
پا به پاش بنشینم، راه بیام... چرا نمی‌تونم حالش رو خوب کنم
اما اون حال منو خوب کرد
دکتر گفته بعد از یک ماه داروهاشو کم می‌کنه... حالش بهتر می‌شه
همه می‌گن وقتی ارسلان پسر الناز خواهرم به دنیا بیاد حالش خوب می‌شه.
اما من می‌دونم اون خسته است... از نگران بودن... از دلواپس بودن
شاید اون هم به یکی مثل خودش نیاز داره
به یه مادر 
کاش بتونم مادرش بشم!! 

برای مشاهده مطالب اجتماعی ما را در کانال بولتن اجتماعی دنبال کنیدbultansocial@

شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.

bultannews@gmail.com

نظر شما

آخرین اخبار

پربازدید ها

پربحث ترین عناوین