اين روزها بيش از پيش از سعدي شنيديم؛ شيخ مصلحالدين سعدي استاد ملك سخن
كه بوستان و گلستانش بر تارك ادب جهان ميدرخشد. جهانيان اصولاً اين شاعر
پارسيگوي فيلسوف منش را با شعري بسيار مشهور ميشناسد؛ «تن آدمي شريف است
به جان آدميت/ نه همين لباس زيباست نشان آدميت»
اگرچه سياسيون غرب از همين شعر بهرهبرداريهاي خودشان را داشتهاند،
بر سر در صنوف شعاري خود اين گوهر پارسي را رسم كردهاند و ادعا دارند كه
چنين مشياي را در دنياي بشريت دنبال ميكنند، اما شواهد حاكي از اين است
كه تمدن غربي به سالها زمان نياز دارد تا مفهوم چنين شعري يا بسياري ديگر
از اشعار خردگرايانه فارسي را درك كند. براي تأييد اين گفته به شعر ديگري
از قلههاي ادب فارسي رجوع ميكنيم؛ «اي برادر تو همه انديشهاي/ مابقي خود
استخوان و ريشهاي». دوست شاعر اهل دلي در بياني ساده و محاورهاي برخلاف
يونانيان كه چهار عدد گنگ را نماد تمدن ميدانند، نماد تمدن ايراني
جلوههاي دروني دارد. او ميگفت تمدن ما حافظ است. تمدن ما مولاناست. تمدن
ما عطار و سعدي و حكيم سنايي و فردوسي است. حالا كه به گفته او خوب
ميانديشم، ميبينم سخنش دور از منطق نبوده است. زيرا هر آنچه از خداپرستي
و ميهنپرستي و عرفان و اخلاق و كلام و شور و عشق و انسانيت در تمدن كهن
ايراني وجودداشته است، به زبان شعر و در زبان شعر تجلي و تبلور يافته است.
به راستي هم ميتوان همه جلوههاي ظاهري و روساختي تمدن ازجمله معماري،
تاريخ و سنگ نبشته و جغرافياي مدني و قدمت آداب و رسوم و هرانگاره ديگر را
در شعر ديد. اما كيفيتي كه ادبيات ايران به عنوان وجهه تمدني ايجاد كرده
است، در هيچ كشوري از دنيا ديده نميشود.
ادبيات ما رويكردي را محور قرار داده است كه تمام نشانههاي تمدني به
شيوه دروني، فني و زيرساختي در دنياي مفاهيم ساخته و پرداخته شود.
قلعهاي عظيم و سترگ كه به قول شاعر از باد و باران در گزند نباشد.
علاوه بر همه اين ويژگيها محتوا، بيان و القاي پيامي پاك و انساني در
ادبيات ايران نهفته است كه بشر ديروز و امروز و هزارههاي فرادست را به
اخلاق و انسانيت فرا ميخواند. رمز و راز اين ويژگي در عشق نهفته است؛ به
قول لسانالغيب، شاعر نامدار شيراز؛ «از صداي سخن عشق نديدم خوشتر/ يادگاري
كه در اين گنبد دوار بماند»
ادبيات خيلي از جاهاي جهان چنين كيفيتي ندارد. بشر را به اخلاق دعوت
نميكند، در نتيجه ماندگاري آن ادبيات هم به ماندگاري ادبيات حافظ و سعدي و
مولانا نيست. منتقدان ادبيات غرب عموماً تاريخچه ادبيات را به دو اپيزود
زماني تقسيم ميكنند. ادبيات دوران استعمار و ادبيات پس از استعمار.
به گفته آنان ادبيات پس از استعمار و بيشتر در كشورهاي لاتين نمود پيدا
ميكند و همچون ابزاري شگرف مدلهاي ارتباطي شمال و جنوب و شرق و غرب را
كه همواره بين جهان اول و جهان سوم فاصلهاي عميق ايجاد كرده، از بين
ميبرد. چنين رويكردي كه كشورهاي رهايافته از يوغ استعمار توانستهاند با
ادبيات و شعرو داستان مبارزهاي را عليه قدرتهاي استعماري در پيش بگيرند،
جاي تأمل دارد. اما هيچكدام از اين سبكها و مكاتب ادبي در مقابل ادبيات
ايران مورد مقايسه قرار نگرفته است. نهتنها پژوهشگران و منتقدان ادبيات
غرب بلكه بسياري از نويسندگان نامدار آن ديار از ادب ايراني به عنوان
كيفيتي ماورايي و دستنايافتني ياد كردهاند. آنها با ديدن اشعار قلههاي
ادبي، ما همواره ستايشي بيبديل داشتهاند و تمامي اين كيفيتهاي برتر در
ادبيات ما ريشه در دعوت بشر به انسانيت و دوستي است.