کد خبر: ۴۵۳۲۷۷
تاریخ انتشار:
خاطرات ازدواج؛

باران

بعد از مرگ پدر، با این که مادر هنوز جوان بود و حتی از وضع مالی بسیار خوبی هم برخوردار بود و به راحتی می‌توانست دوباره شوهر کند، اما او همه زمان و وقت و فکر خود را روی تربیت سه دخترش متمرکز کرد و تصمیم گرفت تا به بچه‌هایش رسیدگی کند
باران

گروه اجتماعی: ما خانواده بسیار عجیب و غریبی بودیم... عجیب و غریب نه به معنای این که چیز خاص یا نادری بودیم، نه... بلکه به این معنا که ما سه دختر که در واقع فرزندان آن خانه و خانواده محسوب می شدیم به شدت وابسته به مادرمان بودیم... شاید وابستگی کلمه مناسبی نباشد و بهتر است بگویم زیر نظر مادر بودیم و صد البته این که هیچ کدام از ما هم کوچک‌ترین گله و شکایتی از این موضوع نداشتیم.

به گزارش بولتن نیوز به نقل از مجله خانواده سبز، من سه ساله و بزرگ‌ترین خواهرم سیزده ساله بود که پدرمان در یک تصادف رانندگی در جاده‌ای در شمال فوت کرد... پدرمان استاد دانشگاه و دکترای فیزیک داشت و ما از خانواده بسیار فرهیخته و با کمالاتی به حساب می‌آمدیم... مادرم نیز دختر یک جراح مغز و اعصاب بود و برای همین از همان بدو تولد تحت برنامه‌ای خاص مورد تعلیم و تربیت قرار گرفته بودیم... اما به هر روی دست و تقدیر روزگار به این شکل بود که پدر ما را خیلی زود ترک کند و به دیار باقی بشتابد.

بعد از مرگ پدر، با این که مادر هنوز جوان بود و حتی از وضع مالی بسیار خوبی هم برخوردار بود و به راحتی می‌توانست دوباره شوهر کند، اما او همه زمان و وقت و فکر خود را روی تربیت سه دخترش متمرکز کرد و تصمیم گرفت تا به بچه‌هایش رسیدگی کند... مادر خود را نسبت به ما به شدت مسئول می‌دید و ما سه نفر هم وقتی چنین از خودگذشتگی را از مادرمان می‌دیدیم، تمام تلاش و همت خود را به کار بستیم تا مادر را رو سفید کنیم و همین شد که هر سه نفر ما، کوچک‌ترین مسئله زندگی‌مان را به مادرمان می‌گفتیم... برای همین مادر تمام دوستان ما را می‌شناخت هر کجا که می‌خواستیم برویم اول از همه به مادر گزارش می‌دادیم او بود که صلاح می‌دید ما به فلان جا برویم یا نرویم.

خیلی‌ها ما سه نفر یعنی شادی و شراره و شیما را متهم به بچه‌ننه بودن می‌کردند و در مدرسه بارها مورد تمسخر سایرین قرار گرفتیم، اما هیچ چیز این موارد برای ما مهم نبود و حتی برای من مهم نبود که تا ترم دوم دانشگاه مادرم مرا به دانشگاه می‌برد و مانند دوران مدرسه از استادهایم وضعیت درسی‌ام را جویا می‌شود... هیچ کدام این موارد برای من مهم نبود، چون می‌دانستم تمام این موارد از ته دل و وجود مادر نشات گرفته است و همین بود که باعث شد شادی و شراره به مدارج عالی تحصیلی دست پیدا کنند و بهترین شوهرها هم نصیب آنها شود و زندگی‌های بسیار موفقی را تشکیل بدهند. من از همان دوران دبیرستان عاشق رشته روان‌شناسی بودم و برای همین در دانشگاه و موقع انتخاب رشته هم روی این رشته تاکید بسیار زیادی داشتم و در نهایت هم در همان رشته قبول شدم و بعد از فارغ‌التحصیلی هم در این حین که خود را برای فوق‌لیسانس آماده می‌کردم، در کلینیک مشاوره‌ای ساعت‌های کارآموزی خود را پر می‌کردم تا این که یک شب سرد پاییزی که باران بسیار تندی هم می‌آمد زندگی من مسیر دیگری به خود گرفت.

آن شب تا ساعت هشت مراجعه کننده داشتیم و وقتی که از کلینیک بیرون آمدم متوجه شدم که باران بسیار تندی می‌آید و در نتیجه این باران و ساعت اوج ترافیک، خیابان‌ها قفل شده بود.

به سر خیابان که رسیدیم دیدم جمعیت بسیار زیادی منتظر تاکسی هستند و از آن سو هم، هیچ تاکسی به علت ترافیک مسافر سوار نمی‌کرد... برای همین به محض این که تک و توک ماشینی برای سوار کردن مسافر ترمز می‌زد جمعیت بسیار زیادی به سمت او هجوم می‌بردند و در نتیجه وضعیت بدی شکل گرفته بود. در همان اوضاع در حالی که به شدت خیس شده بودم ماشینی ایستاد تا مسافر سوار کند... خواستم به سمت آن بروم، اما آنقدر جمعیت زیادی به سمت او حمله کرده بودند که عملا راهی برای من نبود... مستاصل به اطراف نگاه کردم و دیدم ماشین دیگری پشت او ایستاده است... برای همین قبل از این که کسی متوجه آن ماشین شود به سمت آن شیرجه زدم و دربستی گفتم و سوار ماشین شدم.

راننده جوان بسیار خوش‌چهره و با کمالات و آرامی بود و با لبخند گفت که کجا تشریف می‌برید و من نیز آدرس خانه‌مان ا به او گفتم.

زمانی که به جلوی درب خانه رسیدم، از او تشکر کردم و خواستم تا کرایه‌ام را بگوید که او خنده‌ای کرد و گفت اصلا مسافرکش نیست و تنها به واسطه تاکسی جلویی که ایستاده بود تا مسافر سوار کند، او نیز ترمز کرده بود و منتظر بود تا حرکت کند... اما وقتی من با آن وضعیت و خیس سوار شدم، دلش نیامد که نگوید مسافرکش نیست و تصمیم گرفت تا مرا به مقصد برساند و در طول مسیر هم چیزی نگفته بود تا خدای ناکرده من فکر بد به ذهنم نرسد.

باران

از شنیدن حرف‌های او وا رفتم و شرمندگی من زمانی بیشتر شد که فهمیدم مقصد او شرق بوده و من او را تا غرب‌ترین نقطه کشانده بودم... او که متوجه شده بود من شرمنده شده‌ام با خنده گفت که اصلا مشکلی نیست و بعد هم کارت ویزیتش را بیرون آورد و در حالی که آن را به من می‌داد گفت که هر کاری هم اگر بود در خدمت است.

وقتی نگاهی به کارت انداختم، از تعجب خشک شدم... او دکتر روان‌شناس بود... بعد از این که کلی از او تشکر کردم از ماشین پیاده شدم و به محض این که به خانه رسیدم ماجرا را برای مادر تعریف کردم و قرار شد تا یک روز برای تشکر از او به مطبش برویم.

دو روز بعد من و مادر در حالی که جعبه شیرینی در دست داشتیم به مطب او رفتیم و او نیز بلافاصله مرا شناخت.

من و مادر نیم ساعتی آنجا بودیم... پرویز اولین غریبه‌ای بود که می‌دیدم مادر خیلی زود با او راحت شده و به او اعتماد کرده و بعد هم که بیرون آمدیم شروع به تعریف کردن از شخصیت او کرد.

اما، درست سه روز بعد بود که تلفن خانه زنگ خورد و مادر پرویز می‌خواست تا قرار خواستگاری بگذارد و برایم جالب بود که مادر برای اولین بار بدون آنکه شناخت کاملی از طرف مقابل داشته باشد موافقت خود را اعلام کرد و بعد مراسم خواستگاری برگزار شد و به مرور ما متوجه شدیم که آنها چقدر خانواده با شخصیتی هستند و بعد از شش ماه عروسی من و پرویز شکل گرفت. (در واقع از آشنایی تا خواستگاری تنها ۵ روز طول کشید).

امروز ده سال از آن روزها می‌گذرد و من و پرویز در کنار دو فرزندمان در اوج خوشبختی هستیم... اما در تمام طول این ده سال هم من و هم پرویز در روزهای بارانی به واسطه نعمت الهی که مسبب پیوند ما دو نفر شد همیشه در طول مسیر افرادی را که منتظر تاکسی هستند سوار می‌کنیم و به مقصد می‌رسانیم!!

برای مشاهده مطالب اجتماعی ما را در کانال بولتن اجتماعی دنبال کنیدbultansocial@

شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.

bultannews@gmail.com

نظر شما

آخرین اخبار

پربازدید ها

پربحث ترین عناوین