کد خبر: ۳۶۳۶۶۰
تاریخ انتشار:

ماجرای آنانی که از برزخ بازگشتند

در این گزارش پنج قسمت نخست ماجرای بازگشت از دنیای مردگان را می‌خوانید.
به گزارش بولتن نیوز، در این گزارش پنج قسمت نخست ماجرای بازگشت از دنیای مردگان را می‌خوانید.

**قسمت اول/مردی که 24 ساعت در سردخانه بود

بوده‌اند انسان‌هايی كه چند ساعت و حتی سه روز پس از مرگ زنده شده‌اند و اظهارات آنها در حالی كه همه تصور می‌كرده‌اند برای هميشه كالبد خاكی را ترك گفته‌اند، دستمايه گزارش‌ها و فيلم‌هايی شده كه مخاطبان را به فكر فرو برده است.

برخی زندگی پس از مرگ را شيرين و برخی سخت و طاقت‌فرسا می‌دانند. تاريخ تاكنون تجربه‌های زيادی از انسان‌هايی داشته كه پس از مرگ و در حالی كه آماده تدفين بوده‌اند، به يكباره زنده شده‌اند و پس از گذشت سال‌ها از اتفاقی كه برايشان رخ داده است با شگفتی ياد می‌كنند.

يكی از كسانی كه از دنيای مردگان بار ديگر به جهان هستی بازگشته «مازيار كشاورز» است؛ مرد 52 ساله‌ای كه پس از يك تصادف وحشتناك 24 ساعت بعد در سردخانه بيمارستان زنده شد.

برای شنيدن حرف‌‌های او از آن 24 ساعت يخ‌زده به ديدارش رفتيم.

می‌گويند كسی كه يك‌بار مرگ را تجربه كرده ديگر از مرگ نمی‌ترسد؛ آيا شما هنوز از مرگ واهمه داريد؟

در اين دنيا نمی‌توان كسی را يافت كه از مرگ نهراسد. شايد بخش عمده‌ای از اين ترس به دليل دلبستگی‌هايی است كه در جهان خاكی به وجود می آيد و دل كندن از آن بسيار سخت و مشكل می‌شود. واقعيت اين است كه من هم از مرگ می‌ترسم.

دليل عمده اين ترس چيست؟

شايد به اين دليل كه نمی‌دانم در آن جهان چگونه بايد پاسخگوی اعمال خود باشم. باور كنيد از وقتی كه اين حادثه برايم رخ داد روزی نيست كه به آن فكر نكنم. می‌دانم كه خداوند مرا دوست دارد و بازگشت من از دنيای مردگان فرصت دوباره‌ای است كه كمتر نصيب كسی می‌شود.

حادثه چگونه و در چه سالی برای شما رخ داد؟

آذر 1374. آن روز هم مانند امروز برف می‌باريد و من كه آن زمان مديركل پست استان كردستان بودم، ساعت 8 صبح به اتفاق راننده، سوار يك پاترول شديم تا به قروه برويم. وقتي حركت كرديم، متوجه شدم او شب قبل به دليل آن كه به خانه‌اش مهمان آمده خوب نخوابيده بود. از او خواستم تا اجازه دهد من رانندگی كنم. برف بشدت می‌باريد، به طوری كه پنج ساعت طول كشيد تا از سنندج به قروه رسيديم. خيلی خسته بودم. وقتی برای سوختگيری در پمپ بنزين توقف كردم، او از خواب بيدار شد و خواست رانندگی كند، من نيز در صندلی عقب خوابيدم و 42 روز بعد چشم باز كردم.

وقتی شما خواب بوديد حادثه رخ داد؟

بله، بعد شنيدم كه در نزديكی صالح‌آباد، خودروی ما با يك تريلی حاوی سنگ برخورد كرده و شدت اين تصادف به حدی بود كه از شيشه عقب خودرو به ميان جاده پرتاب شده بودم. پس از حادثه من نفس نمی كشيدم و به تصور اين كه فوت كرده‌ام رويم پتو انداخته بودند.
آن روز جسد مرا پشت يك وانت‌بار عبوری قرار داده و به اميد نجات به بيمارستان برده بودند كه در آنجا پس از معاينه و به دليل آن كه آثار و علائم حياتی در من وجود نداشت، مرا تحويل سردخانه می‌دهند.

چگونه متوجه شدند شما زنده هستيد؟

ظاهرا 24 ساعت بعد يكی از كارگران سردخانه بيمارستان كه مشغول جابه‌جايی اجساد بوده در يك لحظه متوجه می‌شود انگشت شست پايم تكان می خورد. او سراسيمه موضوع را به پزشكان اطلاع می‌دهد. وقتی مرا از سردخانه خارج می كنند، ظاهرا تنها پزشك جراح نيز پس از چند ساعت عمل بيمارستان را ترك كرده بود، اما تقدير چنين بود كه من زنده بمانم.

مگر چه اتفاقی رخ داده بود؟

پزشك جراح پس از خروج از بيمارستان و در نزديكی خانه‌اش متوجه می‌شود سررسيد خود را در بيمارستان جا گذاشته و چون نياز به آن داشت، ‌برای برداشتن سررسيد به بيمارستان می‌آيد كه با مشاهده وضعيت من بلافاصله 7 عمل جراحی سخت روی من انجام می‌دهد و سپس مرا به بخش مراقبت‌های ويژه بيمارستان منتقل می‌كنند.

در اين مدت چه احساسی داشتی؟

تصادف را كه به ياد نمی آورم، اما در بخش مراقبت‌های ويژه بيمارستان خود را می‌ديدم كه در اتاق به پرواز درآمده بودم. مدام در گوشه‌‌ای از سقف كه حالت زاويه را داشت قرار می‌گرفتم و پيكر خود را می‌ديدم كه در زير دستگاه تقلا می‌كند. احساس سبكی خاصی داشتم و خيلی خوشحال بودم. هر بار كه همسر و فرزندانم را می‌ديدم كه با ديدنم گريه می‌كنند، به آنها می‌خنديدم و از آنها می‌خواستم گريه نكنند، اما صدای مرا نمی‌شنيدند. دلم می‌خواست اتاق را ترك كنم. خيلی تلاش می كردم، اما نمی‌توانستم.

چرا؟

پدربزرگم را می‌ديدم كه او نيز پس از سال‌ها كه از زمان مرگش می‌گذشت به ملاقاتم آمده بود. من او را خيلی دوست داشتم. از او پرسيدم كجا زندگی می‌كند، اما تنها به من لبخند می‌زد و می‌گفت در جايی خيلی خوب. وقتی از او خواستم مرا هم همراه خود ببرد، گفت نه، تو بايد برگردی. التماس‌هايم بی‌فايده بود و او توجهی نمی‌كرد.

چه مدت در اين حالت قرار داشتی؟

42 روز بيهوش بودم و سرانجام وقتی به كالبدم بازگشتم با گرمای آفتابی كه از پنجره اتاق بيمارستان به صورتم افتاده بود، از خواب بيدار شدم.

اين تجربه را چگونه می‌بينی، چه حسی به آن داری؟

شيرين بود و شيرين‌تر از آن ديدار با فرزندانم و يكی از دخترانم كه بسيار به او علاقه دارم.

چند فرزند داريد؟

سه فرزند؛ دو دختر و يك پسر.

پس از اين حادثه به مرگ فكر می‌كنی؟

هر روز و می‌دانم كه خداوند به من فرصت زندگی دوباره‌ داده است. باور كنيد برای كار خوب خيلی زود دير می‌شود.

حالا نگاه شما به زندگی با قبل از حادثه فرق كرده است؟

اعتقاد من بر اين است كه فاصله زندگی تنها ميان اذان و نماز است؛ وقتی فردی متولد می‌شود در گوش او اذان می‌گويند و وقتی می‌ميرد برايش نماز می‌خوانند. بايد پذيرفت كه زندگی يك نعمت الهی است كه مدام بايد شكر كرد.

می گويند زندگی همراه با آرزوهاست شما به آرزوی خود رسيده‌ايد؟

زندگی هميشه پر از فراز و نشيب است. دوست داشتم فوتباليست شوم، پايم شكست. رفتم كشتی كتفم در رفت. احساس می‌كنم پس از حادثه‌ای كه برايم رخ داد، برخي از آرزوهايم رنگ باخت و به اين باور رسيدم كه فرصت كوتاه است و نبايد دل كسی را شكست. مگر زندگی چه ارزشی دارد كه به خاطر اين چند روز ديگران را از خود برنجانيم و به همه و حتی دوستان و نزديكان خود بد كنيم.

راستی چه بر سر راننده شما در آن حادثه آمد؟

(چشمانش پر از اشك می‌شود)‌ او مرا به بيمارستان رسانده بود و به دليل پارگی طحال و خونريزی داخلی جان باخت.

و كلام آخر...

دعا كنيد همه عاقبت به خير شويم و روزی نيايد كه ببينيم توشه‌ای برای سفر نداريم. از خداوند می‌خواهم توفيقی دهد تا همديگر را دوست داشته باشيم. همين.

**قسمت دوم/شیون‌ و زاری‌ تنها 50 دقیقه‌ طول‌ كشید!

محمد شفیعی‌، متولد 1327، اهل‌ هفتگل‌ خوزستان‌ است‌. اندامی‌ متوسط، موهایی‌ جو گندمی‌، صورتی‌ باریك‌ و كشیده‌، چشمانی‌ ریز و پوستی‌ نسبتاً تیره‌ دارد. او بر اثر بی‌ توجهی‌ به‌ سرما خوردگی‌، دچار آنفلونزا و در نهایت‌، ذات‌ الریه‌ شد.

وی پس از احساس‌ خفگی‌، به‌ مجتمع‌ پزشكی‌ سازمان‌ آب‌ و برق‌ خوزستان‌ مراجعه كرد و در نهایت‌ به‌ بیمارستان‌ امام‌خمینی‌(ره) منتقل‌ شد.

طبق‌ اظهارات‌ پرستار بخش‌ آی‌سی‌یو بیمارستان‌ امام‌ خمینی‌(ره)، محمد شفیعی‌، در آی‌ سی‌ یو دچار ایست‌ قلبی‌ شد و در حدود چهل‌ و پنج‌ دقیقه‌ تا یك ساعت‌ روی‌ وی عملیات‌ سی‌ پی‌ آر (احیاءقلبی‌- ریوی‌) انجام‌ شد؛ ولی‌ چون‌ نتیجه‌ای‌ نداشت‌، بیمار، فوت‌ شده‌ اعلام‌ گردید و تمام‌ دستگاه‌ها را از او قطع‌ كردند.

 تا آن‌ كه‌ بعد از گذشتن‌ زمانی‌ نسبتاً طولانی‌، پزشک معالج برای‌ امضای جواز دفن‌ به‌ آنجا آمد و در عین‌ ناباوری‌، ضربان‌ بسیار ضعیفی‌ را حس‌ كرد و به‌ سرعت‌، سی‌ پی‌ آر شروع‌ شد و جسد پس‌ از 45 دقیقه‌ زنده‌ شد.

**زمان‌ برایم‌ صفر شده‌ بود!

احساس‌ خستگی‌ مفرط می‌كردم‌؛ حسی‌ شبیه‌ به‌ زجر! مدت‌ زیادی‌ طول‌ نكشید تا تبدیل‌ به‌ یك‌ حس‌ عمیق‌ لذت‌ بخش‌ شد...! دلم‌ غش‌ می‌رفت‌! یك‌ خوشی‌ بسیار دلپذیر... در فضا رها شدم‌! در اتاق‌، پرستاران‌ را دیدم‌ كه‌ روی‌ كسی‌ خم‌ شده‌اند و در حال‌ ماساژ قلبی‌،... هستند. اول‌ متوجه‌ نشدم‌ او كیست‌؛ ولی‌ بعد كه‌ چهره‌ او را دیدم‌ به‌ شدت‌ جا خوردم‌! خودم‌ بود...!

زمان‌ برایم‌ صفر شده‌ بود؛ انگار همه‌ جا حضور داشتم‌ در همان‌ لحظه‌، لحظه‌تولدم‌ را دیدم‌! مادرم‌ را دیدم‌ كه‌ در حال‌ به‌ دنیا آوردن‌ من‌ بود! بعد خودم‌ را آنجا دیدم‌ كه‌خوابیده‌ بودم‌. دكترها و پرستارها كنار رفته‌بودند. من‌ مرده‌ بودم‌. دیدم‌ كه‌ چشمان‌ و شست‌ پاهایم‌ را بستند و ملحفه‌ را روی‌ صورتم‌ كشیدند.
یكدفعه‌ بالای‌ سرم‌ فردی‌ را دیدم‌ كه‌ نمی‌شد تشخیص‌ داد زن‌ است‌ یا مرد! بلند قد و خوش‌اندام‌! او به‌ قدری‌ زیبا بود كه‌ بی‌اغراق‌ درهمان‌ لحظه‌ عاشقش‌ شدم‌! حیف‌ كه‌ نمی‌توانم‌ زیبایی‌ او را وصف‌ كنم‌! در تمام‌ عمرم‌ كسی‌ را به‌ این‌ زیبایی‌ ندیده‌ بودم‌. لباس‌ كرم‌ رنگ‌ بر تن‌ داشت‌ كه‌ بر روی‌ آن‌ پارچه‌ای‌ سفید انداخته‌ بود. به‌ من‌ گفت‌: چی‌ شده‌؟ (به‌ زبان‌ فارسی‌)؛ گفتم‌: پدرم‌ را می‌خواهم‌. گفت‌: بیا پدرت‌ اینجاست‌! پدرم‌ را دیدم‌ كه‌ بالای‌ بسترم‌ گریه‌می‌كند. هرچه‌ صدایش‌ زدم‌، صدایم‌ را نشنید! بعد فهمیدم‌ كه‌ فقط او می‌تواند صدای‌ مرا بشنود. به‌ نظرم‌ او همان‌ كسی‌ بود كه‌ ما او را عزرائیل‌ می‌نامیم‌ یا شاید فرشته‌ مرگ‌!

با آن‌ فرد جایی‌ رفتیم‌. مردی‌ را دیدم‌ كه‌ نشسته‌ بود و آن‌ فرد زیبا بسیار به‌ او احترام‌ می‌گذاشت‌. 5 گوی‌ نورانی‌ دراطرافش‌ بود ولی‌ نور آنها چشم‌ را آزار نمی‌داد. یك‌ گوی‌ را به‌ سمت‌ من‌ گرفت‌. فرد زیبارو به‌ من‌ گفت‌: بگیرش‌! تا گرفتم‌، خود را در I.C.U دیدم‌ كه‌ دكتری‌ با دستگاه‌ الكترو شوك‌، مشغول‌ شوك دادن‌ به‌ قلب‌ من‌ بود. جالب‌ آن‌ بود كه‌ در طی‌ آن‌ چند روز، ما در I.C.U پنج نفر بودیم‌ كه‌ آن‌ چهار نفر مردند. البته‌ من‌ هم‌ مردم‌ ولی‌ دوباره زنده‌ شدم‌!!

همسرم‌ برایم‌ آش‌ نذری‌ درست‌ كرده‌ بود. او به‌همراه‌ سایر اعضای خانواده‌، مشغول‌ پخش‌ آش‌ در محله‌ بود كه‌ برادرم‌ با منزل‌ تماس‌ گرفت‌ و خبر مرگم‌ را اعلام‌ كرد! مراسم‌ آش‌ نذری‌ تبدیل‌ به‌ یك‌ مراسم‌ شیون‌ و زاری‌ شد...! این‌ شیون‌ و زاری‌ تنها 50 دقیقه‌ طول‌ كشید؛ چرا كه‌ دوباره‌ با خانواده‌ تماس‌ گرفتند و اعلام‌ كردند كه‌ من‌ زنده‌ شدم!


آیا قبل‌ از این‌ تجربه‌ متوجه‌ شده‌ بودید كه‌ نزدیك‌ مرگ‌ هستید؟

 بله‌؛ وقتی‌ آخرین‌ بار در خانه‌ بودم‌؛ قبل‌ از آن‌ كه‌ وارد مرحله‌ بیهوشی‌ شوم‌، حس‌ می‌كردم‌ دنیا دارد تیره‌ می‌شود. حس‌ می‌كردم‌ چیزی‌ رو به‌ اتمام‌ است‌! 4 دختر و همسرم‌ را طور دیگری‌ می‌دیدم‌. انگار تصاویری‌ در غروب‌ بودند! می‌دانستم‌ وقت‌ رفتنم‌ است‌!

آیا در لحظات‌ اول‌ تجربه‌ مرگ‌، احساس‌ ترس‌ یا تنهایی‌ نكردید؟

 اصلاً! آن‌ قدر حس‌ خوبی‌ بود كه‌ نمی‌توانم‌ آنرا وصف كنم!

فكر می‌كنید این‌ بازگشت‌ برای‌ شما چه‌ پیامی‌ به‌ همراه‌ داشته‌ است‌؟

خوب‌ باش‌، خوب‌ رفتار كن‌، خوب‌ زندگی‌ كن‌... .و فكر می‌كنم‌ بعد از آن‌، اگر كسی‌ اعتقاد به‌ دنیای‌ پس‌ از مرگ‌ نداشته‌ باشد، من‌ می‌توانم‌ آن‌ را ثابت‌ كنم‌! جالب‌ آن‌ كه‌ بعد از این‌ ماجرا دوستان‌ و همكارانم‌ نیز تغییراتی‌ اساسی‌ در من‌ حس‌ می‌كردند. حضور من‌ برای‌ آنها نشانه‌ای‌ از قدرت‌ خداوند بود!

فكر می‌كنی‌ چرا این‌ اتفاق‌ برای‌ شما افتاد و چرا برای‌ دیگران‌ پیش‌ نمی‌آید؟

دلیل‌ آن‌ را به‌ خوبی‌ نمی‌ دانم‌؛ ولی‌ شاید مربوط به‌ آن‌ باشد كه‌ من‌ در تمام‌ عمرم‌ سعیم‌ بر آن‌ بوده‌ كه‌ كسی‌ را آزار ندهم‌ و بد كسی‌ را نخواهم‌ و اگر به‌ كسی‌ كمكی‌ می‌كنم‌ آن‌ را پنهانی‌ انجام‌ دهم‌.

دید شما نسبت‌ به‌ مرگ‌، قبل‌ از این‌ اتفاق‌ چگونه‌ بود و بعد از این‌ اتفاق‌ چه‌ تغییری‌ كرد؟

من‌ قبل‌ از این‌ اتفاق‌، واقعاً از مرگ‌ می‌ترسیدم‌! یادم‌ می‌آید هر وقت‌ به‌ قبرستان‌ می‌رفتم‌، سعی‌ می‌كردم‌ به‌ صورت‌ جسد یا داخل‌ قبر نگاه‌ نكنم‌. ولی‌ باور كنید الان‌ اگر مرا بین‌ 10جسد بگذارند خیلی‌ راحت‌ می‌خوابم‌! و احساس‌ بسیار خوشایندی‌ نسبت‌ به‌ مرگ‌ دارم‌!

آیا دوست‌ دارید این‌ تجربه‌ دوباره‌ تكرارشود؟

ای‌ كاش‌ روزی‌ هزار بار برایم‌ تكرار شود! چنان‌ لذت‌ بخش‌ بود كه‌ حد نداشت‌! دلم‌ می‌خواهد آن‌ فرد زیبا را ببینم‌ و آن‌ حس‌ را دوباره‌ تجربه‌ كنم‌. مرگ‌ هدیه‌ای‌ است‌ كه‌ خدا به‌ بنده‌اش‌ می‌دهد.

بعد از این‌ تجربه‌ چه‌ تغییراتی‌ در تصور و درك‌ شما از خداوند پیش‌ آمد؟

علاقه‌ام‌ به‌ او خیلی‌ بیشتر شد و در كنارش‌ خیلی‌ هم‌ خدا ترس‌ شده‌ام‌! در ضمن‌ بیشتر با او حرف‌ می‌زنم‌؛ حتی‌ وقت‌ رانندگی‌، وقت‌ راه‌ رفتن‌ و وقت‌ خوردن‌ به‌ یاد او هستم‌! و این‌ جمله‌ "لا حول‌ و لا قوه‌ الا بالله العلی‌ العظیم‌" را بسیار تكرار می‌كنم‌.

همسر محمد شفیعی‌ می‌گوید: نذر كرده‌ بودم‌ كه‌ همسرم‌ شفا پیدا كند كه‌ خبر فوت‌ او در روز تولد امام‌ علی‌ (علیه السلام )به‌ ما اطلاع‌ داده‌ شد؛ در نهایت‌ بار دیگر اطلاع‌ دادند كه‌ محمد زنده‌ است‌...!
در یكی‌ از روزها به‌ همراه‌ تمام‌ اهل‌خانواده‌ به‌ دیدار محمد رفتیم‌... در همان‌ روز بود كه‌ پدرش‌ دستمالی‌ را ازجیب‌ خود در آورد كه‌ بلافاصله‌ محمد با مشاهده آن‌ دستمال‌ شروع‌ به‌ گریه‌ كرد! از او پرسیدم‌: چرا گریه‌ می كنی‌؟ و در آن‌ زمان‌ بود كه‌ محمد جریان‌ مرگ‌ خود و دیدار با مرد سفید پوش‌ را توضیح‌داد!

همسر محمد شفیعی‌ به‌ تأثیرات‌ این‌ معجزه‌ پرداخت‌ و گفت‌: من‌ اعتقادات‌ مذهبی‌ را باور دارم‌ و معتقدم‌ تا خداوند سبحان‌ نخواهد هیچ‌ برگی‌ از درختی‌ نمی‌افتد. طی‌ مدت‌ بیماری‌ محمد مدام‌ به‌ ائمه‌ اطهار(ع) متوسل‌ می‌شدم‌. اكنون‌ كه‌ این‌ معجره‌ را دیدم‌، اعتقاداتم‌ صد برابر شده‌ است‌.

**قسمت سوم/آتشی که به سوی آن کشیده شدم

آذر ماه 1382 را هرگز فراموش نمی کنم. در آن ایام من جوانی ولگرد بودم که اگر چه برخی اوقات گناه هایی را مرتکب می شدم، اما هرگز به ناموس دیگران نگاه نمی کردم!

آن روز حوالی ساعت چهار بعد از ظهر بود، داشتم از خانه خارج می شدم که مادرم با همان لحن همیشگی اش گفت: "پسر مراقب باش پیش خدا شرمنده نشی!"

این را می دانستم که مادرم کم و بیش از خلافهایی که مرتکب می شوم با خبر شده و هر از گاهی این طوری متلک می گوید! به همین دلیل حرفی نزدم و راهی خیابان شدم. تا قبل از آن هم مادرم این جمله و حتی جملات معنی دارتر از آن را گفته بود، اما نمی دانم چرا آن روز به طور عجیبی تحت تأثیر این کلام مادرم قرار گرفتم؟

یه طوری که بر خلاف اکثر اوقات که به پارک محلمان می رفتم (پاتوق خلافکاران محل) آن روز مسیرم را عوض کرده و به طرف چهارراهی که نزدیک خانه مان قرار داشت راه افتادم. چند دقیقه ای بیشتر آنجا نایستاده بودم که شیرینی فروش سر چهار راه – که خانه اش نزدیک منزل ما بود – از مغازه اش بیرون آمد و خندید و با طعنه گفت: "چیه جمال، کشیک می کشی کدام بدبخت رو سرکیسه کنی؟ "
از شنیدن این حرف – که چند عابر پیاده هم آن را شنیدند – کفرم در آمد و تصمیم گرفتم واکنش نشان دهم که مرد قناد متوجه غضبم شد و خودش را جمع و جور کرد و گفت: "شوخی کردم آقا جمال... دلخور نشو.

بر خشم خود غلبه کردم. برایش سر تکان دادم و خواستم حرفی بزنم که صدای جیغ دخترانه ای حواسم را به آن سوی خیابان جلب کرد. مرد قوی هیکلی دست دختر جوانی را گرفت و در حالی که دختر بیچاره فریاد کمک... کمک سر داده بود، او را به زور داخل پیکانش سوار کرد و راه افتاد! مردم سر جایشان خشکشان زده بود. نگاهی به اطراف انداختم و به طرف مردی که سوار موتور بود دویدم و گفتم: یا برو دنبالش یا پیاده شو من بروم...

مرد موتورسوار که در تصمیم گیری در مانده شده بود فقط گفت: "اگر موتور منو نیاوردی چی؟ " من مرد قناد را نشان دادم و همان طور که سوار موتورش می شدم گفتم: "اون آقا منو می شناسه!"

مرد قناد اگر چه مانند اکثر اهالی محل مرا به عنوان یک خلافکار می شناخت، اما در آن لحظه فقط سکوت کرد تا صاحب موتور عقب برود و من راه بیفتم و با سرعتی دیوانه وار پشت سر پیکان آدم ربا حرکت کنم.
نمی دانم چرا اما خیلی دلم می خواست بتوانم به دختر جوان کمک کنم! مخصوصاً که دیدم راننده پیکان مسیر بیابان را می رود و این بیشتر نگرانم کرد و هر طور بود، همزمان با رسیدن او به بیابان، من هم به او رسیدم. اما چون هوا تاریک شده بود، او مخصوصاً از ماشین بیرون آمد تا بلکه بتواند مرا غافلگیر کند، من هم که چاره ای نداشتم از موتور پیاده شدم و در دل الهی به امید تو گفتم و کورمال کورمال و فقط با تعقیب کردن صدای پای آنها به تعقیبشان پرداختم و هنوز صد قدم جلوتر نرفته بودم که ناگهان صدای آن دختر را شنیدم که فریاد زد: "مواظب باش." اما دیگر دیر شده بود و آن مرد با سنگ بزرگی بر سرم کوبید و من که احساس کردم سرم شکافته و صورتم پر از خون شده، ناگهان درد شدیدی را در سرم احساس کردم و ناله ای سر دادم و...!

روایت لحظات مرگ

به خودم که آمدم دیدم در همان بیابان هستم، اما بر خلاف لحظاتی قبل، یک طرف بیابان پر از آتش است و از میان شعله های آتش صداهایی را می شنیدم که نام مرا به زبان می آورند! طوری از آن آتش ( که در آن لحظه احساس می کردم آتش جهنم است ) ترسیده بودم که اصلاً مردنم را از یاد برده بودم!
در این لحظه فقط همان مرد را دیدم که دستهایش پر از خون بود و ناگهان فریاد زد کشتمش... بدبخت شدم... کشتمش..." و سپس نبض مرا – که انگار دو نفر شده بودم – یک بار دیگر معاینه کرد و دوباره فریاد زد: "این مرده..." و بعد از جا بر خاست و با سرعت به طرف جایی که ماشین خود را پارک کرده بود دوید...

آن دختر جوان هم شروع کرد به فریاد زدن: "کمک... یک نفر به ما کمک کنه..." در این لحظه روح من به او نزدیک شد و گفتم: "نگران نباش... الان نجاتت میدم..." اما چرا او صدایم را نمی شنید؟ چرا جوابم را نمی داد؟ یک بار دیگر به او گفتم: "شما آن آتش را می بینی؟ اما دختر جوان باز هم صدایم را نشنید و در این لحظه ناگهان احساس کردم نیرویی شبیه به نیروی مغناطیس مرا از آنجایی که هستم به طرف آن آتش پر حجم می کشد و من نیز هر کاری می کردم به آن سو نروم موفق نمی شدم و قدم به قدم به آتش نزدیک تر می شدم!
به گونه ای که کم کم مقاومت خود را از دست داده بودم که یک بار دیگر صدای آن دختر جوان را شنیدم این بار گریه کنان خطاب به مالک آسمان فریاد می زد: "خدایا گناه این بدبخت چی بود؟ اون که می خواست به من کمک کنه. خدایا..." و عجیب بود که هر بار آن دختر نام پروردگار را تکرار می کرد، آن نیروی مغناطیس نیز بر من کم اثر تر می شد! به گونه ای که سر انجام توانستم خود را از آتش دور کنم و به طرف آن دختر و به سوی جسمم برگردم و با گریه بگویم: ((خدایا مرا ببخش...))

که در این لحظه به طور عجیبی تمامی آن آتش از پیش چشمم دور شد و در عوض درد شدیدی را در سرم احساس کردم و... همان لحظه بود که دختر جوان ناگهان جیغی کشید و از جا پرید و ابتدا از من دور شد، اما وقتی دوباره ناله کردم، یکی، دو قدم به طرفم نزدیک شد و در حالی که به سختی می گریست پرسید: "یعنی تو زنده ای...؟ تو که مرده بودی؟ خودم دیدم قلبت کار نمی کنه؟ و من که حالا آنقدر توان داشتم که بتوانم از جا بر خیزم، پاسخ دادم: "نمی دانم چی شده... اما اگر کمکم نکنی به موتور برسیم، شاید هر دو در این بیابان بمیریم! و به این ترتیب او به کمکم آمد و لحظاتی بعد خود را به موتور رساندیم و در حالی که بر اثر خونریزی ضعیف شده بودم، هر طور بود توانستیم خودمان را نجات بدهیم و به شهر برسیم ...

دختر جوان می گفت: "آن مرد دیوانه بود، وقتی خانواده ام به خواستگاری اش جواب منفی داد، می خواست از من انتقام بگیره که شما به دادم رسیدی..." من اما؛ آن طور که دختر جوان می گفت، چیزی حدود نیم ساعت وسط آن بیابان مرده بودم! این نکته را پزشکان بیمارستان نیز تأیید کردند... اما حرف مادرم پاسخ همه این سوالات بود: "موقعی که تو پیش خدا شرمنده نشدی، خدا هم کمکت کرد!"

امروز من دیگر آن جوان بیکار و ولگرد در محل نیستم، چرا که صاحب زن و زندگی شده ام و به معنی واقعی نزد خدا توبه کرده ام!

**قسمت چهارم/آیا عقوبت گناهانمان را می بینیم؟

من و فرهاد از کودکی با هم رفیق بودیم ولی فاصله زیادی بین ما وجود داشت. او صاحب یک خانواده میلیاردر بود که چندان اعتقاد مذهبی نداشتند.

و من در خانواده ای بزرگ شده بودم که اولین چیزی که آموختم نماز بود. ولی فرهاد مانند خانواده اش بی ایمان نبود.

دوستی ما ادامه داشت. سالها بعد فرهاد همراه با خانواده اش به آمریکا رفت. سه سال بعد برای من دعوتنامه فرستاد.

خیلی دلم می خواست پروازم را لااقل 6 روز عقب بیندازم تامثل سالهای گذشته دهه محرم خصوصاً تاسوعا و عاشورا در تهران باشم. ولی تاریخ پرواز بعدی 20 روز بعد بود. برخلاف میلم روز 4 محرم سوار هواپیما شدم و 2 روز بعد به آمریکا رسیدم.

با دیدن فرهاد بال در آوردم. وقتی به فرهادگفتم که دلم می خواست چند روز دیگر در تهران بمانم او خندید وگفت: پسر خوب! دوشنبه عروسی فتانه(خواهر فرهاد) است.

پشتم لرزید و گفتم: دوشنبه عاشوراست.

فرهاد نگران گفت: "راست میگی؟؟؟؟" ناگهان چنان روی ترمز کوبید که نزدیک بود تصادف کنیم.

وقتی که همزمانی عاشورا با عروسی را به خانواده وی گوشزد کردم مرا به مسخره گرفتند. فرهاد سر دوراهی مانده بود. ولی به هر حال عروسی در روز دوشنبه برگزار شد.

من یک راه حل پیداکردم تا به آن جشن نروم. خانواده فرهاد می دانستند که من از کودکی هر وقت دچار خونریزی می شدم تا ساعتها ادامه پیدا می کرد و پزشکان توصیه کرده بودند مراقب باشم که دچار خونریزی نشوم. من آن روز مخصوصاً خون خود را ریختم!

ساعت 10 صبح به هوای پوست کندن سیب چاقوی تیز راکشیدم کف دستم و خون فواره زد. کارم به بیمارستان کشید. بستری شدم. ساعت 16 بعداز ظهر فرهادبه دیدنم آمد. در حقیقت آمده بود که از من اجازه بگیرد. او گفت: محسن موقعیت منو درک کن!

من فقط یک جمله گفتم: "اگه واقعاً چاره ای نداری لااقل لباس شاد نپوش. مشروب نخور. دنبال رقص و آوازهم نرو"
او قول داد که حرمت عاشورا را حفظ کند.

ساعت 12 نیمه شب خانواده فرهاد همراه عروس و داماد به دنبال من آمدند تا همگی به ویلای پدر فرهادبروند و یک هفته بنوشند و برقصند و شاد باشند.

هرکار کردم نروم نشد. فرهاد گفت: "من به خاطر تو با لباس اسپورت و شلوار لی تو عروسی خواهرم شرکت کردم و با خانواده ام دعوام شد ازت میرنجم."

نمی توانستم تصور کنم در ایران همه در حال عزاداری شام غریبان هستند و من در کنار 9 نفر که همگی مستند عازم ویلا.

داماد که یک جوان تحصیل کرده آمریکایی بود علت ناراحتی ام را پرسید.
واقعیت را برای اوشرح دادم.

دیویدبا احترام زیادبرایم سر تکان داد و گفت: به عقیده شما احترام می گذارم.

باهم عازم شدیم.
فرهاد پرسید: محسن فکرمی کنی ما عقوبت این گناهو بدیم؟ که ناگهان صدای ترمز شدیدی به گوشم رسید و ماشین به ته دره سقوط کرد.

لحظه ای به خودآمدم که چند پیکر خون آلود دراطرافم افتاده بود. درحقیقت بوی خون بود که باعث شد بیدار شوم.
صدای دیوید را که می گفت help شنیدم و بعد او با 2 نفر دیگر پیدایشان شد. دیوید چندخراش سطحی برداشته بود.

دست و پا وقسمتی از سر وگردنم زیر ماشین مانده بود و عجیب اینکه چیزی حس نمیکردم. هر 8 نفرمان را از لای لاشهای اتومبیل (که کاروان بود)به سختی بیرون کشیدند.

یکی از آن 2 غریبه که بعدها فهمیدم پرستار بود همه را معاینه می کرد.سپس رو به دیوید می گفت: "این مرده!"
روی فرهاد مکث کرد و گفت: این زنده است.

من رامعاینه کرد و گفت: متأسفم!!!مرده.

باورم نمی شد. فریاد زدم من زنده ام!!

ولی صدای مرا نمی شنیدند. به بدن آش و لاشم که نگاه می کردم باور می کردم که مرده ام ولی چرا همه اینها را حس می کردم؟

فرهاد را به بیمارستان بردند.

ناگهان دیدم روح آن 6 نفر از جسمشان جدا شده و هر 7 نفرمان به آسمان نگاه کردیم. نوری عظیم و سبز رنگ که چشم را کور می کرد در هوا پدیدارشد (شاید حرفهایم را باور نکنید و آنها را تخیلات به حساب بیاوید. فقط خدامی داند من چه می گویم)
در این لحظه صدای آسمانی به گوشم رسید که می گفت: "یک نفر از اینها عزادار و سینه زن من است" و بعد قسمتی از آن نور متوجه من شد و باعث شد که هیچ چیز را در اطرافم نبینم و حس نکنم تا... .

این فقط می تونه یه معجزه باشه. من 2 بار تورو معاینه کردم حتی پزشک جوانی که فرهاد رو به بیمارستان رساند اعلام کرد: لااقل قلب تو 10دقیقه ازکار افتاده بود نمی فهمم چرا بین اون همه جمعیت تو -فقط تو- زنده موندی؟!
اینها را دیوید شوهر فتانه مرحوم گفت.

آنها روز بعد برای بردن جنازه ها می آیند که از یک مأمور می شنوند یک نفرشان زنده است.

فرهاد یک چشمش را از دست داد. او به ایران برگشت و برای همیشه ساکن ایران شد. هرسال برای آمرزش روح خانوادهاش درمحرم 10 شب خرج می دهد.

**قسمت پنجم/لباس آخرت جیب ندارد

لقمه اول صبحانه را كه در دهان گذاشتم، مادرم مثل چهار ماه قبل حرفش را تكرار كرد: بهنام خودت می دونی كه پدر خدا بيامرزت از يك ماه قبل از مرگش" انگار كه بهش الهام شده بود سفر آخرت رو بايد بره " با همه حسابش را صاف كرد.

آقا جبار ميوه فروش سر چهار راه در مجلس هفتم پدرت می گفت، آقای قومی يك هفته قبل از مرگش آمد توی مغازه و يك تراول صدهزار تومانی به من داد و گفت، آقا جبار من نزديك سی سال هر وقت خواستم ازت ميوه بخرم، اول يك دونه اش را چشيدم، يك دانه گيلاس، يك حبه انگور، يك عدد خيار، سيب و يا توت و خلاصه هر مرتبه يه ناخنك زدم و بعد خريد كردم، اين پول را بابت همه ناخنكهايی كه زدم از من بپذير و حلالم كن تا مديونت نباشم. آقا جبار می گفت هر قدر من گفتم راضی هستم قبول نكرد تا پول رو گرفتم... .

حرف مادر را قطع كردم و گفتم : " چشم مادر ... ميرم و محمدحسين رو راضی می كنم ... " مادر سكوت كرد، اما می دانستم ول كن نيست. قضيه مربوط می شد به قولی كه پدرم به سرايدار هميشگی خانه های نوسازش داده بود. محمدحسين تقريباً از 20 سال قبل كارگر پدرم بود.

پدرم بساز و بفروش بود و از همان سالها كه به آپارتمان سازی روی آورد، از محمدحسين و زن و بچه هايش به عنوان سرايدار هميشگی آپارتمانهای مختلف استفاده می كرد. اين مرد روستايی آنقدر پاك و صادق بود كه پدر ول كن اش نبود. تا اينكه حدود 2 ماه قبل از مرگش به سرايدارش می گويد: "محمدحسين اين آخرين آپارتمان من و آخرين سرايداری تو هست ... ان شاءالله همين روزها می ريم محضر و همين واحد طبقه اول رو كه داخلش نشستی به نامت می كنم" پدر پای حرفش ايستاد و چند مرتبه به او گفته بود: " بلند شو بريم محضر" اما محمدحسين آنقدر نجيب بود كه هر بار می گفت ان شاءالله فردا. بعد از مرگ پدرم به مادرم گفت كه "می ترسيدم كه آقا فكر كنه منتظر مرگش هستم و روم نمی شد باهاش برم" و اين گونه بود كه درست 2 ساعت قبل از 10صبح روز 14 آذر كه قرار بود سرايدارش را به محضر ببرد نفس آخر را كشيد و جان به جان آفرين تسليم كرد.

پس از مرگ پدر و از فردای مراسم چهلم، مادر هر روز می گفت: " روح پدرت ناراحته، برو اين سند را به اسم محمدحسين بزن " من هم واقعاً قصد اين كار را داشتم، اما صعود ناگهانی قيمت خانه ديو طمع را در وجودم بيدار كرد تا به خود بگويم: " واسه چی يك واحد 95 متری را در شميران به نامش بكنم؟ پدرم قول يك خونه رو به محمدحسين داده ، منم يك خونه كوچك در جنوب شهر برايش می خرم .... "

اين تصميم را به مادرم هم نگفتم، اما او كه احساس كرده بود فكری در سر دارم، هر روز به من می گفت و می گفت تا بالاخره در روزه 18 فروردين به سراغ محمدحسين رفتم. او مشغول آب دادن به باغچه بود. وقتی به او گفتم برويم به محضر خيلی خوشحال شد، اما وقتی فهميد قرار است سند طبقه چهارم يك آپارتمان هفتاد متری و كلنگی را به نامش بزنم، چشمانش پر از اشك شد و گفت: من كه چاره ای ندارم آقا مهدی، اما وای به روزی كه قرار باشه جواب پس بدی!

از شنيدن اين حرف طوری عصبانی شدم كه تصميم گرفتم كمی او را بترسانم، لذا با عصبانيت گفتم: "دندان اسب پيشكشی را نمی شمارند" و بدون اينكه پشت سرم را نگاه كنم پريدم اون طرف جوی آب و پا گذاشتم توی خيابان و... فرياد محمدحسين آخرين فريادی بود كه شنيدم: يك موتور كوبيد به بدنم و روی هوا پرواز كردم و با سر به جدول كنار خيابان خوردم...

روايت لحظات پس ازمرگ

آنقدر سردم بود كه احساس كردم دارم منجمد می شوم. اصلا متوجه نبودم كجا هستم و چه اتفاقی برايم افتاده است. به اطرافم كه نگاه می كردم احساس كردم همه چيز دور سرم می چرخد، اما خوب كه دقت كردم ديدم دارم به طرف بالا حركت می كنم، آن هم باسرعتی غير قابل وصف! تازه متوجه علت سرما شدم. درست حالت كسی را داشتم كه سوار بر موتور بوده و در حال حركت است، اما به خاطر سرعت زياد دچار سرما شده و ...

همينكه ياد موتور افتادم همه چيز برايم تداعی شد و صحنه تصادفم را ديدم، دقيقاً مانند روزهايی كه برای ديدن مسابقات فوتبال به ورزشگاه آزادی می رفتم و برحسب اتفاق چهره خودم را در مانيتور بزرگ استاديوم می ديدم؛ خودم را ديدم كه با موتور تصادف كردم و به جدول سيمانی كنار خيابان خوردم و ... آن موقع بود كه مردنم را باور كردم و از روی استيصال زدم زير گريه و در همين لحظه خودم را در جايی ديدم كه هرگز مانندش را نديده بودم.

پشت سرم خالی خالی بود. يك فضای وسيع و بيكران، اما تهی از شیء و موجود زنده. پيش رويم منطقه ای قرار داشت مانند يك مزرعه سرسبز كه خورشيد در فاصله نيم متری درختها قرار گرفته بود. خواستم جلو بروم و پا در آن منطقه بگذارم، اما چيزی مانند يك ديوار شيشه ای - به وسعت تمام طول و عرض مكانی كه پيش رويم بود - مقابلم قرار داشت كه مانع رفتنم می شد و ... ناگهان ديدم يك نقطه نورانی در آن سوی شيشه ظاهر شد و كم كم بزرگ شد و شكل گرفت.

 پدرم بود كه با ديدنش از خوشحالی فرياد زدم: " پدر كمكم كن! " اما پدر در حالی كه لباسی به رنگ آسمان تنش بود، از روی تأسف سر تكان داد و گفت: " بی معرفت مگه تو به من كمك كردی ... نگاه كن! و سپس پايين پايم را نشان داد و محمدحسين را ديدم كه گويی فرزند خودش را از دست داده، اشك می ريخت و بر سر می كوبيد و می گفت تقصير من بود ... منو ببخش ....

سرم را كه بالا بردم ديگر پدرم را نديدم، اما صدايش را شنيدم: " ديدی چيزی از مال دنيا با خودت نياوردی! وقتی احساس كردم پدرم دارد می رود خودم را به آن ديوار شيشه ای كوبيدم و ...

روايت لحظات بعد از زنده شدن

محمدحسين - بعدها می گفت - " موقعی كه ديدم انگشتانت تكان خورد، بی اختيار و بدون اينكه دليلش را بفهمم اشك ريختم و گفتم‌‌، دستت درد نكنه آقای قومی .. خدا روحت را شاد كنه ...!

آری آنطور كه مردم گفتند و دكترها تشخيص دادند، من نزديك به 25 دقيقه در مرگ كامل بودم و هيچ آثاری از حيات در وجودم ديده نشده بود. اما خدا خواست كه عمرم به دنيا باشد! مطمئناً لطف خدا به خاطر پدرم بود كه من كارش را نيمه رها كرده بودم و چون خدا نمی خواست پدر مديون كسی باشد، مرا به زندگی برگرداند! من نيز بعد از آن اتفاق نگاهم به زندگی تغيير كرد و باورم شد كه در روز حساب و كتاب بايد به خيلی از كارها حساب پس داد.
منبع: باشگاه خبرنگاران جوان

شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.

bultannews@gmail.com

نظر شما

آخرین اخبار

پربازدید ها

پربحث ترین عناوین