گروه فرهنگی: با فرارسیدن ایام سوگواری سیّد و سالارشهیدان، حضرت اباعبدالله الحسین(ع)، بنابه برنامه ریزی های صورت گرفته در گروه فرهنگی بولتن نیوز،
قصدداریم با تهیه و انتشار مطالبی به بهانۀ ایّام محرم و صفر ضمن همراهی
با ملّت عزادار، سهمی کوچک در برگزاری هرچه باشکوه تر عزعزاداری مولای مان،
به عهده بگیریم.
راوی
در سنهی چهل و نهم هجرت، هنگام شهادت امام حسن مجتبی، دیگر رویای صادقهی پیامبر صدق به تمامی تعبیر یافته بود و منبر رسول خدا، یعنی كرسی خلافت انسان كامل، اریكهای بود كه بوزینگان بر آن بالا و پایین میرفتند. روز بعثت، به شام هزار ماهه سلطنت بنیامیه پایان میگرفت و غشوه تاریك شب، پهنهای بود تا نور اختران امامت را ظاهر كند، و این است رسم جهان: روز به شب میرسد و شب به روز. آه از سرخی شفقی كه روز را به شب میرساند!
بخوان قل اعوذ برب الفلق، كه این سرخی از خون فرزند رسول خدا، حسین بن علی رنگ گرفته است و امام حسن مجتبی نیز با زهری به شهادت رسید كه از انبان دغل بازی معاویةبن ابوسفیان بیرون آمده بود، اگر چه به دست «جعده» دختر «اشعث بی قیس». آه از سرخی شفقی كه روز را به شب میرساند و آه از دهر آنگاه كه بر مراد سِفلگان میچرخد!
نیم قرنی بیش از حجة الوداع نگذشته است و هستند هنوز ده ها تن ازصحابهای كه در غدیر خم دست علی را در دست پیامبر خدا دیدهاند و سخن او را شنیده كه: من كنت مولاه فهذا علی مولاه ... اما چشمهها كور شدهاند و آینهها را غبار گرفته است. بادهای مسموم نهالها را شكستهاند وشكوفهها را فرو ریختهاند و آتش صاعقه را در همهی وسعت بیشهزار گستردهاند. آفتاب، محجوب ابرهای سیاه است و آن دود سنگینی كه آسمان را از چشم زمین پوشانده ... و دشت، جولانگاه گرگهای گرسنهای است كه رمه را بی چوپان یافتهاند.
عجب تمثیلی است این كه علی مولود كعبه است ... یعنی باطن قبله را در امام پیدا كن! اما ظاهرگرایان از كعبه نیز تنها سنگهایش را میپرستند. تمامیت دین به امامت است، اما امام تنها مانده و فرزندان امیه از كرسی خلافت انسان كامل، تختی برای پادشاهی خود ساختهاند. نیم قرنی بیش از حجةالوداع و شهادت آخرین رسول خدا نگذشته، آتش جاهلیت كه در زیر خاكستر ظواهر پنهان مانده بود، بار دیگر زبانه كشید و جنات بهشتی لا اله الا الله را در خود سوزاند. جسم بیروح جمعه و جماعت، همهی آن چیزی بود كه از حقیقت دین برجای مانده بود. اگرچه امام جماعت این مساجد «ولید»، برادر مادری خلیفهی سوم باشد كه از جانب وی حاكم كوفه بود. بامدادان مست به مسجد رود و نماز صبح را سه ركعت بخواند و سپس به مردم بگوید: «اگر میخواهید ركعتی چند نیز بر آن بیفزایم!» ...
اما عدالت كه باطن شریعت است و زمین و زمان بدان پابرجاست، گوشهی انزوا گرفته باشد. نه عجب اگر در شهر كوران خورشید را دشنام دهند و تاریكی را پرستش كنند! آنگاه كه دنیا پرستان كور، والی حكومت اسلام شوند. كار بدینجا میرسد كه در مسجدهایی كه ظاهر آن را بر مذاق ظاهرگرایان آراستهاند، درتعقیب فرایض، علی را دشنام میدهند؛ و این رسم فریبكاران است: نام محمد را بر مأذنهها میبرند، اما جان او را كه علی است، دشنام میدهند. تقدیر اینچنین رفته بود كه شب حاكمیت ظلم و فساد با شفق عاشورا آغاز شود و سرخی این شفق، خون فرزندان رسول خدا باشد. جاهلیت، بلد میتی است كه درخاك آن جز شجرهی زقوم ریشه نمیگیرد. اگر نبود كویر مردهی دلهای جاهلی، شجرهی خبیثهی امویان كجا میتوانست سایهی جهنمی حاكمیت خویش را بر جامعهی اسلام بگستراند؟
جاهلیت ریشه در درون دارد و اگر آن مشرك بتپرست كه در درون آدمی است ایمان نیاورد، چه سود كه بر زبان لا اله الاالله براند؟ آنگاه جانب عدل و باطن قبله را رها میكند و خانهی كعبه را عوض از صنمی سنگی میگیرد كه روزی پنج بار در برابرش خم و راست شود و سالی چند روز گرداگردش طواف كند ...
آیا فرزندان ابوسفیان كه به حقیقت ایمان نیاورده بودند، همواره فرصتی میجستند كه انتقام «بدر» را از تیرهی بنیهاشم باز ستانند؟ اگر اینچنین باشد چه زود آن فرصت بدست آمد! آیا خلافت، مسند خلیفةاللهی انسان كامل است در خدمت اقامهی عدل و استقرار حق، یا اریكهی قدرت دنیاپرستان دغل باز است كه چون میراثی از پدران به فرزندان منتقل شود؟ چه رفته بود برامت محمد (ص) كه نیم قرن بعد از رحلت او، زنازادهی دغلباز ملحدی چون یزید بن معاویه بر آنان حاكم شود؟ مگر نه اینكه خدا فرموده است: ان الله لایغیر ما بقوم حیت یغیروا ما بانفسهم؟ چه بود آن تغییر انفسی كه این امت را سزاوار چنین فرجامی ساخته بود؟ ...
معاویة بن ابی سفیان كه این رجعت انفسی را با عقل شیطانی خویش به خوبی دریافته بود ، آنچه را كه در نهان داشت آشكار كرد و یزید رابه جانشینی خویش برگزید و از آن دیار مردگان، جولانگاه كفتارها و لاشخورهای مرده خوار، سخنی به اعتراض برنخاست. اینجا دیگر سخن از خلیفةاللهی و حكومت عدل نیست، سخن از شیخوخیت موروثی قبیلهای است كه بعد از مرگ پدر به فرزند ارشد میرسد. از كوخ كاهگلی پیامبر اكرم(ص) تا كاخ خضرای معاویه، از دنیا تا آخرت فاصله بود ... با این همه، اگر پنجاه سال پس از آن بدعت نخستین در سقیفه بنی ساعده، این بدعت تازه پدید نمیآمد، كار هرگز بدانجا نمیرسید كه خورشید تاریخ در شفق سرخ عاشورا غروب كند و خون خدا بریزد ... اما دل به تقدیر بسپار كه رسم جهان این است! ساحل را دیدهای كه چگونه در آیینهی آب وارونه انعكاس یافته است؟ سر آنكه دهر بر مراد سفلگان میچرخد این است كه دنیا وارونهی آخرت است.
عجبا! «مروان بن حكم بن عاص» كه پیامبر خدا دربارهی پدرش فرمود: لعنك الله و لعن ما فی صلبك ـ لعنت خدا بر تو و آن كه در صلب توست ـ اكنون به امر معاویه از مردم مدینه برای یزید بیعت میگیرد. عجبا، كار امت محمد به كجا كشیده است! مروان بن حكم به دروغ میگوید: «معاویه در این كار بر سنت ابوبكر رفته است». و تنها واكنشی كه این سخن در مسجد مدینه بر میانگیزد این است كه «عبدالرحمن بن ابی بكر» فریاد میكند: «دروغ میگویی! ابوبكر فرزندان و خویشاوندان خود را كنار گذاشت و مردی از بنی عدی را به زمامداری مسلمانان برانگیخت» ... و دیگر هیچ. مروان بن حكم در برابر این سخن چه بگوید؟
مورخی كه این سخن را از او نقل كردهایم نوشته است:
نه عجب اگر مروان بن حكم بن عاص در آنچنان جمعی دروغی اینچنین بگوید، چرا كه در آن روز چهل سال بیش از مرگ ابوبكر میگذشت و مردمی كه مروان برای آنان سخن میگفت در آن روز یا به دنیا نیامده و یا كودكانی نوخاسته بودند كه در اینباره چیزی به خاطر نداشتند ...
راوی
آیا آنان نمیدانستند كه خلافت امتیازی موروثی نیست كه از پدر به فرزند ارشد انتقال یابد؟ غبار غفلت بر همه چیز فرو مینشیند و آیینههای طلعت نور كور میشوند و رفته رفته یاد خورشید نیز از خاطرهها میرود. و نه عجب اگر در دیار كوران بوزینگان را انسان بینگارند! اكثریت كامل مردم سنهی شصتویكم هجری قمری كسانی بودند كه در دورهی عثمان به دنیا آمده، در پایان عهد علی رشد یافته بودند. اكنون در دورهی معاویه، اینان حتی از تاریخچهی زمامداری معاویه در دمشق خاطرهای روشن نداشتند. معاویة ابن ابیسفیان، ولایت شام را از خلیفهی اول گرفته بود و اكنون نزدیك به چهل سال ازآن روزها میگذشت.
دركتاب «پس از پنجاه سال» در این باره آمده است:
پنجاه سالههای این نسل، پیغمبر را ندیده بودند و شصت سالهها هنگام مرگ وی ده ساله بودند. از آنان كه پیامبر را دیده و صحبت او را دریافته بودند، چند تنی باقی بود كه در كوفه، مدینه، مكه و یا دمشق به سر میبردند ... اكثریت مردم، به خصوص طبقهی جوان كه چرخ فعالیت اجتماع را به حركت درمی آورد یعنی آنان كه سال عمرشان بین بیستوپنج تا سیوپنج بود، آنچه از نظام اسلامی پیش چشم داشتند، حكومتی بود كه «مغیرة بن شعبه»، «سعید بن عاص»، «ولید»، «عمرو بن سعید» و دیگر اشرافزادههای قریش اداره میكردند. مردمانی فاسق، ستمكار، مالاندوز، تجمل دوست و از همه بدتر، نژادپرست. این نسل تا خود و محیط خود را شناخته بود، حاكمان بیرحمی برخود میدید كه هر مخالفی را میكشتند و یا به زندان میافكندند ... آشنایی مردم این سرزمین با طرز تفكر همسایگان و راه یافتن بحثهای فلسفی در حلقههای مسجدها راه را برای گریز از مسئولیتهای دینی فراختر میكرد ... {و بالاخره،} هر اندازه مسلمانان از عصر پیامبر دور میشدند، خویها و خصلتهای مسلمانی را بیشتر فراموش میكردند و سیرتهای عصر جاهلی به تدریج بین آنان زنده میشد: برتری فروشینژادی، گذشتهی خود را فرا یاد رقیبان خود آوردن، روی در روی ایستادنِ تیرهها و قبیلهها به خاطر تعصبهای نژادی و كینهكشی از یكدیگر ...
یك سال پیش از آنكه معاویه بمیرد، حضرت حسین بی علی در ایام حج بنیهاشم را از مردان و زنان و موالیان آنها، پسر خواندگان و هم پیمانانشان و نیز آشنایان، انصار و اهل بیت خویش را گرد آوردند و آنگاه رسولانی اعزام داشتند كه: «یك نفر از اصحاب رسول خدا را كه معروف به زهد و صلاح و عبادت است فرو مگذارید، مگر آنكه همه آنها را در سرزمین مِنی نزد من گرد آورید». در سرزمین مِنی، در خیمهی بزرگ و افراشته آن حضرت، دویست نفر از اصحاب رسول خدا كه هنوز حیات داشتند و پانصد نفر از تابعین گرد آمدند. پس حسین بن علی در میان آنان به پا خاست و پس از حمد و ثنای خدا فرمود: «این طاغی با ما و شیعیان ما آن كرد كه شما دیدهاید و دانستهاید و شاهدید ... اینك من با شما سخنی دارم كه اگر بر صدق آن باور دارید مرا تصدیق كنید و اگر نه، تكذیب. و از شما به حقی كه خدا را و رسول خدا را بر شماست و به قرابتی كه با رسول شما دارم، میخواهم كه این مقام و مجلس را و آنچه از من شنیدهاید، به شهرهای خویش بازبرید و در میان قبایل و عشایر و امانتداران و موثقین خویش بازگو كنید و آنان را به حقی كه برای ما اهل بیت میشناسید، دعوت كنید كه من میترسم این امر فراموش شود و حق از میان برود و باطل غلبه یابد ... و الله متم نوره و لو كره الكافرون ـ اگر چه خداوند تحقق نور خویش را هر چند كافران نخواهند، به اتمام میرساند». آنگاه همهی آیاتی را كه در شأن اهل بیت نازل شده است فرا خواند و تفسیر كرد و از گفتار رسول خدا نیز آنچه را كه در شأن ایشان بود، سخنی فرو مگذاشت مگر آنكه روایت كرد و بر این همه، سخنی نبود مگر آنكه صحابهی رسول خدا میگفتند: «اللهم نعم، آری خدایا ما این همه را شنیدهایم و بر آن شهادت میدهیم». و تابعین نیز میگفتند: «آفریدگارا، ما نیز این سخنان را از صحابهای كه مورد وثوق و مؤتمن ما بودهاند شنیدهایم».
«سلیم بن قیس هلالی كوفی» میگوید: «و از جملهی آن مناشدات این بود كه پرسید: خدا را، مگر نه اینكه علی بن ابی طالب برادر رسول خدا بود و آنگاه كه او بین اصحابش عقد اخوت میبست، او را برادر خویش قرار داد و گفت: انت اخی و انا اخوك فی الدنیا و الاخرة ـ تو برادر من هستی و من نیز برادر تو در دنیا و آخرت. آنان حسین بن علی را تصدیق كردند و گفتند: اللهم نعم» ...
«خدا را، مگر نه اینكه رسول خدا او را در روز غدیر خم نصب فرمود و بر ولایت امر ندا در داد و گفت كه این سخن مرا شاهدین برای غایبین بازگو كنند؟ گفتند: اللهم نعم. آفریدگارا، آری.»
«و باز حسین بن علی پرسید: خدا را، مگر نه اینكه رسول خدا میگفت هر كه میپندارد كه مرا دوست میدارد و علی را مبغوض، بداند كه دروغ میگوید؟ و از میان جمع كسی پرسید: یا رسول الله و كیف ذلك ـ چگونه این تلازم وجود دارد؟ ـ و رسول خدا جواب گفت: زیرا كه علی از من است و من از او هستم. هر آنكه حب او را در دل دارد، به حقیقت من را دوست میدارد و آن كه مرا دوست میدارد، به حقیقت حب خدا در دل اوست و آنكه با علی بغض میورزد، به حقیقت مرا مبغوض داشته است و آنكه با من بغض ورزد، به حقیقت بغض خدا راست كه در دل دارد. و آنها گفتند: آری آفریدگارا، شنیدهایم و بر آن شهادت میدهیم. و بر همین پیمان، پیمانی كه با حسین بن علی بسته بودند پراكنده شدند تا این همه را در میان قبایل و عشایر و امانتداران و موثقین خویش بازگو كنند».
یك سال بعد معاویه مرد و یزید سلطنت خویش را از مردم بیعت گرفت.
راوی
كجا رفتند آن تابعین و صحابهای كه با حسین بن علی در مِنی بر ادای امانت، پیمان تبلیغ بستند؟ آیا این هفتصد تن حق این مناشدات را آنگونه كه با حسین عهد بسته بودند، در شهرها و در میان قبایل خویش ادا كردهاند؟ اگر اینچنین بوده، پس آن احرار حق پرست كجا رفتهاند؟ آیا در میان آن فراموشیان عالم اموات جز آن هفتاد و چند تن، زندهای نمانده است كه امام را پاسخ دهد؟ آیا جز آن هفتاد و چند تن در آن دیار، مردی كه مردانه بر حق پای فشرد باقی نمانده است؟
معاویه در شب نیمهی رجب سال شصتم هجری مرد و خلافت مسلمین همچون میراثی قبیلهای به فرزند ارشدش یزید بن معاویه انتقال یافت. او «ولید بن عتبه بن ابی سفیان» را كه از جانب معاویه حاكم مدینه بود مأمور داشت تا برای او از حسین بن علی «عبدالله بن عمر» و «عبد الله بن زبیر» بیعت بگیرد. «ابن شهرآشوب» نام «عبدالرحمن بن ابی بكر» را نیز بر این نامها افزوده است. حال آنكه در منابع دیگر، نامی از او به میان نیامده.
عمربن خطاب و زبیر دو تن از مشهورترین صحابهی رسول خدا بودند، اما سرپیچی فرزندان آنان از بیعت با یزید نه از آن جهت بود كه دو داعیهدار حق و عدالت باشند. اگر اینچنین بود، میبایست كه در وقایع بعد، آن دو را در كنار حسین بن علی بیابیم. اما عبدالله بن عمر و عبدالله بن زبیر هیچ یك نگران عدالت و انحراف خلافت از مسیر حقهی خویش نبودند. آن دو داعیهدار نفس خویش بودند و امام نیز با آگاهی از این حقیقت، حتی برای لحظهای با آنان در یك جبههی واحد قرار نگرفت، حال آنكه عقل ظاهری اینچنین حكم میكند كه امام حسین برای مبارزه با یزید، مخالفین سیاسی او را در خیمهی حمایت خویش گردآورد ... و آنان كه عقل شیطانی معاویه و شیوههای سیاسی او را میستودند، پر روشن است كه حسین بن علی را نیز همانند پدرش به باد سرزنش خواهند گرفت. اما چه باك، سرزنش و یا ستایش اصحاب زمانه ما را به چه كار میآید؟ اگر راه روشن سیدالشهدا به این چنین شائبههایی از شرك آلوده میشد، چگونه میتوانست باز هم طلایهدار همهی مبارزات حق طلبی در طول تاریخ باقی بماند؟
ولید بن عتبه كه از جانب فرزند خلیفهی دوم اضطرابی نداشت، كار را بر او چندان سخت نگرفت. تقاعد عبدالله بن عمر نمیتوانست خطرناك باشد، چرا كه او با علی بن ابی طالب نیز بیعت نكرده بود ... اما عبدالله پسر زبیر. او از آن جربزهی شیطانی كه برای فتنهانگیزی لازم است بهرهمند بود. اگر چه او هم داعیهدار حق و عدالت نبود و برای كسب قدرت مبارزه میكرد. مورخین دربارهی ولید بن عتبه گفتهاند كه او دوستدار عافیت و سلامت بود و از جنگ پرهیز داشت و بر مقام و منزلت امام حسین بیش از آن واقف بود كه بتواند با ایشان آنچنان رفتار كند كه یزید بن معاویه میخواست. یزید نیز ولایت مدینه را به جای او به «عمرو بن سعید بن عاص» سپرد. عبدالله بن زبیر شب شنبه، بیست و هفتم رجب، از مدینه گریخت و هر چند ولید مردی از بنی امیه را همراه با هشتاد سوار در تعقیب او گسیل داشت، اما عبد الله توانست كه از راههای غیر متعارف خود را به مكه برساند و از بیعت با یزید سر باز زند.
عبد الله بن زبیر كه بود؟
عبد الله فرزند زبیر و «اسماء» (دختر ابوبكر، خواهرزادهی عایشه» است و عایشه در میان اقوام و عشیرهی خویش، عبدالله را بیش از همه دوست میداشت. هم او بود كه در جنگ جمل عایشه را از مراجعت بازداشت و باز هم او بود كه زبیر (پدرخویش) را به وادی تاریك و ناامن دشمنی با علی بن ابی طالب كشاند ... حسین بن علی، آنچنان كه میدانیم، برای حفظ حرمت حرم امن خدا از مكه خارج شد، اما عبدالله بن زبیر، بالعكس، از خانهی كعبه مأمنی برای جان خویش ساخته بود.
یزید بن معاویه هرچند برای كشتن عبدالله بن زبیر خانهی كعبه را ویران كرد و به آتش كشاند، اما نتوانست عبدالله را از بین ببرد و یا او را به بیعت باخویش وادار كند. عبدالله تا سال هفتاد و دوم هجری ، یعنی یازده سال بعد نیز در مكه ماند. در آن سال «حجاج بن یوسف ثقفی» كه از جانب خلیفهی وقت (عبدالملك مروان) مأمور بود پس از پنج ماه محاصره، بار دیگر كعبه را مورد تهاجم قرار داد و دیوارها و سقف آن را ویران كرد و به آتش كشاند و در نیمهی جمادیالآخر، ابن زبیر را در داخل مسجدالحرام كشت.
روز شنبه بیستوهفتم رجب، فردای آن شبی كه ولید امام حسین را به بیعت با یزید فراخوانده بود، ایشان در كوچههای مدینه با مروان بن حكم روبه رو شدند. مروان كیست؟ و چرا باید به این پرسش پاسخ دهیم كه مروان كیست؟ ارزش تاریخی این دیدار در گرو شناخت مروان بن حكم و هویت سیاسی اوست، و گرنه، چرا باید از این واقعه سخنی به میان آید؟
مروان بن حكم به «وزغ بن وزغ» مشهور است و این شهرت به حدیثی باز می گردد كه درجلد چهارم «مستدرك» از رسول خدا نقل شده است. چشم باطن نگرِ رسول خدا در همان دوران كودكی مروان، صورت حَشریهی او را دیده بود كه فرمود: «او قورباغه فرزند قورباغه است و ملعون پسر ملعون» حكم بن عاص، پدر مروان، كسی است كه رسول خدا دربارهی او فرموده است: لعنك الله و لعن ما فی صلبك. به راستی آن مهربان، مظهر كامل رحمت عام و خاص خداوند، چه دیده بود از حكم بن عاص و مروان كه دربارهی آنان سخنی اینچنین میفرمود؟ ... چه كرده بود این وزغ منفور زشت كه نبی رحمت، او را و فرزندش را از مدینه به طائف تبعید نموده بود؟
مروان تا دوران حكومت خلیفهی سوم در تبعید بود، اما «عثمان بن عفان» او را بازگرداند و به مشاورت خاص خویش برگزید ... او درجنگ جمل از آتش گردانان جنگ و جزو اسیران جنگی بود كه مورد عفو امیرمؤمنان قرار گرفت، اما پس از جنگ بصره، در شام به معاویه پیوست و بعد از آنكه معاویه بر مسلمین سلطنت یافت، از جانب معاویه به حكومت مدینه و مكه و طائف دست یافت و در اواخر عمر نیز آنچه علی دربارهاش پیشبینی كرده بود به وقوع پیوست و برای دورانی بسیار كوتاه به خلافت رسید، آن هم به كوتاهی سگی که بینی خود را بلیسد.
حال، این مروان بن حكم است كه در برابر امام حسین در كوچههای مدینه ایستاده و او را به سازش با یزید پند میدهد و چگونه میتوان پند اینچنین كسی را پذیرفت؟ امام حسین در جواب او فرمود: «انا لله و انا الیه راجعون و علی الاسلام السلام ... وای بر اسلام آنگاه كه امت به حكمروایی چون یزید مبتلا شود! و به راستی از جدم رسولالله شنیدم كه میفرمود خلافت بر آل ابی سفیان حرام است ... پس آنگاه كه معاویه را دیدید كه بر منبر من تكیه زده است، شكمش را بدرید، اما وا اسفا كه چون اهل مدینه معاویه را بر منبر جدم دیدند و او را از خلافت باز نداشتند، خداوند آنان را به یزید فاسق مبتلا كرد».
امام
شب بیست و هفتم رجب چون عزم كرد كه از مدینه به جانب مكه خارج شود، همه اهل بیت
خویش را جز «محمد بن حنیفه» ـ برادرش ـ و «عبد الله بن جعفر بن ابی طالب» ـ شوی
زینب كبری ـ با خود برداشت و پس از زیارت قبور، در تاریكی شب روی به راه نهاد در
حالی كه این مباركه را بر لب داشت: فخرج منها خائفا یترقب قال رب نجنی من القوم
الظالمین ... و این آیه در شأن موسی است، آنگاه كه از مصر به جانب مَدین هجرت می
كرد.
راوی
و اینچنین بود كه آن هجرت عظیم در راه حق آغاز شد. قافلهی عشق روی به راه نهاد. آری آن قافله، قافلهی عشق است و این راه، راهی فراخور هر مهاجر در همهی تاریخ. هجرت مقدمهی جهاد است و مردان حق را هرگز سزاوار نیست كه راهی جز این در پیش گیرند. مردان حق را سزاوار نیست كه سرو سامان اختیار كنند و دل به حیات دنیا خوش دارند آنگاه كه حق در زمین مغفول است و جُهال و فُساق و قدارهبندها بر آن حكومت میرانند. امام در جواب محمد حنیفه (رحمه الله) كه از سر خیرخواهی راه یمن را به او مینمود، فرمود: «اگر در سراسر این جهان ملجأ و مأوایی نیابم، باز با یزید بیعت نخواهم كرد». قافلهی عشق روز جمعه سوم شعبان، بعد از پنج روز به مكه وارد شد.
راوی
گوش كن كه قافله سالار چه میخواند: و لما توجه تلقاء مدین قال عسی ربی ان یهدینی سواء السبیل ... آیا تو میدانی كه از چه امام آیاتی كه در شأن هجرت نخستین موسی است فرا میخواند؟ عقل محجوب من كه راه به جایی ندارد ... ای رازداران خزاین غیب، سكوت حجاب را بشكنید و مهر از لب فروبستهی اسرار برگیرید و با ما سخن بگویید. آه از این دلسنگی كه ما را صُمُّ بُكم میخواهد ... آه از این دلسنگی!
سر آنكه جهاد فی سبیل الله با هجرت آغاز میشود در كجاست؟ طبیعت بشری درجست و جوی راحت و فراغت است و سامان و قرار میطلبد. یاران! سخن از اهل فسق و بندگان لذت نیست، سخن از آنان است كه اسلام آوردهاند اما در جستجوی حقیقت ایمان نیستند. كنج فراغتی و رزقی مكفی ... دلخوش به نمازی غرابوار و دعایی كه بر زبان میگذرد اما ریشهاش در دل نیست، در باد است. در جست و جوی مأمنی كه او را از مكر خدا پناه دهد. در جست و جوی غفلتكدهای كه او را از ابتلائات ایمانی ایمن سازد، غافل كه خانهی غفلت پوشالی است و ابتلائات دهر، طوفانی است كه صخرههای بلند را نیز خرد میكند و در مسیر درهها آن همه میغلتاند تا پیوسته به خاك شود.
اگر كشاكش ابتلائات است كه مرد میسازد، پس یاران، دل از سامان بركنیم و روی به راه نهیم. بگذار عبدالله بن عمر ما را از عاقبت كار بترساند. اگر رسم مردانگی سرباختن است، ما نیز چون سید الشهدا او را پاسخ خواهیم گفت كه: «ای پدر عبدالرحمن، آیا ندانستهای كه از نشانههای حقارت دنیا در نزد حق این است كه سر مبارك یحیی بن زكریا رابرای زنی روسپی از قوم بنی اسرائیل پیشكش برند؟ آیا نمیدانی كه بر بنیاسرائیل زمانی گذشت كه ما بین طلوع فجر و طلوع شمس هفتاد پیامبر را كشتند و آنگاه در بازارهایشان به خرید و فروش مینشستند، آن سان كه گویی هیچ چیز رخ نداده است! و خدا نیز ایشان را تا روز مؤاخذه مهلت داد». اما وای از آن مؤاخذهای كه خداوند خود اینچنیناش توصیف كرده است: اخذ عزیز مقتدر.
آه یاران! اگر در این دنیای وارونه، رسم مردانگی این است كه سر بریدهی مردان را در تشت طلا نهند و به روسپیان هدیه كنند ... بگذار اینچنین باشد. این دنیا و این سر ما!
شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.
bultannews@gmail.com