سرم را که بلند کردم دیدم چیزی به دوشکا نمانده
فرمانده هنوز محکم بود. آمد بالاسر ما ایستاد و به ترکی حرفی از امام حسین(ع) نقل کرد. یادم نیست چی بود اما تاثیرش را گذاشت و وقتی پشتبندش گفت برویم جلو، همهچیز را فراموش کردیم. بلند شدیم و زیر باران گلوله، دویدیم رو به جلو و همینطور دیوانهوار رفتیم و رفتیم..سرم را که بلند کردم دیدم چیزی به دوشکا نمانده.
کد خبر: ۲۵۴۳۹۴ تاریخ انتشار : ۱۳۹۴/۰۲/۰۳