کد خبر: ۴۰۱۶۷۷
تاریخ انتشار:

از خاطرات تلخ ۹ سال اسارت تا ترور شخصیت‌ها در جنگ نرم

مراسم تجلیل از آزاده جانباز «اصغر رباط‌جزی» امروز برگزار شد و بخشی از کتاب «زندان موصل» به نمایش درآمد.
به گزارش بولتن نیوز،مراسم تجلیل از آزاده جانباز اصغر رباط‌جزی امروز، ۱۳ مهر در معاونت فرهنگی شهرداری منطقه ۱۸ با حضور معصومه آباد، عضو شورای اسلامی شهر تهران، رئیس و معاون آموزش و پرورش منطقه ۱۸و محسنی، دبیر شورایاری شهرداری منطقه ۱۸ برگزار شد.
معصومه آباد در این مراسم در مورد کتاب «زندان موصل» گفت: تمام واژه‌های این کتاب برگرفته از حقیقت است و حکایت از رشادت و فداکاری این افراد دارد، در کنار این بیانگر صبر و استقامت همسران اسرا است. همسرانی که گاه پای یک حرف و شیرینی صبر می‌کردند و در این حال برای همسرانشان نامه می‌فرستادند و من از این حجم بالای طلاق در جامعه تعجب می‌کنم. در دوران دفاع مقدس دختران شیرینی می‌خوردند و تا ۹ سال صبر می‌کردند تا پسر از بند اسارت آزاد شود و این نمونه‌ای از تفکر والای انقلابی بود.
وی ادامه داد: وقتی بعد از دو ماه از بیمارستان الرشید مرخص شدم مرا به زندان موصل بردند در آنجا شخصی به نام نقیب احمد همه برادران را داخل اردوگاه برده بود و به آن‌ها گفته بود که چهار دختری که از سال ۵۹ تا سال ۶۱ اسیر بودند را به این زندان آورده‌اند و هر کاری برای اردوگاهیان ممنوع است، وقتی وارد اردوگاه شدیم برادران علی‌رغم تمام ممنوعیت‌ها سرودی بسیار زیبا را خواندند و آنقدر منظم بودند که از هر آسایشگاه به آسایشگاه بعدی می‌رفتیم ادامه آن سرود خوانده می‌شد. همین روحیه شجاعت برادران دوران دفاع مقدس بود که باعث شد جنگ تمام شود. وقتی از این خاطرات فاصله می‌گیریم دچار انحراف و ضرر می‌شویم.
آباد در ادامه به اثرات جنگ نرم پرداخت و گفت: من بارها گفته‌ام که جنگ نرم بسیار سخت‌تر و دشوارتر از جنگ سخت است. دشمن در جنگ نرم سعی دارد تا الگو‌ها و قهرمانان را خراب کند و به دست فراموشی بسپارد. دشمن با دروغ و تصویرسازی کاری می‌کند تا این الگوها به سادگی از ذهن‌ها بروند. در زمان دفاع مقدس تعدادی از روانشناسان را وارد اردوگاه‌های اسرای ایرانی کردند تا روحیه سلحشوری آن‌ها را واکاوی کنند، بعد از چند روز این روانشناسان نوشتند که اینچنین اسیرانی را هرگز ندیده‌اند و این‌ها خود را برای جنگ‌ جهانی چهارم آماده کرده‌اند و از شب تا صبح برای سلامتی رهبرانشان دعا می‌خوانند. اینچنین بود که دشمن فهمید چه چیزی را باید هدف بگیرد.
آباد افزود: هیچ جنگی تا ابد ادامه نخواهد داشت اما یاد کردن از خاطرات و آنچه که بر ما گذشته باعث می‌شود تا در گذشته نمانیم و برای آینده برنامه داشته باشیم.
در ادامه این مراسم قسمتی از کتاب «زندان موصل» توسط گروه تئاتر منطقه ۸ به اجرا در آمد.
محسنی، دبیر شورایاری شهرداری منطقه ۸ تهران در این جلسه گفت: نباید هرگز در پیچ و خم زندگی ایثار شهدا را فراموش کنیم چراکه با فراموش کردن آن‌ها نمی‌توانیم انقلاب را به اهداف خود برسانیم. تمام مشکلات اخیر ما به این دلیل است که فراموش کرده‌ایم چه کسانی را از دست داده‌ایم تا به اینجا رسیده‌ایم و امنیت امروز کشور را مدیون راهنمایی‌های رهبری و خون شهدا و مدافعان حرم هستیم.
اصغر رباط‌جزی نیز در این مراسم متنی را به این شرح قرائت کرد؛
بر صفیر اولین تازیانه‌ای که فرا رفت و فرو آمد و بر پوست لختمان خطی از خون کشید، کدامین گوش گواهی داد؟ بر آذرخش اولین شمشیری که فرا رفت و فرو آمد و فریاد سرخ رگانمان را به آسمان افشاند کدامین چشم گواهی داد؟ بر رویش اولین دیوارهای زندان و پیوستن اولین دانه‌های زنجیر و ثقل سهمگین اولین غل و یوغ، و بر ظلمت غلیظ سیاهچال، خانه قرنهامان، کدامین دل گواهی داد؟ بر اولین شب گرسنگی‌مان که گرسنگی تا تاقمان می‌برد، کدامین انسان گواهی داد؟ و کدامین تشنگی شناخته گواه اولین قطره مرگی بود که در دهان آبخوانمان چکاندند و پس از آن کدامین گوش هجوم تازیانه‌ها را شنید و کدامین چشم برق شمشیرها را دید؟ و کدامین دل در ظلمت زندان‌هامان گرفت و چه کسی بر گرسنگی و تشنگی همیشه‌مان گواهی داد؟ هیچکس و هیچکس. نه هیچ گوشی و چشمی و نه هیچ قلبی. که ما همه یک تن بودیم که تازیانه می‌خوردیم. در برق شمشیرها می‌شکافتیم و در ظلمت خیس زندان‌ها می­‌پوسیدیم. و جز ما که بود که طعم تازیانه را چشیده باشد و درد شمشیر را کشیده باشد و ظلمت زندان‌مان را لمس کرده باشد و در گرسنگی و تشنگی‌مان مچاله شده باشد؟ و در کدام دادگاه متهمی می‌تواند به نفع خود شهادت دهد؟
این بود که بی‌هیچ دلیل و مدرکی، و بی‌هیچ شاهدی، و حتی بی‌هیچ دادگاهی، محکوم بودیم و بی‌یافتن مدافعی تازیانه می‌خوردیم؛ شکنجه می‌شدیم و در فواره خونمان وضو می‌گرفتیم و بر سجاده مظلومیت سرخمان سر می‌نهادیم و شهیدی را آه می‌کشیدیم. آه!
در دادگاهی به وسعت زمین و عمق خاک و بلندی آسمان، نگاه شهید خوانمان در افق آینده می‌دوید که در دوسومان صف بلند قربانیان بود. و فرا پشتمان جلادان برادر، برادرانی جلاد، قابیلان.
ما چوپان زادگان، بی فرشی جز زمین و بی رو اندازی جز آسمان، که مظلومیت معصوم گوسفندان را در سبز دشتها پاسخ می‌جستیم، اولین بار در جان پدر، نخستین چوپان، هابیل، به سنگ کینه اولین حاکم، اولین ارباب، اولین برادر، قابیل، در هم شکستیم و مغزمان در فواره خونمان به خاک ریخت.
در طپش امید کمرنگ قلب پدر گفتیم: باشد. فواره رگانمان آسمان، و سرخ خونمان، زمین را به گواهی خواهد خواند و زمانه از خاکمان بر خواهد گرفت. اما هنوز امیدمان را مزمزه نکرده بودیم که زمین تشنه، خونمان را نوشید و فراموشمان کرد. و آسمان در امواج بال کلاغان سیاه شد و سرخِ رگانمان را از یاد برد.
باز گفتیم باشد. شب خواهد مرد، روز خواهد شکفت، و جهان پیکر در خون شکسته مان را خواهد دید. اما هنوز امید دوباره مان را مزمزه نکرده بودیم که کلاغان، قاتل را گورکنی و پنهانکاری آموختند و آخرین مدرک مظلومیت مان نیز همچون خون سرخمان در دهان تاریک خاک گم شد.
آنک آن "ما"ی مقتول! "ما"ی مظلوم! در بستر سرخ فروخفته خون مان. زمان! عصمت خونمان را گواهی ده! و بر مظلومیت مان حکم بران! و زمان خاموش، که در حکومت قابیلیان بود و ما بی هیچ دلیل و شاهدی محکوم همیشه بودیم.
اینک "ما" در خون شکسته و در خاک خفته در دادگاه زمانه قابیل، جز کلاغان -که بوی  خاک و خون تازه می دهند- چه گواهیمان هست؟ و کیست که بوی خاک را دلیل عصمت مان بشناسد و رنگ خونمان را بر بال سیاه کلاغان دریابد؟ ما را چگونه به یاد آورند که در خاکمان پنهان کرده اند و دار ها برچیده، خون ها شسته اند؟ کلاغان، این قاصدان شب و سرما و زمستان، تنها شاهدان اولین کشتار ما بودند و اولین گور سازان ما. کلاغان، این راویان قصه های دروغ، قابیل را آموختند که پیکر پریشان به خون خفته مان را که پرچم رسوایی قاتل بود، در دل خاک تیره پنهان کند و مظلومیت پر خونمان را از صفحه ذهن ها بشوید.
چنین شد که فرزندان مظلوم بر سفره ظالم نشستند و بستگان مقتول به خدمت قاتل درآمدند و کلاغان با همه سیاهکاری شان بر بام کبوتران قاصد نشستند و با قارقار دروغشان، روزداران را به شب بردند. زمین تشنه چنان خونمان را نوشید که پنداشتی خونی از ما نرفته است. و پرواز کلاغان چنان دیر پایید که وجودمان فراموشش شد. آنگاه ما ماندیم؛ مظلومیتی مدفون و شاهدانی همجنس قاتل.
قابیل در پیِ «داشتن»، برادر کشت و برای بیشتر داشتن به دستیاری کلاغان، هابیل را چون میوه ای کاشت و از دانه قتل، میوه حکومت چید. پس از آن قتل، مذهب قابیل شد، که حکومت بهشتش بود و در هر لحظه هابیلی یافت و به خاک نشاند تا غرفه ای از بهشتش را باز خرد. هابیلی از پی هابیل به خاک می افتاد و با دهان خاک بلعیده می شد تا جنگل حکومت قابیل انبوه تر شود و نشیمن گاه کلاغان، وسیع تر. هابیل ها بذر می شدند و هابیلیان زمین را به وسوسه کلاغان زمین را شیار می‌کردند و بذر جان  پدر را به خاک می‌سپردند، که دانسته و ندانسته جنگل قابیل را وسعت و قدرت بخشند.
جنگل وسیع و وسیع‌تر شد و جمع کلاغان انبوه و انبوه تر، وشب غلیظ  و غلیظ تر، و قانون جنگل چنان دیر ماند که تقدس یافت و قتل عام، مشیت الهی نام گرفت. کدامین خورشید می‌توانست شبی چنین غلیظ را بشوید؟ و کدامین حقیقت می‌توانست در هجوم بی‌رحم دروغ سر برافرازد؟
هر از چندی چوپانی به دور کردن گوسفندان از کنام گرگان می‌آمد و نام هابیل را در هِی هِی آرامش بر آستانه جنگل می‌ریخت اما هنوز گل کینی نشکفته بر دار کینه قابیل آونگ می‌شد و گوسفندانش به بوی علف فریبی  تازه، راهی سلاخ خانه‌ها می‌شدند.
آخرین چوپان، شوریده بر هرچه دار و صلیب، نام هابیل را چنان بر پیشانی جنگل کوفت که از شاخه شاخه جنگل حاکم، خون همیشه تازه مظلوم چکه کرد و نام جهاد، خواب درختان را آشفت و میوه قدرت را در آستانه‌ی رسیدن ترکاند و شهید خوانان به مشهد خویش نشست.
آب در لانه موران افتاد و از هر روزنی قابیلی سر بر کرد: کیست که هابیل را می‌خواند و در هوای جهاد، گوسفندان را شیر می‌خواهد و شاهد و شهادت می‌طلبد؟
قابیل می‌داند که با پوشاندن مدارک جرم و پاک کردن نام هابیل و به فراموشی سپردن یادش، حکومت خویش را تثبیت کرده است. قابیل می‌داند که تا وقتی نام و یاد هابیل در خاطره‌ای نوزد، بهار قدرت او پربار خواهد ماند. اما اگر نام هابیل بر ذهنی بگذرد و یادش در خاطره‌ای بوزد، از او جز خاکستری پر بار نفرت و نفرین نخواهد ماند. و کیست که بتواند پس از این همه قرن نام هابیل را بر خاطره‌ای بگذراند؟ دادگاه زمانه به نفع هابیل شاهدی نمی‌یابد. این را کلاغان بر پیشانی شب نوشته‌اند...
حق با قابیل بود که چنان آسوده خفته بود و خواب راحت قابیلیان جاودانه بود، اگر گواهی بر نمی‌خاست. زمان، شبی همیشه بود، اگر شاهدی بر نمی‌خاست. و کودکانمان خوراک همیشه کلاغان و کرکسان و دخترانمان لقمه همیشه بازار برده فروشان و پسرانمان برده همیشه اربابان و ما همه، محکومان همیشه فراموش حاکمیت قابیل، اگر شهیدی برنمی­خاست.
اما برخاست. قامتی همتای کینه ما، نگاهی به وسعت آرزوهای ما، تن پوشی به رنگ خون ما، وفریادی به قدرت نفرت ما. در مشهد خونین ما، شهیدی چون او می بایست که عمق زخم‌مان را بداند و وسعت رنجمان را بشناسد و اوج آرزوهامان را دریابد و در لحظه لحظه ما شکنجه شده باشد تا در دادگاه زمانه چنان به محکوم کردن دژخیمان بایستد که هیچ قابیلی در هیچ لحظه ای از زمان ایستاده نماند.
او که ذره ذره ی رنجمان را از لحظه لحظه زمان گرفته بود، دیشب (شب عاشورا) به مشهد خویش ایستاد و امیدمان را در فریادش خواند که: سخن از پیکاری  پربیم و امید شکست و پیروزی نیست، که اصلا پیکاری نیست، صحرای محشر است و هنگامه داوری. هرکه به جنگیدن آمده است و به امید غنیمت، سر خویش گیرد و در ظلمت شبجان تاریک خویش برهاند. فردا در گسترده ترین دامن خاک و گشاده ترین چشم آسمان، هر تن، رنج قرن ها را پذیره می شود و خون درد خویش را که درد قرن‌هاست به چشم زمان می‌پاشد. فردا سخن از چگونه کشتن نیست، سخن از چگونه کشته شدن است. فردا سخن از چه گرفتن نیست، سخن از همه چیز دادن است. فردا هنگامه خوبتر مردن است.
آنان که گرسنگی را با ذره ذره پوستشان نچشیده‌اند، آنان که تشنگی را با تمام جانشان له له نزده‌اند، آنان که تازیانه را در شط سرخ خون خویش شناور ندیده‌اند، آنان که مرگ را در قلب خویش نتپیده‌اند، آنان که در لحظه لحظه رنج آدم شریک نبوده‌اند، آنان که خویش را در بلندترین قله رنج  آدمی، به انسان نبخشیده اند، آنان که در خویشند و برای خویش می زیند، سر خود گیرند و جان تاریک خود برهانند. که فردا روز بی خویشی است و روز انفجار خود، بر معبر فروبسته زمان.  فردا نمایشگر رنجی است که بر انسان رفته است و می رود و این نه رنجی است که هر جانی تاب آورد. فردا روز شهادت است و قیامت. شهیدان بمانند که شکستن را می‌توانند.
اینک، امروز، محشر عاشورا. اولین و آخرین دادگاهی که به رسوا کردن و محکوم کردن ایستاده است. اینک کربلا جایی که هابیلانِ تمامی قرن‌ها در پیکر حسین بلند و بلند تر می‌ایستند تا در پنهان‌ترین زوایای خاک نیز قامت انسان را بتوانند دید. و آن همه یکبار دیگر در پیکر حسین می‌شکنند و در قطره قطره خون حسین می‌چکند تا عصمت سرخ انسان را برافرازند و قابیلان را در پناهگاه بال کلاغان رسوا کنند. حسین تمامی خانواده‌اش را به شهادت خوانده است و تمامی یارانش را.
در پیکر جوانش، جوانی در هم شکسته‌مان را می‌گوید. و در گلوی بریده‌ی کودکش، کودکان گلو بریده‌مان را بر دست می‌گیرد. در کربلا، هر که با حسین آمده است شهید است، با تمامی معنای این کلمه. همه حافظان قرآن و خوبتر مردانِ همه میدان‌ها. هر که پیش می‌آید، همه به نامش می‌خوانند که می‌شناسندش و از شکستنش هراس دارند، که می‌دانند هر ضربه‌ای که فرود آرند، نه بر پیکر دشمن، که بر جان خویش کوفته‌اند.
در فریاد مردی فریاد می‌کشند که اینک معلم ما، و معلم کودکان ما! و در فریاد مردی دیگر فریاد بر می‌آورند که با کشتن او زنانمان را بر خویش حرام می‌کنیم، که او حلال کننده ماست.
حسین، سند از پی سند بیرون می کشد و در دادگاهی که باید حاکمان را به محاکمه کشید و قتل پنهان قرن ها را پرده درید، جز گوشت و خون آدم چه سندی می توان داشت؟ حسین، هزاران نفر را می راند و دست یاری شان را باز پس می زند که سخن از جنگیدن نیست. فریادی رسوا گر است و خونی، خون هابیلان قرن ها. حسین همه را می راند که مردی مرد می خواهد. مردی که بتواند به جای هزاران هزار مرد رنج ببرد و فریاد کینشان را شعله ور کند و به جای آن همه بمیرد.
حسین فرزند و برادر و خواهر  و همه و همه را به کوره می‌فرستد و تا پخته شدن درنگ می‌کند. آنگاه پیش می‌رود، دست می‌یازد و پیکر مردی از خویش را بر می‌گیرد. سرخ پیروز بر گونه‌هایش می‌دود، چشمانش برق می‌زند. چرا که در دفاع از رنجبران قرن‌ها، سند گوشت و خون یارانش را همچنان بر می‌دارد که می‌خواست؛ گوشت و پوست و استخوان تکه تکه شده با پوششی از سرخ داغ رسواگر؛ این است آنچه که می‌جست و برای دفاع از مظلومان قرن‌ها لازم داشت.
 اینک سند رسوایی حاکم، قابیل، قاتل، ظالم.
ای حاکم! ای قابیل! اینک این خون کودک شش ماهه‌ام. خون همه کودکانی که قرن‌هاتان را رنگین کرده است.
ای حاکم! ای قابیل! اینک این قطعه قطعه پیکر برادرم. پیکر برادرانی که پله پله قرن‌ها بر رفتنتان بود.
ای حاکم! ای قابیل! این معلم پیرم مظهر معلمانی که در ایثار خون آگاه خویش، پرچم استحمارتان را فروکشیدند.
ای حاکم! ای قابیل! اینک این دهان فروکوفته مؤذنم، مظهر تمام لبان شهادت گویی که فرو کوفتید.
ای حاکم! ای قابیل! این لبان تشنه‌مان، بازتاب عطش قرن‌هایی که بر جانمان ریختید.
ای حاکم! ای قابیل! این پیکر پاره پاره­ام واینک پشتم، زخم کهنه انبان‌کشی‌های نان، بازگوی سفره خالی­، که مزد بیگاری هایمان دادید.
و اینک این من، این فرزندم، این برادرم، این دوستم، هر تکه‌شان تکه‌ای از جان هابیل، بریدید و بر حلقوم کلاغانتان سپردید که سفره فریبتان را پهن‌تر بگسترید.
اینک این "ما"، همه به تمامی واژه خونِ "نه"، "نه"ای بر پیشانی تو: ای قابیل! ای حاکم! "نه"ای بر پیشانی تمامی اعصار.
این این "ما" رسواگر و پرده در، دیگر بار یارای برخاستنتان هست؟
ای زمان! آیا هنوز حاکمشان می‌شناسی؟ - هرچند که حاکمند.
ای زمان! تو را زبان "گفتن" نیست یا مرا گوش "شنیدن"؟ وگرنه چرا چنین؟
در پایان این مراسم از آزاده جانباز اصغر رباط‌جزی تجلیل به عمل آمد.

منبع:ایکنا

شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.

bultannews@gmail.com

نظر شما

آخرین اخبار

پربازدید ها

پربحث ترین عناوین