کد خبر: ۱۸۹۴۲
تاریخ انتشار:

روايت فرار چريك آمريكايي از لانه جاسوسي

يكي از دانشجويان پيرو خط امام گفت: يك گروگاني بود كه حدود 40 سال سن داشت و وابسته‌هاي نظامي بود. وابسته نظامي معني‌اش اين است كه ايشان در ويتنام بوده، دوره‌هاي نظامي و رنجبري ديده و از لحاظ نظامي افراد دوره ديده و قوي هستند.

ماجراي تسخير «لانه جاسوسي آمريكا» روايتي بس شيرين در تاريخ انقلاب اسلامي است كه توسط «دانشجويان پيرو خط امام» انجام شد. طراحي اين عمليات كه از طرف حضرت امام(ره) به «انقلاب دوم» شهرت گرفت، توسط نمايندگان دانشجويان در شوراي دفتر تحكيم وحدت صورت گرفت . آنچه كه مسلم است براي باز كاوي يك حادثه تاريخي بايد تمامي زواياي آن مورد بررسي قرار بگيرد. در اين عمليات بيش از 400نفر از دانشجويان مسلمان دختر و پسر حضور داشتند. تا به حال در رسانه ها جريان تسخير لانه جاسوسي به نام عده اي خاص تمام شده بود و تنها از افراد معدودي در پيرامون اين ماجرا گفتگو هايي انجام مي شد. اما دغدغه ما بر اين است تا به نقش تمامي افراد در حادثه بپردازيم. يكي از اين اشخاص خانم «معصومه نورمحمدي جامي» است . او متولد 1337 در مشهد است كه با قبول شدن در رشته ادبيات فارسي دانشگاه تهران وارد جريانات انقلابي مي شود. جريان جلوگيري او از فرار كاردار نظامي آمريكا از لانه جاسوسي از شيرين ترين صفحات خاطرات ايشان است.


*فارس: قبل از ورود به دانشگاه مشغول به چه كاري بوديد؟
*نورمحمدي: فضاي خانواده‌ ما از نظر مذهبي يك فضاي معمولي بود؛ يك خانواده سنتي، بدون اينكه تفكرات سياسي خاصي در آن حاكم باشد. پدرم كارگر ساده اي بود و يك كارگاه مكانيكي داشت. مادرم هم خانه‌دار بود، البته يك مدتي هم فرهنگي بودند كه بعد چون پدرم راضي نبود كار كنند، ادامه ندادند.
فضاي فكري شهر مشهد هم كه يك شهر مذهبي ـ سياسي بود، بالاخره باحضور دكتر "علي شريعتي " و طيف فكري روحانيتي - دانشگاهي كه آنجا حضور داشتند و بحث زندانيان سياسي كه در زندان مشهد بودند، تأثيرش را در جامعه مشهد مي‌گذاشت. به‌خصوص كه الحمد‌الله در محيط مدرسه يك دبير خيلي خوبي نصيبمان شد كه بعدها به زندان هم افتاد. يعني زماني كه تعداد غيبت هايش زياد شد فهميديم بردنش زندان. نام ايشان آقاي " عابدي " بود كه يك معلم جوان و دانشجو بود. يادم هست كه تئاتر سياسي با ما كار مي‌كرد؛ ما كه نمي‌دانستيم اين كار چيست و زياد معاني ديالوگ ها را نمي دانستيم.
من آن موقع كلاس هفتم بودم، نظام قديم درس مي‌خواندم و ايشان دبير زيست‌شناسي ما بود. نخستين جرقه‌هاي مسايل اعتقادي را ايشان براي ما ايجاد كرد. جزوه "فاطمه فاطمه است " دكتر شريعتي كه تازه ايشان سخنراني كرده بود و متن آن به صورت تايپ دستي چاپ شده بود را به من داد و دست به دست بين بچه ها مي‌گشت. يادم نمي‌رود كه اين جزوه را مدير مدرسه از من گرفت و به من گفت: "اين را از كجا آوردي؟ " گفتم: "آقاي عابدي داده است "؛ همان جا گفت: "غلط كرده " و من نمي‌دانستم كه اين يك كار مهمي است و از همان جا جرقه‌ها را براي ما زدند و انصافاً تأثير خوبي هم روي من داشت.
رشته من در دبيرستان ادبي بود و فضاي كلاسي كه درس مي‌خواندم و استاد‌هايي كه داشتم نوعاً ادبياتي بود كه اهل مقاومت و مبارزه بودند. يك آقاي "پورداوود " داشتيم كه دبير ادبيات 3 ساله آخر من بود و بعداً شنيدم "امتي " شده؛ بعد از انقلاب رفتم دنبالش رئيس آموزش و پرورش بود او آدم سياسي بود و اثر داشت.
ممكن است كه با دوستانم كار سياسي نمي‌كرديم اما فكر مي‌كرديم كه لغو هم زندگي نمي‌كنيم. مثلاً يك تابستان فقط كتاب هاي مذهبي خوانديم.
سال 55 يعني همان سال كه ديپلم گرفتم آمدم تهران و در دانشگاه مشغول به تحصيل شدم، كار خدا بود كه در مسيري قرار گرفتم كه با بچه‌هاي انجمن ارتباط برقرار كردم.

* فارس: غير از شما فرزندان ديگر خانواده سياسي نبودند؟
* نورمحمدي: خير، من بچه اول بودم و 4 تا خواهر و برادر داشتم كه آنها معتقدند من روي همه‌شان تأثير گذاشته‌ام.

* فارس: مرجع تقليد خانواده كه بود، مي‌خواهم بدانم صحبتي از امام خميني (ره) در خانه مي‌شد؟
*نورمحمدي: نه؛ من امام (ره) را از طريق دوستانم شناختم. خانواده من معتقد و مذهبي بودند و تقليد مي‌كردند؛ به نظرم آن موقع آقاي ميلاني در مشهد بودند.
ما مذهبي كه آن طور سفت و سخت باشيم نبوديم. در مجموع تمام مسايل سياسي و مذهبي‌ام شايد در تهران كامل شد. در تهران از نظر پوشش كامل‌تر شدم، يادم هست نخستين باري كه از تهران به مشهد برگشتم مانتوي بلند‌تري پوشيده بودم و مادرم به من گفت: "شنيدم تو ماركسيست اسلامي شدي؛ درست است؟ " كه گفتم "مادر اين حرف‌ها چيست ". اين مطلب را مادرم سال 56 به من گفت. مادرم با ترس و لرز از اينكه من رفته‌ام و هيئتم دارد تغيير مي‌كند، حرف مي‌زد.

*فارس: چه كسي اين حرف ها را به مادرتان گفته بود؟
*نورمحمدي: بعداً شنيدم يك نامه‌اي از دانشگاه براي ايشان رفته كه در آن نوشته بودند: "از بچه‌هايتان مراقبت كنيد ". خوب آن اوايل در دانشگاه خيلي روي ما كار مي‌كردند. ما كه وارد دانشگاه مي‌شديم يك مجموعه‌اي بود وابسته به حكومت كه مواظب بود دانشجويان از نظر خط و خطوط تغيير نكنند.
حتي يادم هست كه جزوه به دانشجويان تازه وارد مي‌دادند و در آن هيئت ظاهري گروه‌هاي مختلف را به ما معرفي مي‌كردند. در آن جزوه درباره بچه‌هايي كه كمونيست هستند نوشته بود: بچه‌هايي هستند كه موهايشان را كوتاه مي‌كنند يا از پشت مي‌بندند، لباس گشاد مي‌پوشند، دامنشان اينطوري است و نوعاً زشت هستند. دقيقاً تقسيم‌بندي‌ها را به بچه‌هاي جديد‌الورود نشان مي‌دادند.
ضمن اينكه بچه‌هاي سياسي آن دوران هم سعي مي‌كردند از دانشجويان سال اول يارگيري كنند؛ من با وجود اينكه سال اول بودم اما يك شماي كلي از مسايل سياسي در ذهنم بود، يعني مي‌فهميدم اين كه الان مثلاً فردي براي من چاي يا پيراشكي خريده و آمده نشسته كنارم، توده‌اي است و مي‌خواهد من را بكشاند به سمت خودشان و من با علم به اين مسئله مي‌نشستم با آنها حرف مي‌زدم و احساس مي‌كردم كه دارم بازيشان مي‌دهم. اين آگاهي هم بابت مدرسه و دوستانم بود.

*فارس: مي توان گفت كه آدم سياسي نبوديد اما مطلع بوديد؟
*نورمحمدي: بله؛ مطلع بودم. اصلاً فضاي جامعه خيلي سياسي نبود. يعني اصل مسايل ما در دانشگاه شروع شد. در دانشگاه هم سال 55 فقط آن ظواهر كار يعني تغيير ايدئولوژي بچه‌هاي مجاهدين بود كه به مرور متوجه شديم. البته من شايد تا 57 نفهميدم اين اطلاعيه‌هاي بزرگي كه روي ستون دانشكده ادبيات مي‌زدند و مي‌ديدم كه مي‌نويسند "م.ل " مي‌گفتم اين "م.ل " يعني چه؟ وقتي سؤال كردم متوجه شدم كه اين مجاهديني كه تغيير ايدئولوي داده‌اند، "ماركسيست لنينيسم‌ "شان را اينطوري نشان مي‌دهند . اصلاً قدرت تحليل نداشتيم كه بفهميم اين چيست؟ فقط براي ما يك حركت انقلابي ضد شاه بود و دوست داشتيم اين حركت " ضدشاه " را ببينيم.
يعني اگر خدا هدايت نمي‌كرد شايد خيلي زمينه‌هاي انحراف براي من وجود داشت كه به حمدالله هم‌اتاقي‌هاي خوبي نصيبم شد. سال 56 خانمي بود به نام "حميد‌زاده " كه يكي از بچه‌هاي مذهبي بود . برادرايشان از بچه‌هاي گروه "منصورون " بود و خيلي براي من مؤثر بود. فكر مي‌كنم كلاً خط مذهبي من بيشتر از طريق ايشان و برادرشان كه دانشجوي علم و صنعت بود، تقويت مي‌شد. ايشان مجاهدين را به ما معرفي كرد، تا قبل از آن مجاهدين براي ما خيلي اعتبار داشتند. البته از دكتر شريعتي كتاب‌ها و سخنراني‌هاي حسينيه‌اش را گوش مي‌دادم كه خيلي هم مؤثر بود. ولي آقاي حميدزاده آن مسير‌هاي انحرافي را به ما شناساند كه اصلاً من زماني دپرس شده بودم كه چطور ممكن است اينها كه اينطور مبارزه مي‌كنند دچار انحرافات شده باشند. با پيش آمدن بحث "شريف واقفي " كه سال 56، ديگر تمام اطلاعاتم در مورد مجاهدين خلق كامل شده بود.
در هر صورت من قبل از انقلاب يك آدم معمولي بودم با يك مقدار گرايش‌هاي روشنفكرانه و اهل كتاب و شعر.

*فارس: با امام خميني (ره) چه زماني آشنا شديد؟
*نورمحمدي: قبل از دانشگاه درباره امام (ره) جسته و گريخته شنيده بوديم كه به عنوان يك آدم سياسي اهل مقاومت در مقابل شاه ايستاده است اما شناخت دقيق نسبت به ايشان را در دانشگاه به دست آوردم. يعني از همان سال 55 از طريق اطلاعيه‌هايي كه روي زمين محوطه دانشگاه مي‌ريختند يا در طبقه دوم دانشكده ما كه مكان خاصي براي اطلاعيه خواندن داشت كه هم از چپي‌ها و هم از بچه‌هاي مذهبي اعلاميه در آنجا وجود داشت.
نخستين بار عكس امام (ره) را در منزل يكي از دوستانم به اسم خانم "دربندي " ديدم كه از بچه‌هاي تهراني بود و اعلاميه هم پخش مي‌كردند. من به همراه خانم حميد‌زاده با ايشان هم‌دانشكده‌اي بوديم و پدر ايشان بازاري خيلي مبارزي بود. به خانه ايشان كه مي‌رفتيم هم نوارهاي دكتر شريعتي را از ايشان مي‌گرفتيم و دزدكي گوش مي‌كرديم و هم عكس و رساله امام (ره) را به ما نشان داد. من فكر مي‌كنم اوايل سال 56 بود كه نخستين بار عكس امام (ره) را دست ايشان ديدم.

*فارس: از شهيد مطهري هم كتاب مي‌خوانديد؟
*نورمحمدي: در حقيقت بعد از رفتن در جمع بچه‌هاي انجمن تقريباً سال 56 با مطالب و نوشته هاي ايشان آشنا شدم. سال اول خيلي از گروه‌ها سعي كردند من را يارگيري كنند. توده‌‌اي‌ها بودند و خيلي‌هاي ديگر. من مي‌رفتم با آنها صحبت مي‌كردم. حتي با بچه‌هاي مجاهد چند بار كوه رفتم ولي حسم اين بود كه خيلي نادان هستند؛ مثلاً اينقدربه بچه ها فشار مي‌آوردند تا از كوه بالا مي‌رفتيم؛ پدرمان در مي‌آمد و توي راه دائم مي‌گفتند: چي خوانده‌اي؟ اينها اينقدر نمي‌فهمند كه با اين روش افراد را مي‌تارانند و نسبت بهشان شناخت داشتم.
ضمن اينكه در تمام‌ آن تنش‌هايي كه در دانشگاه بود و در سال 56 كه اعتصاب خيلي گسترده داشتيم (نمي‌دانم چرا درباره اين اعتصاب هيچ وقت جايي كاري انجام نشده؟)

*فارس‌: جريان اين اعتصاب چيست؟
*نورمحمدي: بعد از رحلت آقا مصطفي (ره) بود كه حركت‌هاي در دانشگاه را بچه‌ها با بهانه‌هايي بردند داخل خوابگاه‌ها؛ بهانه‌ هم هميشه مسائل صنفي بود. ساواك هم با ريوهاي ارتشي آمدند و جلوي هر خوابگاهي يكي از اين ماشين ها با سرباز ايستاده بود. البته به دو خوابگاه دخترانه وارد نشدند اما خوابگاه‌هاي پسرانه ريختند و زدند و اثر قنداقه تفنگ تا مدت‌ها روي در خوابگاه بود و بچه‌ها را به زندان بردند. يك اعتصاب خيلي درست و حسابي بود.
ما تا 3 روز محاصره بوديم كه به شدت مي‌ترسيديم مورد تعرض قرار بگيريم؛ ساواكي‌ها و گاردي‌ها كه وارد خوابگاه دانشگاه شده بودند خيلي وضعيت وحشي داشتند. دور تا دور خوابگاه ما محاصره بود، جوري كه يادم هست نگهبان خوابگاه دلش براي ما سوخته بود. از سمت پارك‌وي يك ميله‌هايي بود كه ما هميشه باز مي‌كرديم و صبح ها براي كوه‌نوردي از آنجا مي رفتيم،نگهبان از پارك‌وي مي‌آمد و نان و كره براي ما مي‌آورد.
بعد ما را اخراج كردند و گفتند خوابگاه‌ها تعطيل كه من الان كه فكر مي‌كنم مي‌بينم كه اين كار چقدر تشكيلاتي انجام شده بود.
وقتي ما آمديم بيرون ديديم كه چند تا ماشين آماده است. بچه‌هاي مجاهدين با تشكيلات خودشان هماهنگ كرده بودند كه بچه‌هاي خوابگاه را آنهايي كه جا نداشتند، پذيرفتند و يك جوري به ما جا دادند كه اتفاقاً من با يكي از دوستانمان كه شايد همين حميد‌زاده بود، رفتيم خانه "شيردل ". يكي از اين ميني‌بوس‌ها را كه يك مقدار كوچكتر از ميني‌بوس بود، سوار شديم و به خانه ايشان رفتيم كه چند روزي همانجا بوديم و بعد راهي شديم و رفتيم مشهد.
بعداً متوجه شديم كه دقيقاً با برنامه بوده است. همه بچه‌ها سكني پيدا كرده بودند حتي ما مدتي خانه آقاي "كتيرايي " كه از جبهه ملي‌ها بود يك مدت كه بدون جا بوديم در منزل ايشان در ميدان فلسطين بوديم و با چند تا از بچه‌ها زندگي مي‌كرديم. چون در كارهاي تشكيلاتي نبوديم نمي‌دانستيم ولي متوجه بوديم كه يك حركت‌هايي دارد آغاز مي‌شود.
مثلاً من به نظر خودم اعلاميه مي‌نوشتم. بعضي وقت‌ها توي اتاق خوابگاه با يك خط شكسته ضد شاه چيز‌هايي مي‌نوشتم و نصف شب مي‌بردم و به آينه‌ كريدور مي‌زدم. تصور من اين بود كه واقعاً اين مبارزه است. اصلاً با كسي هماهنگ نبودم و خودم اين كارها را مي‌كردم و بعضي وقت‌ها فكر مي‌كنم اگر مسئولين خوابگاه متوجه مي‌شدند چقدر من بي‌خودي گرفتار مي‌شدم. اما خوب يك نوع مبارزه بود و دلمان را خوش مي‌كرديم به اين كارها. به مرور زمان با بچه‌هاي انجمن ارتباط پيدا كردم. آن موقع انجمن يكي بود و هيچ فرقي نداشتند.

*فارس: چپ و اينها نداشتند؟
*نورمحمدي: اصلاً اين الفاظ نبود؛ همه با هم بودند. منافقين و بچه‌هاي مجاهد، چون خيلي از آنها در زندان بودند. من يادم هست در دانشكده ما كه ادبيات بود سران انجمن كساني بودند كه بعضي‌هاشان بعدها جزو سران منافقين اعدام شدند. مثل آقاي "شيردل " كه بعدها برادرش را كه دادستان بود ترور كرد. اينها بچه‌هايي بودند كه انجمن را مي‌گرداندند.
البته افرادي هم بودند كه بعدها الحمدالله باقي ماندند، مثل آقاي اَبدي و غيره. تأثير دوستاني كه بالاخره گرايش‌هاي اعتقادي خوبي داشتند و خود من هم شناخت داشتم درباره انجمن، من را به سمت انجمن كشاند.
حتي يادم هست كه سال 55 حجاب نداشتم. سال 55 مانتوي بلند مي‌پوشيدم و ذره ذره اين دگرديسي را انجام مي‌دادم، حجابم مانتوي بلند بود؛ يك روز ساواك آمده بود و جلوي كتابخانه دانشكده ما تيغه كشيده بود؛ صبح كه آمديم ديديم اصلاً كتابخانه‌اي وجود ندارد و اتاق انجمن كه كتابخانه هم بود، چون كارهاي سياسي داخلش انجام مي شد. صبح كه آمديم ديديم تيغه كشيده‌اند و كمد‌ها را كشيده‌اند جلوي ديوار. انگار نه انگار كه اصلاً اتاقي در آنجا وجود داشته. بچه‌ها تنها چيزي كه به ذهنشان رسيد اين بود كه پتك آوردند و يك جمعيت قابل توجهي ريختند و ديوار را شكستند . من يادم هست كه آنجا با همين هيئت ظاهري‌ام بودم كه يكي از آقايان بهم گفت: "شما هم شناخته مي‌شوي " و يك جوري به من تلنگري زدند كه چرا تو از بقيه متفاوت هستي؟ و موجب شد كه من زودتر تصميم بگيرم و حجاب بگذارم و در حقيقت اواخر سال 55 يا اگر اشتباه نكنم 56 حجاب را كامل عمل كردم كه وقتي مادرم مرا ديد گفت: "تو ماركسيست اسلامي شده‌اي؟ "

*فارس: توسط ساواك هم بازداشت شديد؟
*نورمحمدي: يك بار در دانشكده اعتراض و اعتصابي عليه رئيس دانشكده به اسم دكتر "نگهبان " داشتيم. همه بچه‌ها جمع شدند در اتاق ايشان و با داد و بيداد . تقريباً 4-3 ساعت اتاق ايشان را اشغال كرديم؛ بعد ساواك داخل شد و همه را جمع كرد و برد. همه ما را تا آخر شب در يك حالت محصور و محاصره نگه داشتند. بعد با تعهد چند نفرمان را آزاد كردند. يعني ما كه دختر بوديم و احساس مي‌كردند خيلي اصلي نيستيم را مرخص كردند ولي پسرها بعضي‌هايشان را شنيديم كه زنداني‌هاي يك ساله و دو ساله رفتند. اتفاقاً در همين "نيمه پنهان " روزنامه كيهان ديدم درباره دكتر نگهبان صحبت كرده بود كه آدم وابسته‌اي بود و رئيس دانشكده ادبيات بود و اشغال اتاق ايشان به نشانه اعتراض به رئيس دانشكده ادبيات بود يعني به عنوان اينكه او اشغالگر است و در خانه ماست.

*فارس: 12 بهمن 57 كجا بوديد؟
*نورمحمدي: مشهد بودم، به دليل اينكه خوابگاه را تعطيل كرده بودند . بعد از آن اعتصاباتي كه در سال 56 داشتيم اسم همه ما در ليست سياه بود. روزي كه حضرت امام (ره) از هواپيما پياده شدند مشهد بودم. در اين مدت كه زياد هم نبود به دانشگاه فردوسي مي‌رفتم چون دانشجو بودم و احساس مي‌كردم متعلق به اين قشر هستم و به آنجا مي‌رفتم.
مثل مردم عادي رفت و آمد مي‌كردم. يا مي‌رفتم حرم يا در راهپيمايي‌هايي كه برگزار مي‌شد حضور مي‌يافتم و بعد كم كم متوجه شدم در راهپيمايي‌هاي سال 57 كه اين علم‌هايي كه بالاي مي‌برند كدامشان اشكال دارد. مثلاً اين علامات براي منافقين است وآنها چه انحرافاتي دارند.
اوايل اصلاً متوجه نمي‌شدم، ولي به مرور به خاطر روشنگري كه در ارتباط با برخي از بچه‌ها صورت مي‌گرفت، فهميدم و اين را تا سال‌ها شايد خيلي از بچه‌هاي قوي انجمن هم نمي‌توانستند تشخيص دهند كه بچه‌هاي مجاهد انحراف به چه كسي دارند.
واقعاً نمي‌توانستند تشخيص دهند و به هيمن دليل از دست رفتند. يادم نمي‌رود، ما 3 نفر در خوابگاه بوديم. يكي‌شان اسمش "ساره ... مؤذن " بود. ايشان از مؤذن بودن نام فاميلش معلوم بود كه پدرش از يك خانواده مذهبي است اما خودش و خواهرش همه در خط مجاهدين افتاده بودند. البته يك بچه بسيار پاكي بود از آنهايي كه وقتي تصميم گرفت مذهب را بپذيرد، فردايش چادر گذاشت. يعني سال 56 اينقدر محكم با چادر مي‌رفت به دانشكده؛ آن موقع كه همه ما را ثبت اسم كردند و تعهد گرفتند كه بايد چادر را در بياوريد آن زمان "اشرف "]همسر محمدرضا پهلوي[ يك دفتر داشت كه نمي‌گذاشت ما چادر سر كنيم با روسري مشكل نداشتند اما از روسري به بالا را همه تعهد داشتند. ايشان با چادر جوري مي‌رفت در كلاس مي‌نشست كه همه با تعجب نگاهش مي‌كردند اما انگار نه انگار و بسيار هم زيبا بود. مي‌آمد به من مي‌گفت "كه اين انجمن چرا اينطوري است چرا برنامه‌اي ندارد؟ " آن موقع انقلاب شده بود. مي‌گفت "اگر تا فردا يك برنامه درستي پياده نشود من ديگر مي‌روم با بچه‌هاي مجاهد همكاري مي كنم " و رفت كه رفت. يادم هست آن روزي كه توي پله‌هاي خوابگاه آخرين حرف‌هايمان را با هم زديم، فردايش رفت در دفتر دانشجويان مسلمان ثبت‌نام كرد و چند روز بعدش ديدم كه سر چهار راه 16 آذر نشريات مجاهدين را مي‌فروشد. واقعاً اين ظلم‌هايي كه به بچه‌هاي پاكي مانند اينها شد را يادم نمي‌رود كه مي‌خواستند كار كنند و بعد شنيدم توي يكي از خانه‌هاي تيمي دستگير شد و 15 سال زندان به او خورد.

* فارس: فضاي دانشگاه قبل از روز13 آبان با توجه به رخدادها و عملكردهاي دولت موقت و دولت ايالات متحده چگونه بود؟
* نورمحمدي: در آن زمان دانشگاه حالت طبيعي نداشت. به دليل اينكه كاملا فضاي سياسي و تب‌زده داشت. احساس بچه‌ها به خصوص اعضاي انجمن اين بود كه داريم از منويات حضرت امام دور مي‌شويم.
مهمترين عاملي كه باعث شد ما دور هم جمع بشويم و قضيه 13 آبان را پيگيري كنيم علاوه بر عملكرد ضعيف دولت آقاي بازرگان، پذيرش شاه توسط دولت آمريكا بود. دانشجويان از اين مسائل خيلي ناراحت بودند. حضرت امام هم با گرايي كه دادند و به نوعي خطاب به دانشجويان گفتند: "آرام نشينيد " و اين تحليل يك عده خاص از افراد بود. اينكه شما فكر كنيد همه 400 نفر حاضر در لانه با يك تحليل واحد و خاص اين كار را انجام دادند كاملا اشتباه است. من هم از زماني كه بچه‌هاي انجمن را پيدا كرده بودم خيلي با آنها قاطي بودم. و به نوعي عضو فعال انجمن محسوب مي‌شدم و معمولا به عنوان نماينده دانشكده خودمان در جلسات تحكيم وحدت شركت مي‌كردم. بعضي مواقع هم ‌آقايان مسجد جامعي، غلامحسين الهام، اصلاني، اكبر ابدي و شهيد تركاشوند از طرف دانشكده در جلسات حضور داشتند و قبل از به وجود آمدن جريان تسخير لانه در حال تشكيل دادن هسته‌هاي اوليه تحكيم وحدت بوديم. دانشكده ادبيات با دانشكده فني از قبل تعامل خوبي با هم داشتند و سياسي‌ترين دانشكده‌هاي دانشگاه تهران بودند. جلسات ما در دفتر اتحاديه انجمن‌هاي اسلامي تهران درساختمان فعلي وزارت جهادكشاورزي در ميدان انقلاب برگزار مي‌شد. نشست هماهنگي براي تسخير لانه يكي دو روز قبل از واقعه برگزار شد. در آن جلسه افراد زيادي از دانشكده‌ها و دانشگاه‌هاي مختلف دعوت شده بودند آقاي حبيب‌الله بيطرف در اين جلسه سخنراني كردند. ايشان نقشه‌اي را آماده داشتند كه به تخته نصب كردند. در ابتدا صحبت‌هاي مقدماتي را انجام دادند و دليل اصلي كه براي تسخير لانه عنوان شد، پناه دادن دولت آمريكا به شاه بود. اينكه صحبت شود از اينكه مي‌خواهيم در مقابل آمريكا بايستيم وجود نداشت. تنها يك حركت اعتراضي كه از صحبت از 2 الي 3 ساعت حضور در سفارت بود كه مي‌گفتند شايد حداكثر 2 تا 3 روز طول بكشد. منتهي دقيقا يادم هست كه پرسيدم: با توجه به حضور ناو يو.اس.كانسيليشن در خليج فارس و اين عمل ما باعث نمي‌شود كه آنها به ايران حمله كنند؟ موضوع براي من خيلي ابهام داشت به همين دليل دغدغه داشتم كه از مرجعي بپرسم كه اين كار درست هست يا نه؟
* فارس: در آن جلسه كسي از دانشجويان در مورد هماهنگ كردن كار با امام خميني سوالي نكرد؟
* نورمحمدي: دقيقا همين سوال در همان جلسه مطرح شد و شايد اصلا مي‌توان گفت كه سخنران جلسه در گفته‌هاي خودشان به اين نكته اشاره كردند كه: امام هيچ وقت شخصا دستور چنين كاري را نخواهند داد اما اين كار در راستاي منويات حضرت امام است و خيالتان راحت باشد.
بيشتر زمان جلسه به نوع و شكل كار گذشت كه در پايان بچه‌ها خيالشان راحت شد، چون احساس كردند برنامه‌اي از قبل براي اين كار طراحي شده است. برداشت اين بود كه دانشجويان 4 دانشگاه با يكديگر جلساتي گذاشته‌اند و به اين نتيجه رسيده‌اند كه بايد خودي نشان داد و برابر آمريكا ايستاد.
سخنران جلسه كروكي ساختمان سفارت ايالات متحده را نشان دانشجويان داد و گفت بدون خشونت و درگيري مي‌خواهيم وارد سفارت بشويم.
يادم هست وقتي از جلسه بيرون آمدم (خدا مرا ببخشد) از يك روحاني معتبر نظري خواستم. تماس گرفتم دفتر ايشان در قم. جريان را تعريف كردم و گفتم: عده‌اي از دانشجويان قصد دارند در سفارت آمريكا تحصن كنند نظر شما چيست؟ مسئول دفتر ايشان گوشي تلفني را جواب دادند.
به من گفتند: يكي دو ساعت ديگر زنگ بزنم و جواب را بگيرم. براي مرتبه دوم كه تماس گرفتم، گفتند: اين كار را نكن. بصورت مستقيم هم نه نگفتند. در كل اين كار را خيلي تأييد نكردند و در يك حالت ابهام‌آلود به من جواب دادند كه بيشتر حالت، نه بود. اما من نمي‌توانستم خودم را راضي كنم. خود من مقلد حضرت امام (ره) بودم اما احساسم اين بود كه ايشان نماينده]شخصي كه خانم نورمحمدي با دفتر ايشان تماس گرفته[ امام است و خودم را توجيه كردم كه بروم. اينقدر دغدغه داشتم كه با تأخير رسيدم يعني وقتي كه رسيدم بچه‌ها راه افتاده بودند.

*فارس: مسير حركت دانشجويان چگونه بود؟
*نورمحمدي: از چهار راه مفتح كه آن موقع مبارزان مي‌گفتيم. بچه ها به طرف در اصلي سفارت راه افتاده بودند. يكي از بچه‌ها به من يك چوب داد و چون چادر سرم بود، مسلح به يك چماق شدم و همين طور آمدم توي جمع و فقط عكس امام را به من دادند- فكر مي‌كنم شب به ما آن عكس را دادند كه همه با آن شناخته شويم- راه افتاديم و فكر مي‌كنم 3 - 2 دقيقه بيشتر طول نكشيد كه رسيديم به در اصلي كه در باز شد و پشت سر هم بچه‌ها وارد سفارت شدند، همه در جاي خودمان كه از قبل در آن جلسه هماهنگي اعلام شده بود مستقر شديم.
ان عكس معروفي كه دانشجويان مرد در حال بالا رفتن از در سفارت وجود دارد، دقيقا ما پشت سرآنها هستيم. يكي از هم همين شهيد تركاشوند بود كه بالا رفته بود. در ذهنم اينطور است كه ايشان زنجير در را بريدند و وارد شدند و در را باز كردند؛ چون نقشه داشتند. ما هم مي‌دانستيم كه بايد كجا مستقر شويم و سريع رفتيم قسمت شمال ساختمان كه محل استقرار دانشگاه تهران بود مستقر شديم. هوا هم نسبتاً سرد بود و يك نم باراني هم وسط كار زد.
خيلي هم خسته شديم و سرما خورديم؛ خيلي گرسنه بوديم و يادم هست كه تازه ساعت بعداز ظهر2 چند تا دونه خرما برايمان آوردند.
بعد از اينكه سفارت اشغال شد و گروگان‌ها را گرفتند ساختمان "كاردار " را به ما دادند كه ساختمان خوبي هم بود. در قسمت شمال و بالاترين ساختماني كه در سفارت بود را به ما دادند. ساختماني بود كه خانواده "كاردار " در آن زندگي مي‌كردند.

*فارس: با تعاريفي كه از آمريكا در جامعه آن روز وجود داشت بعنوان يك "ابرقدرت "، شما خودتان زمان ورود به سفارت چه حسي داشتيد؟
*نورمحمدي: اين كه شما مي‌فرماييد درست است اما خود بچه‌ها احساسشان اين نبود كه اين كارخيلي غيرقابل دسترسي باشد و حالا چون آمريكا ابرقدرتي‌ است پس نمي‌شود آن را شكست. ما بچه‌هاي انقلاب بوديم و فكر مي‌كرديم كه شاه را سرنگون كرده‌ايم و مملكتي داريم كه چنين مقاومت‌ سنگيني انجام داده است. حتي به نظرمان مي‌آمد كه مي‌توانيم در مقابل آمريكا بايستيم يعني اين حس، حسي نبود كه توأم با ترس باشد و خيلي با قوت اين كار انجام شد.
البته ما محاسبه‌اش را مي‌كرديم و در تحليل‌هايمان اين نگراني‌ها را ابراز مي‌كرديم كه چه خواهد شد. ناو امريكايي در خليج فارس است، نكند ما سفارت را بگيريم يا حتي بحث گرفتن سفارت هم نبود، ما تصور مي‌كرديم كه مي‌رويم يك تحصن 3 ساعته فوقش يك روزه انجام مي‌دهيم تا اينها مجبور شوند شاه را برگردانند.

*فارس: قصد تنها يك زهره چشم گرفتن بود ديگر؟

*نورمحمدي: بله. قبل از ما بچه‌هاي فدائيان خلق هم چنين حمله‌اي به سفارت داشتند كه سفارت را بگيرند شايد به نوعي خود آمريكايي‌ها هم مي‌دانستند كه شرايط، شرايط ويژه‌اي است و فكر مي‌كنم كه كاملاً آمادگي اين را داشتند.
حفاظت آمريكايي ها چند لايه بود. وقتي كه بچه‌ها وارد شدند، اگر دستگاه‌هاي خرد كن شان خراب نمي‌شد شايد از اسنادي كه بچه‌ها توانستند بازسازي كند، چيزي به دست ما نمي‌رسيد.
احتمالاً بچه‌هاي ديگر گفته‌اند، يك آمبولانسي در سفارت بود كه صوت ارتباطي داخلي سفارت را داشتيم، توسط دانشجوياني كه زبان انگليسي مي دانستند متوجه شديم كه تحركات داخل سفارت چيست و به بي‌سيم آنها به نوعي شنود داشتيم. ما عملاً تا نزديك‌هاي ساعت يك و دو بود كه در حالت سكوت و سكون بوديم و همه در آن دور و بر حلقه زده و منتظر بوديم.
فقط در يك مرحله آقايي كه دستمال سفيد دستش بود از راه‌پله‌اي كه در قسمت درب شمال سفارت بود،‌ بيرون آمد. يكي از دانشجويان پسر به نزديكي او رفت. آن آمريكايي هم با قلدري يك سيلي به صورت آن دانشجو‌ زد با يك حالتي كه شما با چه حقي وارد سفارت شده ايد؟ با يك حالت حساب شده كه يك زهره چشم‌ از بچه‌ها بگيرد. نمي‌دانم كه خودم ديدم يا شنيدم كه آن دانشجو هم متقابلا عكس‌العمل نشان داد و زد به صورت آن آمريكايي. اين نشان‌دهند نگرش بچه‌ها بود. يعني اينها نيامد‌ه‌اند كه منفعلانه برخورد كنند، آمده‌اند كه يك جرياني را انشاءالله بسازند.
من خاطرم هست در آن جلسه‌اي كه شب قبل يا دو شب قبلش داشتيم، صحبت اين بود كه احتمالاً با ما روحانيت هم مي‌آيند و اين نبود كه فقط دانشجو‌ها باشند. گفتند: بچه‌هاي طلبه از قم مي‌آيند و ما منتظر بوديم ولي نيامدند. چون دقيقاً اين تحليل را داشتند كه كافي است مردم اين را احساس كنند كه امام (ره) نسبت به اين حركت نارضايتي دارند. حتي اين را گفتند كه "تكه بزرگه‌مان گوشمان است و ديگر چه كسي مي‌تواند جلوي مردم را بگيرد " كه البته خدا را شكر در خبر ساعت2 بعداز ظهر امام (ره) از ما حمايت كردند و قوت دادند.

*فارس: تا آن ساعت حالت خوف و رجا داشتيد؟
*نورمحمدي: ما نگران بوديم و فكر مي‌كرديم كه اگر بچه‌هاي روحاني و طلبه بيايند به نوعي با توجه به اعتمادي كه مردم به روحانيت دارند، ديگر مردم به ما شك نخواهند كرد. همان عكس امام (ره) را كه بچه‌ها روي لباس‌هاشان زده بودند، نشان مي‌داد كه ما پيرو امام هستيم. انتخاب اين اسم دقيقاً به خاطر اين بود كه كار را بتوانيم ادامه دهيم چون واقعيت اين بود كه اگر هر عنوان ديگري مي‌گذاشتيم مايه شك مردم مي‌شد. بالاخره ما مي‌گفتيم كه حكومتي وجود دارد و قانون و حساب و كتابي است و اين خودش يك نوع تعرض به قوانين بين‌‌المللي است. اما استدلالي كه ما داشتيم اين بود كه ما هم به دنبال قانون هستيم؛ ما مي‌خواهيم شاه برگردد تا در كشور خودمان قانون در موردش حكم كند.

*فارس: اسم "دانشجويان پيرو خط امام " را چه كسي انتخاب كرد؟
*نورمحمدي: در همان صحبت‌ اوليه‌اي كه درجلسات شوراي هماهنگي تحكيم وحدت انجام شد. خدمتتان عرض كردم كه من اصلاً جزو تصميم‌گيرنده‌ها نبودم. من دعوت شدم و جزو معتمدين آن جمع بودم.
اين اسم دقيق و خوب مشخص شده بود. يعني دقيقاً حساب كرده بودند كه با اين كار نشان مي‌دهيم كه ما با مجاهدين فرق داريم. با توده‌اي‌ها و فدائيان خلق فرق داريم و با اين تنش‌هايي كه در انجمن‌ها احياناً به وجود آمده فاصله داريم. چون آن موقع تازه تفكيك انجمن‌ها شروع شده بود. انجمن اسلامي و دانشجويان مسلمان؛ در دانشكده ادبيات بچه‌ها دو گروه شدند. گروهي كه قسمت زيرزمين در اختيارشان قرار گرفت كه بچه‌هاي دانشجويان مسلمان بودند كه گرايش‌هايي با منافقين داشتند و بعد رفتند درتشكيلات آنها و همكار كردند و بچه‌هاي انجمن كه پيرو امام (ره) بودند و دنباله‌رو فرمايشات حضرت امام و به قول روشنفكران آن دوره دگم‌ها و عقب‌افتاده‌ها وجريان "حزب‌الله " الان.

*فارس: در لحظات اوليه ورود به سفارت درگيري هم بوجود آمد؟
*نورمحمدي: نه؛ البته پيش‌بيني اين را هم مي‌كردند. يعني خاطرم هست كه آقاي بي‌طرف عنوان كرد كه نيروهاي نظامي چون از پليس خودمان است امكان ندارد كه حركت تندي عليه ما داشته باشد. بالاخره مي‌دانند كه اين افراد بچه مسلمان‌ هستند و عكس امام (ره) با آنها هست . اينها يك اطميناني را به ما مي‌دادند از اين جهت كه ما منتسب به امام هستيم و مورد تعرض پليس قرار نمي‌گيريم.
در آن مقاومت اوليه حتماً پليس دخالت داشت اما ضرب و شتم نبود. چون خيلي سريع داخل سفارت و ساختمان اصلي شديم. يعني آن ساختمان آجري كه مقر اصلي سفارت هست در اختيار بچه‌ها قرار گرفت. طبق قرارداد‌هايي كه همه با هم گذاشته بودند، عمل كردند و بچه‌هاي دانشگاه تهران كه آن قسمت در اختيارشان بود، همان جا بودند و تكان نخوردند. بچه‌هاي پلي‌تكنيك فكر مي‌كنم قسمت جنوبي بودند. چون در قسمت خروجي بعد از اينكه گروگان‌ها بيرون مي آمدند در عكس‌ها هم موجود است كه اكثرا بچه‌هاي پلي‌تكنيك را مي‌بينم.
در هر صورت ما تا ساعت سه الي سه ونيم بعداز ظهر؛ خيلي خسته، گرسنه و سرماخورده منتظر بوديم. آمريكايي ها هم در همين مدت تحركات و كار تخليه و تخريب اسنادشان را انجام مي‌دادند تا جايي كه بچه‌ها مرحله اوليه ورود به سفارت را انجام دادند و گاز اشك‌آور انداختند. من داخل ساختمان سفارت نشدم يعني حيطه وظيفه من محوطه سفارت بود.
بعد از اينكه گروگان‌ها را بيرون آوردند، گروه‌هاي مختلف با هم بودند و همه را توي يك اتاق گذاشته بودند. مثلاً 15 نفر با هم در يك اتاق بودند. بعد از 4-3 ساعت كه ما را تقسيم كردند به ما گروگاني تحويل داده نشد كه محافظت كنيم. به مرور شب كه شد بچه‌هاي دانشگاه تهران ساختمان كاردار را گرفتند.
خود سفارت امريكا هم خيلي بزرگ است. اگر اشتباه نكنم 12 هكتار است و از لحاظ آب و برق هم نسبت به شهر بي‌نياز است. يعني خودش آب دارد، برقش را خودش توليد مي‌كند؛ برق آنجا 110 است و خيلي از وسايل بچه‌هاي ما دچار مشكل شد. از نظر مواد غذايي هم سوپر ماركت خيلي بزرگي داخلش بود. يك ساختمان بزرگي در قسمت وسط قرار داشت كه حالت كاباره آنجا را داشت كه ما به آن مي‌گفتيم ساختمان سفيد.
از خيابان مفتح كه داخل برويد اين ساختمان ديده مي‌شود؛ چند وقت پيش كه رفتم آنجا قدري دلم سوخت، احساس كردم سپاه نسبت به حفظ اينجا مقداري بي‌توجه بوده است. كانكس‌هاي خيلي بي‌قواره‌اي آنجا بود كه به نظرم خيلي بد عمل شده بود. چون داخل سفارت بسيار زيبا بود. قسمت بالاي سفارت درخت‌هاي كاج بلندي داشت و بسيار پردرخت و انواع گياه‌ها و ميوه‌ها را داشت و كنار جوي‌هاي آبش گل‌هاي زنبق كاشته بودند. سفارت چند باغبان پاكستاني هم داشت كه اين باغبان‌‌ها را به علت مسايل امنيتي كه ما شنيديم بحث تجسس هم داشته‌اند از لانه بيرون كرده بودند. خدا شهيد تركاشوند را رحمت كند. ايشان خوف داشت كه اين درخت‌ها خشك شود. يادم هست كه تمام اين درخت‌ها را با يك جوي‌هاي باريكي به هم وصل مي‌كرد. بعد از ظهرها يا بعد از اينكه پاسش تمام مي‌شد- حتماًخيلي از بچه‌ها هم ديده باشند شايد هم توجه نكرده‌اند- اين درخت‌ها را با يك جوي‌هاي كوچكي به هم وصل مي‌كرد كه اگر يك شلنگ مي‌انداختند داخلي جوي همه درخت‌ها آب بخورند، يعني يك توجه‌هاي اين چنيني بود. هر كس با آن عرقي كه داشت. او چون يك بچه كشاورز بود و دوست داشت كه آن حالت سرسبزي آنجا حفظ شود.
حتي زماني پيش آمد كه ما خودمان در آن زمين بالاي سفارت كه باير بود كشت و زرع كرديم. البته دخترها بودند كه مقداري خيار و گوجه آورديم كاشتيم اما در سطح بعدي، كاري كه من داشتم يا آن مجموعه‌اي كه با هم زندگي مي‌كرديم كار حفاظت ازگروگان‌ها بود.
در لانه تعداد قابل توجهي زن بودند، حدود 100 نفر و شايد هم بيشتر كه به فرمان حضرت امام (ره) در يك مرحله سياه‌پوست‌ها و خانم‌هايي كه ارتباطاتي آنچنان نداشتند آزاد شدند. البته ناگفته‌ نماند كه خيلي از اينها ظاهراً در ابتداي تسخيراز راه‌هاي داخل از همين ساختمان كاردار سفارت توانسته بودند فرار كنند.
البته من شنيده بودم كه داخل سفارت فاضلاب‌هايي است كه به سفارت كانادا راه دارد اما دقيقاً نمي‌دانم چون با چشمانم نديدم. چون چند سفارت هم نزديكمان بود. چهارنفرشان بعداً معلوم شد پناهنده شده‌اند به سفارت كانادا كه اصلاً هيچ اطلاع و خبري از آنها منتشر نشد بعداً كه از ايران خارج شدند ما متوجه شديم روزي كه حمله شده بود، داخل سفارت بودند و بعد فرار كردند.
حضرت امام (ره) كه اجازه دادند اين تعداد آزاد شوند، دو خانم مانده بودند كه عملاً محافظت از اين دو برعهده دختر‌هاي سفارت بود. ما به صورت عادي پاس مي‌داديم، همانطور كه هر قسمت از سفارت تقسيم‌بندي شده بود و در هر قسمت عده‌اي پاس داشتند كه 2 ساعته عوض مي‌شد اما خود گروگان‌ها هم 24 ساعته نياز به محافظت داشتند. اوايل كه راحت بودند چون حفاظت داخل اتاق نبود اما بعد از جريان حمله طبس ما پاس داخل اتاق هم گذاشتيم كه كمرنگ بود و بعد از مدتي آن را هم حذف كردند. خانم "اليزابت سوئيفت " كه دبير دوم سفارت بود و "كاترين كوپ " كه رئيس انجمن ايران وامريكا بود، فقط اين 2 نفر باقي‌مانده بودند. ناگفته نماند كه اين دو به خصوص اليزابت بسيار با ما همراه بودند و خيلي با ما همكاري كرد.

*فارس: من شنيده‌ام كه حتي اين گروگان ها آشپزي هم مي كردند؟
*نورمحمدي: اينها آشپز مخصوصي داشتند كه پاكستاني بود، به دلايل امنيتي بچه ها او را رد كردند. بعد اينها مشكل غذايي پيدا كردند و ما هم نمي‌توانستيم غذاهايي كه اينها مي‌گويند را برايشان بپزيم. اينها هم خيلي خوش خوراك بودند. شنيده بوديم كه كاترين خيلي خوب غذا مي‌پزد و خودش هم دوست داشت و به شدت علاقه‌مند بود كه آشپزي كند. او را مي‌بردند هرچه مي‌خواست از سوپرماركت سفارت بر مي‌داشت. يادم هست من چون مشهدي هستم خيلي غذاهاي دريايي را نمي‌شناسم. او ميگوهايي درست مي‌كرد، خيلي زيبا و پف كرده و با تزئينات كه ميان همه گروگان‌هايي كه در آن قسمت بودند، توزيع مي‌شد. بعداً ما شنيديم كه يكي از راه‌هاي ارتباطي اينها مثل همان فيلم‌هايي كه خيلي هم شنيده‌ايد اطلاعات و برنامه‌هاي فراري كه داشتند را از طريق ظرف غذا به هم منتقل مي‌كردند. در هر صورت بچه‌ها با آنها ارتباطات خيلي خوبي برقرار كرده بودند يعني روابط، روابط انساني بود.
*فارس: اينكه عنوان شده بود يكي از دخترها ي دانشجو بايك آمريكايي ازدواج كرده است صحت داشت؟
*نورمحمدي: اصلاً دخترها با آقايان امريكايي هيچ ارتباطي نداشتند. يعني كار مراقبت از گروگان‌هاي امريكايي برعهده آقايان بود. البته يك ساختماني بود كه خانم‌ها هم در آن بودند اما گروگان ها دائما جابه‌جا مي شدند. اينطور نبود كه دائم يك جا باشند، به خصوص بعد از قضيه 13 آبان كه حالا توضيحاتي هم حتماً بقيه آقايان داده‌اند كه گروگان‌ها در سطح كشورتوزيع شدند.
بعد از قضيه طبس كه قرار بود اينها پراكنده باشند كه احتمال حمله نباشد و اعلام شد كه اينها توزيع شده‌اند در كشور. اما اينكه حالا حتماً اين كار انجام شود خيلي هم اينطور نبود چون بالاخره محافظت اينها در سطح كشور خيلي سخت بود ولي به هر صورت جايشان عوض مي‌شد. خانم سوئيفت به شدت اهل مطالعه بود به طوري كه فكر مي‌كنم در آن مدت، كتابخانه آنجا را تمام كرد و يكي از ذوق‌هايش اين بود كه براي ما اين اسناد را بچسباند.

*فارس: اسنادي را كه خودشان خرد كرده بودند؟
*نورمحمدي: بله؛ شايد بالاترين آمار و بالاترين خدمت را در چسباندن اين سندها خانم "سوئيفت " كرده است. ايشان يك چسبي را به ما نشان داد كه از آن فروشگاهشان آورده بود كه يك تكه بود و مي‌شد روي كاغذ بگذاري و برداري و در عين حال اثرش نماند. ايشان در حقيقت به بچه‌ها آموزش داد و خودش تا 4 و 3 صبح مي‌نشست؛ اوايل كتاب مي‌خواند اما بعداً چسباندن اسناد براي او مثل جدول حل كردن شده بود؛ مي‌گفتم اگر آمريكائي ها بفهمند پدرش را در مي‌آورند.
ايشان خيلي سند براي ما درست كرده است، سندهاي دقيق. من اوايل مي‌گفتم كه چطور به او اعتماد داريد اما واقعاً قابل اعتماد بود. بعد شنيدم كه وقتي رفته است به آمريكا در نخستين مصاحبه به او گفته بودند كه شنيده‌ايم خيلي با شما بدرفتاري شده و پسرهاي سفارت به شما تعرض كرده‌اند و اين صحبت‌ها بوده كه خودش بلند شده بود و از دانشجويان دفاع كرده بود كه نه، اينها بچه‌هاي عميقاً مذهبي بودند. اينها خيلي رفتارشان انساني بود و چون مذهبي بودند اين حرف‌ها به آنها نمي‌چسبد. خيلي خوب گفته بودند و من فكر مي‌كنم اينكه ايشان ديگر بروزي ندارد براي اين است كه خيلي خوب دفاع كرده از جرياني كه او را يك سال محصور كرده بودند.

*فارس: اين صحبت شما مدخل خوبي است براي ورود به بحث اسناد، در مورد اسناد چندين سؤال مطرح است. آيا انتشار اسناد بصورت گزينشي بود؟
*نورمحمدي: البته من اطلاعات خيلي موثقي در اين زمينه ندارم چون من كار اسناد نمي‌كردم؛ كارم محافظت بود. اما داخل سفارت بودم و اخبار به ما مي‌رسيد. بچه‌هايي كه كار اسناد مي‌كردند بعضي‌هايشان با ما هم اتاق بودند.
بچه‌هايي كه زبان انگليسي مي‌دانستند همه بودند، حتي يك تعدادي از بيرون آمدند. در بين دانشجويان معلماني بودند كه به تعدادي از شاگرد‌هايشان اعتماد داشتند و از آنها استفاده مي‌كردند. يك تعداد دانش‌آموز بودند مثل كارمندها صبح مي‌آمدند داخل سفارت، كارت مي‌زدند و كارها را انجام مي‌دادند و برمي‌گشتند. هم ترجمه مي‌كردند و هم سند مي‌چسباندند. اما اينكه چطوري منتشر شود تا جايي كه من اطلاع دارم، اسناد را همانطور كه كشف مي‌كردند يا مي‌خواندند منتشر مي‌كردند. خوب خيلي‌ هم شك مي‌كردند و حتي بعضي از بچه‌ها دچار سرگشتگي مي‌شدند يا حتي شايعاتي بود مثلا شايعه مي‌شد كه آقاي بهشتي هم با آمريكائيها ارتباط داشته است يا افراد ديگر و اين وضعيت متأسفانه در ما هم بود با وجود اينكه ما نزديك‌ترين حلقه به آن اسناد بوديم چون بالاخره اينها اطلاعات تاپ بود و واقعاً نبايد همه دسترسي پيدا مي‌كردند.

*فارس: درباره سند شهيد بهشتي چه مي‌گفتند؟
*نورمحمدي: يادم هست كه يك مدت چنين چيزي شايعه شد كه شهيد بهشتي با "هايزر " ملاقات داشته است، همين مسئله يكي از بچه‌ها را از نظر روحي به هم ريخت.

*فارس: چه كسي بود؟
*نورمحمدي: يك خانمي بود شايد هيچ جايي از ايشان نشاني نگيريد، خانم "كيميا قلم " بود كه دانشجوي زبان دانشكده ادبيات بود و به شدت از نظر روحي به هم ريخت. ايشان چون خودش در گروه ترجمه اسناد بود. هر اسمي را كه از اين منسوبين به انقلاب مي‌ديد حالا منسوبين به انقلاب آن موقع ابراهيم يزدي هم بود.
براي بچه‌ها سنگين‌ بود اينها كه بالاخره چنين اعتماد‌هايي بهشان شده است. در انقلاب حضور داشته‌اند. البته دست خيلي‌هاشان براي ما رو شده بود يعني بچه‌هاي سفارت تقريباً از "نهضت آزادي "‌ها شناخت خوبي پيدا كردند.
درباره انتشار و مرحله‌بندي باز شدن اين اطلاعات، اصلاً اطلاعي ندارم. گمانم بر اين است كه اين طور كه شنيده ‌بودم، آقاي "رضا سيف‌الهي " ارتباط را با امام (ره) برقرار مي‌كرد و اسناد را مي‌بردند و حتي به رؤيت ايشان مي‌رساند ولي اينكه چطور منتشر مي‌شد نمي دانم. حتماً تقديم و تأخري لحاظ شده ولي اينكه چه كسي تعيين كننده باشد، واقعاً نمي‌دانم.

*فارس: يكي از دانشجويان به نام " كاتوزيان " از لانه جاسوسي اخراج شد، علت آن چه بود؟ آيا اعتراضات او به عدم انتشار سند شهيد بهشتي بود؟
*نورمحمدي: ايشان دائم‌الاعتراض بود. يعني به همه چيز اعتراض داشت و طوري بود كه حق و باطل در مورد ايشان قاطي مي‌شد. انسان نمي‌فهميد ايشان درست مي‌گويد يا غلط.
من فكر مي‌كنم ايشان از مسايل رفاهي معترض بود تا تقسيم پاس‌ها و مسايل سياسي. البته قطعاً نگاهش مسايل سياسي بود اما حالت تندي داشت. ايشان از آنهايي بود كه حرفش را با تندي و تندخويي بيان مي‌كرد و اين براي مجموعه‌اي كه آنجا بودند خيلي مطلوب نبود. يعني همه طيف‌هايي كه آنجا بودند در حقيقت با او مخالفت كردند و افرادي هم كه با او همراه بودند در دلشان ديگر جرأت نمي‌كرند بروز بدهند. چون رفتار ايشان بروز بدي داشت؛ اينطور بود كه ديگر ايشان را بيرون كردند.
البته ناگفته نماند در همان موقع من با يكي دو تا از دوستانم در كلاس‌هاي شهيد بهشتي شركت مي‌كرديم ولي دزدكي چون خودمان مي‌دانستيم كه اگر بچه‌‌هاي سفارت بفهمند كه ما داريم در حزب جمهوري اسلامي مي‌رويم، مخالفت مي‌كردند. چهار تا كلاس در حزب برگزار مي‌شد و ما 12 ساعت اجازه خروج داشتيم. ما اين 12 ساعت را آن اوايل يك مقدار كم و زياد مي‌كرديم.
اتفاقاً با همان خانم حميد‌زاده و يكي ديگر كه اسمشان را يادم نيست مي رفتيم. كلاس "شناخت " آقاي بهشتي بود، "نهج‌البلاغه " آقاي خامنه‌اي ، "تفسير موضوعي قرآن " آقاي رفسنجاني و "اخلاق " آقاي عسگراولادي بود. اين 4 نفر به ما درس مي‌دادند و خيلي مشتاق بوديم كه در اين كلاس‌ها شركت كنيم و كارتش را پنهان مي‌كرديم و مي‌گفتيم كه اگر كارت ما دست كسي بيفتد بچه‌ها ما را بيرون مي‌كنند.

*فارس: من خوانده‌ام كه شهيد باهنر به عنوان نماينده شوراي انقلاب جلوي در سفارت آمد اما راهش ندادند و گفتند چون عضو شوراي مركزي حزب جمهوري است، راهش نمي‌دهيم. حزب مي‌خواست جلوي در راهپيمايي راه بيندازد، نمي‌گذاشتند. يك خط تمايزي با حزب كشيده بودند.
*نورمحمدي: بله؛ آن موقع فضا بسيار عليه حزب جمهوري اسلامي بود و حزب را يك حزب مرتجع مي‌دانستند. من گمان مي‌كنم نمي‌تواند بي‌تأثير باشد چون به هر صورت فضاي روشنفكري عجيبي حاكم بود. همين تفكري كه دنباله‌اش شده جرياني كه مدعي هستند دانشجويان پيرو خط امام (ره) هستند. همه‌شان اينطوري فكر مي‌كنند اما اينطور هم نبود. آنجا آقاي "رضا سيف‌الهي " كه بعداً فرمانده نيروي انتظامي شدند، از بچه‌هاي بسيار خوش فكر و در حقيقت قلم اصلي بيانيه‌هاي سفارت با ايشان بود، اگر بپرسيد مي‌بينيد كه قلم، قلم ايشان است نه خيلي‌هاي ديگر. اما بعد از تمام شدن جريان سفارت سال‌هاي بعد به تناوب البته سال اول نبود اما سال دوم و سوم آقاي "موسوي خوئيني‌ها " در روز 13 آبان چند سال پشت سر هم جلسات مشترك مي گذاشت كه 2 سالش در سفارت بود، بعد هم جاهاي مختلف. هر سال ما مي‌ديديم كه يك عده‌اي نيستند و يك تعدادي كم شده‌اند. بعداً ديگر ما هم دعوت نشديم و كار به صورت انحصاري در اختيار يك عده خاص قرار گرفت.

* فارس: به نوعي تصفيه مي‌شديد.
*نورمحمدي: بله؛ همين طور به مرور زمان يك عده‌اي از بچه‌ها نمي‌آمدند تا 2 سال پيش بود كه احساس كرديم يك دعوت عام شده‌اند و همه بودند، از آقاي حجاريان، نعيمي‌پور و خود آقاي خوئيني‌ها گرفته تا آقاي رضا سيف‌الهي و همسرش و ساير بچه‌ها بودند و جمع خيلي جالبي بود. اين نخستين باري بود كه ديدم بعد از اين همه سال چپ و راست و وسط همه را با هم دعوت كرده‌اند؛ ما كه تشكل نداشتيم در آخرين بيانيه‌اي هم كه بچه‌ها دادند قرار شد كه تحت عنوان "دانشجويان پيرو خط امام " هيچ بيانيه سياسي داده نشود.

*فارس: در صورتي كه بعضي افراد از اين عنوان استفاده كردند و تابلوي كارشان بود.
*نورمحمدي: به راحتي از اين قضيه استفاده مي‌كنند و اين با اصول دموكراسي كه خودشان دم مي‌زنند، در تناقض است. چون شما يك جمع بوديد و نمي‌توانيد از طرف همه آن جمع تصميم بگيريد. اگر هم حرفي مي‌زنيد بايد از جمع نمايندگي داشته باشيد نه اينكه به تنهايي و با استفاده از اين عنوان چيزي بگوئيد.
ضمن اينكه متأسفانه بچه‌هايي كه مثل آنها فكر نمي‌كردند خيلي منفعل بودند يا به شدت مشغول كار و زندگي بودند يا عده‌اي هم رها كردند و رفتند و به زندگي چسبيدند و ديگر به سياست كاري ندارند. اما در هر صورت آن دغدغه را دارند و در ارتباطاتي كه داشته‌ايم همه در حد نق زدن بودند كه "چرا اينطوري شد؟ " حتي يادم هست كه خانم كاوياني از گرگان ، يكبار زنگ زد كه به من و گفت: "شنيدم عباس عبدي رفته با يك آمريكايي صحبت كرده؛ درست است؟ " گفتم: "آره درست است "؛ گفت: "نظر تو چيست؟ " گفتم: "تو چه فكر مي‌كني، كارش درست بوده؟ "؛ اين نخستين حركتي بود كه به عنوان دانشجويان پيرو خط امام و به عنوان عضو و براي دلجويي از آن آمريكايي‌ها با آنها ديدار كرده بود.البته آقاي عبدي آدمي نبوده كه نتواند تشخيص بدهد كه حتي اگر يك ملاقات ساده باشد عكس‌العمل زيادي خواهد داشت. بالاخره ايشان در كار رسانه‌اي است و مي‌داند كه اين نزديك شدن به آمريكائي ها براي دنيا پيام دارد و اين كاري بود كه با ايشان شروع شد. خيلي از بچه‌هايي كه داعيه‌دار كار هستند و ادامه تحصيلات دادند در خارج از كشور و به نظر مي‌آمد كه تغييرات فكري داشتند. اما اين به نظر ما درست نمي‌آيد كه به عنوان دانشجوي پيرو خط امام (ره) حكم كلي براي همه اين دانشجوها داده شود.
اين دانشجوهاي طيف وسيعي بودند كه ما شهداي ارزشمندي مثل شهيد تركاشوند، شهيد توكلي، شهيد وزوايي، شهيد وراميني و شهيد عابديني كه در هويزه شهيد شد را در ميانشان داشتيم.

*فارس: اتفاقات جالبي در لانه مي‌افتد از برگزاري همايش "جنبش‌هاي آزادي بخش " تا جشن كريسمس كه براي گروگان‌ها مي‌گيرند، از آنها برايمان بگوييد؟
*نورمحمدي: جشن كريسمس در حقيقت كاري بود كه به دنيا نشان دهيم كه ما رفتارمان چطور است . نگاهمان اين بود كه با اين گروگانگيري "هيمنه " آمريكا را شكسته‌ايم. قصد آزردن انسان‌ها را نداريم؛ غير از اين جشن، يادم هست كه حركت وسيعي را در آمريكا انجام دادند كه شنيدم به دانش‌آموزان آنجا طرحي داده بودند كه براي گروگان‌ها كارت تبريك بفرستند. ما داخل سفارت كوهي از كارت‌هاي تبريك بسيار زيبا داشتيم كه يا با دست ساخته بودند يا آماده خريد بودند و خيلي زيبا بود. خيلي از شخصيت‌ها براي اينها هديه مي‌فرستادند. يادم هست كه " محمد علي كِلِي " براي آنها كمپوت آناناس فرستاده بود كه 30 سال پيش خيلي از ما نديده بوديم. از اين كارها زياد انجام مي‌شد كه ما هم در اختيارشان مي‌گذاشتيم. اينها در سفارت ورزش و مطالعه مي‌كردند. البته زنداني بودند و هيچ زنداني راحت نيست؛ در مجموع خود آنها هم باورشان نمي‌شد كه كار اينقدر طولاني شود اما اين كارها براي اين بود كه سختي كار برايشان سبك شود و هر مدتي يك بار موجي از حضورمان را به دنيا نشان دهيم و موجب زنده نگه‌داشتن اين موضوع شود كه هم جنبه سياسي داشت و هم عقيدتي. از اين جهت كه مي‌خواستيم به دنيا نشان دهيم كه ما هستيم و هنوز هم با قدرت اين كار را ادامه مي‌دهيم و هم عقيدتي كه بگوييم اينها انسان هستند و ما رفتار انساني با آنها داريم. البته اينها برنامه‌هاي فرار متعددي داشتند كه متفاوت بود و بچه‌ها هرچند مدت يكبار برنامه هاي آنها را نقش بر آب مي كردند .

*فارس: جزيان فرار يكي از اين گروگان ها را براي ما مي گوييد.
*نورمحمدي: يك بار در يكي از اين فرارها 80 -70 درصد از كارشان پيش رفته بود و داشت به نتيجه مي‌رسيد كه مرحله آخرش به تور من خورد. يك گروگاني بود كه حدود 40 سال سن داشت و وابسته‌هاي نظامي بود. وابسته نظامي معني‌اش اين است كه ايشان در ويتنام بوده، دوره‌هاي نظامي و رنجبري ديده و از لحاظ نظامي افراد دوره ديده و قوي هستند.
ايشان داخل ساختمان سفيد همان ساختماني كه حالت كاباره را داشت داخل طبقه دوم و با راه پله‌اش به نوعي سوم 3 -2 تا اتاق بود و در يكي از اتاق‌ها به عنوان گروگان از او پاسداري مي‌شد. زماني بود كه محافظت از گروگان ها بالا بود. آن طور كه من محاسبه مي‌كردم ايشان توانسته بود از 5 تا محافظ رد شود. يعني توانسته بود 5 تا محافظ را پشت سر بگذارد. محافظي كه بيرون اتاقش بود، محافظ داخل اتاقش كه آن موقع نبود . برنامه‌ريزي كرده بود كه از پنجره برود پايين مثل اين فيلم‌ها و ملحفه و وسايلش را جمع كرده بود كه مدل بدنش را در روي تختش ايجاد كند تا كسي شك نكند. بعد از طريق پنجره به خودش ملحفه بسته بود و پايين آمده بود و در پايين به 2 تا پاس ديگراز بچه ها برخورد مي‌كند كه به هر تدبيري توانسته بود از آنها هم رد شود.
در قسمت شمالي سفارت محوطه‌‌اي بود كه وسايل ساكنين سفارت در آنجا دپو شده بود، تخت و آهن پاره و مايحتاج يك خانواده را كنار هم گذاشته بودند. برف سختي آمده بود و هوا بسيار سرد و زمين يخ زده بود. من هم پاس ساعت يك تا سه نيمه شب بودم. يعني بدترين زمان شب از لحاظ خواب‌آلودگي. هيچ دوره نظامي هم نگذارنده بودم. خدا رحمتش كند شهيد "شهرام فر " را كه براي ما يك دوره آموزش نظامي را شروع كرده بودند كه فقط يادم بود كه خال سياه بالا، خال سياه پايين و رگبار اين هست، در اين حد مي‌دانستم. ممكن بود در دوره انقلاب چيز‌هايي ياد گرفته باشيم اما تا به حال تيراندازي نكرده بودم و قرار بود بعد از اينكه اين دوره‌ها را تمام كرديم ما را ببرند رزم شبانه كه بعدها خيلي كامل براي ما آموزش نظامي انجام دادند.
من ايستاده بودم در جايي كه يك حالت سكو مانندي با ارتفاع يك متر و نيم از سطح زمين فاصله داشت و بقيه هم يك محوطه وسيعي بود كه ماشين پارك شده بود و يا وسايلي كه مي‌گفتم دپو شده بود.
انتهاي اين قسمت هم يك ديوار كوتاهي بود كه مي‌خورد به خانه‌هاي كوچه پشتي سفارت و خانه‌هايي كه ما هميشه به آنها مشكوك بوديم . همه مي‌گفتند كه از اينها اهتراز كنيد كه به احتمال زياد با امريكايي ها ارتباط دارند. بيرون سفارت را سپاه كنترل مي‌كرد و دور تا دور سفارت پاس مي‌دادند. اين قسمتي كه من بودم يك مقدار نخاله‌هاي آهني قراضه بود كه با يك دريچه‌اي وصل مي‌شد به آن قسمتي كه اين آقا از آنجا كه حالت باغ بود وارد شد. او راه را بلد بود، از آن در وارد شد؛ من هم بالاي سكو بودم و محوطه هم با يك نورافكني به طرف او روشن بود.
سلاح ژه3 در دستانم بود. يادم هست چون هوا خيلي سرد و ساعت 3 نصفه شب بود. من خيلي لباس پوشيده بودم؛ يك پانچو هم روي لباس‌ها پوشيده بودم. چون برف مي‌باريد و روسري‌ام را دور سرم بسته بودم. ولي خوشبختانه بند اسلحه را به گردنم انداخته بودم و از من جدا نبود، وگرنه من فكر مي‌كنم كه مي‌توانست اسلحه را از من بگيرد.
گاهي پاس بخش‌ها مي‌آمدند يك سري مي‌زدند و خدا قوتي مي‌گفتند و مي‌رفتند. در حال خودم كه متوجه شدم فردي در تاريكي به طرف من مي آيد. در مرحله اول فكر كردم كه يكي از اين برادر‌ها پاسش تمام شده و دارد گذري رد مي‌‌شود. او از آن عقب آمد، محوطه كه روشن بود تمام شد و به من كه رسيد نور كمتر بود. من ايست دادم؛ رسم بر اين بود كه اسم شب 3 تكه‌اي مي‌گفتيم. ايشان يك چيزي گفت؛ من مجدداً از او خواستم اسم شب را تكرار كند. من در آن حالت احساس كردم لحن او فارسي نيست. يعني حس كردم كه كلمات را فارسي نمي گويد و حالتي است كه مي‌خواهد مرا گول بزند. شايد در اين چند ثانيه هزار جور فكر كردم. محاسبه كردم نكند اين آمريكايي‌ است چون از دور همين طور كه وارد مي‌شد ديدم كه يك چيزي روي سرش افتاده است. او تي‌شرت و بلوزش را روي سرش كشيده بود، شايد فكر كرده بود كه از ظاهرش هم ممكن است شناسايي شود و به نوعي خودش را پوشانده بود. من دائم مي‌گفتم اسم شب را بگوييد و او همين طور به سمت من مي آمد. اينطور نبود كه بايستد و اسم شب را بگويد؛ ‌به اين نتيجه رسيدم كه او يكي از گروگان ها است. به اين نتيجه رسيدن خيلي سخت بود چون اصلاً چنين موضوعي نداشتيم و خدا به ذهن من خطور كرد.
بيشتر به خاطر لحن انگليسي‌اش بود و من فكر كردم كه ديگر بايد از او محكم بخواهم كه سرجايش بايستد.
هرچه ايست ايست گفتم، شتابش را سريع‌تر كرد و طرف من آمد يعني من فكر مي‌كنم اگر ايشان عاقلانه رفتار كرده بود مي توانست از لانه فرار كند.
هر لحظه سرعتش زياد تر مي شد تا اينكه خودش رو طرف پاي من پرتاب كرد و دست انداخت زير پاي من و من را كشيد. دستش را دراز كرد تا اسلحه را از من بگيرد و مانع سلاح من شود و بتواند فرار كند چون قطعاً قصدش اين نبود كه سر و صدايي بلند شود.
شكه شده بودم و نمي توانستم تصميم درستي بگيرم. با خودم گفتم كه جا دارد تيراندازي كنم؛ خدا شاهده در آن موقعيت واقعاً ياد اين جمله شهيد "شهرام‌فر " افتادم كه گفت اگر كسي از نزديك تير بخورد، خونريزي شديد دارد و مي‌ميرد. به اين فكر كردم كه اگر به او تير بزنم چون نزديك است خونريزي مي‌كند و مي‌ميرد و مي‌گويند كه ما گروگان كشتيم.
من فقط در آن حالت كه او با من گلاويز شده بود، يك تيرهوايي‌شليك كردم، به محض اينكه شليك كردم من را رها كرد و شروع كرد به صورت سينه خيز به طرف ماشين‌ها حركت كردن كه به نظرم آمد بايد تير دوم را شليك كنم كه تير دوم را هم زدم. اما تير سوم را احساس كردم كه او دارد مي‌رود؛ نشستم كه نشانه بگيرم و بزنم هرچه سعي كردم ديدم تفنگ شليك نمي كند.
نگو در اين گير و دار، خشاب من را شل كرده بود وخشاب درآمده بود و آن فشنگ دومي داخل گلنگدن اسلحه مانده بود. من دو تير شليك كردم و تير سوم را كه به قصد زدن او بود، خواست خدا بود كه شليك نكرد.
ديدم كه او همان طور رفت اما به طرف ديوار نرفت. من در همان شرايط داد هم مي‌زدم؛ پشت سر من ديواري بود كه به باغ باز مي‌شد. خانم "فرح مرصوصي " آنجا پاس مي‌داد؛ من فرياد زدم كه "فرح، فرح، گروگانه گروگانه "، چون صداي تير را شنيده بود، من داد مي‌زدم و از آن طرف صداي شليك كه بلند شد، بچه‌هاي سپاه هم متوجه شده بودند. خانم مرصوصي كه متوجه مي‌شود 6 - 5 تا تير هوايي شليك مي كند. آمريكايي كاملاً ترسيد و به طرف ديوار نرفت و رفت به طرف ساختمان كاردار كه جاي پر درختي است. به نظرم آمد كه رفت روي درخت. بچه‌هاي پاسداشت 6 - 5 دقيقه بعدش آقاي زحمتكش و ديگران آمدند و گفتند: خواهر چه شده است و با يك حالت مسخره‌بازي؛ چون يك سگ داخل سفارت بود كه اذيت مي‌كرد، گفتند چي شده سگ بهت پريده يا از سگ ترسيدي؟ گفتم: خدا شاهده گروگان بوده و من با او درگير شدم و الان اينجاست. كم كم متوجه شدند كه قضيه جدي است. دويدند رفتند. اين گروگان روي درخت رفته بود، ديده بود كه بچه‌هاي پاس‌بخش آمده‌اند، برگشته‌ بود يك سطل آشغال بزرگي زير درخت قرار داشت كه رفته بود داخل آنجا و پنهان شده بود. آقاي زحمتكش كه آمده بود طرف درخت دستش را گذاشته بود روي سطل كه احساس كرده بود به صورت غير معمولي در آن سرماي هوا، گرم است و متوجه حضور او در سطل شده بود. الحمد‌الله موفق نشد از سفارت خارج شود و او را گرفتند اما بعداً شنيدم كه گفته بود با يك رنجبر دختر درگير شدم. در صورتي كه من تا حالا تير هم نينداخته بودم.

*فارس: نترسيديد؟
*نورمحمدي: اصلاً فكر ترس نداشتم، فكر مي‌كردم وظيفه‌ام است. الان به من بگويند سفارت يك چنين موقعيتي دارد، مگر مي‌روم. سن جواني اقتضايش اين است كه واقعاً شجاعت موج مي‌زد. من واقعاً نترسيدم. وقتي برگشتم خوابگاه- چون به بچه‌ها گفته بودند كه هر كس سر پاس اشتباهي تير بزند جريمه دارد- بچه‌ها مي‌گفتند كه ما فكر كرديم تو مي‌خواستي جريمه شوي چون اين دوره را ديده بودي و خوشت مي‌آمده و مي‌خواستي تير بزني.گفتم: " نه خدا شاهده جريان اين بود ". ولي خوب الحمد‌الله بچه‌ها شيريني اين قضيه را اينطوري تمام كردند كه يك ملاقاتي با امام (ره) بود؛ هميشه قرعه‌ مي‌انداختند و ما بدون قرعه رفتيم. البته من آن موقع بيمار بودم اما توانستيم خدمتشان برسيم.
در هر صورت دوران خيلي خاصي بود ولي واقعيت اين است كه اگر كاري مي‌كرديم همه با تمام وجود تلاش مي كرديم كه مردم خوشحال شوند و منويات امام (ره) در مملكت جاري و ساري شود و اگر هر يك احساس مي‌كرديم كه اينجا ممكن است نظر امام نباشد، همه عقب مي‌كشيدند. خاطرم هست كه با آمدن بني‌صدر به داخل سفارت اختلاف‌نظر‌ها تا يك حدي بروز پيدا كرد. بچه‌هايي كه موضع‌گيري مي‌كردند.
بني‌صدر چند بار به لانه آمد و بعضي وقت‌ها بچه‌ها عكس‌العمل‌هاي بدي نشان مي‌دادند. يادم هست يك روز بني‌صدر آمد و خيلي علاقه داشت برود آن بالا كه "رجب‌بيگي " شعار مي‌داد سخنراني كند. خيلي دوست داشت و فكر مي‌كنم جزو كساني بود كه استفاده‌هاي زيادي را از آن تريبون كرد. وارد سفارت شده بود كه برود بالا، بچه‌ها وقتي كه ايشان آمد رد شود، عقب گرد كردند و به او پشت كردند.

*فارس: خودش هم متوجه شده بود.
*نورمحمدي: متوجه شده بود و خيلي به او برخورده بود. من خودم به بني‌صدر رأي ندادم اما جرات نمي‌كردم در سفارت علني كنم، يعني همان موقع هم اكثر بچه‌ها به بني‌صدر رأي دادند؛ اينطور نبود كه بني‌صدر دستش رو باشد اما به مرور در بحث جنگ خودش را نشان داد.

*فارس: خاطره شيرين ديگر ي از لانه جاسوسي برايمان مي گوييد.
*نورمحمدي: در مجموع آن دوستي‌هايي كه برقرار شد، آن ارتباطات فوق‌العاده‌اي كه بود، ارزشمند است به آن صورت مطلب‌ خاصي نيست يعني آن جلساتي كه مي‌آمديم براي مردم، عموماً بچه‌هاي براي اذان ظهر مي‌آمدند جلوي در جنوبي صف‌هاي نماز جماعت را برقرار مي‌كردند.
حالا يا آقاي خوئيني‌ها يا ديگران مي‌آمدند براي نماز خواندن، خيلي به نظر من شيرين بود. يا يكي از خاطراتي كه به نظر من خيلي ارزشمند است و خيلي مي‌پسندم، رابطه‌اي بود كه آقاي "حائري شيرازي " با بچه‌هاي سفارت داشتند. يكي از پاك ترين و تأثير‌گذارترين روابط، روابطي بود كه بچه‌ها با آقاي حائري داشتند. ايشان كلاس‌هاي اخلاق را براي بچه‌ها گذاشتند و واقعاً هم خودشان مجسمه اخلاق اسلامي بودند. من خيلي استفاده كردم و يادم هست كه ايشان شب‌ها بلند مي‌شدند حالا يا براي خواندن نماز يا به هر دليلي مي‌آمدند بيرون و يك خسته نباشيد به بچه‌هايي كه پاس مي‌دادند مي گفتند. اين براي ما خيلي ارزشمند و شيرين بود كه ايشان را مي‌بينيم. يادم هست كه عراق حمله كرده بود؛ به ما يك سري از اين ماسك‌ها داده بودند كه اگر حمله شود يا بعد از قضيه سفارت و حمله طبس احتمال مي‌دادند كه يك روش‌هايي براي خروج گروگان‌ها بگذارند، ميان ما ماسك توزيع شد؛ اين ماسك‌ها ما را اذيت مي‌كرد. يك بار خيلي شرمنده شدم از بيكاري ماسك را به صورتم زدم و نمي‌توانستم باز كنم و خيلي خجالت كشيدم كه يكي از پاس‌بخش‌ها آمد و برايم باز كرد. يا يك درخت شاه توت خيلي بزرگي در قسمت شمال سفارت بود؛ من خودم پاس داشتم با بچه‌ها آمدم كه سر ظهر تنها نباشم و من را از بيكاري در بياورند چون پاس‌هايمان ديگر خيلي كمرنگ شده بود و حفاظت خيلي قوي بود.
من از درخت بالا رفتم؛ گفتم برايتان توت مي‌چينم من آن بالا بودم كه يك دفعه پچه‌هاي پاس بخش رسيدند. گفتم كه بچه‌ها بهشان بگوييد رفته و اصلاً بالا را نگاه نكنيد و من بالا ماندم تا اينها رفتند و شايد آنها متوجه هم شدند؛ ما هم يك ظرف توت برايشان فرستاديم.

*فارس: از نحوه پايان ماجراي لانه جاسوسي راضي هستيد؟
*نورمحمدي: ما احساسمان اين بود كه فرمايش امام (ره) اين است كه اين جريان سفارت "مثل يك اناري است كه شما آبش را مكيده‌ايد و تفاله‌اش را براي خودشان پرت مي‌كنيد "؛‌يعني ما واقعاً فكر مي‌كرديم كه بهتر از اين نمي‌توانست باشد. اما خوب آنها در براي قوانين و قواعد سر فرود نمي‌آورند وگرنه ما قراردادي كه بستيم و كاري كه انجام شد اگر واقعاً به مفاد قرار داد عمل مي‌شد، نظرات همه را تأمين مي‌كرد. مي‌شود گفت آمريكا به هيچ يك از مفاد قرارداد الجزاير عمل نكردند. ما گروگان‌ها را داديم اما مهم آن بهره‌برداري بود كه در آن يك سال و چند ماه انجام شد. من فكر مي‌كنم اين مهم‌تر از آن نتيجه شيرين آخر است چون من فكر مي‌كنم نتيجه سفارت مستمراً به دست ما رسيد و از همه مهم‌تر و اهم اين نتايج، شكستن هيمنه آمريكا بود كه بعد خود شما شاهد هستيد كه كشورهايي ديگر كه اصلاً كسي متوقع نيست، شروع كردند به تعرض كردن به آمريكا. فكر مي‌كنم اين مهمتر از همه بود و خدا را شكر كه حضرت امام (ره) خيلي حمايت كردند از اين ماجرا كه الان هم خيلي‌ها دارند از اين حمايت سوء استفاده مي‌كنند كه حضرت امام فرمودند "اين كار، انقلاب بزرگتري از انقلاب اول بود. "
اين به معناي اينكه آقاي ايكس و ايگرگ اين كار را انجام دادند، نبود. نفس اين كار كه جلوي آمريكا يك كشوري كه تا ديروز جيره‌خوار و سرسپرده‌اش بود، مردمش اينطوري بايستند در برابرش و تغيير رويه بدهند. اين ارزش داشت نه اينكه آقاي فلاني يا اقاي بهمان اين كار را انجام داده‌اند. تسخير لانه جاسوسي براي شخص خاصي نيست و اين را اگر مصادره به اشخاص كنند به نظر من ظلم كرده‌اند.

شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.

bultannews@gmail.com

نظر شما

آخرین اخبار

پربازدید ها

پربحث ترین عناوین