کد خبر: ۱۱۷۸۳۵
تاریخ انتشار:
گفت‌وگو با مهدی آوینی، پیشکسوت مهندسی معدن

از «قورخانه» تا معادن

وارد خانه که شدم چشمم به کتابخانه‌ای افتاد که عکس شهيد «مرتضی آويني» روی یکی از قفسه‌ها خودنمایی می‌کرد. کتابخانه پر بود از گزارش‌های «آوینی پدر» درباره معادن ایران. از زغال سنگ گرفته تا فسفات!
بولتن نیوز : تعدادی هم از کتاب‌های مرتضی لابه‌لای این همه گزارش تخصصی به چشم می‌خورد. تا روز مصاحبه نمی‌دانستم این مهندس 92 ساله که نامش را در لیست مصاحبه‌شوندگان طرح تدوین تاریخ شفاهی صنعت و معدن ایران گذاشته بودم، پدر شهید مرتضی آوینی است. گفت‌وگو در یکی از روزهای رمضان تابستان امسال برگزار شد. مهندس در این روزها بیشتر اوقات را در خانه می‌گذراند. همسرش نزدیک یک سال می‌شود که از دنیا رفته. اما خانه‌نشینی‌اش تنها به استراحت نمی‌گذرد و هنوز هم کار می‌کند. علاقه زیادی به طراحی معدن دارد. گفت‌وگو را که شروع کردیم با حافظه‌ای بسیار خوب خاطراتش را به یاد آورد.
***
متولد چه سالی هستيد؟

متولد آذر 1300 در شهر ری هستم. در سال 1322 ليسانس مهندسی گرفتم. در شهر ری به مدرسه‌ای می‌رفتم كه دبيرستان نداشت. در دوره دبستان يك سال را جهشی خواندم و شش سال را در عرض پنج سال به پايان رساندم. سال 1312 در دارالفنون تهران امتحان نهايی دادم و وارد دبيرستان شدم، اما پدرم گفت كافی است، دیگر نمی‌خواهد درس بخوانی (با خنده). يك برادر بزرگ‌‌تر دارم كه در آن زمان در صنايع دفاع، معروف به قورخانه، که اول خيابان خيام بود، دوره مي‌دید. گفتند تو را هم به قورخانه مي‌فرستیم. 13 ساله بودم كه به آنجا رفتم. لباس نظامی مخصوص هم داشتيم. در قورخانه سه چهار ماه بيشتر نبودم چون من را بيرون كردند؛ در واقع رضاشاه من را بيرون كرد (با خنده). يك روز رضاشاه برای بازدید آمد سر كلاس و من هم كه كوچك‌تر بودم، ردیف جلوی کلاس مي‌نشستم. كاملا در خاطرم هست كه وقتی چشمش به من افتاد لبخند زد. بعد كه بازدید تمام شد و او از کلاس بيرون رفت، به ما خبر دادند كه به محوطه عمومی قورخانه برويم و صف ببنديم چون رضاشاه می‌خواهد همه را ببيند. در میان جمع دو سه نفر از ما جثه كوچك‌تری داشتیم و در تهِ صف ايستاده بوديم. وقتی رضاشاه آمد و ما را ديد، گفت اين سه نفر آخر به درد این كار نمی‌خورند؛ بیندازيدشان بيرون (با خنده). خلاصه ما را بيرون كردند و من در سال 1313 بيكار شدم و باز نزد پدرم برگشتم.

ايشان چه‌كاره بودند؟

پدرم مغازه خواربار فروشی داشت. او به من گفت همین جا بمان و به من کمک کن و به اين ترتيب شاگرد بقالی شدم (با خنده). سال بعد دیگر نتوانستم تحمل كنم و به او گفتم که من حتما بايد برای ادامه تحصیل به دبيرستان بروم. پدرم به‌ناچار من را به دبيرستان پهلوی در خيابان ری برد و ثبت‌نام كرد. شش سال دبيرستان را در مدت پنج سال به اتمام رساندم؛ چون سال اول شاگرد اول شدم، ناظم مدرسه به من گفت در تابستان درس‌هاي كلاس هشتم را بخوان و شهريور اينجا ثبت‌نام كن تا من تو را به كلاس نهم ببرم. من هم همين كار را كردم، ولی ايشان بدقولی كرد و من را به كلاس نهم نبرد. وقتی به معلمم، كه برادر دكتر غلامحسين مصاحب بود، قضيه را گفتم، ايشان به من گفت تو را به يك مدرسه ديگر می‌برم. آقای مصاحب من را همراه خودش به یک مدرسه ملی برد. آن زمان مدارس ملی برخلاف الان چندان مورد توجه نبودند؛ يعنی مدارس دولتی اهمیت بیشتری داشتند. در آن مدرسه من را به عنوان دانش آموز کلاس نهم پذیرفتند. همان سال هم در دارالفنون از من امتحان گرفتند و من موفق شدم ديپلم سوم متوسطه را بگیرم. بعد، مدرک قبولی ام را برداشتم و دوباره رفتم در دبيرستان دولتی پهلوی ثبت نام کردم. سر كلاس چهارم نشستم و نيمه دوم سال 1318 از دبيرستان فارغ‌التحصيل شدم. در سال 1319 هم در دانشكده ثبت‌نام كردم.

چطور وارد رشته معدن شديد؟

بعد از گرفتن ديپلم تصميم گرفتم پزشکی بخوانم، اما با يكی از دوستانم به نام مهندس فیاض، كه در قيد حيات است، رفتيم به سمت معدن.در آن زمان بدون كنكور می‌توانستيم در این رشته درس بخوانیم.

در دارالفنون بوديد؟

خير؛ بعد از اتمام دوره متوسطه در دبیرستان پهلوی به هنرسرای عالی كه الان به دانشكده علم و صنعت (در نارمك) معروف است، رفتم. آن زمان هنرستان عالی در خيابان قوام‌السلطنه بود. خلاصه در آن هنرستان که دوره‌اش هم سه سال بود ثبت‌نام کردیم. در طول اين سه سال هم كارهای علمی داشتیم و هم پروژه‌هاي عملی، اما بيشتر درس مي‌خوانديم. بيشتر مهندسانی كه در آنجا درس می‌دادند، تحصيلكرده فرانسه بودند.

آن زمان که شما در هنرستان عالی مهندسی معدن را شروع کرديد، اسم رشته‌تان مهندسی معدن بود؟

بله؛ البته فقط يک دوره مهندسی معدن ايجاد شد، یعنی همان سه سالی که ما در هنرستان درس خواندیم این رشته تدریس شد. در دانشنامه‌ای که به ما دادند عنوان مهندسی معدن قيد شده بود.

گرایش‌هاي استخراج و اکتشاف آن زمان جدا نبود؟

خير؛ هر دو تحت نام مهندسی معدن تدریس مي‌شد.

نام استادانتان يادتان هست؟

بله؛ مهندس نصرالله محمودی كه در رشته معدن معروف بود و هر سال به معادن زغال فرانسه می‌رفت و به هر مورد جديدی كه برمی‌خورد، يادداشت می‌‌كرد و به دانشجويانش درس می‌داد. ايشان بعدها در خيابان شريعتی مغازه بزازی باز كرد! همسرش هم فرانسوی بود. خاطرم هست در آن زمان هر وقت سوالی برايم پيش می‌آمد، به سراغ ايشان می‌رفتم. در آنجا روزی هشت ساعت درس می‌خوانديم و البته قسمتی از درس ما به كارهای عملی اختصاص داشت. تابستان‌ها در معادن زغال‌سنگ شمشك و در معدن مس عباس‌آباد كارآموزی می‌كرديم.

حضور در بازار كار

بعد از تمام شدن تحصيلاتم در اواخر سال 1322 مهندس شدم. آن زمان ایران درگیرِ جنگ بود. در سال 1323 نوعی بيماری (اسمش در خاطرم نيست) که به عفونت گلو مربوط می‌شد شايع شده بود و من هم به آن مبتلا شدم.
همان سال به دنبال کار بارها به وزارتخانه‌های مختلف مراجعه كردم. از طرف آقای فيروزآبادی، ریيس بيمارستان فيروزآبادی در شهر ری، به ریيس بخش استخدام در وزارت معدن نیز معرفی شدم و او سفارش کرد که من را استخدام کنند؛ ولي من را سر دواندند و گفتند کاری برای شما نداريم. بالاخره در بين رفقایم، يکی دو نفر که دانشجوی دانشکده پليس بودند، وقتی فهميدند که من بيکارم، پيشنهاد کردند در دانشکده پليس ثبت‌نام کنم. گفتم آنجا ديپلم مي‌خواهند نه ليسانس، گفتند برای ليسانس هم مزايايی قائل می‌شوند. پس با تشويق دوستانم در آنجا ثبت‌نام کردم. در سال‌های 1324 و 1325 دوره نظام‌وظيفه را گذراندم و بعد هم با درجه ستوان دوم پليس بيرون آمدم و چون ليسانس داشتم يک سال بعد ستوان يکم شدم؛ يعني در حقيقت من در سال 1326 ستوان يکم شهربانی بودم. آن زمان در شهربانی کل کشور احتمالا تنها من مدرک ليسانس داشتم. بعد از آن شغل خوبی در دفتر شهربانی به من واگذار شد و بعد از چند سال با درجه سروانی، آجودان ریيس شهربانی و بعد آجودان کل ریيس شهربانی شدم. آجودان کل معمولا مختص درجه‌‌های سرهنگ و سرتيپ بود.
استعفا از شهرباني

بعد از مدتی در محيط نظامی دچار ناراحتی‌هايی شدم. متوجه شدم اصولا جای من در چنین محيطی نيست و نمی‌توانم تحمل کنم. پيش ریيس شهربانی رفتم و خواهش کردم من را به سازمان برنامه منتقل کنند. با درخواستم مخالفت شد. حتی آقای علوی‌مقدم، ریيس شهربانی که درجه سرلشكری داشت، گفت مگر سيب سرخ برای دست چلاق خوب است؟ مقصودش این بود که جای من همان جا در شهربانی است. وقتي ديدم با خواسته من موافقت نمی‌کنند، با اينکه آن زمان رتبه هفتم اداری داشتم، تقاضای استعفا کردم. گفتند چرا؟ گفتم من شهربانی‌چی نيستم و نمي‌توانم اينجا بمانم. ايشان گفت من با سرنوشت يک جوان بازی نمی‌کنم و با درخواستم موافقت کرد. پس از آن به سازمان برنامه در ميدان بهارستان منتقل شدم و به شرکت سهامی کل معادن که جزو سازمان برنامه بود، رفتم.

از زمان حمله متفقين چيزی در خاطرتان هست؟

در سال 1320 سال اول دانشكده بودم که يك روز گفتند امروز رضاشاه استعفا داده و قرار است به جزيره سنت‌موريس منتقلش كنند. يادم است آن زمان به اين مسائل كاری نداشتم و دنبال درس خواندن خودم بودم. تنها چيزی كه در خاطرم مانده اين است كه يك‌بار كه بيرون از خانه بودم، تعدادی از افسران ارشد ارتش‌ را در حال فرار دیدم.
از آقای ابتهاج در سازمان برنامه چيزی در خاطرتان هست؟

من ايشان را نديدم. آن زمان با آقای قراگُزلو، مديرعامل شركت معادن، تماس داشتم. در خمين كه بوديم، يك روز آقای ابتهاج برای ديدن معدن آمد و از برخی تاسيساتی كه آن زمان در آنجا ساخته شده بود بازديد كرد و خيلی خوشش آمد و به آقای قراگُزلو 25000 تومان پاداش داد.

از دوره آقای مصدق چه خاطراتی داريد؟

در زمان دولت آقای مصدق افسر شهربانی بودم. فقط يادم است يك روز تيمسار علوی‌مقدم، كه من آجودان كل ايشان بودم، گفت که يك نامه دارد و من بايد آن را به دست مصدق برسانم. شايد سال 1329 بود. من نامه را با همان لباس نظامی به منزل مصدق بردم و خواستم داخل بروم كه يك‌دفعه آقای مصدق از راهروی ديگری آمد و به هم برخورد كردیم. ايشان از من معذرت‌خواهی كرد. من گفتم جناب آقای مصدق، يك نامه از ریيس شهربانی برای شما دارم و نامه را به ايشان تحويل دادم. فقط همین در خاطرم هست.

من و افشار طوس

يك خاطره هم از آن دوران برايتان نقل می‌كنم. در زمانی كه آجودان كل بودم، مدتی با آقای افشارطوس كه ریيس شهربانی كل تهران بود كار می‌كردم. بخشی از كار آگاهی را به من واگذار كرده بودند و من كارهای محرمانه آنجا را انجام می‌دادم. یک بار سرهنگی كه آن زمان آجودان آقای افشار‌طوس بود به من زنگ زد و گفت آقای افشارطوس گفته‌اند ساعت 9 در دفتر ايشان باشيد. من در شهربانی خيلی مشغله داشتم و از 7 صبح تا 12 شب كار می‌كردم. خلاصه ساعت 9 به دفتر آجودان رفتم و تا 9:30 شب منتظر آقای افشارطوس شدم. ایشان نیامد و من به آجودان گفتم که خسته شده‌ام و حالا كه آقای افشارطوس نيامدند من به خانه می‌روم. يك وسيله در اختيار من گذاشتند و من به خانه‌مان در شهرری رفتم. آقای افشارطوس حدود پنج دقيقه بعد از رفتن من به دفتر آمده و سراغ من را گرفته بود. آن زمان به من سروان مهندس آوينی مي‌گفتند؛ چون در كل شهربانی مهندس دیگری نداشتند. آجودان گفت که ايشان منتظر شما شدند و پنج دقيقه پيش رفتند. سپس افشارطوس به ميدان بهارستان، كلانتری 1 می‌رود و اسلحه‌اش را درمی‌آورد و به راننده مي‌گويد تو اينجا منتظر باش، من در اين خيابان كار دارم. آنجا خيابان صفی‌عليشاه بود و منزل شخصی به نام حسين خطيبی در آنجا بود. خطیبی از آقای افشارطوس دعوت كرده بود، ايشان به داخل كوچه می‌رود و چون نمی‌تواند خانه را پيدا كند، از يك بقالی سراغ منزل آن شخص را مي‌گیرد. به هر حال خانه را پيدا می‌كند. افسران دیگری هم به منزل حسین خطیبی دعوت شده بودند. چیزی نمی گذرد که خطیبی همه افسران از جمله افشارطوس را با اتر بيهوش می‌كند و بعد می‌كُشد و به غار تَلو می‌برد. حالا حساب كنيد اگر من با ايشان رفته بودم شايد كشته می‌شدم (با خنده).

صبح روز بعد ساعت 7 وارد شهربانی شدم و ديدم خيلی شلوغ است. ساعت 3 نيمه‌شب گذشته، همسر تيمسار به آجودان زنگ زده و سراغ همسرش را گرفته بود و اطلاع داده بود كه ايشان هنوز به منزل برنگشته است. خلاصه همه به تكاپو افتاده بودند. از آجودان ايشان پرسيده بودند چه كسی به آقای افشارطوس نزديك بود و ايشان من را معرفی كرده بود. ساعت 7 كه سر كار رفتم، به من تلفن زدند و خواستند به يك جلسه بروم. وقتی وارد جلسه شدم، وزير كشور، ریيس كل ژاندارمری، ریيس آمار و بقيه را ديدم که منتظر من بودند. از من پرسيدند كه از افشارطوس چه خبری داری و من هم جريان شب قبل را برای آنها توضيح دادم. به من ماموريت دادند كه حسین خطیبی را پیدا کنم و من بعد از مدتی جست‌وجو این شخص را پیدا کردم.

در كودتای مصدق كجا بوديد؟

در شهربانی، اداره راهنمايی و رانندگی. در ميدان توپخانه بودم و فقط چند بار از بالا نگاه كردم و ديدم خيلی شلوغ است. ديدم آقايی را با لگد می‌زنند. دويدم پايين و دليل كارشان را پرسيدم. بعد متوجه شدم ايشان همان آقای مصاحب، معلم من، هستند. حالا نمی‌دانم ايشان چه چيزی گفته بود؛ لابد از مصدق طرفداری كرده بود. به هر حال ايشان را نجات دادم.

طرفدار دولت مصدق هم نبوديد؟

نه، من طرفدار طيف خاصی نبودم و فقط كار خودم را انجام می‌دادم.
فرمودید پس از اینکه از شهربانی بیرون آمدید به سازمان برنامه رفتید و در بخش معدن این سازمان مشغول کار شدید. مسوول مستقیم‌تان آن موقع چه کسی بود؟

مديرعامل شرکت سهامی کل معادن آقای مهندس قراگُزلو بود. ايشان تا سه سال پيش هم در قيد حيات بود و در 97 سالگی فوت کرد. در آن زمان خمين و گلپايگان چند معدن را زير پوشش داشتند؛ معادن سرب و روی. در خرداد سال 1333 به آنجا رفتم و کار معدن را از آنجا شروع کردم. در آن زمان سه فرزند داشتم و با اتوبوس خانواده‌‌ام را همراه با خودم به خمين بردم. فرزند بزرگم، مرتضی، آن زمان حدود هفت سال داشت. وقتی به معدن خمين رفتم به من حکم معاونت دادند. رییس معدن هم آقای مهندس يغمايی بود که ايشان هم فوت کرده‌اند. من برای اينکه بتوانم به کارهای معدن آن طور که بايد وارد شوم، با توجه به اينکه مدت‌ها از زمان دانشگاه رفتن من گذشته بود و بسیاری چيزها را فراموش کرده بودم، در نزديکی‌های معدن چادر زدم و همان جا ساکن شدم و برای خانواده‌ام در خمين منزلی تهيه کردم که در آنجا زندگی کنند. تا معدن لکان حدود 35 کيلومتری فاصله داشتيم. در آنجا مرتبا به معدن سرکشی می‌کردم و کارهای لازم را انجام می‌دادم. حتی در خاطرم هست مهندس ميناسيان مهندس نقشه‌بردار آنجا بود که من از او نقشه‌برداری ياد گرفتم و باز يادم است که آن موقع مهندسی که در دانشکده هم معلم ما بود و متاسفانه اسم ايشان در خاطرم نمانده است، برای بررسی معدن آهن شمس‌آباد پیش ما آمد. نمی‌دانم که اين معدن هنوز کار می‌کند يا نه؟

معاونت معدن زغال اليکا

من تا سال 1335 در آنجا بودم تا اينکه حکم معاونت معدن زغال اليکا را که در مسير چالوس بود، به من دادند و خواستند به آنجا بروم.
من از معدن اليکا، که معدن زغال‌سنگ بود، خوشم نمی‌آمد و بيشتر دوست داشتم روی فلز کار کنم. خانواده‌‌ام را همراه خودم بردم؛ ولي حدود يک ماه بيشتر آنجا نماندم.
در تهران شرکت سهامی کل معادن دو قسمت فلز و زغال داشت که هر کدام ریيس مستقلی داشت. روسای اين شرکت آقايان مهندس خادم و مهندس زاوش بودند. مهندس خادم از مهندسان تحصيلکرده فرانسه بود و بنيانگذار سازمان زمين‌شناسی هم هست. ايشان ریيس قسمت فلز بود و آقای زاوش ریيس قسمت زغال. اين دو نفر بر سر بردن من به بخش‌های خودشان با هم رقابت می‌کردند. خواستم به من فرصتی بدهند تا مطالعه کنم و بعد جواب بدهم که مهندس زاوش به من گفت سمت رياست معدن اليکا را به بنده واگذار خواهد کرد؛ اما من بدون اينکه به ايشان چیزی بگويم نزد آقای خادم رفتم و برای کار در آن بخش اعلام آمادگی کردم. ايشان حکمی برای من نوشت و من را به ریاست معدن مس بايچه‌باغ منصوب کرد. اين معدن بين ميانه و زنجان واقع بود و من در شهريور سال 1335 به آنجا رفتم.

سه سال در این معدن مشغول به کار بودم. در اين مدت کارهايی انجام دادم تا میزان توليد را بالا ببرم. از جمله، میز شن شویی برای سرب در این معدن نصب کرديم. به دلیل بالا رفتن سطح توليد در بایچه باغ، هيات‌مديره از من بسیار راضی بودند؛ ولی کسی در طول این سه سال به من سر نزد و فقط به صورت مکاتبه‌ای با من ارتباط داشتند. بعد از سه سال، چهار نفر از اعضای هيات ‌مديره برای بازدید از معدن به بایچه باغ آمدند که آقايان خادم و زاوش هم جزوشان بودند و بعد از چند روز که خواستند به تهران برگردند، گفتند برای اين مدت که در اينجا کار کرده‌ايد برای شما پاداشی تدارک ديده‌ايم. بعد پاکتی به من دادند و گفتند اين پاداش شما است. با خودم فکر کردم لابد اين پاکت محتوی پول است (با خنده)، اما بعد ديدم که حکم انتقال بنده به کرمان است. ریيس معادن کرمان شده بودم و معادن زيادی هم در کرمان وجود داشت.

مرتضي تدريس مي‌كند

اين را هم بگويم که در بايچه‌باغ مدرسه وجود نداشت و آن زمان پسر بزرگم مرتضی بايد به کلاس سوم ابتدايی می‌رفت و پسر ديگرم مسعود (که الان در آمريکاست) بايد در کلاس اول ابتدايی ثبت‌نام می‌کرد. به هر حال از اداره فرهنگ (آموزش و پرورش) زنجان اجازه گرفتم و يك مدرسه تاسيس كردم. مرتضی و من آنجا معلم بوديم و ریيس حسابداری معدن هم در این مدرسه درس می‌داد.

يعني فرزند شما مرتضی در سن كودكی تدريس مي‌كرد؟

بله؛ وقتی به سال چهارم دبستان رسيد، به كلاس اولی‌ها درس می‌داد. اين مدرسه در ابتدا چهار كلاس بیشتر نداشت. بعد هم يك مدرسه شش‌كلاسه تاسيس شد كه حدود بیست سی نفر در آنجا تحصيل می‌‌كردند. خلاصه من بعد از تحويل معدن به مهندس جايگزينم به كرمان رفتم. زمانی که مرتضی كلاس ششم را تمام كرد، در كرمان، در يك مدرسه كه فكر می‌كنم متعلق به زرتشتی‌ها بود، ثبت‌نام كرد. من چهار سال همراه با خانواده‌ام در كرمان بودم. اوايل سال 1340 بود كه فرزندان دوقلويم، ميترا و مهران (مهران الان مهندس سازه است) به دنيا آمدند. اوايل همین سال به من ماموریت دادند كه به فرانسه بروم و از معادن آنجا بازديد كنم؛ برنامه‌ای بود كه برای مهندسان معادن تدارك ديده بودند. من حدود شش ماه در فرانسه بودم. يادم است همان سال‌ها مهندس محمودی هر سال به معادن زغال می‌آمد. بعد از شش ماه گواهينامه‌ای به من دادند و بعد كه برگشتم، دوباره به كرمان رفتم و تا سال 1342 در آنجا بودم. در آن سال حكمی به من دادند و به معدن طلای موته منتقل شدم. این معدن الان هم فعال است.

فكر مي‌كنم الان به شكل ضعيفی در حال توليد شمش است.
بله. در اين معدن اقدامات اوليه برای نصب كارخانه را انجام دادم. يكی از موارد تهيه آب بود. موته در منطقه‌ای خشك در نزديكي گلپايگان واقع است و ما برای ذوب طلا به حدود 40 تا 50 مترمكعب در ساعت آب احتياج داشتیم. خداوند واقعا به من كمك كرد و من در يك دشت کاملا خشک توانستم به آب دسترسی پيدا كنم. گفتم در دشت يك چاه حفر كنند. اهالی می‌گفتند در عمق 26 متری به آب می‌رسيم؛ ولی آب بسيار کم است. من از اين مساله مايوس نشدم و با «بسم‌الله‌ الرحمن الرحيم» يك جهتی را انتخاب كردم و در 30 متری آن جهت گفتم دوباره چاه حفر كنند. در 26 متری به آب رسيديم؛ ولی آب آن قدر زياد بود كه نمی‌توانستند داخل چاه بروند. آن زمان آقای خادم در تهران مديرعامل شركت معادن شده بود و قراردادی با زمین شناس‌هاي فرانسوی برای پيدا كردن آب بسته بود. وقتی به ايشان گفتم که به آب دسترسی پيدا كرده‌‌ام، گفت که قرارداد بسته شده و آن را فسخ نمی‌شود كرد. خلاصه بعد از اندازه‌گيری متوجه شدم حدود 40 مترمكعب در ساعت آب توليد می‌شود.وقتی این خبر به گوش زمین شناس‌هاي فرانسوی رسید متعجب شدند و گفتند دوست دارند با من آشنا شوند.
 
در تهران به دیدار آنها رفتم. از من پرسیدند شما مهندس معدن هستید یا زمین شناس و کارشناس ذخایر آب؟ جواب دادم که مهندس معدن هستم. پرسیدند با چه روشی به این منبع آب زیرزمینی رسیدید؟ ماجرا را برایشان گفتم و توضیح دادم که صرفا با توکل به خدا و استمداد از او به آب رسیدم. حیرت کرده بودند. پس از آن، كار استخراج را در معدن شروع کردیم و تا حد زیادی پیش بردیم تا اينكه من به معدن نخلك منتقل شدم.

منبع : دنیای اقتصاد

شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.

bultannews@gmail.com

نظر شما

آخرین اخبار

پربازدید ها

پربحث ترین عناوین