کد خبر: ۸۴۷۷۶
تعداد نظرات: ۱ نظر
تاریخ انتشار:
بازخوانی خاطره‌ها و گلایه‌ها پس از 9 سال؛

آرزو داشتم فیلمی از فتح خرمشهر بسازم

سازنده «بلمی به سوی ساحل» گفت: وقتی مرحله باز پس‌گیری خرمشهر شروع شد آرزویم این بود که همان طور که سقوط آن را دیدم ببینم، فیلمی از فتح خرمشهر بسازم...
سوم خرداد، «خرمشهر»، شهر خون و قیام آزاد شد و این مقاومت و پیروزی در این روز و همچنین هشت سال دفاع مقدس، نه فقط مدیون رشادت‌های قهرمانانی چون شهید سید محمد علی جهان‌آرا و شهید سید عبدالرضا موسوی، همچنین قهرمانان گم‌نامی بود که جوانان امروز، آنچنان که باید، آنان را نمی‌شناسند و در همین حال به نظر می‌رسد اقدام فرهنگی و هنری قابل توجه و درخوری نیز در جهت پاسداشت و حفظ این خصایل قهرمانانه برای نسل‌های بعدی انجام نشده است. آرزو داشتم فیلمی از فتح خرمشهر بسازم




رسول ملاقلی‌پور در سال 82 در گفت‌وگویی اظهار داشت: سال‌ها پیش وقتی لفظ قهرمانان ملی دفاع مقدس را به کار می‌بردیم دچار این تهمت‌ها می‌شدیم که ما مخالف رشادت‌های جوانان این مرز و بوم هستیم در حالی که به این صورت نبود، ما به عنوان فیلمساز می‌خواستیم به ماجرا درست نگاه کنیم و برای نسل آینده بگوییم. 
وی باتاکید بر اینکه سینمای جنگ در حد جرقه‌ای بیش کار نکرد اظهار داشت: این سینما هیچ تاثیری، بخصوص در نشان دادن قهرمانان ملی این مملکت نداشته است. نوعی به نمایش درمی‌آید که از اصول دراماتیک برخوردار نیست و طبیعتا اگر بر جوانان امروز تاثیر بگذارد، تاثیراتی آنی و زود گذر خواهد بود.
کارگردان «قارچ سمی» گفت: به عنوان یک فیلمساز، وقتی مرحله باز پس‌گیری خرمشهر شروع شد آرزویم این بود که  همان طور که سقوط آن را دیدم ببینم، فیلمی از فتح خرمشهر بسازم که این شرایط هرگز به خاطر سیاستگذاران و سیاستمداران فرهنگی پیش نیامد.
وی در ادامه افزود: در این سال‌‍ها، نگاه‌ها به مقوله جنگ متفاوت بود،یک عده اصلا این مقوله را قبول نداشتند و نگاهشان به جنگ فرق می‌کرد و کسانی مثل من که به دور از مسائل سیاسی بودیم ، نتوانستیم تشخیص بدهیم ماجرا چیست، به همین دلیل درباره‌ی خرمشهر فیلمی ساخته نشد، یا بودجه‌ها را به افرادی که توانایی این کار را نداشتند دادند.
رسول ملاقلی پور گفت: اگر اتفاقی، درباره قهرمانان ملی این مملکت نیفتاده به خاطر سیاستمداران و سیاستگذاران فرهنگی است. چون این افراد نخواستند چنین اتفاقی بیفتد و جوانان این مملکت به جوانان گذشته خود افتخار کنند حتی درباره‌ی قهرمانان دیگر نیز علاقمند نیستند این اتفاق بیافتد.


بازخوانی خاطرات رسول ملاقلی‌پور از خرمشهر

منصور ضابطیان دو سال پس از درگذشت رسول ملاقلی‌پور خاطراتی از خرمشهر را به روایت او منتشر کرد. ضابطیان نوشت: رسول ملاقلی پور بد وقتی رفت، خیلی بد. شب عید، مظلوم... چلچراغ نتوانست هیچ چیز بنویسد. شماره عید زیر چاپ بود و تا شماره بعد هم یک ماه فاصله و ما تا امروز منتظر فرصتی بودیم تا از او یاد کنیم. ده سال پیش یک روز با او نشستم و از خرمشهر حرف زدیم. از روزهای جنگ و آهن و آتش. او هم صحبت خوبی بود. هم در روزهای تسخیر خرمشهر در جبهه بود و هم در روزهای آزادسازی آن. بخش هایی از خاطرات رسول، بعد از آن گفت‌وگو، در همان سال چاپ شد و حالا فرصت مناسبی است که در سالروز آزادی خرمشهر دوست داشتنی، این خاطرات را به طور کامل بخوانیم. یادش به خیر، چه یاد او و چه یاد هزار هزار آدمی که جانشان را در راه استقلال این سرزمین از دست دادند. یاد میلیون ها دل عاشق هم به خیر که در آن سال ها دل به دل برای پیروزی دعا کردند.


2نفر بودیم. با یک مینی بوس رسیدیم اهواز. فلکه چهارشیر اهواز. ستاد جنگ. گفتم: «آقا چرا اینجا؟ مگه قرار نیست بریم خرمشهر؟» گفت: «جاده های اهواز- خرمشهر و اهواز- آبادان سقوط کرده.»

- پس چه جوری بریم اهواز؟

در حال رفتن غرولند کرد: «برو جلو بوق بزن! قبل از شما خیلی ها تو نوبتن.»

جلوی یک نفر را گرفتم: «ببخشید اخوی کجا باید بخوابیم؟»

دستی به روی شانه ام خورد و یکی گفت: «ایشون برادر کلاهدوزه، تدارکاتچی که نیست.»

جا خوردم. زل زدم به چشم های خسته زیرعینکش. ببخشید حاج آقا خوب شد شما را دیدم.

تا آمد حرفی بزند، چند نفر با سر و روی خاک آلود رسیدند و در گوشش چیزهایی گفتند. انگار خبرهای ناگواری بود.

سری تکان داد و رو به من گفت:

«کارت رو بگو عزیزم.»

- ... من خبرنگارم، یعنی قراره بشم، اومدم عکس بگیرم و فیلم برداری هم بکنم.

- خب؟

- حاج آقا، من اومدنی یه اسلحه یوزی آوردم. البته امانته، مال مسجد محله، توی برگ ماموریتم ننوشتن.

زیر چشمی به قد و بالای بی قواره من با آن کوله پشتی و دوربین ها و اسلحه یوزی نگاه کرد و گفت: «برگه ماموریت!»

زیرش نوشت برادر نامبرده همراه با یک اسلحه یوزی است. امضا کرد و رفت. یکی از همراهان از راه رسید و گفت: «بدو بیا پشت بام.»



راه افتاده بودم که چشمم افتاد به یک خلبان اسیر که دو نفر داشتند به بخش اطلاعات می بردندش. اولین عراقی بود که می دیدم. توی تهران شایع شده بود که خلبان های عراقی را به دستور صدام با زنجیر به صندلی می بندند. هر چه نگاه کردم جز زنجیر پلاکش چیزی ندیدم. بدو رفتم پشت بام. بچه ها چند تخت گرفته بودند و داشتند بازشان می کردند. جای من افتاد گوشه پشت بام. جایی که مشرف بود به فلکه چهارشیر و درست بالای سر پمپ بنزین. تازه فهمیدم چه خبر است. صف پمپ بنزین تا چشم کار می کرد انتهایی نداشت. دریغ از بنزین، به اندازه یک قاشق مرباخوری. وانت ها و کامیون ها تا جایی که می شد بار زندگی داشتند از یخچال تا آفتابه. و زن و بچه هم سوار اثاث ها. تازه گرم نگاه کردن شده بودم که صداهایی شبیه رعد در فضا پیچید. همه جا لرزید. صدای انفجار از دور و نزدیک شنیده می شد. همه در خیابان به دنبال جان پناهی به این سو و آن سو می دویدند. تازه صدای جنگ را شنیدم. صدایی که چند روز بود انتظارش را می کشیدم. خداوکیلی بدجوری ترسیدم. یک نفر پتو را از روی سرم کشید و گفت: «پاشو اخوی تموم شد!»

از زیر تخت بیرون آمدم. ستون هایی از دود و غبار آسمان شهر را گرفته بود. دلم هری ریخت. یکی از وسط حیاط داد می زد: «عکاس، عکاس کیه؟»

بی اختیار فریاد زدم:

«من، من!»

- بیا پایین.

کوله پشتی و دوربین ها را برداشتم، خدای من این یوزی لعنتی را چه کار کنم؟

یکی گفت: «بدش به من، نیگرش می دارم.»

- نمی تونم امانته.

نفهمیدم پله ها را چه جوری رفتم پایین و رسیدم به حیاط. یک نفر که سراپایش خاک آلود بود فریاد زد:

«عکاس شمایی؟»

- آره منم، باید بریم تهران؟

- چته برادر؟ نیومده هوای صفر بیست و یک زده به سرت؟ بپر سوار شو.

سوار جیپ گل آلودی که بدنه اش را انگار با چکش قلوه کن کرده بودند شدم. راننده دور در جا زد و خیابان را داد دم گاز.

- کجا برادر، یه کمی یواش تر.

- چیه می ترسی بچه تهرون؟

- ترس!؟


افتاد توی دست انداز و سرم خورد به میله های سقف ماشین. لعنت فرستادم به خودم که نونت نبود آبت نبود؟

آب نصف شهر قطع شده بود و برق هم نیم بند بود. این اطلاعات را همون پسره که نفهمیدم کی بود می داد. با خود کلنجار ذهنی داشتم: «ای وای خدای من! نکنه ستون پنجم باشه و منو صاف ببره اسیری. آخه من به چه درد صدام می خورم؟»

- ببخشید اخوی کجا داریم می ریم؟

- راه آهن.

- خبریه؟

- پنج جا رو زده، بیشترین تلفات مال راه آهنه.

آخرین باری که اهواز را دیده بودم، سال 1354 بود. زمانی که دوره آموزشی ام در پادگان خسروآباد آبادان تمام شده بود و به طرف تهران می رفتم. هیچ جای این شهر خلوت را نمی شناسم. صدای آژیرهای آمبولانس حتی یک لحظه هم قطع نمی شود. صدای ضدهوایی ها در فضای شهر می پیچید. راننده جیپ در حالی که به طرف میدان راه آهن می پیچید فریاد زد:

«اخوی خودتو محکم بگیر، ملخ ها دارن میان.»

بلافاصله دیوار صوتی شکسته شد و قبل از این که هواپیمایی را ببینم، صدای انفجارها گیجم کرد.

جیپ بدون کنترل روی پله های ایستگاه راه آهن می رفت. پریدم پایین. صدای فریاد زن ها و بچه ها از همه جا شنیده می شد. برانکارها را یکی پس از دیگری داخل آمبولانس ها می گذاشتند.

یک نفر فریاد می زد:

«پس این آتش نشان ها چه کار دارن می کنن؟ همه واگن ها که سوخت...»

کاپیتان آتش نشانی که سر تا پا غرق دوده بود، کلاهش را به طرفی پرت کرد و فریاد کشید:

« مگه من قنات نذر امام زاده ام که 24 ساعته باید از من آب بجوشد! شهر به این بزرگی مگه سر و ته داره؟»

همان آقایی که هنوز هم نامش را نمی دانستم، دستم را گرفت و به طرف ایستگاه راه آهن کشید. دو تا پاسبان از راه رسیدند و یقه ام را گرفتند که: «کجا؟ عکاسی ممنوعه.»

- چی چی ممنوعه. شما هم یاد گرفتین فقط بگین ممنوعه، برگه دارم.

برگه را گرفت و داشت نگاه می کرد. چنگ زدم از دستش گرفتم. از پشت اسلحه یوزی را از گردنم کشید و توی سوتش دمید.

- اسلحه؟ کجا؟ از کجا آوردی؟

توی این اوضاع و احوال اعصابم پاک به هم ریخته بود. دو دستی اسلحه را از دستش گرفتم و به طرفی هلش دادم. پاسبان ها و چند تای دیگر خواستند به طرفم حمله کنند، همان آقایی که هنوز هم نمی دانستم نامش چیست رو در روی آنها ایستاد:

«کجا. باباجان؟ با منه. مگه عراقی گیر آوردین؟»

پاسبان که خیلی بهش برخورده بود خودش را کنترل کرد و همان آقا کارتی از جیبش درآورد و گرفت طرف او. پاسبان نگاه کرد. پا به پا شد و یک باره دستانش را انداخت گردن آن آقا و یک ماچ محکم کرد.

- ببخشید!


مثل تیر رفتم به محوطه راه آهن. خیلی از واگن ها از ریل خارج شده بود و در گوشه ای در حال سوختن بود. جمعیت زیادی با بیل خاک ها را می کندند و روی آتش می پاشیدند. صدای شیون زن ها توجهم را جلب کرد. روی سکوی ایستگاه تعداد زیادی زن و بچه و پیرمرد در کنار اثاث تلنبار شده وحشت زده می گریستند. چند زن عرب به صورت خود چنگ می زدند و به سینه می کوبیدند. تازه متوجه شدم، مسافران قطاری را که هرگز قرار نبود از خرمشهر به این ایستگاه بیاید با شلیک چند تیر توپ متلاشی کرده بودند. برای نخستین بار اجساد تکه تکه شده انسان را بر در و دیوار می دیدم. قطرات اشک ویزور دوربین را تار کرده بود. هر چه به خودم فشار آوردم، نتوانستم از این صحنه های دلخراش عکس بگیرم. یک هفته تمام جای من در همان گوشه پشت بام بود و نظاره گر مردم بی گناهی بودم که زیر آتش قرار داشتند. تمام مدارس و به خصوص باشگاه گلف اهواز که معروف به پادگان گلف شده بود، مملو از جوان های آماده جنگ بود. خبرها دهان به دهان می گشت و می شنیدم که خرمشهر در حال سقوط است و احتیاج به نیروی تازه نفس دارد. هرگز نفهمیدم چرا آن همه نیرو بلاتکلیف در اهواز ماندند.

روز هفتم به اتفاق دو نفر تصمیم گرفتیم سرخود به هر وسیله ممکن خود را به خرمشهر برسانیم. با یک کامیون نزدیک ظهر رسیدیم به ماهشهر. تنها راه ارتباطی، جاده ماهشهر- آبادان بود. خبرهای رسیده حاکی از آن بود که عراقی ها همین جاده را در ایستگاه هفت آبادان بسته اند. نفهمیدم آن دو نفر با چی رفتند. یک راننده وانت تهرانی پیدا کردم که بارش یک توپ دو لول ضد هوایی و جعبه های انار بود. داشت می رفت آبادان. کلی قسم و آیه اش دادم و با گرفتن چند تا عکس راضی شد مرا همراهش به آبادان ببرد. چهار دست و پا بالا


رفتم و روی جعبه انارها دراز کشیدم. لوله های ضد هوایی از زیر جعبه های انار بیرون زده بود. وقتی داشتیم راه می افتادیم، از پچ پچ ها فهمیدم که وزیر نفت و هیئت همراهش قرار است از همان جاده ای که ما راهی اش بودیم، به آبادان بیایند. وانت تخت گاز روی جاده ماهشهر جلو می رفت. اتومبیل هایی که از جلو می آمدند، یا چراغ هایشان روشن بود یا شیشه های جلوشان خرد شده بود. آن چه در مقابل می دیدم، وحشت و هراس از تهاجمی ناجوانمردانه بود. نخلستان های آبادان در مقابلمان قرار داشت و پشت سرمان چند اتومبیل که گویا وزیر نفت داخل یکی از آنها قرار داشت به فاصله صدمتری جلو می آمد. اتومبیل های جلویی در فاصله ای پانصد متری، به سمت چپ و به دل نخلستان می پیچیدند و توده ای از غبار پشت سر خود به جا می گذاشتند. صفیر خمپاره ها پی در پی فضا را می شکافت و در اطراف وانت انفجارهای مهیبی رخ می داد. یکی از وانت های مقابل ما با چند سرنشین، تکه تکه شده بود و دست و پای قطع شده مثل باران به اطراف می ریخت. دو دستی لوله های ضد هوایی را گرفته بودم و دیوانه وار فریاد می کشیدم. وانت ما هم پیچید به چپ جاده و در خاکی بیابان پیش رفت. وقتی آرام گرفتم، نگاهم به اطراف افتاد. جمعیتی را در بیابان دیدم، چیزی شبیه همان که می گویند محشر; سیل عظیمی از جمعیت که از خرمشهر و آبادان بیرون آمده بودند و در پی جان پناهی آواره بیابان بودند. چیزی که در دست همه زن ها بود یک پیت آب خوردن بود. بچه ها می گریستند و بی تابی می کردند. به علت سرعت زیاد اتومبیل ها و کامیون ها گردبادی از غبار به آسمان برخاسته بود و بهترین دیده بانی برای توپخانه عراقی ها شده بود. لحظه به لحظه در بین مردم انفجاری رخ می داد. چند نفر دست و پا می زدند. وانت ما به سرعت از میان مردم آواره می گذشت. طاقت دیدن نداشتم. چشم هایم را بستم. وانت ایستاد. سرم را که بالا کردم، زن ها و بچه ها گرداگرد وانت حلقه زده بودند. همه گرسنه، بچه ها با انگشت انارها را نشان می دادند و به عربی با مادرشان صحبت می کردند. راننده داشت بحث می کرد.
- نمی شه. این انارها برای بچه های خطه.
فایده نداشت. راه باز نمی شد. یکی از جعبه ها را شکستم. انارهای درشت و قرمز را بیرون آوردم و به طرف بچه ها پرت کردم. همه مردمی که در بیابان بودند، به طرف وانت می دویدند. سه جعبه انار به مردم دادم. جلوی وانت که باز شد، راننده پا روی پدال گاز فشرد. هنوز صدها بچه به دنبال وانت می دویدند. دلم طاقت نیاورد. جعبه ای را از همان بالا هل دادم به روی زمین. راننده از آینه دید و سر از پنجره بیرون آورد و گفت: «از باغ عمه ات نیاوردیم که داری همین جوری تقسیم می کنی!»
- خودش افتاد!
- ببین اخوی، این دمای آخر خداوکیلی دروغ نگو!
او راست می گفت و من احساساتی شده بودم. ماشین های پشت سری ما نمی دانم چرا جاده آسفالت را ادامه دادند و به خاکی نپیچیدند. رسیدیم آبادان، شهری که هر لحظه بر سر آن انفجار توپی بود و خمپاره ای. سوار یک آمبولانس شدم. در یک چشم به هم زدن جلوی مسجدجامع خرمشهر پیاده ام کرد.
از چپ و راست صدای تیراندازی می آمد و در اطرافم انفجارهای پی درپی می شد. یاد گرفتم که با شنیدن صدای سوت خمپاره روی زمین شیرجه بزنم. اما نمی دانستم که دو دوربین و این یوزی لعنتی را چه کار کنم. رفتم توی صحن مسجد. چند دختر امدادگر در حال پانسمان زخمی ها بودند و تعدادی نیز در حال بحث در مورد زیر آتش قرار گرفتن نیروهای «جهان آرا» در یک مدرسه. برای دومین بار در زندگی ام با دوربین سوپر هشت شروع به فیلم برداری کردم. از مسجد بیرون آمدم. برای بار اول شلیک آرپی جی هفت را دیدم. «صمد» با تعدادی بی سیم در حال آمدن بود. پشت سرش با هر انفجار، درختان خیابان از کمر می شکست و در وسط خیابان می ریخت. «صمد» عصبی در گوشه دیوار نشست تا انفجارها بخوابد. به کنارش رسیدم. او یک ریز دشنام می داد. همین جوری بی سیم ها رو ریختن به امان خدا و رفتن. آخه نامردها لااقل کدش را به هم بریزین! «صمد» اولین کسی بود که با او آشنا شدم. دل پری داشت از این که چرا به خرمشهر نیرو نمی فرستند. و از تنهایی و بی کسی جهان آرا گفت. عکسی از او گرفتم و او هم عکسی از من گرفت. در پی جهان آرا کوچه ها را پشت سر گذاشتم. چند تکاور، چند بچه تهران، آذربایجان، هر کدام در محله ای مقاومت می کردند. به مقصد رسیدیم. در خم کوچه ای جهان آرا را دیدم با پیشانی پانسمان شده اش. باقیمانده نیروهایش را سر و سامان می داد. رفتم جلو.
- سلام.
- سلام.
- من از تهران اومدم...
- خوش اومدین.
- اگه ممکنه یه ماشین با راهنما در اختیارم بذارین تا برم خط.
لبخند تلخی زد و گفت:
«ماشین!؟... اینجا هر کس با هر چی که بتونه خودشو می رسونه به خط. بعدشم، همه این شهر خطه!»
فهمیدم که خراب کردم با حرف زدنم. جهان آرا اگه ماشین داشت که زخمی هایش روی زمین نمی ماند. خودم را کشیدم کنار تا به یارانش نقشه مقاومت را توضیح بدهد. محمد نورانی، فرهاد دشتی، شهید بهروز مرادی و خیلی های ....


منبع: سینماپرس

شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.

bultannews@gmail.com

انتشار یافته: ۱
در انتظار بررسی: ۰
غیر قابل انتشار: ۰
ناشناس
|
IRAN, ISLAMIC REPUBLIC OF
|
۱۱:۵۹ - ۱۳۹۱/۰۳/۰۱
0
1
خیلی خوب بود.خدا همه شهدای 8 سال دفاع مقدس را قرین رحمت خویش نماید.
نظر شما

آخرین اخبار

پربازدید ها

پربحث ترین عناوین