گروه سیاسی: در ایام شهادت شهیدمطهری هر سال بحث ها پیرامون شخصیت والای کسی که امام راحل ایشان را پاره تن خود نامیدند داغ می شود. شبکه چهار نیز در ویژه برنامه ای به نام «مصیر» ابعاد مختلف این شخصیت را به بحث و بررسی گذاشته است. در قسمت پنجم این برنامه مهدی نصیری و مهدی جمشیدی رو در روی یک دیگر قرار گرفتند تا نسبت دین و مدرنیته از منظر استادشهید را به بحث گذارند.
به گزارش بولتن نیوز به نقل از رجا نیوز، اما عدم مدیریت زمانی در صحبت بین دو مدعو و همچنین بحث ها و شبهه افکنی های پراکنده به طور واضحی در این برنامه کوتاه مانع از این میشد تا ادعاهای مطرح شده در خصوص این اندیشمند بزرگ جهان اسلام به صورت کامل به بحث گذاشته شود. شاید مهمترین آنها تهمت التقاط و تجددمآبیِ و همچنین بی توجهی استادمطهری به بحث امامت(!) است که باعث شده تا مهدی جمشیدی عضوِ هیأتِعلمیِ پژوهشگاهِفرهنگواندیشهیاسلامی در یادداشتی پاسخ های مبسوط خود را منتشر کند. متن زیر یادداشت این استاد دانشگاه است که در اختیار مخاطبان رجانیوز قرار گرفته است.
مقدّمه: در مذمّتِ مواجههی ناعادلانه
در مناظرهای که هفتهی پیش با آقای مهدی نصیری داشتم و از شبکهی چهار پخش گردید، انتقادها و اشکالهای متعدّدی نسبت به علامه مطهری مطرح شد که از این جهت که انتقادی و چالشی بوده، هرگز موجبِ ناخرسندی نیست، بلکه برای شخصِ من، خوشایند و شیرین است، امّا ازآنسو، لازم است اوّلاً مسألهها و مشکلهها در «تناسب با ظرفیّتِ زمانیِ یک مناظرهی تلویزیونی» مطرح شوند تا میزِ مناظره، آکنده از گِرههای گشوده نشده و پرسشهای معلّق، رها نگردد؛ و ثانیاً، «مجالِ عادلانه» به طرفی که باید دفاع کند و پاسخگو باشد، داده شود و از «انعقادِ کلام» وی ممانعت نشود. این نقص و کاستی در گفتگوی یاد شده، مرا بر آن داشت که به بخشی از «ناگفتهها»ی خویش در مقامِ دفاع از تفکّرِ علامه مطهری اشاره کنم تا چنین تصوّر نشود که در اندیشهی ایشان، خللی راه یافته است و مطهری، آنگونه که تاکنون دربارهاش گفته شده، نیست. ازجمله، دربارهی «التقاطیبودنِ» علامه مطهری، سخنها گفته شد و دراینمیان، به کتابِ «ختمِ نبوّت» اشاره گردید و ادّعا شد که وی در این نوشته، متأثّر از نظریهی غربیِ و غیردینیِ «پیشرفتِ خطیِ تاریخ» بوده است و این نظریه، بر استدلالهایش سایه افکنده است. من در همان نشست، پاسخهایی را از زبانِ مطهری نقل کردم و نشان دادم که حقیقت، چیزِ دیگریست، امّا بههرحال، همیشه حملهکردن، آسانتر از دفاعکردن است و «حملههای نقطهای»، به «دفاعهای تفصیلی» نیاز دارند. حسّاسیّتِ صاحبِ این قلم، بدان سبب است که کسیکه دفاع از هویّتِ فکریاش برعهدۀ من نهاده شده بود، «مغزِ متفکّرِ انقلابِ اسلامی» است و سرمایهای بسیار بزرگ و گرانسنگ. برایناساس، مضمونهای اصلی و عمدهی کتابِ «ختمِ نبوّت» را از نظر میگذارنیم و تحلیل میکنیم تا دریابیم چنین نسبتی، روا و بجاست یا خیر. طبیعی است که در مقابل، از آقای نصیری نیز انتظار میرود که به ابطالِ این نکتهها و پاسخهای ناگفته، اهتمام بگمارند تا از متنِ این گفتگوی حقیقتخواهانه، اضلاع و ماهیّتِ اندیشهی علامه مطهری، بیشازپیش، آشکار گردد.
[1]. پیشرفتِ تاریخ، «مطلق» و «در همهی ساحات» نیست
مطهری استدلال میکند که از نظرِ قرآنِ کریم، سیرِ تکاملیِ انسان و جامعه و تاریخ، «هدایتشده» و «هدفدار» است و بر روی خطی است که «صراطِ مستقیم» نامیده میشود و از لحاظِ «مبدأ» و «مسیر» و «منتهی»، مشخص و واحد است(ختمِ نبوّت، ص 24)، امّا درعینحال، همهی پدیدههای نو که در تاریخ جلوهگر میشوند، چه «اندیشهها» و چه «ابزارها»، بهتر و کمککننده به زندگیِ سعادتمندانهتر نیستند؛ چون همگی مخلوقِ «انسان» هستند و انسان، هرگز «مصون از خطا» نیست. ازاینرو، نمیتوان استدلال کرد که هر آنچه در اثرِ تحوّلاتِ تاریخیِ بهوجود آمده، «لازمهی ترقّی و تعالی» است. انسان، همانطور که «عقل» و «علم» دارد، «شهوت» و «هوای نفس» نیز دارد، و همانگونه که در جهتِ «صلاح» و «راستی» گام برمیدارد، «فساد» و «انحراف» نیز پیدا میکند. پس تاریخ، هم امکانِ «پیشروی» و «تعالی» دارد و هم امکانِ «پسروی» و «انحراف». دراینحال، باید با پیشرویهای تاریخ، «تطابق» داشت و با انحرافهای آن، «مبارزه» کرد(همان، ص 78-79). پس اینطور نیست که مطهری، حکم به «حرکتِ تاریخیِ رو به اعتلای محض» کرده باشد و هر گونه تحوّلی را «مطلوب» قلمداد کرده باشد. مطهری تصریح میکند که مقتضیّاتِ تاریخ و زمان، بهشکل ابزارِ استعماریِ کامل برای «درهمکوبیدنِ فرهنگِ اصیلِ شرق» و «تحمیلِ روحِ غربی» درآمده است(همان، ص 79). این تعبیرِ غلیظ و خشنِ مطهری، بیانگرِ آن است که نهفقط وی «نگاهِ خطی» به تاریخ ندارد و هر آنچه که «جدید» و «نوپدید» است را نمیستاید، بلکه تاریخِ تجدُّدِ غربی را «ابزارِ استعمارگریِ غرب» معرفی میکند و آن را برنمیتابد. وی اعتراض میکند که در کدامِ عصر، مانندِ این عصر، آزادی بدینصورت، مقهورِ خودخواهی و جاهطلبی و پولپرستی و استثمار بوده است؟!(همان، ص 80). اینهمه، جز بر آنکه پیشرفتِ تاریخ، مطلق و در همهی ساحات نیست، دلالتِ دیگری ندارد.
[2]. قدرتِ انسان بر حفظِ مواریثِ دینی، بر «تکاملِ فکریِ» او دلالت دارد
ازطرفدیگر، مطهری مینویسد یکی از علّتهای تجدیدِ نبوّت و برانگیختهشدنِ انبیای جدید، «تحریفها» و «تبدیلها»یی است که در کتابهای مقدّس و تعلیماتِ انبیاء رخ میداده است، و بههمیندلیل، آن کتابها و تعلیمات، صلاحیّتِ خود را برای هدایتِ مردم، از دست میدادهاند و غالبِ انبیاء، «احیاءکنندهی سنّتهای فراموششده» و «اصلاحکنندهی تعلیماتِ تحریفشدهی» انبیای گذشته بودهاند.
بهاینترتیب، برآمدنِ پیاپی انبیاء، تنها معلولِ «تغییر و تکاملِ شرایطِ زندگی و نیازمندیِ انسان به راهنماییهای جدید» نبوده، بلکه بیشتر معلولِ نابودیها و تحریفها و تبدیلها بوده که ریشه در «ناتوانیِ انسانِ چندهزار سالِ پیش از حفظِ مواریثِ دینی» داشته است. برایناساس، آنگاه که انسان، به مرحلهای از «تکامل و بلوغِ فکری» میرسد که این ضعف را برطرف میکند، شرطِ لازم برای ختمِ نبوّت فراهم میشود(ختمِ نبوّت، ص 15-17). این در حالی است که مقارن با عهدِ ختمِ نبوّت است که انسان، لیاقتِ خود را برای حفظِ مواریثِ علمی و دینی، نشان داده است(همان، ص 57). این سخن، مطابق با واقع است و جای انکار ندارد و بهراستی، یکی از دلایلِ ختمِ نبوّت را بازمیگوید، حتّی اگر از جهاتی و در لایههایی، وجهِ اشتراک با نظریهی پیشرفتِ خطی تاریخ داشته باشد.
[3]. مضامینِ ادیان، بیانگرِ «سیرِ تکاملیِ تدریجیِ نبوّت» در طولِ تاریخ است
یکی از استدلالهای مطهری این است که رابطهی اتّصالیِ نبوّتها با یکدیگر نشان میدهد که نبوّت در طولِ تاریخ، سیرِ تکاملیِ تدریجی داشته و آخرین حلقهی نبوّت، مرتفعترین قلّهی آن است(ختمِ نبوّت، 40). این گفته، صواب و منطقی است، چراکه معارف و احکامِ ادیانِ الهی در طولِ تاریخ، سیرِ صعودی و گسترشیابنده پیدا کرده است. بر همین مبناست که ما حقانیّت و فضیلتِ اسلام را نسبت به ادیانِ قبلی اثبات میکنیم و معتقدیم که اسلام، جامعتر و کمالیافتهتر است و ادیانِ دیگر، همگی منسوخ شده و پیروانِ آنها در دورهی اسلام، باید اسلام را برگزینند. بهبیاندیگر، مسأله فقط این نیست که اسلام، «آخرین» صورت از ارادهی تشریعیِ الهی است، بلکه افزونبراین، مسأله این است که اسلام، دینی جامع و فراگیر است و میتواند همهی نیازها و نقصانهای نوشونده و گسترشیابندهی انسان را در همهی دورهای تاریخیِ بعدی، برطرف کند.
[4]. «عمیقتر شدنِ بینشهای دینی» در بسترِ تاریخ، واقعیّتِ عینی است
مطهری براینباور است که تفاوتِ تعلیماتِ انبیاء با یکدیگر، یا از نوعِ تفاوتِ تعلیماتِ کلاسهای عالیتر با کلاسهای دانیتر بوده است، یا از نوعِ تفاوتِ اجراییِ یک اصل در شرایط و اوضاعِ گوناگون. دربارهی حالتِ نخست باید گفت انسان در مراتبِ علمیِ بالاتر، هم با مسألههای تازه روبرو میشود، هم تصوّرش دربارهی مسألههایی که با آنها آشنا بوده، «تعمیق» و «تکامل» مییابد. ازجمله، فهمِ مؤمنان از آموزهی توحید، از لحاظِ «عمق»، تفاوت دارد، و بدیهی است که اعماقِ پارهای از آیاتِ توحیدیِ قرآنِ کریم، برای بسیاری از انسانهای هزارسال پیش، هضمپذیر و فهمشدنی نبوده است(ختمِ نبوّت، 21-22).
او در جای دیگری از این نوشته میگوید «وسیعتر و عمیقتر شدنِ بینشها» موجب میشود، رازهای جدیدتری دربارهی قرآنِ کریم بهدست آیند، چنانکه مقایسهی «بینشها»یی که در طولِ تاریخِ چهارده قرنِ گذشته تاکنون پدید آمده و کهنه شدهاند، این حقیقت را روشن میکند. ازاینرو، «بینشها» هرچه پیشتر رفته و وسیعتر و عمیقتر شده، با قرآنِ کریم «متجانستر» شدهاند(همان، ص 102-103). از نظرِ او، تاریخ نشان داده است که مردمانِ اعصارِ بعد از رسولِ اکرم - صلیاللهعلیهوآلهوسلم- فهم و بینشِ بیشتری در درکِ معانی و مفاهیمِ گفتههای ایشان داشتهاند(همان، ص 105). مطهری معتقد است که اثرِ «بینشهای متكامل» در هیچجا به اندازهی مسائلِ فقهی، محسوس و مشهود نیست. بر فقهِ اسلامی، ادوار و اطواری گذشته است؛ بهطوریکه در هر دورهای، طرزِ تفكّر و بینشِ خاصّی حكمفرما بوده است.
بدینجهت، اصول و قواعدِ استنباط، امروز با هزارسال پیش متفاوت است. علمای هزارسال پیش نظیرِ شیخ طوسی، مجتهدانِ مبرّزی بودهاند، امّا از نظرِ فقهای عصرهای اخیر، آن نوع «بینش» و «طرزِ تفكّر»، منسوخ است؛ زیرا «بینشهای عمیقتر و وسیعتر و واقعبینتر» از آن آمده و جای آن را گرفتهاند، همچنانكه پیشرفتِ علومی نظیرِ حقوق و روانشناسی و جامعهشناسی در عصرِ حاضر، امكانِ «تعمّقهای بیشتر» در مسائلِ فقهی را بهوجود آورده است. از اینجا فهمیده میشود كه اجتهاد، مفهومی «نسبی» و «متطوّر» و «متكامل» است و هر عصری و زمانی، بینش و دركِ مخصوصی ایجاب میكند. این نسبیّت، از دو چیز ناشی میشود: یکی «قابلیّت و استعدادِ پایانناپذیرِ منابعِ اسلامی برای كشف و تحقیق»، و دیگری، «تكاملِ طبیعیِ علوم و افكارِ بشری»(همان، 105-107). ارجاعات و مستنداتِ عینیِ مطهری در اینجا نیز، آشکار و انکارناپذیر است و هیچگونه ارتباطی با نظریهی پیشرفتِ خطی تاریخ ندارد و برخاسته از آن نیست، بلکه حاصلِ تأمّل در سیرِ حرکتِ برداشتها و تفاسیرِ دینی است و در نسبتِ منطقیِ با آن، صورتبندی شده است.
[5]. «علمای دینی»، جانشینِ «نبیِ تبلیغی» هستند، نه «امامِ معصوم»
امّا این مسأله که مطهری در کتابِ ختمِ نبوّت، از آموزهی«امامت» فاصله گرفته و به آن نپرداخته نیز صحیح نیست، و این تلقّی، ناشی از این است که توجّه و اعتنا نشده که مطهری در «مقام» و «موضعِ» بیانِ چه حقیقتی بوده و در برابرِ چه مسألهای، از «علمای دینی» سخن گفته است. اوّلاً وی در همین نوشته تصریح میکند که «از نظرِ شیعیان که به مقامِ امامت و ولایتِ باطنیِ ائمهی اطهار - علیهمالسلام- قائلند، بدونِ آنکه آنها را نبی بدانند، مطلب [اتّصال به عالمِ غیب در دورهی ختمِ نبوّت] کاملاً حلّ شده است.»(ختمِ نبوّت، ص 47-48). پس اینطور نبوده که او امامت را بهفراموشی سپرده باشد و علم و عقل، هرچند علم و عقلِ تحقّقیافته در علمای دینی را، جایگزینِ آن نموده باشد، بلکه با صراحتِ تمام و مطلق، از آن سخن گفته است.
ثانیاً، او مینویسد اسلام که ختمِ نبوّت را اعلام کرده، هم به «نبوّتِ تشریعی» پایان داده است و هم به «نبوّتِ تبلیغی»، و امرِ دوّمی بدان معنی است که امّت اسلام، نیازمند به «انبیای تبلیغی» برای ارشاد و هدایت به دینِ نبیِ تشریعیِ خویش نیستند(همان، 51)؛ زیرا انسان تا زمانی به «نبوّتِ تبلیغی» محتاج است که درجهی «عقل» و «علم» و «تمدّن»، به پایهای نرسیده است که خود بتواند عهدهدارِ «دعوت» و «تعلیم» و «تبلیغ» شود. ازاینرو، رشدِ و بلوغِ علم و عقل و انسانیّت، بهطورِطبیعی، به «نبوّتِ تبلیغی» خاتمه میدهد و «علما»، جانشینِ «انبیاء» میشوند(همان، 54). بهاینترتیب، تبلیغ و تعلیم و دعوت به دینِ حقّ، وظیفهای «نیمهالهی و نیمهانسانی» است(همان، ص 52). ازاینرو، رسولِ اکرم «علمای امّتِ اسلام» را همدوشِ «انبیای بنیاسرائیل»، یا حتّی برتر از آنها میشمارد(همان، ص 58)، و اسلام، ایفای «بزرگترین نقشهای دینی» را برعهدهی علمای امّت نهاده است، بهطوریکه آنها در هیچ دینی به اندازهی اسلام، نقشِ مؤثّر و اصیل نداشتهاند، و این خود از خصوصیّتِ خاتمیّتِ اسلام ناشی میشود؛ چنانکه در قرآنِ کریم آمده است(همان، ص 94-95):
وَلْتَكُنْ مِنْكُمْ أُمَّةٌ يَدْعُونَ إِلَى الْخَيْرِ وَيَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَيَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْكَرِ؛ و بايد از ميانِ شما، گروهى [مردم را] به نيكى دعوت كنند، و به كارِ شايسته وادارند و از زشتى، بازدارند(آلعمران، 104). آیا وظیفهای که در این آیه از آن سخن به میان آمده، نافیِ امامت است و میتوان از آن نتیجه گرفت که چون کسانی باید عهدهدارِ امربهمعروف و نهیازمنکر شوند، پس نیاز به امام، منتفی است؟! روشن است که چنین امر و نهیای، ازیکسو متوقف بر علم است و ازسویدیگر، بیش از هرچیزی ناظر به عرصهی حیاتِ دینی است، امّا این تداخل با حوزهی مسئولیّتهای امامِ معصوم علیهالسلام- بهمعنیِ نادیدهانگاشتهشدنِ امامت نیست.
و همچنین رسولِ اکرم- صلیاللهعلیهوآلهوسلم- فرمود: إِذَا ظَهَرَتِ الْبِدَعُ فِي أُمّتِي فَلْيُظْهِرِ الْعَالِمُ عِلْمَهُ فَمَنْ لَمْ يَفْعَلْ فَعَلَيْهِ لَعْنَةُ اللّهِ؛ هنگامیکه در میانِ امّتِ من، بدعتها پدید آمدند، باید عالِم، علمِ خویش را آشکار کند، و هر که از عالمان که چنین نکند، لعنتِ خدا بر او باد(اصولِ كافى، ج 1، ص 70، روايتِ 2). در اینجا نیز به «عالمانِ دینی» اشاره شده، نه «امامانِ معصوم» –علیهمالسلام- امّا از این روایت نمیتوان نتیجه گرفت که چون «علمای دینی» باید چنین کنند، پس جامعهی اسلامی به «امام»، حاجت ندارد، بلکه روایت، فقط در مقامِ بیانِ «رسالتها و تکالیفِ عالمانِ دینی» است و روشن است که مسئولیّتهای این دو با یکدیگر، «تداخل» و «همپوشانی» دارند.
پس در اینجا، سخن بر سرِ منتفیشدنِ حاجت به «انبیای تبلیغی» است، نه اینکه انسان در اثرِ کمالیافتنِ علم و عقل و رشدِ فکریاش، به وجود و حضورِ «امام» هم نیاز ندارد. در این اثر، نیاز به امامِ معصوم - علیهالسلام- اصلی «مفروض» و «مسلَّم» انگاشته شده و کمترین تردیدی در آن نشده، و سخن، تنها دربارهی «برطرفشدنِ حاجت به نبوّتِ تبلیغی» در اثرِ «قدرت و بضاعتِ علمای امّت» است، نه «انکارِ نیاز به امامت». آری، علمای دینی براساسِ استدلالهای مطهری، قادر به انجامِ خدمات و حَسَناتِ فراوانی هستند، که علمای امّمِ پیشین، از انجامِ آنها ناتوان بودند، امّا این توانمندیها و استعدادها به اندازهای هستند که نیاز به «نبوّتِ تبلیغی» را برطرف سازد، نه نیاز به «امامت» را، و مطهری در مقام و موضعِ بیانِ ریشهها و خاستگاههای «ختمِ نبوّتِ تشریعی و تبلیغی» است، نه «انکارِ امامت».
نتیجهگیری:
مطهری در این اثر، مواجههی «قیاسی» و «پیشینی» با تاریخِ حیاتِ فکری و دینیِ انسان نداشته و تلاش نکرده با تکیه بر نظریهی پیشرفتِ خطیِ تاریخ، ختمِ نبوّت را توجیه و مستدل کند، بلکه بیاعتنا به این نظریه، به خودِ «واقعیّتهای تاریخی» رجوع کرده و آنها را مبنا و ملاکِ قضاوتهای کلان و پهندامنهی خویش قرار داده است. همچنین استدلالهای او در اغلبِ موارد، «سازگار» و «قابلِجمع» با این نظریه نیست:
اوّلاً، حکمِ مطهری این نیست که انسانهای نخستین، «عقبمانده» و «وحشی» بودهاند، بلکه بحث بر سرِ این است که هر چه تاریخ به جلو آمده، «استعدادهای فکری و علمیِ انسان»، جلوهگرتر و آشکارتر شده است، و این روند، طبیعی و به اقتضای سرشتِ تدریجیِ فرایندِ کمالِ تاریخِ حیاتِ انسانی بوده است.
ثانیاً، قضاوتِ وی دربارۀ «جامعۀ انسانی»، بهمعنیِ قضاوت دربارۀ «انبیای الهی» نیست و وی حکمِ جامعه و مردمانِ معاصرِ انبیای الهی را به ایشان «تعمیم» نمیدهد، بلکه روشن است که انبیای الهی، بر فراز تاریخ ایستاده بودند و کمالاتِ بالفعل داشتند، امّا بهناچار، بهقدرِ عقولِ معاصرانِ خویش سخن میگفتند.
ثالثاً، از نظرِ مطهری، «شکفتهشدنِ تدریجیِ عقول» و «گسترشیافتنِ علوم»، بهمعنیِ آن نیست که «دین» دراینباره، نقشی ایفا نکرده و فقط نظارهگر بوده است، بلکه بهقطع، مدخلیّتِ دین در این عرصهها، بسیار بیشتر از هر عاملِ دیگری بوده است.
رابعاً، مطهری در بسترِ تاریخیِ «تمدّنِ اسلامی» و «حیاتِ فرهنگیِ خودِ مسلمانان» سخن میگوید و تحوّلات را در این چارچوبِ «بومی» میبیند و بهطورِ «مستقل» میفهمد، و «تاریخِ ما» را ذیلِ «تاریخِ تجدُّدِ غربی» قرار نمیدهد.
خامساً، مطهری، تمدّنِ غرب را در کلّیّتش و در تحلیلِ نهایی، «پیشرفته» و «اعتلاءیافته» نمیشمارد و مجذوب و شیفتۀ آن نیست، بلکه در نقدِ آن، بیپروا حمله و نفی میکند.
ازاینرو، نسبتِ «التقاط» و «تجدُّدزدگی» به او دادن، خلافِ واقع است و از این اثر، نمیتوان هیچ شاهد و مؤیّدی برای این مدّعای خام یافت.
شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.
bultannews@gmail.com