کد خبر: ۵۸۳۱۶۰
تاریخ انتشار:

در دفاع از فردیت انسان

مدارس ظرفیت های فیزیکی، حسی، فکری و عاطفی کودکان را نابود می کنند و افراد با ظرفیتی نزدیک به صفر برای احساس کردن تمام چیزهای عمیق، تفکر خلاقانه و ....

در دفاع از فردیت انسان به گزارش بولتن نیوز ، هرچند با توجه به خطر انقراضی که به دلیل سابقه مصرف سوخت های فسیلی در انتظار ماست هم اکنون پرداختن به این موضوع بسیار دیر شده، با این حال میل دارم اشاره ای به اهمیت فردیت انسان و این واقعیت داشته باشم که چرا  تقویت منحصر به فرد بودن هر شخص- حتی اگر احتمالا اکنون بسیار دیر شده باشد - از چنین اهمیتی برخوردار است.

شاید از خودتان بپرسید که برای چه در این باره می نویسم؟ و اضافه کنید که اکثر مردم قبول دارند که هر یک از ما موجودیتی منحصر به فرد و مهم و سزاوار فرصت ها و حمایت های لازم برای برخورداری از یک زندگی رضایتبخش بر اساس فرهنگ و انتخاب های خودمان هستیم. این فقط طرفداران تبعیض های جنسیتی، نژادپرستان و خشک مغران، طبقه بالا، دولت ها، شرکت ها، اعضای نخبگان جهانی و برخی طبقات  انسانی دیگر و نیز بسیاری از سازمان ها به خصوص آنها که خشونت را پیشه خود کرده اند هستند که چنین باوری ندارند.
خب امیدوارم که این گفته حقیقت داشته باشد. ولی  شواهد بسیاری وجود دارد که از چیزی خلاف این حکایت می کنند و مرا جدا به فکر فرو برده اند. در واقع از روی  ملاحظات و تحقیقات خود من عملا هیچ شواهدی نمی بینم که نشان دهد کسی واقعا برای تقویت فعالانه منحصر به فرد بودن فردیت انسان ها کاری کند. کل هدفی که در اجتماع پذیری دنبال می شود، مرعوب کردن کودکان به دست برداشتن از فردیت بی همتای خودشان است تا در نتیجه آنها نیز شبیه تمام افراد دیگر شوند.
البته شاید با این ادعای من  مخالفت کنید و در جواب بگویید که اجتماع پذیری ضرورتا  کودک را  متناسب جامعه خود نمی کند، اما زمانی که با جامعه تناسب پیدا کرد، می تواند برای خودش دست به انتخاب های مشخصی بزند. این به خصوص زمانی مصداق دارد که فرد مورد نظر یک جوان یا فردی بالغ است و به وقت خود مثلا می تواند درمورد تحصیل، مدرسه خود را و کار خود را (از میان گزینه های استخدامی موجود) انتخاب کند و برای خود تصمیم بگیرد که (از میان تعداد برگزیده محدودی از افراد و احزاب سیاسی) به چه کسی می خواهد رای دهد تا بر او حکومت کند، البته اگر چنین فردی در یک «دمکراسی» زندگی کند و اگر به اندازه کافی برای کسب پذیرش اجتماعی سختکوشی به خرج دهد و در نتیجه به اندازه کافی ثروت را انباشت کند، و اگر در یک جامعه صنعتی نسبتا ثروتمند زندگی می کند، همچنین می تواند درمورد گزینه های غذا، پوشاک، مسکن، سرگرمی ها و گزینه های سفری که پیش رو دارد دست به انتخاب بزند.

لازم به گفتن نیست که ما حتی این ادای «آزادی» را نیز برای کودکان در نمی آوریم، چه آنها در یک کشور محروم که در آن بسیاری از این فرصت ها در دسترس قرار ندارد زندگی کنند و چه در یک کشور صنعتی ثروتمند. کودکان ما تحت تهدید همیشگی خشونت (که معمولا برای مخدوش کردن رفتار خودمان که به خشونت متوسل می شویم، به آن برچسب «مجازات» می زنیم) از سوی والدین، معلمان، چهره های مذهبی و به طور کلی بزرگسالان – با تعریفی که ما از این کلمه ارائه می دهیم- قرار دارند. ما به کودکان گوش نمی دهیم، در نتیجه آنها نمی توانند به ما بگویند که به منظور انجام سفرزندگی منحصر به فردشان به چه چیزی نیاز دارند.
شاید بگویید که کودکان این ظرفیت را ندارند که در مورد نیازهای خودشان با ما سخن بگویند اما  تجربه من چیزی خلاف این را نشان می دهد و فکر می کنم که تجربه شما نیز واقعا این چنین نباشد. بیشتر والدین  منتظرند  تا از این لب به شکوه و شکایت بگشایند که «آموزش دادن کودک به انجام کاری که به آنها گفته می شود»، یعنی همان اطاعت کردن از فرمان های تمام بزرگسالان در تمام زمینه ها، مستلزم چه تلاش و تقلای شدیدی (به عبارت دیگر همان خشونت) است.
اما به این دلیل که تمام بزرگسالان در کودکی ناخودآگاه مرعوب شده اند که اهمیت اطاعت کردن را بپذیرند، فقط  افراد بسیارنادری بوده اند  که در زندگی شان به نقطه ای رسیده اند که توانسته اند آگاهانه در مورد کودکی شان تامل و سئوالاتی اساسی را درباره آن مطرح کنند. سئوالاتی مثل: «چرا من معتقدم که اطاعت کردن این قدر اهمیت دارد؟  آیا واقعا اهمیت دارد؟»، «آیا مرعوب کردن یک کودک برای پذیرش اطاعت کردن واقعا بهترین راه برای پرورش یک کودک است؟» و «چه می شود اگر من به یک کودک گوش فرادهم و بگذارم که مرا برای دریافت حمایتی که برای تبدیل شدن به فردیت منحصر به فردش نیاز دارد راهنمایی کند؟»

به طور غم انگیزی  وضعیت اینگونه است که توخالی ترین موسسات – مدارس - که من اسم آنها را «زندانی برای کودکان» می گذارم،  بیشترین لطمه را وارد می آورند.  این موسسات که برای مرعوب کردن کودکان به پذیرش فرمانبرداری و منطبق کردن خود با مبانی اصولی «یک سایز متناسب همه» طراحی شده اند. مدارس  ظرفیت های فیزیکی، حسی، فکری و عاطفی کودکان را  نابود می کنند و افراد با ظرفیتی نزدیک به صفر برای احساس کردن تمام چیزهای عمیق، تفکر خلاقانه و قدرتمندانه و همراه با شرافت رفتار را تحویل می دهند.
چنین است که ما یک طفل با استعداد منحصر به فرد را در لحظه تولد می گیریم و وی را به فردی تبدیل می کنیم که تا آخر عمر از ناتوانی های متعددی از جنبه فیزیکی، حسی، فکری و عاطفی در رنج خواهد بود.
البته این روش به نفع دولت ها و آن شرکت هایی است که خواهان تعداد بسیار زیادی نیروی کار ارزان برای خدمت کردن به عنوان سرباز در یک کارخانه یا در دیگر مشاغل خطرناک و یا بی معنا هستند که ما در اقتصاد مدرن با عنوان «اشتغال» از این مشاغل یاد می کنیم. اما قبل از آنکه نتیجه گیری کنید که تنها استخدام طبقه کارگری است که در این طبقه بندی جای می گیرد، اما در میان افراد حرفه ای و شاید صنعتی، عده بسیار معدودی هستند که از این ظرفیت برخوردارند که عمیقا احساس کنند، به طور خلاقانه بیندیشند  و قدرتمندانه و همراه با شرافت عمل کنند. به طور خلاصه  کسانی که پنج روز هفته را از ساعت 8 صبح تا 5 بعدازظهر ( یا بیشتر) کار می کنند، کاری را انجام می دهند که دیگران در دانشگاه یا جای دیگر به آنها آموخته اند انجام دهند و در ازای دست برداشتن از جان و روح خود در ایام کودکی پاداش بهتری بگیرند.
اما شوربختانه این مدارس نیستند که بیشترین لطمه را وارد می آورند. تمام کودکانی که در دوران کودکی در خانه تحصیل کرده اند نیز خشونت «نامرئی» و «کاملا مرئی» را به غایت تجربه کرده اند و بسیاری از آنها خشونت های «مرئی» را نیز شاهد بوده اند.

نتیجه اجتناب ناپذیر این خشونت این است که کودک  آگاه بودن احساسات خود را سرکوب می کند؛ آگاهی ای که وی را هدایت می کند تا در هر یک از شرایط زندگی اش (از جمله درمدرسه) کاربردی ترین رفتار را داشته باشد. بعلاوه پیامد سرکوب آگاهی احساسات این است که میراثی (ناخودآگاه) از ترس، از خود بیزاری و عدم قدرت در کودک باقی می ماند، دقیقا به این خاطر که مرعوب شده که خواست های خود را سرکوب کند و از خواست یک نفر دیگر اطاعت کند.
اما به این دلیل که احساس ترس، از خود بیزاری و عدم قدرت، احساساتی بسیار ناخوشایند هستند و کودک هیچگاه فرصت و حمایت لازم را برای تمرکز بر احساس کردن آنها پیدا نکرده، ناخودآگاه می آموزد که این ترس، از خود بیزاری و عدم قدرت را به عنوان ترس از، انزجار از و تمایل به اعمال کنترل نسبت به افراد درون «گروه های قربانی مشروعیت بخشیده شده» نشان دهد.
بنابراین زمانی که کودک مجبور می شود به مدرسه برود - بدون انتخاب های آزادانه درباره آن مثل تحصیل درخانه که تنها با خشونت کمتری همراه است- آنها پیشاپیش مرعوب شده اند که اطاعت کنند و همان کاری را انجام دهند که یاد گرفته اند کمتر وحشت آور است و امیدوارند که تایید بزرگسالان را نیز به دست آورند.
از این رو عملا تمام کودکان برای شناخت روشن جهان، تجزیه و تحلیل آن، دست زدن به انتخاب های هوشمندانه و اخلاقی درباره چگونگی واکنش نشان دادن و سپس با قدرت به این انتخاب ها عمل کردن، به شدت فاقد قدرت هستند. و یک دهه کمتر یا بیشتر مدرسه رفتن این اطمینان را به وجود می آورد که عده بسیار اندکی از آنها از این چرخه جان سالم به در می برند تا بتوانند شناختی از پتانسیل انقلابی خود به دست آورند، شناختی که مستلزم یک محیط اجتماعی تقویت کننده است نه مرعوب کننده.

به طور خلاصه چنین شخصی فردی نیست که احساسی تزلزل ناپذیر نسبت به با ارزش بودن خود  و در نتیجه ارزش های ذاتی ارزش دادن به تمام افراد دیگر داشته باشد. آنها صرفا شخصی هستند که مرعوب شده اند تا خود را با مجموعه ای از هنجارهای تثبیت شده از سوی افراد بزرگسال مهم در زندگی شان منطبق کنند.
شایع ترین پیامد این روند این است که کسانی که به سادگی ترسانده و فاقد قدرت شده اند نمی توانند نسبت به خشونت های موجود در جهان ما و به خصوص یورش به جو زمین که تهدید کننده انقراض بشر است، واکنشی معنادار نشان دهند.
به این ترتیب در این مقطع از تاریخ بشر واداشتن انسان ها به تمرکز کردن توجه خود بر واقعیت (از جمله واقعیت نظامی، اقتصادی و زیست محیطی)، بررسی هوشمندانه این پدیده، تجزیه و تحلیل شواهد مرتبط با آن، ابداع  کردن (یا یافتن) راهبردی عاقلانه برای حل هر مشکل یا کشمکشی بی آنکه خشونت های بیشتری را باعث شود و سپس رفتار متناسب با آن در قالب واکنشی قدرتمندانه و  شرافتمندانه، کار بسیار دشواری است.
از این رو به جای تقویت عاطفی و فکری افراد کاردان و انعطاف پذیری که با جهان کنشی فعالانه دارند و توانایی شناسایی و حل قدرتمندانه مشکلات و کشمکش ها را پیش از آنکه به جایی برسند که خارج از کنترل شوند دارند، ما هم اکنون با مبارزه ای کم جان برای دور شدن از مسیر انقراض بشر هستیم و اکثر مردم همچنان دراین توهم زندگی می کنند که تا رسیدن به ضرب الاجل «پایان قرن» راه درازی را پیش رو داریم.
ما نمی توانیم هیچ کاری در راستای تغییر سرنوشت خود انسان انجام دهیم اگر بالاتر از هر چیز دیگری برای آحاد انسان ها و پتانسیل آنها ارزش قائل نشویم. تغذیه این پتانسیل کار سختی است.
اساسا بنیاد هر راهبردی برای بقای انسان باید متکی بر فرد قدرتمند باشد. این فرد قدرتمند است که می تواند برخی از افراد پیرامونش را صرفا با  واداشتن آنها به  دست زدن آگاهانه و شجاعانه به انتخاب های رفتاری قدرت بخش بسیج کند.
نویسنده: رابرت ج. باروز (Robert J. Burrowes)  نویسنده که عمر خود را صرف شناخت و خاتمه دادن به خشونت های انسانی کرده است.
منبع: yon.ir/DgjB8

منبع: خبرگزاری فارس

شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.

bultannews@gmail.com

نظر شما

آخرین اخبار

پربازدید ها

پربحث ترین عناوین