کد خبر: ۵۲۳۸۴۱
تاریخ انتشار:
خاطره بازی های قدیمی‌ترین روزنامه فروش ایران

روزگاری که تیتر صدای زنده شهر بود

کلاس سوم ابتدایی درس می‌خواندم از خانه فرار کردم.ماجرای این فرار و اتفاقات پس از آن را در کتاب خاطراتم در بخشی با عنوان «امامزاده هشت گنبد» نوشته‌ام.

گروه ادبیات، نشر و رسانه:  «روزنامه فروشی مثل هر کار دیگری عشق می‌خواهد و علاقه. متأسفانه این روزها دیگر از عشق به روزنامه فروشی خبری نیست. دکه دارها بیشتر غم نان دارند تا فروش روزنامه به همین خاطر به فروش سیگار و چای و تنقلات روآورده‌اند وگرنه مردم هنوزهم روزنامه خواندن را دوست دارند.»این‌ها بخشی از حرف‌های «ابراهیم رنجبر امیری» روزنامه فروش 90 ساله‌ای است که از 9 سالگی این شغل را پیشه خود کرده و بیش از 80 سال با عشق فقط روزنامه فروخته است.

روزگاری که تیتر صدای زنده شهر بود

به گزارش بولتن نیوز به نقل از روزنامه ایران، وقتی از ایشان دعوت کردیم برای انجام گفت‌و‌گو به دفتر روزنامه بیاید با اشتیاق پذیرفت و رأس ساعت مقرر حاضر شد. همراه خود دو جلد کتاب آورده بود؛ خاطرات زندگی و شغلش که با قلم خود به رشته تحریر درآورده بود. گفت جلد سومش نیز در دست نگارش است.صمیمی و خونگرم، شاداب و خوش‌برخورد است و دارای حافظه‌ای کم نظیر در یادآوری اسامی و اتفاقات تاریخی .


در یک گفت‌و‌گوی دو ساعته پای صحبت‌های وی نشستیم و با او بخشی از خاطرات روزهای کودکی، نوجوانی، جوانی و سالمندی‌اش را مرور کردیم.

فرار از خانه


پدرم در یکی از روستاهای مازندران کشاورز بود. من خیلی کوچک بودم که پدر و مادرم از هم جدا شدند و پدرم دوباره زن گرفت. زن بابام فقط پنج، شش سال از من بزرگتر بود و نمی‌توانست مرا تحمل کند. خیلی زود هم بچه دار شد و یک دختر به‌دنیا آورد که بیشتر اوقات من که خودم یک بچه هشت، نه ساله بودم باید از او هم مراقبت می‌کردم. این شد که کم کم فکر فرار از خانه به سرم زد. مادرم پس از طلاق همراه خواهر بزرگترم به تهران آمده بودند اما من نمی‌دانستم کجای تهران زندگی می‌کنند.

آبان 1316 وقتی 9 ساله بودم و در کلاس سوم ابتدایی درس می‌خواندم بالاخره از خانه فرار کردم. البته ماجرای این فرار و اتفاقات پس از آن را در کتاب خاطراتم در بخشی با عنوان «امامزاده هشت گنبد» نوشته‌ام. من آن زمان یک بچه کوچک و نحیف بودم که بدون بلیت و هیچ پولی سوار قطار شدم و زیر صندلی خودم را پنهان کردم تا مأموران قطار مرا نبینند. ساعت‌ها در همان وضعیت ماندم اما بین راه آنقدر گرسنه و تشنه شده بودم که وقتی مسافران مشغول خوردن ناهار شدند، بوی ساندویچ تخم مرغ و گوجه و خیارشورشان بی‌اختیار مرا از زیر صندلی بیرون کشاند.

آنها که با دیدن من خیلی تعجب کرده بودند لقمه‌ای از غذایشان به من دادند و به ناچار دوباره زیر صندلی مخفی شدم. بالاخره بعد از چند ساعت این سفر پنهانی تمام شد و به تهران رسیدم. اما این تازه آغاز ماجرا بود یک بچه کوچک روستایی تک و تنها وارد پایتخت شده بود تا مادر و خواهرش را پیدا کند. این درست مانند پیدا کردن سوزن در انبار کاه بود.


از قطار که پیاده شدم در وسط میدان راه‌آهن چشمم به مجسمه مردی افتاد که سوار بر اسب بود. نمی‌دانستم کیست و چیست اما شروع به حرف زدن با او کردم و کمک خواستم. شنیده بودم که در تهران مردم روی پشت بام هایشان راه می‌روند و همه خانه‌ها به هم راه دارد. به همین خاطر یک تکه سنگ برداشتم و روی زمین آسفالت خیابان می‌کوبیدم و می‌گفتم: آهای شماهایی که اون زیر هستین در خونه هاتون کجاست؟


ماجرای خوردن نخستین کله پاچه


از میدان راه‌آهن پای پیاده راه افتادم. مقصدی نداشتم آن موقع‌ها تهران با آنچه الان می‌بینید زمین تا آسمان تفاوت داشت. وقتی به چهارراه حسن آباد رسیدم از جلوی یک مغازه کله پزی رد می‌شدم که صاحب مغازه صدایم کرد و گفت: بچه جان تا حالا امامزاده هشت گنبد را زیارت کردی؟ گفتم: نه گفت: پس خوش به حالت. هر کس نخستین باری که از این میدان رد می‌شود اگر نیت کند و هفت بار پای پیاده و بدون کفش از این سمت به آن سمت برود و صلوات بفرستد حاجت روا می‌شود،من هم که یک بچه کوچک و روستایی بودم باورم شد و گالش هایم را در آوردم و شروع کردم به صلوات فرستادن و راه رفتن. به آخر میدان که رسیدم پیرمردی که کنار خیابان پرنده فروشی داشت با دیدن من در آن حالت گفت: از کنار کله پزی رد شدی؟


گفتم: بله.


گفت: حبیب کله پز بهت گفته این کار را انجام بدی؟


گفتم: بله.


در همین موقع یک مرد قوی هیکل که از لوطی‌های محل بود گفت: من نمی‌دونم حبیب کله پز چرا آنقدر مردم آزاری می‌کند و آدم‌های ساده را سرکار می‌گذارد؟


با شنیدن این حرف فهمیدم مرا مسخره کرده است .به همین خاطر با عصبانیت به طرف مغازه کله پزی رفتم، یک قلوه سنگ از روی زمین برداشتم و می‌خواستم به طرف مرد کله پز پرتاب کنم که سنگ به شیشه مغازه‌اش خورد و شکست. از صدای شکستن شیشه مرد وحشتزده برگشت و تا چشمش به من افتاد به طرف من دوید. از ترس پا به فرار گذاشتم اما در همین موقع همان مرد لوطی به کمکم آمد و با حبیب کله پز درگیر شد. به او گفت تقصیر خودت است که این بچه را مسخره کردی. بالاخره با وساطت اطرافیان ماجرا ختم به خیر شد و صاحب مغازه همه ما را به یک دست کله پاچه دعوت کرد. من که تا آن روز کله پاچه نخورده بودم در واقع خوشمزه‌ترین غذای عمرم را خوردم و هنوز هم بعد از سال‌ها مزه‌اش زیر زبانم است.


مرد کله پز وقتی داستان زندگیم را شنید از من خواست در مغازه‌اش کار کنم و شب‌ها هم همانجا بمانم تا زمانی که مادرم را پیدا کنم. بدین ترتیب من با روزی دو ریال حقوق نخستین شغلم را شروع کردم. این پول برای من که حتی یک شاهی هم در جیبم نبود خیلی زیاد بود و می‌توانستم کلی با آن خرید کنم. در روزهای تعطیل با شاگرد کله پزی در خیابان‌های شهر می‌گشتیم تا شاید سرنخی از مادرم پیدا کنم. بالاخره پس از دو ماه جست و جو یک روز به طور کاملاً اتفاقی خواهرم را در یکی از کوچه‌های شهر پیدا کردم. دویدم و از پشت بغلش کردم او که ترسیده بود شروع کرد به جیغ کشیدن. در همین موقع مادرم با شنیدن صدای او از خانه بیرون دوید اما تا چشمش به من افتاد در جا خشکش زد. اشک از چشمانش سرازیر شده بود.به طرفم دوید و مرا در آغوش کشید و بدین ترتیب همدیگر را پیدا کردیم و من دیگر نزد مادرم ماندم.

روزگاری که تیتر صدای زنده شهر بود


آشنایی با روزنامه فروشی


مادرم در خانه‌ای زندگی می‌کرد که یک حیاط بزرگ داشت و دور تا دور آن اتاق‌های کوچکی ساخته بودند که هر اتاق را یک خانواده اجاره کرده بود. در اتاق کناری ما نیز دو برادر و یک خواهر زندگی می‌کردند که به خاطر اختلاف با خانواده‌ شان از شهرستان مغان به تهران آمده بودند. کار این دو برادر روزنامه فروشی در چهارراه استانبول بود. این داستان به قبل از زمان شروع جنگ جهانی دوم برمی‌گردد که اوضاع داشت نا آرام می‌شد. آنها هر شب یک روزنامه اطلاعات به خانه می‌آوردند و می‌خواندند و درباره جنگ حرف می‌زدند. من هم خیلی علاقه‌مند بودم که بدانم در این کاغذ چه نوشته است.

نیم نگاه
اطلاعاتی .... یک کیهان بده
محمد بلوری

از سال 1336 که خبرنگاری را در بخش حوادث کیهان آغاز کرده بودم با آقای محمد ابراهیم رنجبر آشنا شدم. گاهی به تحریریه کیهان می‌آمد تا عکس‌ها و خبرهای رسمی دایره انتشارات خبرگزاری‌ها را به سردبیر برساند.


خبرنگاران روزنامه گاهی به شوخی به او می‌گفتند موقعی که در خیابان‌های شهر روزنامه‌های کیهان و اطلاعات را برای فروش داد می‌زنی اگر اول نام کیهان را بگویی به تو جایزه می‌دهیم،اما او کار خودش را می‌کرد و داد می‌زد اطلاعات.... کیهان.چون اطلاعات سال‌ها پیش از کیهان منتشر شده بود و روزنامه فروش‌ها عادت داشتند طبق روال قدیم اول نام اطلاعات را داد بزنند. به خاطر رقابت شدیدی که بین این دو روزنامه وجود داشت یک روز «عبدالرحمان فرامرزی» مدیر کیهان روزنامه فروش‌ها را دعوت کرد و به آنها گفته بود: اگر اول نام کیهان را داد بزنید 2 تومان جایزه می‌گیرید. چند روزی این توصیه را مراعات کردند اما بعد به همان روال سابق به فروش روزنامه پرداختند و علاقه‌مندان کیهان هم به طعنه می‌گفتند: اطلاعاتی... یک کیهان بده.

یک شب یکی از برادرها که علاقه مرا به روزنامه فروشی و کار دیده بود، پیشنهاد داد که مرا نیز با خودشان به سر کار ببرند تا در زمان نبود آنها من از روزنامه هایشان مراقبت کنم. مادرم با این پیشنهاد موافقت کرد و قرار شد روزی یک ریال هم به من بدهند. با آنکه از وقتی به تهران آمده بودم دیگر مدرسه نمی‌رفتم اما با خواندن همین صفحات روزنامه‌ها و مجله‌ها کم کم با سواد شدم و توانستم براحتی بخوانم و بنویسم. در واقع تنها کتاب درسی من مجله «اطلاعات هفتگی» بود.آن زمان یعنی همان سال‌های 1316 یا 1317 در کل تهران حدود 16 نفر روزنامه فروش وجود داشت و 6 یا 7 عنوان روزنامه و مجله نیز چاپ می‌شد. حتی روزنامه کیهان هم هنوز منتشر نمی‌شد و فقط روزنامه اطلاعات بعد از ظهرها چاپ و توزیع می‌شد.

روال نیز به این شکل بود که هر روزنامه ای در چاپخانه خودش منتشر می‌شد و روزنامه فروش‌ها هر روز صبح پای پیاده به در چاپخانه‌ها می‌رفتند و روزنامه‌ها را جمع می‌کردند و می‌آوردند سر بساط خودشان می‌فروختند. منظورم از بساط هم در واقع همان کنار خیابان بود که روزنامه‌ها را روی زمین می‌گذاشتند.

اگر هم خیلی زرنگ بودند دو تا جعبه میوه می‌گذاشتند و روزنامه‌ها را روی آن می‌چیدند. آخر شب هم هر چند تا روزنامه اضافه می‌آمد به من می‌دادند تا ببرم جلوی سینما‌ها بفروشم. با آنکه خیلی کوچک بودم اما تا ساعت 10 شب می‌ایستادم تا سانس سینما تمام شود و مردم بیرون بیایند و من به آنها روزنامه بفروشم. از فروش این روزنامه‌ها هم یک مبلغی را به خودم می‌دادند. آنقدر زرنگ بودم که وقتی روزنامه‌های خودم را می‌فروختم روزنامه‌های بساط دیگران را هم می‌گرفتم و می‌فروختم تا پول بیشتری گیرم بیاید.

در همین اوضاع و احوال بود که دو برادر روزنامه فروشی که من برایشان کار می‌کردم تصمیم گرفتند به شهرخودشان برگردند و من هم از این فرصت استفاده کردم و خودم روزنامه فروشی را ادامه دادم.چند سال بعد در حالی که به سن نوجوانی رسیده بودم یک روز عباس مسعودی – مدیر روزنامه اطلاعات- همه روزنامه فروش‌های تهران را به جشنی دعوت کرد و قرار شد از آن تاریخ به بعد همه روزنامه‌ها را از یک محل ثابت توزیع کنند در واقع این ساختمان که در خیابان لاله زار بود نخستین ساختمان توزیع محسوب می‌شد و یک نفر به نام «سقازاده»را هم به‌عنوان مدیر توزیع منصوب کردند.


استخدام در توزیع روزنامه کیهان


وقتی روزنامه کیهان در سال 1321 منتشر شد پنج نفر را که یکی هم من بودم استخدام کرد تا روزنامه را توزیع کنیم و قرار شد روزی یک تومان به ما بدهد و حدود 25 درصد از فروش کل روزنامه را هم به ما بپردازد. وقتی شمارگان روزنامه زیاد شد پول بیشتری هم نصیبمان می‌شد. از همین پول توانستم برای خودم یک دوچرخه بخرم و کم کم وضعیت مالی خوبی پیدا کردم. و بعد از گذشت چند سال خودم یکی از توزیع‌کنندگان عمده روزنامه شده بودم.


یادم می‌آید در جشن پنجاهمین شماره روزنامه اطلاعات، عباس مسعودی یک مراسم با شکوه برگزار کرد و علاوه بر چند میهمان خارجی و مقام‌های سیاسی، توزیع‌کنندگان و مسئولان فنی چاپخانه‌ها و کارگران و روزنامه فروش‌ها را نیز دعوت کرده بود. مسعودی در سخنرانی خودش گفت: در این کار بیشترین استفاده نصیب روزنامه فروش‌ها و توزیع‌کنندگان می‌شود و ما به‌عنوان مسئول در واقع ضرر می‌کنیم.

این حرف مسعودی به توزیع‌کنندگان و روزنامه فروش‌ها برخورد و همکاران از من که آن موقع یک پسر جوان و پر ادعا بودم خواستند به نمایندگی از آنها روی صحنه بروم و اعتراض کنم. من نیز با غرور تمام بالا رفتم و خطاب به مسعودی گفتم: من نمی‌دانم چگونه شما مدعی هستید که ضرر می‌کنید اما هر روز ساختمان‌های شما بالا‌تر می‌رود اما من توزیع‌کننده هنوز نتوانسته‌ام این گیوه پاره‌ام را با یک کفش دو تومانی عوض کنم.

روزگاری که تیتر صدای زنده شهر بود


این حرف من خیلی برای مسعودی سخت آمد. در همین موقع دو مأمور که داخل سالن بودند به طرف من آمدند تا مرا دستگیر کنند اما مسعودی با دست اشاره کرد که کاری به من نداشته باشند. بعد از آن با عجله از سالن خارج شدم و به هر ترتیبی بود از دست آن دو مأمور فرار کردم. چند روز بعد که با ترس و لرز به سر کارم رفتم همکارانم گفتند کجایی؟ مسعودی دنبالت می‌گردد. با آنکه می‌ترسیدم اما به دفترش رفتم.

مرا که دید با خوشرویی از من استقبال کرد. یک پاکت شیرینی به من داد و یک دوچرخه نو و صد نسخه روزنامه مجانی که بفروشم و پولش را خودم بردارم به همراه یک پاکت که 50 تومان پول داخلش بود. بعد هم گفت برو به سر و وضع و لباست برس. تعجب کرده بودم فکر می‌کردم به خاطر حرف‌های آن روز از من ناراحت باشد اما نه تنها حرفی نزد بلکه کلی هم هدیه به من داد.من هم کلی برای خودم لباس و کفش خریدم و بقیه پول‌ها را هم خرج تفریح و زندگی‌ام کردم. از همان موقع به بعد تصمیم گرفتم به ظاهرم هم اهمیت بدهم. من روزانه 5 تومان در آمد داشتم در حالی که همان موقع یک کارگر ساختمانی 3 ریال حقوق می‌گرفت. هر چند اهل پس‌انداز نبودم اما زندگی خوبی داشتم. متأسفانه امروزه روزنامه فروش‌ها هر چه در می‌آورند باید پول اجاره کیوسک و هزینه زندگی بدهند.


نخستین دکه روزنامه فروشی


دکه‌های روزنامه فروشی از سال 1326 وارد تهران شد و کیوسک به معنای امروزی وجود نداشت. عباس مسعودی – مدیر مسئول اطلاعات- برای 15 روزنامه فروش قدیمی شهر دکه خرید و سپس مصباح زاده- مدیر مسئول کیهان – نیز همین کار را انجام داد و 10 دکه هم او خرید. اما بیست و ششمین دکه را من با 600 تومان برای خودم خریدم. محلش هم بالاتر از پل سید خندان بود که هنوز هم هست. آن موقع تمام زمین‌های این منطقه متعلق به «سرهنگ اربابی» بود. او چهارصد متر زمین هم به من فروخت به مبلغ چهار هزار تومان و در مقابل من به خانواده‌اش به جای پول زمین، کتاب و روزنامه دادم. مدتی هم روزنامه را به زندان قصر می‌بردم و آنها روزنامه را به زندانیان با سواد می‌فروختند و مبلغی خودشان برمی‌داشتند و بقیه را به من می‌دادند.


تیترهای پرفروش


آن زمان برای فروش بیشتر روزنامه تیترهای مهم و جذاب را که اغلب هم خبرهای حوادثی بود با صدای بلند می‌خواندیم و مردم هم کنجکاو می‌شدند و می‌خریدند. البته خود عنوان روزنامه هم در فروش مهم بود. به‌عنوان مثال فردی به نام «کریم‌پور شیرازی» روزنامه «شورش» را منتشر می‌کرد. او دانشجویی بود که از دانشگاه اخراج شده بود و بعد طرفدار دکتر مصدق شد اما بعد از کودتای 28 مرداد آتشش زدند. یا تیتر خبر اعدام «دکتر فاطمی» و «خسرو روزبه» از سران حزب توده که اطلاعات هفتگی خبرش را نوشت از تیترهای پر فروش بود. در واقع بیشترین میزان فروش روزنامه‌ها در همان محدوده زمانی 28 مرداد تا حدود دو ماه بعد بود. اما غیر از این دوره روزنامه‌هایی که خودشان شمارگان خوبی داشتند روزنامه «به سوی آینده» بود که در ظاهر وابسته به حزب توده بود. مجله «مردم» متعلق به جلال آل احمد که روشنفکران بیشترین مخاطبانش بودند. مجله «سخن» که دکتر «خانلری» منتشر می‌کرد و مخاطبان خودش را داشت و روزنامه «ایران» به مدیر مسئولی «زین العابدین رهنما» اما تنها روزنامه‌ای که واقعاً شمارگان خوبی داشت فقط روزنامه اطلاعات بود. تعداد صفحات روزنامه‌ها 4 صفحه تک ورقی بود که خودمان باید تا می‌کردیم.


ماجرای تصاحب غیر قانونی دکه روزنامه فروشی


من تا سال 1386 دکه روزنامه فروشی داشتم اما دکه‌ام را که در عظیمیه کرج بود به شکل عجیب و غیر قانونی از من گرفتند. من و همسرم سال‌ها در این دکه کار می‌کردیم .یک روز متوجه شدم زمینی را که دکه من هم در آنجا قرار داشت به یک برج ساز فروخته‌اند. می‌خواستند دکه را بردارند که با آنها درگیر شدم و کار به شکایت رسید. من هم وکیل گرفتم و به او وکالت کاری دادم اما او وکالت را به وکالت بلاعزل تبدیل کرد و خودش دکه روزنامه فروشی‌ام را از چنگم درآورد. در همین ماجرا همسرم سکته قلبی کرد و کار به بیمارستان و جراحی کشید،هر چند شکایت کردم و آن وکیل هم محکوم شد اما دکه‌ام از دستم رفت و این شد که بعد از 80 سال روزنامه فروشی حالا حتی یک دکه روزنامه فروشی هم از خودم ندارم.

روزگاری که تیتر صدای زنده شهر بود


حدود 4 سال قبل نامه ای به شهردار و رئیس شورای شهر وقت نوشتم و از آنها درخواست کردم که محلی را برای فروش روزنامه در اختیارم قرار دهند اما متأسفانه با وجود پیگیری‌های فراوان هیچ ترتیب اثری ندادند و هنوز هم درخواستم بی‌پاسخ مانده است.


روزنامه فروش ها دل به کار دهند


ابراهیم رنجبر امیری در پاسخ به این سؤال که اگر در حال حاضر بخواهید کار روزنامه فروشی را شروع کنید برای علاقه‌مند کردن مردم به خواندن روزنامه چه راهکاری ارائه می‌دادید، می‌گوید: روزنامه را باید با تبلیغ فروخت. روزنامه را باید به در خانه‌های مردم برد. همه مردم به روزنامه خواندن نیاز دارند. سال‌ها قبل ما روزنامه را با دوچرخه و موتور به در خانه‌ها می‌بردیم و می‌فروختیم. امروز هم مردم دوست دارند روزنامه بخوانند.

اما متأسفانه روزنامه فروش‌ها اصلاً به روزنامه اعتنا نمی‌کنند .امروزه از این تعداد دکه دار به جرأت می‌توانم بگویم که 20 نفرشان هم روزنامه فروش نیستند چرا که این کار زندگیشان را تأمین نمی‌کند. اما آنها که علاقه‌مند هستند هنوز هم روزنامه را به در خانه‌ها می‌برند و مخاطبانشان هم راضی هستند. حتی اگر هم روزنامه را نخوانند اما همین کار خوشحالشان می‌کند و اینکه همسایه هایشان بدانند این فرد روزنامه خوان است برایشان لذت بخش است. در حال حاضر در کرج دو نفر هستند که هر روز صبح ده‌ها نسخه روزنامه می‌گیرند و پای پیاده راه می‌افتند و روزنامه می‌فروشند. به تک تک مغازه‌ها و خانه‌ها سر می‌زنند و برای روزنامه تبلیغ می‌کنند و جالب اینکه مردم هم می‌خرند. آنها می‌دانند که اگر این کار را نکنند، مردم با وجود تلویزیون و موبایل و اخبار لحظه‌ای به طرف روزنامه نمی‌روند اما باید برای این کار دل سوزاند. من هرگز روی کیوسک روزنامه فروشی‌ام سیگار و سفته و تنقلات و چای و قهوه نمی‌گذارم بلکه کتاب و نوشت افزار و پاکت نامه و روزنامه می‌فروشم.وی که 40 سال قبل و 40 سال بعد از انقلاب کارش روزنامه فروشی بوده تفاوت توزیع و فروش و استقبال مردم را در این سال‌ها اینگونه بیان می‌کند: قدیم‌ها روزنامه فروش‌ها به کارشان عشق داشتند. طمع هم نداشتند. به همان نان کم و زیاد قانع بودند اما بعد از انقلاب به خاطر زیاده خواهی بعضی از سازمان‌ها مانند سازمان ساماندهی مشاغل که با نصب جایگاه‌های متعدد فروش روزنامه و مجله باعث ایجاد بی‌سر و سامانی در این عرصه شدند و بالا بردن بی‌رویه کرایه این جایگاه‌ها عشق به روزنامه فروشی را نابود کردند تا حدی که مجبور شده‌اند برای تأمین مخارج زندگی در کنار روزنامه به فروش سیگار قاچاق و... رو بیاورند.

اگر به من باشد باز هم مانند قدیم روزنامه را در خانه‌ها می‌بردم و مطمئنم از هر 10 خانه 7 نفر روزنامه می‌خرند. من خودم پای پیاده از بازار تا سه راه طرشت می‌رفتم روزنامه را می‌فروختم و هیچ نسخه‌ای را برنمی‌گرداندم اما الان 5 تا نسخه روزنامه می‌دهند به هر کیوسک هر 5 تا هم برمی‌گردد. چون روزنامه فروش همان تعداد را فقط برای مجوز کیوسکش می‌خواهد نه علاقه‌اش. البته تا حدودی هم حق دارند با این درآمد نه می‌توان کرایه 7 میلیون تومانی شهرداری را داد نه خرج زندگی را. بنابراین باید از یک راهی پول در بیاورند. اگر فقط به روزنامه فروشی بخواهند اکتفا کنند کرایه رفت و آمدشان هم نمی‌شود.

شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.

bultannews@gmail.com

نظر شما

آخرین اخبار

پربازدید ها

پربحث ترین عناوین