کد خبر: ۴۹۳۱۰
تعداد نظرات: ۴ نظر
تاریخ انتشار:
چند دقيقه پاي صحبت‌هاي مجيد مجيدي؛

كارگرداني كه مثل بعضي‌ها انقلاب‌فروش نيست

بالاخره شهرت گریبان محسن را گرفت. وقتی «دستفروش» در جشنواره به نمایش درآمد، دوستان جدید، محسن را دوره کرده بودند و او هم در آسمانها سیر می کرد. خوب یادم هست که به چند نفر از دوستان ام که در آن سینما حضور داشتند گفتم: «بچه ها محسن برای همیشه رفت.»...

بولتن نيوز: مراسم اختتاميه جشنواره فيلم شهر باعث شد تا بار ديگر نام كارگردان خوب و متعهد كشورمان، مجيد مجيدي بر سر زبان‌ها بيفتد. مجيدي با سخنان كوتاه خود باز هم نشان داد كه اهل همين آب و خاك است و بيش از هر چيز ديگري دغدغه دين و انقلاب دارد.

مجيد مجيدي پس از دريافت هديه خود در اين مراسم با بيان اينكه پذيرش اين بزرگداشت براي من سخت بود با تواضع هميشگي‌ش گفت: اگر رفاقت با دوستان نبود، اين بزرگداشت را قبول نمي‌كردم؛ چرا كه كاري كه ما مي‌كنيم وظيفه است. وظيفه‌اي كه اولا بر خودم دارم و وظيفه‌‌اي كه در مقابل اعتقادات، كشور و مردم بايد انجام دهم و در اين راستا طلب‌كار نيستم.

و ادامه داد: خدا را سپاس مي‌كنم كه با دعاهاي مردم عزيز توفيق اين را دارم كه وارد اثري شدم كه درباره عزيزترين و يگانه‌ترين فرد هستي پيامبر اكرم (ص) است.

وي افزود: فكر مي‌كنم با شروع پروژه پيامبر اكرم (ص) عاقبت به خيري كه دنبالش بودم، به حد اعلي رسيده است و از همه شما مي‌خواهم براي موفقيت اين پروژه دعا كنيد.

و در پايان اين سخنان كوتاهش گفت: جدا از اينكه اين پروژه يك پروژه ملي است، پيامبر هم متعلق به همه هستي است. خاضعانه سر تعظيم جلوي مردمي فرود مي‌آورم كه هميشه ما را مورد لطف خودشان قرار دادند.

يقينا مجيدي براي همه‌ي ما ايراني‌ها عزيز و قابل احترام است و يك موي سر او را با هزاران كارگردان وطن‌فروش و خائني چون جعفر پناهي عوض نمي‌كنيم. بگذريم از اين‌كه متأسفانه برخي سياسيون با امثال مجيدي برخوردهاي سياسي خاص كردند اما مجيدي آدمي نبود كه با اين حرف‌ها از معركه به در شده و اصالت خود را فراموش كند. مجيدي ريشه‌دار تر از اين حرف‌ها است. مجيدي كسي است كه اگر گله‌اي هم از برخي كارها دارد درد دل خود را پيش رهبر انقلاب بيان مي‌كند. مجيدي كسي نيست كه مثل بعضي كارگردانان وطن‌فروش براي سوت و كف چند نفر خارجي، به وطن و مردم خود خيانت كند.

القصه اينكه اين ماجرا باعث شد تا ما دوباره به فكر بازخواني برخي خاطرات اين كارگردان عزيز كشورمان بيفتيم. متني كه در زير مي‌خوانيد پيش از اين در ماهنامه سوره به تفصيل منتشر شده بود:


 

تولد- انقلاب

من، محمدرضا تالش مجیدی متولد فروردین 1338 تهران هستم. پدرم فومنی و پدربزرگم اهل هشتپر تالش است. پدرم ارتشی بود و خیلی دوست داشت که من هم وارد ارتش بشوم. آنروزها ارتشی بودن امتیاز بود و موقعیت اجتماعی خوبی داشت. من از 12 سالگی علاقه عجیبی به هنر و نمایش پیدا کرده بودم و در کانونی بنام «مرکز رفاه» نزدیک خانه مان گروه تئاتر داشتیم. «حسین قشقایی» مربی تئاتر مرکز تأثیرگذارترین فرد روی زندگی ذهنی من بود که به ما درست دیدن و درست نوشتن و شیوه های بازیگری را آموزش می داد، بعد هم در جریان انقلاب شهید شد.... بالاخره با اصرار پدر تا مرحله استخدام در ارتش پیش رفتم ولی....

 

سالهای اول دهه 50 همسایه ای داشتیم بنام «خورشید خانم» که فقط آنها در محله تلویزیون داشتند. او، پسر یکی یک دانه ای داشت بنام «مجید». در تیم فوتبال محله، مجید همیشه در تیم مقابل بازی می کرد و من دروازه بان تیم مقابل او بودم. به من می گفت «تو از من گل بخور، شب دعوت ات می کنم بیایی خانه ما و تلویزیون تماشا کنی.» راست اش من هم اغلب این کار را می کردم! اما یک روز بازی غیرتی شد و هر چه مجید اصرار کرد، من گل نخوردم و ....



سال 56 دانش آموز سال آخر دبیرستان نظام مافی منطقه 13 بودم و نمایشی تحت عنوان «دبستان نمونه» را با بچه های دبیرستان کار کردیم که موضوعش تبعیض میان یک دانش آموز نورچشمی و تنبل و یک دانش آموز باسواد و زرنگ بود و جایزه اول تئاتر را گرفتیم. سال 57 وارد دانشکده هنرهای دراماتیک شدم که بلافاصله انقلاب شد و درس و بحث تعطیل. حسین قشقایی نمایشنامه ای نوشته بود بنام «نهضت حروفیه» که در حقیقت اولین نمایشي بود که بعد از انقلاب اجرا می شد و من به همراه سیدمهدی شجاعی در آن بازی کردم. کارگردان ما هم داود دانشور بود. این نمایش درباره شورش گروهی به نام حروفیه است که علیه پادشاه ستمکار خود قیام می کنند، اما همگی دستگیر می شوند و سرهایشان بریده می شود. ما نمایش را برای اجرا در چهلمین روز شهادت حسین قشقایی آماده کرده بودیم ولی شرایط بحرانی شد و اسفند 57 اجرایمان را به تئاتر شهر سالن چهارسو –که دست مردم افتاده بود- بردیم. بعد از تشکیل «حوزه هنر و اندیشه اسلامی» (حوزه هنری) من هم وارد آن شدم و همان جا با محسن مخملباف آشنا شدم که آنروزها خبرنگار رادیو تلویزیونی بود. اول انقلاب که تئاتر شهر به دست مردم افتاد، ما خوشحال شدیم که بچه مسلمانها می توانند به فعالیت هایشان ادامه بدهند تا اینکه «علیرضا مجلل» و دوستانش یک حکم از [ابوالحسن] بنی صدر –رئیس جمهور- گرفتند و به راحتی ما را از تئاتر شهر بیرون کردند!

سال 59 که حوزه هنری تأسیس شد، بچه مسلمانها دور هم جمع شدند. قاسم سیف –که ادبیات نمایش تدریس می کرد- رضا تهرانی، مصطفی رخ صفت، مخملباف و ... آنروزها اوج درگیری گروههای افراطی بود و ما روزها مشغول فیلمبرداری بودیم و شبها از «حوزه هنری» محافظت می کردیم. اصلاً زندگی و کار و انقلاب یکی شده بود انقلاب این جسارت را به من و هم نسلانم داده بود تا بتوانیم به شکل تجربی وارد ساحت سنما شویم. سینمای ایران هم در واقع از سال 1365 و 1366 به بعد است که دارای هویت و استقلال می شود. به هر حال بعضی وقتها فکر می کنم به خانواده کسانی مثل من در آن دوره خیلی جفا شد. و اصلاً نفهمیدیم بچه هایمان چطور بزرگ شدند؟! به نظر من در هنر شرقی ها، خانواده یک رکن اساسی است و متأسفم که بعضی از هنرمندان به محض مشهور شدن، همسر خود را فراموش می کنند و بعضی هم هستند که زندگی گذشته را در شأن خود نمی بینند!...


 

سینمای هویت

در همان روزها فیلم برزخی های ایرج قادری رفته بود روی پرده و کمی ما را نگران کرده بود. خلاصه محسن [مخملباف] فیلمنامه «توجیه» را نوشت و منوچهر حقانی پرست هم از ارشاد آمد و کارگردانی کرد. در این فیلم قرار است یک بمب در مکانی منفجر شود، یک چریک مسلمان و یک چریک چپ باهم درباره این بحث می کنند که آیا این کار درست است یا نه؟ چریک چپ تئوری «هدف وسیله را توجیه می کند» را توضیح می دهد و چریک مسلمان با این کار موافق نیست.... بعد از بازی در فیلم «مرگ دیگری» محمدرضا هنرمند با محسن [مخملباف] تصمیم گرفتیم، خیلی جدی به مقوله سینما بپردازیم، پس شروع کردیم به فیلم دیدن. فیلم «ماراتُن من» هم خیلی روی ما تأثیر گذاشت. محسن خیلی مردمی و رفیق دوست بود و حتی حاضر بود شاهرگش را هم برای دوستش بدهد، مسیر خانه ما هم یکی بود و خانه ای داشت به غایت ساده و زندگی ساده تر و حتی پی خانه محسن را ما کندیم. یک موتور داشت و دخترش سمیرا را با مقنعه و چادر گره زده، سوار می کرد و اعتقادات سفتی داشت. کل زندگیش یک تلویزیون یک یخچال 2 فوت و دودست رختخواب بود. یکبار همسر محسن یک فرش 9 متری خریده بود و از من خواست محسن را توجیه کنم چون محسن با مناعت طبع روی موکت زندگی می کرد. آنروز از مسیر «حوزه هنری» تا خانه با محسن حرف زدم. اما همینکه به خانه رسیدم به همسرش –خدا رحمتش کند- گفت: «تو نمی دانی اگر من روی این فرش راه بروم، دیگر نمی توانم بنویسم؟! دیگر خودم نیستم» تا خلاصه همان شب فرش را جمع کرد و پس داد.... به نظرم نقطه گسست محسن از گذشته اش با فیلم بایکوت شروع شد و شرایط روحی اش را بهم ریخت. از او می پرسیدم: «محسن جان دلیل این برخوردهای تو چیست؟ چرا این طور شدی؟» می گفت: «اصلاً انگیزه ای برای زندگی ندارم، نمی دانم دنبال چه می گردم!؟» بالاخره شهرت گریبان محسن را گرفت. وقتی «دستفروش» در جشنواره به نمایش درآمد، دوستان جدید، محسن را دوره کرده بودند و او هم در آسمانها سیر می کرد. خوب یادم هست که به چند نفر از دوستان ام که در آن سینما حضور داشتند گفتم: «بچه ها محسن برای همیشه رفت.»



روحیه محسن به قدری حساس و شکننده بود که کافی بود یک نفر کاری بکند که به مذاق او خوش نیاید، آن وقت، آن شخص برای همیشه از طرف او بایکوت می شد. کسی که به قول خودش حاضر نبود در یک میزانسن و لانگ شات با عده ای از آدمهای سابق سینما بنشیند، بعدها اعتقادات و تفکراتش کاملاً تغییر کرد و در «کلوز آپ» آنها ظاهر شد. زندگی محسن از یک سیر عادی برخوردار نبود. اصلاً می دانید، در زندگی بچه هایی که در اوج حرکتهای انقلابی بودند، قسمتهایی خالی مانده است. اگر شما زندگی این بچه ها را به مثابه یک پازل در نظر بگیرید، تکه هایی از این پازل، گمشده و سیر طبیعی خود را پشت سر نگذاشته است. ببینید، با پیروزی انقلاب مجموعه ای از ارزشهای مطلق وارد ساحت زیست مردم شد، مثلاً ریش گذاشتن، انگشتر عقیق به دست داشتن، لباس ساده پوشیدن، ساده زندگی کردن و دم بر نیاوردن مقابل مشکلات مادی و .... از پول حرف زدن که یک جور پا گذاشتن روی آن ارزشها بود! بعضی وقتها که پرداخت حقوق ما کمی با تأخیر روبه رو می شد، باور کنید حتی نمی توانستیم به نزدیکترین رفیق مان بگوئیم که حقوقمان دیر شده است! چرا؟ چون بلافاصله بر چسب می خوردیم که شما دنبال مادیات هستید! و خب، این روش خوبی نبود، چون رفته رفته آدمها مجبور شدند «نقش» بازی کنند.

خوب سیر تحولات اجتماعی ما قدری عجیب و سریع بود و خود انقلاب هنوز تعریف نشده و قوام پیدا نکرده بود که جنگ شروع شد با اینحال تا پایان جنگ با همه مشکلاتی که وجود داشت، ما جامعه آرمانی داشتیم و مردم با همان روحیات خوب در صحنه حضور داشتند. من معتقدم اکثر این مشکلات در سالهای بعد از جنگ پیش آمده است، یک نکته مهم فاصله مسؤولان با مردم بود که زیاد شد، در سالهای جنگ، ما مسؤولان را در میان مردم و همراه آنها می دیدیم، اما وقتی جنگ تمام شد، مسؤولان، بعد مدیریتی خودشان را حفظ کرده و در پشت شیشه های دودی ماشینهایشان گم شده بودند! بعد از این گم گشتگی ها بود که آرمانها تا حدی رنگ باخت و فراموش شد! و ... ناگهان همه یورش بردند به سمت اقتصاد، و آنوقت ارزشها معنایی عکس به خودش گرفت! بعد هم بعضی از همانها که در جنگ بودند، پس از جنگ با موافقتهای اصولی، تشکیلاتی برای خود به راه انداختند که درباره بعضی، شاید بتوان گفت؛ تبدیل به کارتل شدند و بعد هم که ماجرای آقازاده ها پدیدار شد و ...



از بازیگری تا کارگردانی

وقتی نسخه فیلم «هودج» (به معنای کجاوه و محملی که فرشتگان توسط آن، شهداء را به آسمان می برند) را به همراه محسن [مخملباف] نهایی کردیم با فیلمبرداری «فریدون قوانلو» کار را ساختیم و جمال شورجه هم آنرا تدوین کرد. این فیلم 16 میلیمتری در نهایت یکبار از تلویزیون پخش شد و در مجموع بازخورد زیاد مثبتی نداشت و همین مسأله باعث شد آقای «زم» به من بگوید، بهتر است شما کارگردانی را دنبال نکنید و به بازیگری بپردازید. بعد من در فیلم بایکوت محسن کاراکتر «واله» را با تمام توان بازی کردم که برای من یک نقطه اوج در بازی و شاید آغازی در ساخت فیلم بوده باشد. بعد در فیلم «تیرباران» به کارگردانی علی اصغر شادروان بازی کردم. داستان فیلم راجع به یک شخصیت برجسته (شهید اندرزگو) بود اما متأسفانه پرداخت و روایت داستان طوری بود که بیشتر به خصوصیات بیرونی و فیزیکی این شهید پرداخته بود تا به بخش معرفتی و شناخت شناسانه او.

بعد از تیرباران حدود یکسال فعالیت سینمایی نداشتم که دوره عطف زندگی من بود. در حالیکه پیشنهادهای زیادی برای بازیگری داشتم و می توانستم با پذیرش یکی از آنها زندگی ام را از این رو به آن رو کنم، اما به دلیل اعتقاداتم نپذیرفتم. یکی از این پیشنهادها بازی در فیلمی بود که چک سفید امضاء برای من آوردند -سیدضیاء‌هاشمی و‌ هاشم سبوکی شاهد بودند- اما باور من این اجازه را نمی داد که با گروهی که به لحاظ ارزش و اعتقادی با من همداستان نبودند، کار بکنم. اصلاً «حوزه هنری» را هم به همین خاطر ترک کرده بودم. از طرفی بهرحال من باید زندگی می کردم، شاید باور نکنید، یکی از بستگان، مغازه ای داشت که خالی بود. من از برادر همسرم خواهش کردم آن مغازه را اجاره کند، تا به کمک یکی از بچه های محل میوه فروشی کنیم. ابتدا باور نمی کرد، ولی خلاصه پذیرفت...

آن زمان کسی که بیشتر از خودم به من کمک کرد، همسرم بود که نقش تعیین کننده اش را در زندگی ام، بیشتر از هر کس و هر چیزی می دانم. کارم را شروع کردم،صبح ها با آن شریک ام به میدان میوه و تره بار طاهری می رفتیم تا مایحتاج مغازه را بخریم، آن روزها «بایکوت» هم تازه نمایش داده شده بود و اغلب مردم مرا می شناختند و این فشار سنگینی به من می آورد. جالب اینجاست که مشتریهای مغازه هیچ کدام باور نمی کردند که میوه فروشی برای کسب درآمد و تأمین معاش من است. بلکه فکر می کردند، من مشغول تمرین برای بازی در چنین نقشی هستم. حالا که بعد از آن سالها به این قضیه نگاه می کنم، بیشتر به حکمت و تقدیر خداوندی پی می برم. انگار قرار بوده است که من به سختی و رنج بیفتم، تا مقدمه ای شود برای کارهای بهتر. در همان شرایط شبها که به خانه بر می گشتم مشغول مطالعه و نوشتن می شدم و حاصل آن فیلمنامه «روز امتحان» بود که با بودجه 600 هزار تومانی کار را در روستای شیخ محله نزدیکی های فومن آغاز کردم و باعث اولین جایزه ام، جایزه فیلم اول از «جشنواره رشد» شد. روز امتحان داستان رحلت امام، بلافاصله از دریافت خبر فوت امام، راهی «حوزه هنری» شدم، همگی ماتم گرفته بودند و گریه می کردند. فقدان امام برای نسلی که ایشان را باور داشتند و در لحظه لحظه زندگی شان با مشی ایشان حرکت می کردند غیرقابل تصور بود. همانجا یک دوربین 2C سی وپنج میلیمتری به طرف جماران و بعد هم به محل دفن امام رفتیم و 5 شبانه روز به شکل ممتد مشغول فیلمبرداری بودیم. من برای خودم برنامه ای ریختم تا بتوانم با گرفتن نماهایی مختلف، یک فیلم متفاوت با آنچه که در تلویزیون پخش شده بود بسازم. مثلاً «رئیس جمهور پاکستان در خلال مراسم بعدی و در ازدحام جمعیت گم می شود و تا ساعتها، هیچ کس از او خبری ندارد، حتی گرسنه اش می شود و می رود نان و خرمایی می گیرد و رفع گرسنگی می کند...» من ایده هایی برای پرورش موضوع و دادن حجم لازم به فیلم داشتم ولی یکروز که به «حوزه هنری» آمدم، گفتند؛ قرار است تصویرهایی را که شما گرفته اید، جواد شمقدری کامل کند! حدود چهل حلقه فیلم گرفته بودم. اما کم لطفی آقایان، تمام زحمات ام را بر باد داد، حتی آقای شمقدری یک اجازه کوچک هم از من نگرفت و در نهایت مجموعه «آفتاب و عشق» را از آن ساخت.


 

آسیب شناسی سینمای ایران: صدای پای ابتذال

به نظر من سینما در فضای باز سیاسی پس از دوم خرداد 1376، بجای آنکه سود ببرد، بیشتر متضرر شد، آن فضای باز سیاسی برای سینمای ایران، درست مانند سدی بود که شکسته شد و ویرانی و طغیان با خود آورد. آنها که قبلاً با ساختن فیلمهایی، وجهه ای و اعتباری کسب کرده بودند، به سمت فیلمهای سطحی رفتند، کسانی هم بودند که با ارائه طرح های کلیشه ای، داعیه روشن نگاه داشتن چراغ سینماها را داشتند، عده ای هم گردش سرمایه را برای ورود به گردونه ابتذال بهانه قرار داده بودند، در آن میان، سینمای مستقل ایران، در حاشیه و در زیر ضرب قرار گرفته بود. در واقع تحلیل من از این موقعیت، من را واداشت تا در فضای جشن که می دانستم همگان به آن توجه دارند، پاگرفتن پدیده شوم ابتذال را گوشزد کنم.

در حوزه سینما چند نگرانی عمده دارم، یکی سینمای مبتذل و بی ریشه است، دیگری سینمای شبه روشنفکرانه که ممکن است هر دو با نگاههای سطحی، تئوریهای پوچ حرکت متعالی سینمای ایران را متوقف کنند. و نگرانی بعدی ظهور تجهیزات تکنولوژیک و نبودن تعریف و معیار درست در جامعه ماست. جوانها نباید تصور کنند با گرفتن یک دوربین دیجیتال و به تصویر کشیدن هر موضوعی، سینماگر شده اند. بعضی از فیلمهایی که واقعاً چهره کاذب و زشتی از ایران به نمایش می گذارند و احیاناً در جشنواره ای تحویل گرفته می شوند، آفتی برای رشد سینمای ما هستند. من به عنوان یک فیلمساز، از نقد کردن شرایط واهمه ای ندارم، جامعه با نقد زنده است، امّا معتقدم پشت آن نقد، حتماً باید نگاه مؤمنانه ای حضور داشته باشد. گاهی این تجهیزات مدرن، نشانی های اشتباه به فیلمساز ناآموخته می دهند و متوهم اش می کنند و فیلم فیلمساز جوان ما، درست همان چیزی از کار در می آید که غربی انتظارش را دارد! من قبول دارم که در بعضی از نقاط ایران خودمان هم فقر و تباهی وجود دارد و منکر نیستم، من به بزرگ نمایی و تعمیم آن به کل جامعه ایرانی، انتقاد دارم. سینماگر ما نباید نویسنده دیکته غلط غربی ها درباره سرزمین اش باشد، همین!

 

 

 

شما می توانید مطالب و تصاویر خود را به آدرس زیر ارسال فرمایید.

bultannews@gmail.com

انتشار یافته: ۴
در انتظار بررسی: ۰
غیر قابل انتشار: ۳
ناشناس
|
Iran, Islamic Republic of
|
۱۴:۲۹ - ۱۳۹۰/۰۳/۰۷
2
7
ما هم امید واریم مجیدی همان مجیدی باشد که می شناختیم!!
پوریا
|
Iran, Islamic Republic of
|
۱۶:۳۸ - ۱۳۹۰/۰۳/۰۷
8
1
پناهی رو قبول دارم ولی خاک تو سر مخملباف
حمزه
|
Iran, Islamic Republic of
|
۰۹:۳۲ - ۱۳۹۰/۰۳/۰۸
2
6
ایشون همون کارگردانی نیست که بازیگر آورده بود توی فیلم انتخاباتی میرحسین تا با احساسات مردم بازی کنه؟ حالا چی شد همه تون براش مدح و سرود می خونید؟ یادم نمی یاد برای اون کارش عذرخواهی کرده باشه
سپهر
|
Iran, Islamic Republic of
|
۰۱:۴۴ - ۱۳۹۰/۰۳/۰۹
0
4
زنده باد بر مجید مجیدی.تف بر مخمللباف و پناهی
نظر شما

آخرین اخبار

پربازدید ها

پربحث ترین عناوین